Part 59

277 43 4
                                    

مرد با لبخند گفت :
×این دسته گل و جعبه ی هدیه رو برای شما فرستادن !
متعجب به مرد نگاه کرد و پرسید :
+برای من ؟ چه کسی اینا رو برام فرستاده ؟
×نمیدونم قربان ، اسمشونو نگفتن ، فقط بهم پول دادن تا اینا رو بهتون تحویل بدم !
بکهیون ابتدا با تردید به دسته گل و جعبه نگاه کرد . سپس جلو رفت ، آنها را از مرد گرفت و بعد از تشکر از او وارد خانه شد . جعبه را روی میز گذاشت و در همان حال که روی کاناپه مینشست ، مشغول بررسی دسته گل شد . با دیدن کارت کوچکی که داخلش قرار داشت ، با عجله آن را بیرون آورد و تازه چشمش به جمله ی روی کارت افتاد :
"از گلا خوشت اومد ؟ مثل خودت زیبان ولی از حق نگذریم ، زیبایی تو قابل مقایسه با هیچ چیزی نیست . تموم گلای دنیا مقابلت کم میارن ! جعبه رو باز کن پرنسم !"
بکهیون که حالا میدانست جعبه و دسته گل از طرف چه کسی است ، لبخندی زد و در همان حال که قطره ی اشکی را که از چشمش چکیده بود ، پاک میکرد ، به دسته گل رز صورتی و آبی رنگ مقابلش زل زد . زیرلب زمزمه کرد :
+هنوزم یادته من چه گلی و چه رنگی رو دوست دارم . مگه نه یول ؟
دسته گل را به آرامی و با احتیاط روی میز گذاشت و جعبه را باز کرد . با کنار رفتن ربان بزرگ آبی رنگ رویش و باز کردن جعبه ی صورتی رنگ ، چشمش به بسته های کوچک شکلات و آبنبات افتاد . با پشت دستش قطرات اشک را از روی صورتش پاک کرد . پس از باز کردن پلاستیک کوچک شکلات فندقی مورد علاقه اش ، با دست لرزانش یکی از گلوله ها را داخل دهانش گذاشت و در همان حال که با چشم هایی بسته طعمش را مزه مزه میکرد ، گفت :
+مزشون فرق میکنه چان ، چون خودت با دستات اونا رو بهم نمیدی !
سپس چشم های خیسش را باز کرد و تازه متوجه پاکت نامه ی داخل جعبه شد . با عجله نامه را باز کرد . با دیدن دست خط چانیول ، لبخند تلخی زد و مشغول خواندنش شد :
"سلام نمیکنم هیونا چون هرگز باهات خداحافظی نکردم . تو همیشه تو قلبمی ، شاید بگی این حرفای کلیشه ای رو تو همه ی نامه های عاشقونه مینویسن ولی برام مهم نیست ، مهم اینه که من چه احساسی دارم و برای ثابت کردنش بهت از هیچ تلاشی دریغ نمیکنم ! نمیخوام نامم طولانی بشه چون دوست ندارم چشمای خوشگلت به خاطر خوندن کلماتم آزرده بشه . همه ی شکلاتایی که دوست داری رو برات خریدم ، با تصور اینکه من با دستای خودم اونا رو بهت میدم ، بخور ! راستی ، یه مقدار پول داخل جعبس ، این پول دستمزد تموم سالاییه که تو شرکتم کار کردی پس از سر دلسوزی و منت گذاشتن بهت پول ندادم . این پاداش زحماتته ، به همین دلیل پسش نده و بذار دلم خوش باشه که حداقل ازش استفاده میکنی ! دوستت دارم پرنس کوچولو و تپلی من ، هیونا !                                                                                                 معشوق دیوونت ، پارک چانیول !"
بکهیون که حالا هق هق هایش شدت گرفته بود ، پشت دستش را روی دهانش کوبید و در همان حال که با دست دیگرش نامه را روی قلبش می چسباند ، فریاد زد :
+یوللللل ! منو ببخش یول ، بهت بد کردم ولی تو بازم برگشتی پیشم . منو ببخش یول ... منو ببخش !
فلشبک :
-هیونا ، ببین چیا خریدم !
