جونگین چند بار در زد ولی وقتی جوابی نشنید ، آهسته در را باز کرد و به آرامی پرسید :
-بابا لوهان ؟ اجازه هست بیام تو ؟
ولی باز هم جوابی نشنید ، پس با نگرانی وارد اتاق شد و به بررسی اطراف پرداخت . ابتدا نظرش جلب آینه ی قدی شد که شیشه ای رویش قرار نداشت . کمی با تعجب به آن نگاه کرد ولی ناگهان چشمش به جسمی که خودش را زیر لحاف جمع کرده بود ، افتاد . آهسته نزدیکش رفت و به آرامی ، لحاف را کنار زد . با دیدن صورت زیبای لوهان که در خواب بی نهایت معصوم تر و پاک تر به نظر می آمد ، احساس کرد که قلبش می خواهد از قفسه ی سینه اش بیرون بیاید .
کمی محو مژه های بلند لوهان شد و سپس به بررسی جزء به جزء صورتش پرداخت . وقتی چشمش به زخم گوشه ی لب او افتاد ، ناخودآگاه دستش را روی آن کشید و با اینکارش ، پلک های لوهان تکان خورد . جونگین با دیدن این حرکت او ، متوجه شد که بیدارش کرده . پس به آرامی کنار تخت نشست و پرسید :
-لوهانی ؟ بیدارت کردم ؟ ببخش ولی نگرانت بودم . حالت خوبه ؟
لوهان چشم هایش را باز کرد . با دیدن صورت و لب های جونگین ، یاد اتفاقات شب قبل افتاد و ناخودآگاه خودش را بیشتر جمع کرد . جونگین با نگرانی پرسید :
-چیشد ؟ حالت خوب نیست ؟ بگم دکتر خبر کنن ؟ ددی سهون اشتباه کرد ، همون دیشب که دید حالت بده ، باید به دکتر خبر میداد . بابت شب قبل متأسفم لوهانی که کنارت نبودم .
لوهان که فکر میکرد جونگین در مورد بوسه شان صحبت میکند ، با عجله گفت :
+اتفاقات دیشبو فراموش کن جونگین . نمیخوام در موردشون صحبت کنم .
جونگین با تعجب پرسید :
-منظورت چیه لوهان ؟ من که از اتفاقات شب قبل چیزی یادم نمیاد . ددی سهون الان بهم گفت به خاطر غذا حالت بد شده .
لوهان خوشحال از اینکه جونگین چیزی از اتفاقات شب قبل به یاد نمی آورد ، نفس راحتی کشید و گفت :
+آره ، آره راست میگی . ببخش جونگین ، حالم خوب نیست ، نمیفهمم چی میگم .
جونگین موهای لوهان را بهم ریخت و گفت :
-اشکال نداره لوهانی ، مهم اینه که زودتر خوب شی . مطمئنی نمیخوای دکترو خبر کنیم ؟
لوهان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با بی حالی گفت :
+آره ، یکم استراحت کنم ، بهتر میشم . ببخش که برات صبحونه حاضر نکردم پسرم .
جونگین خندید و گفت :
-نگاه نگاه . حالش خوب نیست ، بازم نگران ماست . خجالت بکش لوهان ، این چه حرفیه میزنی ؟ خوب استراحت کن تا بهتر شی . باشه ؟ وقتی اینطوری می بینمت ، قلبم آتیش میگیره .
لوهان لبخندی زد و گفت :
+باشه پسرم ، بابت همه چیز ممنون . راستی ، چرا نرفتی مدرسه ؟ از درسات عقب میوفتیا !
جونگین کمی پشت گردنش را خاراند و با سرخوشی گفت :
-یکم سرم درد میکرد ولی عمو سونگ چند تا جوشونده ی گیاهی خیلی عالی بهم داد ، الان بهترم . چند دقیقه ی دیگه میرم تا به کلاسای ظهرم برسم . راستی ، چرا صبحونه ای که ددی سهون برات آورد رو نخوردی ؟ اگه معدت بهتر نشده ، بگم عمو سونگ برای تو هم جوشونده درست کنه ؟
لوهان که به هیچ وجه دلش نمیخواست جونگین به خاطر او نگران شود ، لبخندی ساختگی زد و جواب داد :
+نه عزیزدلم . حالم خوبه فقط یکم خستم و می خواستم بیشتر بخوابم . برای همین به سهونی گفتم ، بعدا برام غذا بیاره .