بکهیون با خوشحالی از اتاقش بیرون دوید و با دیدن چانیول که روی دست هایش جعبه های بزرگ و کوچک شکلات قرار داشت ، جیغی زد ! چانیول با دیدن عکس العمل او ، با عجله شکلات ها را روی میز بزرگ وسط سالن گذاشت . بکهیون با خنده بوسه ای روی گونه ی چانیول زد و سپس مشغول باز کردن جعبه های شکلات شد . چانیول با خنده روی دسته ی کاناپه ای که بکهیون رویش نشسته بود ، نشست و گفت :
-آروم تر بخور کوچولو ، همشون مال تو هستن و قرار نیست کسی اونا رو ازت بگیره . تازه ، یه کادوی دیگه هم برات دارم !
بکهیون با لب هایی شکلاتی سمت چانیول چرخید و با دهن پر پرسید :
+چیه ؟ نکنه برام درخت شکلات خریدی ؟
چانیول با شنیدن جمله ی او قهقهه ای زد و گفت :
-نه پرنسم ، به وقتش اونم برات میخرم ولی کادوم این بار چیز دیگس !
چشمکی به بکهیون که با چشم هایی باز به او زل زده بود ، زد و پس از بیرون آوردن جعبه ی نسبتا بزرگی از جیب کتش ، آن را مقابل بکهیون گرفت و گفت :
-بازش کن هیونا ، مال توعه !
بکهیون با تعجب جعبه را از او گرفت و پس از باز کردنش ، ساعت بسیار زیبا و گران قیمت درون آن را دید . چانیول با دیدن دهان باز بکهیون ، با خوشحالی زمزمه کرد :
-تولدت مبارک پرنسم ، امیدوارم سالای بعدم تو تولدت کنارهم باشیم . بهت قول میدم یه بار به عنوان کادوی تولدت ، برات درخت شکلات بخرم !
بکهیون با چشم هایی که حالا خیس شده بود ، زمزمه کرد :
+من یادم نبود تولدمه ولی تو فراموشش نکردی یول !
پایان فلشبک
نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
+چرا منو بخشیدی یول ؟ من خودم نتونستم خودمو ببخشم ! من هنوزم از چشم تو چشم شدن با تو شرم دارم پس تو چطور اینقدر راحت ازم تعریف میکنی و از عشقت بهم میگی ؟ هنوزم عاشقمی ؟ مگه چیزی ازم مونده تا تو بازم بخواییش ؟ نمیتونم یول ، نمیتونم چیزی رو بهت بدم که دیگه وجود نداره . نمیتونم از قلبی بگم که تیکه تیکس ! نمیذارم باهام غرق شی چان ، این بار دیگه نه !
به پاکت پول نگاه کرد و پس از زدن نیشخندی ، با لحنی تمسخرآمیز گفت :
+ببین ، مجبورم پولی که بهم دادی رو بدم سهون تا برای خودش اتومبیل کرایه کنه ! پسش نمیدم چون دیگه غروری برام نمونده ، میبینی ؟ من حتی پایه ترین احساسات موجودیمو هم از دست دادم ، نه غرورم برام مهمه ، نه شخصیتم ، نه ... روحی نمونده تا بخوام برای نجاتش دست و پا بزنم ! فراموشم کن چانیول ، خواهشا فراموشم کن چون نمیخوام برای بار صدم بهت ضربه بزنم !
پس از زدن بوسه هایی بر روی تک تک گل های دسته گل ، شروع کرد به پر پر کردن آن ها . میان هق هق هایش ، با دست هایش که به خاطر خار گل ها خونی شده بود ، جعبه و دسته گل پر پر شده را برداشت و سمت در رفت . در همان حال که سعی میکرد گریه نکند ، آن ها را در سطل آشغال بزرگ مقابل خانه شان انداخت و سپس با عجله وارد خانه شد . بعد از انداختن خودش بر روی کاناپه ، دست هایش را روی چشم هایش گذاشت و غرق در گریه شد !
☔☔☔☔☔☔☔
+قربان ، به جز پاکت پول ، بقیه ی هدیه هاتونو انداختن دور !