جونگین که به نظر قانع شده بود ، بوسه ای روی پیشانی او زد و گفت :
-آهان ، فهمیدم . پس منم میرم تا بتونی راحت استراحت کنی . از مدرسه که برمیگردم ، چند تا جوشونده ی تقویت کننده ی معده برات میخرم ، باشه ؟ آخه تو که چیزی نخوردی ، میترسم معدت دوباره بهم بریزه . ولی سعی کن تا شب خوب بشی ، باشه ؟
لوهان لبخندی زد و گفت :
+باشه جونگینی . ممنون بابت همه چیز .
جونگین هم متقابلا لبخندی زد و سمت در خروجی رفت . سپس دستش را به نشانه ی خداحافظی ، برای لوهان که حالا سمتش چرخیده بود ، تکان داد . لوهان با دیدن حرکات کودکانه ی او ، لبخند زیبایی زد . جونگین که با دیدن لبخند او ، به شدت دلش لرزیده بود ، با عجله از اتاق خارج شد تا ناخواسته عکس العمل اشتباهی انجام ندهد . چند ثانیه پشت به در ایستاد تا تپش قلبش به حالت عادی برگردد ، سپس سمت اتاقش حرکت کرد تا برای رفتن به مدرسه حاضر شود ولی در دل به خوبی می دانست که با دیدن لبخند زیبای لوهان و لمس لب های او ، به هیچ وجه نمیتواند روی درس هایش تمرکز کند .
بعد از رفتن جونگین ، لوهان لحاف را از روی خودش کنار زد و روی تخت نشست . از اینکه جونگین چیزی را به یاد نمی آورد ، خوشحال بود و با خودش فکر کرد که حرف های شب قبلش هم به خاطر مستی بوده وگرنه جونگین نمی توانست ، حس خاص دیگری نسبت به او داشته باشد . ناگهان یاد دعوایش با سهون افتاد ؛ نیم نگاهی به بازوی چپش که کاملا کبود شده بود ، انداخت و آهی کشید . سپس به آرامی از روی تخت بلند شد و سمت آینه قدی رفت ، خواست ظاهر خودش را درون آن ببیند که تازه یادش افتاد ، شب قبل سهون آینه را شکسته . جای شکرش باقی بود که سهون صبح زود شیشه های شکسته را جمع کرد وگرنه بدون شک به خاطر بی دقتی لوهان ، پاهایش زخمی میشد . سپس با ناراحتی سمت حمام رفت تا شاید بتواند خودش را با یک حمام آب داغ آرام کند !
☔☔☔☔☔☔☔
با صدای باز شدن در حمام ، به آرامی چشم هایش را باز کرد . نمیدانست چه مدت است که درون وان دراز کشیده ولی به خاطر خشکی بدنش ، متوجه شد چند ساعتی گذشته . چند ثانیه بعد ، سهون وارد حمام شد و در حالی که سعی میکرد درون بخار زیادی که همه جا را فرا گرفته بود ، لوهان را پیدا کند ، پرسید :
-هانا ؟ عزیزم اینجایی ؟
لوهان دستش را روی حسگر گذاشت و پس از توقف جریان آب ، در حالی که سیستم تخلیه را فعال میکرد ، گفت :
+آره ، اینجام . اگه لباس تنته ، جلوتر نیا چون خیس میشی .
سهون سرجایش ایستاد و با لب هایی آویزان اعتراض کرد :
-لوهان ؟ چند بار بهت گفتم ، وقتی تنهایی ، کل محوطه رو پر از آب نکن ؟ اینطوری وسوسه میشم باهات حموم کنم .
لوهان به خاطر لحن کودکانه ی سهون کمی خندید و گفت :
+ببخش سهون ، حواسم نبود . بعدشم ، فکر میکردم رفتی شرکت .
سپس از وان بیرون آمد ، روب دوشامبر سفیدش را پوشید و سمت سهون که در رختکن ایستاده بود ، رفت . سهون با دیدن چهره ی لوهان که به خاطر موهای خیس بهم ریخته و همچنین لپ های قرمزش ، بسیار جذاب تر به نظر می آمد ، لبخندی زد و به او نزدیک شد . بدنش را که به خاطر حمام آب گرم به شدت داغ شده بود ، در آغوش گرفت و وقتی دید مقاومتی نمی کند ، جرئت بیشتری پیدا کرد . یقه ی لباس لوهان را کنار زد ، سرش را در گردن او فرو برد و مشغول بوسیدن پوست ظریف و بی نقصش شد .
لوهان که از این حرکت سهون خوشش آمده بود ، نه تنها مانعش نشد ، بلکه سرش را کمی خم کرد تا سهون آزادی عمل بیشتری داشته باشد . بعد از گذشت چند ثانیه ، سهون سرش را درون موهای لوهان فرو برد ، نفس عمیقی کشید و گفت :
-اوممم ... اونقدر خوش بویی که دلم میخواد زمان تو این لحظه بایسته و من فقط عطرتو استشمام کنم . چرا همیشه عطرت دیوونم میکنه لوهانی ؟
لوهان با حالت بانمکی خندید و پرسید :
+الان داری دلبری میکنی تا ببخشمت ؟
سهون در همان حال که گردن لوهان را مک میزد ، دستش را روی بند روب دوشامبرش گذاشت و خواست آن را باز کند که دست لوهان ، او را متوقف کرد . لوهان با ملایمت گفت :
+سهون ، الان وقتش نیست .
سهون سرش را مقابل صورت لوهان گرفت ، بوسه ی کوتاهی روی لب هایش زد و گفت :
-آره ، درست میگی عزیزدلم . تازه ، منم برات یه سورپرایز دارم . فوری لباستو عوض کن و بیا پایین . باشه ؟
لوهان با تعجب به او نگاه کرد و پرسید :
+دیگه برام چه خوابی دیدی اوه سهون ؟
سهون در همان حال که سمت در میرفت ، لبخندی زد و با شیطنت گفت :
-خوابای خیلی خوش . البته امکان داره ، تهش به خوابای خیس ختم بشه پس خودتو آماده کن . دیر نیا ، منتظرتم !
و در مقابل چشم های متعجب لوهان ، از حمام خارج شد . لوهان هم پس از خشک کردن موهایش ، سمت اتاق خوابشان رفت و لباسش را با یک شلوارک تنگ به رنگ زرد و سویشرتی به همان رنگ ولی گشادتر عوض کرد . به خاطر پمادی گیاهی که روی بازویش مالید ، کبودی هایش خیلی کمرنگ تر شد ولی همچنان رگه هایی روی بازویش باقی مانده بود ، به همین دلیل تصمیم گرفت لباس آستین کوتاه نپوشد تا سهون را بیشتر شرمنده نکند . بعد از حالت دادن به موهایش ، از اتاق خارج شد و سمت سالن رفت . حین پایین رفتن از پله ها ، چشمش به جعبه ی بزرگی که وسط سالن قرار داشت ، افتاد . سمت جعبه رفت و بعد از اینکه کمی با تعجب به آن نگاه کرد ، سهون را صدا زد :
+سهون ؟ عزیزم کجایی ؟ این چیه وسط سالن ؟
سهون با عجله از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن لباس های لوهان ، کمی در دل زیبایی همسرش را ستایش کرد . سپس با لبخند گفت :
-خوب ، بازش کن تا ببینی توش چیه .
لوهان کمی با ربان بزرگ جعبه بازی بازی کرد و سپس با تعجب پرسید :
+مگه مال منه ؟
سهون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-اوهوم . مال خودته !
+کی فرستادتش ؟
سهون با انگشت به خودش اشاره کرد و گفت :
-من چند وقت پیش اینو سفارش داده بودم ولی یکم با تأخیر رسید .
لوهان با تعجب نیم نگاهی به سهون انداخت ، سپس ربان ها را باز کرد و با استرس سر جعبه را برداشت . داخلش یک گوی فلزی کوچک که نیمی از آن قرمز و نیمه ی دیگرش سفید بود ، قرار داشت . گوی را برداشت و رو به سهون پرسید :
+چرا برای گوی به این کوچیکی ، جعبه ی به این بزرگی خریدی ؟
سهون پوزخندی زد و گفت :
-اون دکمه رو فشار بدی ، بعدش می فهمی .
لوهان کمی مکث کرد ، سپس دکمه ی کوچکی را که در مرکز گوی قرار داشت ، فشار داد . ناگهان تشعشعاتی از نور دور گوی را فرا گرفت و سپس ، موجود نسبتا بزرگی بغل لوهان پرید . لوهان ابتدا از ترس جیغی کشید ولی با دیدن قیافه ی آن ، شروع کرد به خندیدن . سهون با دیدن خنده ی لوهان بسیار خوشحال شد و پرسید :
-ازش خوشت اومد ؟ دوسش داشتی ؟
لوهان خندید و گفت :
+واییییییی سهونیییی ، خیلی دوستش داشتم . اسمش چیه ؟
سهون دیسکی را از روی میز برداشت ، آن را رو به لوهان گرفت و گفت :
-این تو دستورالعمل استفاده ازش و کارایی که میتونه انجام بده ، نوشته شده . اسمش هم ، پیپلاپه ( PIPLUP )!