چانیول که از دور به در بسته ی خانه ی بکهیون نگاه میکرد ، سمت پنجره ی اتومبیلش چرخید و رو به مرد مسنی که جعبه را به بکهیون داده بود ، پرسید :
-نامه رو آوردی ؟
مرد سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و نامه را سمت او گرفت . چانیول با بی حالی نامه را گرفت و بدون اینکه به مرد نگاه کند ، گفت :
-کارتو خوب انجام دادی فقط گوشزد میکنم ، ارباب شیو و ارباب کیم نباید از این ماجرا باخبر شن . فهمیدی یا نه ؟
مرد سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و وقتی سکوت چانیول را دید ، با عجله از آنجا دور شد . پس از رفتن مرد ، چانیول با دست هایی لرزان نامه را باز کرد . با دیدن جوهر قلمش که پخش شده بود ، لبخند رضایتی زد و زمزمه کرد :
-هر چقدرم وانمود کنی ازم متنفری ، بازم میفهمم که هنوزم عاشقمی هیونا . باشه ، تو هر چقدر که دلت میخواد تظاهر کن ، منم به اصرار ادامه میدم و هر روز برات گل و هدیه میفرستم . بالاخره یه روز خسته میشی و دست از لجبازی برمیداری ، ولی مطمئن باش که اون روز کنارتم و با آغوش باز ازت پذیرایی میکنم پرنسم !
سپس بوسه ای روی نامه زد و با خوشحالی آن را روی قلبش فشار داد !
☔☔☔☔☔☔☔
شرکت کیم
لوهان با کلافگی پشت میز کار جونگین نشسته بود و در کامپیوترش ، دنبال اطلاعات مدنظرش میگشت ولی هر چه تقلا میکرد ، نمیتوانست از نحوه ی دسته بندی جونگین سر دربیاورد . با کلافگی آهی کشید و غر زد :
-کی یاد میگیری یکم منظم باشی ؟ برعکست کیونگسو ، مظهر نظمه ! چرا یکم ازش الگو نمیگیری ؟
سپس با صدایی بلند منشی شخصی جونگین را صدا زد . منشی با شنیدن صدای لوهان ، با عجله وارد اتاق شد و پس از ادای احترام پرسید :
×مشکلی پیش اومده ارباب شیو ؟ چیزی لازم دارید ؟
-میخواستم بدونم ، تو میدونی ارباب کیم بر چه اساسی مدارکشونو دسته بندی میکنن ؟ کلید راهنمایی براشون درنظر نگرفتن ؟
دختر با کلافگی سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و گفت :
×نه قربان ، به جز جناب دو ، فرد دیگه ای اساس دسته بندی ایشونو نمیدونه . اگه میخواید ، باهاشون تماس بگیرم و ...
لوهان با عجله گفت :
-لازم نیست ، اونا رفتن مسافرت پس بذار یکم تنها باشن . کارم فوری نیست ، پس یکم دیگه میگردم ، شاید تونستم سر از کار این بچه دربیارم . میتونی بری !
دختر رو به او لبخندی زد و خواست از اتاق خارج شود که لوهان گفت :
-راستی ، برام یه فنجون قهوه بیار ، تلخ باشه ، اصلا توش شکر نریز !
دختر با تردید نیم نگاهی به او انداخت و اعتراض کرد :
×اما قربان ، ارباب کیم دستور اکید دادن که براتون مشروب یا قهوه نیاریم چون برای قلبتون مضره . میخواید براتون دمنوش مخصوص آماده کنم ؟
لوهان با کلافگی آهی کشید و با لحنی تمسخرآمیز پرسید :
-من یه موجود بالغم ، میفهمی ؟ بالغ ! پس میتونم برای خودم تصمیم بگیرم . الانم اگه نمیخوای قبل از برگشتن اون ارباب یه دنده و خودسرت اخراج بشی ، برای من قهوه بیار ، تأکید میکنم ، قهوه !
دختر که حالا بدنش به لرزه افتاده بود ، با عجله سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و از اتاق خارج شد .
لوهان برای چند ثانیه به در بسته زل زد و سپس دوباره مشغول بررسی پوشه ها شد . بعد از گذشت چند دقیقه ، با دیدن نام مورد نظرش بر روی مانیتور ، با خوشحالی بشکنی زد و گفت :
-اینههههه ، خوب معلومه ، من پسرمو نشناسم ، پس کی باید اونو بشناسه ؟
با بلند شدن صدای در ، نیشخندی زد و در همان حال که پوشه را برای آدرس الکترونیکی مدنظرش میفرستاد ، گفت :
-حالا فقط قهوه میچسبه ، بیا تو رزا !