لوهان با خوشحالی نگاهش را از سهون گرفت و سمت پیپلاپ که در آغوشش قرار داشت ، چرخید . سپس با ذوق لپ او را کشید و گفت :
+آیییی ، تو چقدر خوش ...
و جمله اش تمام نشده بود که پیپلاپ دهانش را باز کرد و فواره ی آب از داخلش ، روی سر لوهان ریخت . سهون با دیدن لوهان که با آب خیس شده بود ، کمی خندید و سپس گفت :
-یادم رفت بهت بگم ، میتونه آب تولید کنه . باید خیلی تو رفتارت باهاش محتاط باشی .
لوهان که به شدت خیس شده بود ، با ناراحتی نیم نگاهی به پیپلاپ که پوزخند زنان نتیجه ی کارش را بررسی میکرد ، انداخت و نالید :
+اما من تازه رفته بودم حموم .
سهون خندید و گفت :
-آبش تازه و تمیزه ، نگران نباش .
لوهان دستی به نوک پیپلاپ کشید و گفت :
+دیگه بابا لوهانتو خیس نکن . باشه بچه ی خوب ؟
پیپلاپ سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و زمزمه کرد :
×پیبیو ، پیبیو !
لوهان با شنیدن صدای پیپلاپ ، از ته دل خندید . سپس سمت سهون چرخید و پرسید :
+تو چطور تونستی اینو بخری ؟ خریدن پاکمان ( POKEMON ) خیلی سخته .
سهون با قیافه ای حق به جانب و مقتدارنه ، در همان حال که دست به سینه مقابل لوهان ایستاده بود ، گفت :
-راستشو بخوای ، چند وقتی هست که به مانستریکس ( MONSTERIX : کشوری در زدایس که صادرات انواع حیوانات و موجودات نادر به کل کشورها را برعهده دارد . این کشور از همسایگان دی اند نایت و جزو کشوران تاریک زدایس حساب میشود . کار اصلی ساکنان این کشور ، پرورش انواع موجودات نادر از کل جهان است . ) سفارشش دادم و قرار بود برای تولدت برسه ولی به خاطر تکمیل نشدن یه سری از کاغذ بازیا ، نفرستادنش . صبح وقتی داشتم فکر می کردم چطوری اتفاقات دیشبو از دلت دربیارم ، یاد این کوچولو افتادم . بعدشم زنگ زدم به شرکتش و گفتم اگه امروز نفرستنش ، براشون اعلام عدم احترام به حقوق مشتری میکنم . خوب ادامشم که خودت در جریانی ، تو زدایس ، عدم احترام به حقوق مشتری ، مساوی بسته شدن در شرکته . برای همین اونا هم فوری فرستادنش . البته ، خیلی هم کنجکاو بودن تو رو از نزدیک ببینن چون گفته بودم برای همسرم خریدمش و باید به موقع به دستش برسه .
لوهان که با شنیدن این جملات به شدت احساس غرور میکرد ، جلو رفت و در حالی که پیپلاپ هنوز هم در آغوشش قرار داشت ، بوسه ی سبکی روی لب های همسرش زد . سهون هم او را همراهی کرد . هر دو غرق در بوسه بودند که ناگهان ، نظر سهون جلب چشم های پیپلاپ که به شکل قلب در آمده بود ، شد . خودش را عقب کشید و او را به لوهان نشان داد . لوهان با دیدن حالت پیپلاپ ، با خنده گفت :
+واییی سهون ، این بهترین کادوییه که می تونستی بهم بدی . ولی میدونم خیلی گرون بود ، مگه نه ؟
سهون دستش را دور گردن لوهان حلقه کرد و گفت :
-در موردش اصلا فکر نکن . همسر اوه سهون باید بهترین کادوها رو بگیره . درست نمیگم ؟
لوهان با خنده مشتی به سینه ی سهون زد و گفت :
+از دست تو سهونی !
سهون دستی به نوک پیپلاپ کشید و گفت :
-خوشحالم که ازش خوشت اومده .
+راستشو بخوای ، دلم یه بچه ی کوچیک می خواست چون جونگین دیگه بزرگ شده و خودش از پس کاراش برمیاد . می خواستم کسی رو داشته باشم تا باهاش سرگرم شم .