رزا با دریافت اجازه ی ورود ، لبخندی زد و پس از اینکه در را کمی باز کرد ، سینی قهوه را روی دست هایش گذاشت و خواست وارد اتاق شود ولی چشمش به سهون که سمت او می آمد ، افتاد . نگران از وضعیت پیش آمده ، آب دهانش را قورت داد و در همان حال که سعی میکرد با پایش در را ببندد ، پرسید :
×با کسی کار دارید جناب ؟
سهون رو به او لبخندی زد و گفت :
+بله ، اوه سهون هستم . مدیر شرکت هیپوستس پایتخت ، میخواستم با جناب کیم در مورد موضوعی صحبت کنم . میشه بهشون بگید کمی از وقت با ارزششونو در اختیار بنده بذارن ؟
دختر با عجله گفت :
×ببخشید جناب اوه ولی ارباب کیم تو شرکت حضور ندارن . ایشون برای مسافرت به کشور دیگه ای تشریف بردن و تا گردهمایی تجار هم برنمیگردن . ممنون میشم اگه زمان دیگه ای تشریف بیارید .
سهون که آخرین تیرش هم به سنگ خورده بود ، با کلافگی آهی کشید و خواست از آنجا برود ولی چشمش به فنجان قهوه ی درون سینی افتاد . نیشخندی زد و رو به دختر پرسید :
+ببخشید میپرسم ولی اگه جناب کیم تشریف ندارن ، پس این فنجون قهوه برای چه کسیه ؟ نکنه در نبود ایشون ، شما رئیس شرکتید ؟
دختر که حالا از استرس بدنش به لرزه افتاده بود ، با صدایی بلند گفت :
×بله ، در نبود ایشون من کاراشونو انجام میدم پس خواهشا از این بیشتر وقتمو نگیرید و تشریف ببر ...
اما جمله اش با کنار زده شدن توسط سهون ناتمام ماند . سهون پس از هل دادن دختر ، با عجله وارد اتاق شد و گفت :
+جناب کیم میدونم قصد ملاقات با منو ندارید ولی بهتون التماس میکنم ، برای چند لحظه هم که شده ، به حرفام ...
با دیدن اتاق خالی ، با ناراحتی آهی کشید و سرش را پایین انداخت . رزا که تازه وارد اتاق شده بود ، وقتی لوهان را در هیچ جای اتاق ندید ، نفس راحتی کشید و رو به سهون با عصبانیت اعتراض کرد :
×من که بهتون گوشزد کرده بودم ، کسی تو اتاق نیست . حتما باید حد و مرزتونو بشکنید تا متوجه اشتباه بودن حدسیاتتون بشید ؟
سهون با شرمندگی نالید :
+متأسفم خانم ، من زیاده روی کردم . ممنون میشم در مورد اتفاقات امروز چیزی به ارباب کیم نگید !
رزا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
×بسیار خوب ولی فورا از اینجا برید چون نمیخوام به خاطر ورود بدون اجازتون به اتاق رئیسم ، تنبیه بشم !
سهون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و خواست از اتاق خارج شود ولی با بلند شدن صدای تلفن همراهش ، آن را با عجله بیرون آورد و با دیدن اسم روی صفحه ، فورا جواب داد :
+بفرمایید جناب پزشک !
*...
+خیلی خیلی ممنون جناب پزشک که بهم وقت دادید ، پس فورا میام بیمارستان !
سپس تلفن همراهش را قطع کرد و رو به دختر گفت :
+بازم معذرت میخوام .
و با عجله از اتاق بیرون رفت . پس از بسته شدن در ، رزا خواست دنبال لوهان بگردد ولی با چرخیدن کتابخانه ی ریلی ، لوهان وارد اتاق شد . رزا با نگرانی رو به لوهان که با عجله سمت میز میرفت ، نالید :
×ارباب شیو ، بابت اتفاقی که افتاد ، واقعا شرمندم ، من ...