سهون لبخند رضایتی زد و گفت :
-پس اینم بچه ی جدیدت . فقط یه چیزی ، درگیر پیپلاپ میشی ، ما رو فراموش نکنی .
+خدای من ، از دست تو سهون . راستی ، به نظرت اگه جونگین پیپلاپو ببینه ، چه عکس العملی نشون میده ؟
سهون نیشخندی زد و گفت :
-قیافش واقعا دیدنیه .
سپس کمی مکث کرد و با چهره ی درهمی پرسید :
-هانا ؟ الان منو بخشیدی ؟
لوهان سمت سهون چرخید و با دیدن چشم های لرزانش گفت :
+اتفاقی نیافتاده تا بخوام ببخشمت هونی .
سهون بوسه ای روی لب های لوهان زد و گفت :
-خیلی ممنون همسر مهربونم . راستی ، من یه تصمیمی برای جفتمون گرفتم .
لوهان با تعجب به او نگاه کرد و پرسید :
+چه تصمیمی ؟
-ما باهم میریم جشن گردهمایی شرکتا . میخوام مثل هر سال ، هر جفتمون بدرخشیم و همه محو خوشبختی و موفقیتمون بشن . دلم میخواد تک تکشون همسر زیبای منو ببینن و بفهمن که زیباترین الهه ی سنتوپیا ، متعلق به منه !
لوهان با لبخند رضایتی که به لب داشت ، گفت :
+تصمیم درستی گرفتی . نباید به خاطر مشکلمون با یه نفر ، وجهه ی خودمونو بین همه ی شرکتا خراب کنیم .
-ازت ممنونم که همیشه درکم میکنی . حالا هم بیا بریم غذاهایی رو که با کمک سونگ آماده کردم ، بخوریم چون از صبح چیزی نخوردی ، میترسم معدت درد بگیره .
لوهان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و سپس باهم سمت میز غذا رفتند .
☔☔☔☔☔☔☔
اوایل جونگین نتوانست با پیپلاپ کنار بیاید و همیشه در حال دعوا با یکدیگر بودند . البته کمی هم حق داشت چون در نگاه اول ، پیپلاپ او را به همراه تمام کتاب هایش خیس کرد . هر چند بعد از آن ، به جونگین علاقه مند شد و همیشه در حال دویدن به دنبالش بود . بگذریم که سونگ هم دست کمی از جونگین نداشت چون پیپلاپ ، سرویس غذاخوری مورد علاقه اش را شکست . ولی رفته رفته تمام اعضای عمارت به این جانور کوچک وابسته شدند و مواقعی که در حال استراحت بود ، خانه به گونه ای در سکوت فرو میرفت که انگار کسی در آن حضور نداشت . لوهان و سهون هم از این هیاهوی جدید به شدت احساس خوشحالی میکردند و تقریبا میشد گفت ، تمام جریان های شب تولد و بکهیون را به کل فراموش کرده بودند .
لوهان بی نهایت از گذراندن وقتش با پیپلاپ لذت میبرد ولی گهگاهی واقعا خسته میشد . یک بار از فرط خستگی ، روی میز جلوی کاناپه خوابش برد و پیپلاپ هم خودش را روی شکم او پرتاب کرد و همان جا خوابید . صحنه ی خوابیدنشان آنقدر زیبا و دلنشین بود که سهون و جونگین ، با انواع و اقسام ابزارها آن را ثبت کردند تا مبادا لحظه ای را از دست بدهند .
بالاخره بعد از روزها انتظار و آماده سازی ، شب جشن گردهمایی شرکت های سنتوپیا فرا رسید . شبی که سهون و لوهان ، برخلاف خواسته شان مجبور به رو به رو شدن با کسی بودند که دور از چشمشان ، برای بهم زدن رابطه ی آن ها نقشه می کشید و آن فرد کسی نبود جز ، بیون بکهیون !پیپلاپ
YOU ARE READING
Life Along the Rainy Route
Fanfictionزندگی شیو لوهان و همسرش اوه سهون به همراه پسرشون جونگین عالی و تقریبا بی نقص بود تا اینکه رد پای نامزد سابق سهون یعنی بیون بکهیون توی زندگیشون پیدا شد ! به نظرتون زندگی مشترک ده ساله ی سهون و لوهان میتونه همچنان بی نقص بمونه یا یه بارون سهمگین و سی...