اما لوهان با عجله کتش را از روی صندلی برداشت و در همان حال که سمت در میرفت ، گفت :
-باشه رزا ، باشه ، چیزی به ارباب کیم در مورد اتفاقات امروز نمیگم و تو هم چیزی ندیدی . الانم بدون معطلی بگو اتومبیلمو بیارن جلوی در شرکت !
و بدون اینکه به رزا فرصت پرسیدن سؤال دیگری را بدهد ، با عجله از اتاق خارج شد !
☔☔☔☔☔☔☔
تانژانک - اقامتگاه کیم
با شنیدن صدای در ، با صدایی بلند گفت :
-بیا تو !
بدون اینکه به فردی که وارد اتاقش شد ، نگاه کند ، در همان حال که در مانیتور بزرگ متصل بر روی دیوار اتاقش ، به شیوه های جدید مبارزه نگاه میکرد ، پرسید :
-کی هستی و چیکار داری ؟
+نگو که با استشمام عطرم و شنیدن صدای پام ، بازم نفهمیدی کی هستم !
نیشخندی زد و با لحنی تمسخرآمیز جواب داد :
-وقتی هر لحظه عکس العملای جدید و تازه ازت میبینم ، باید بهم حق بدی که دیگه نشناسمت . واقعا نمیدونم این فردی که مقابلم ایستاده ، شیو جونگینه یا کیم کای !
جونگین روی دسته ی مبل بزرگ چرم مشکی رنگی که کیونگسو روی آن نشسته بود ، نشست و با شیطنت پرسید :
+تو کدومو ترجیح میدی ؟ کیم کای یا شیو جونگین ؟
کیونگسو بدون اینکه نگاهش را از مانیتور بگیرد ، جواب داد :
-وقتی به من میرسی ، حتی بلد نیستی چطور با کلمات بازی کنی . احیانا نباید به جای ترجیح دادن ، از کلمه ی عاشق بودن استفاده میکردی ؟
جونگین دکمه ی کت مشکی رنگش را باز کرد و در همان حال که به مبارزه ی درون مانیتور زل میزد ، گفت :
+برعکس ، این تویی که نمیخوای کوتاه بیای و بپذیری هم من عاشقتم ، هم تو عاشقمی ! از کلمه ی ترجیح استفاده کردم چون میدونستم تو در همه حال عاشقمی ، چه کیم کای باشم ، چه شیو جونگین !
کیونگسو که با شنیدن این جملات قلبش به لرزه افتاده بود ، به آرامی زمزمه کرد :
-بهم حق بده حسود باشم ، عاشق حسود میشه . مگه خود تو ، کم به سهون حسادت کردی ؟ بهم نگو که تا حالا آرزو نکردی سر به تنش نباشه !
جونگین وحشت زده سمت او چرخید و پرسید :
+نگو که دلت میخواد لوهان از بین بره ؟
این بار کیونگسو هم سمت او چرخید ، به چشم های عسلی رنگش زل زد و گفت :
-نه جونگین ، من هرگز همچین حسی رو نسبت بهش نداشتم و برعکس ، همیشه برای سلامتیش دعا کردم . من لوهانو به چشم پدرت میبینم ، مثل پدربزرگ برام عزیزه و جایگاه یه بزرگترو تو زندگیم داره . منظورم از گفتن این جملات ، اینه که ازت میخوام بهم حق بدی ، روی رفتاری که باهاش داری ، حساس بشم !
جونگین که مثل همیشه قلب پاک کیونگسو را ستایش میکرد ، دستی به صورت او کشید و با لحنی ملایم گفت :
+آخه جایی برای حساسیت نمیونه کیونگسو . من فقط میخوام مراقب لوهان باشم چون میدونم بیشتر از همیشه روش فشاره . بعدشم ، خودت که در جریانی ، وضعیت سلامتیش به شدت در خطره ، وگرنه دلیلی نداشت براش دستبند کنترل کننده ی علائم حیاتی بخریم و هم من و هم ریما ، حسگرشو همیشه همراهمون داشته باشیم تا لحظه به لحظه از وضعیتش مطلع بشیم . من فقط میترسم کیونگسو ، میترسم از روزی که بیدار شم و ببینم لوهان دیگه نیست !
-اگه روزی مجبور بشی بین من و لوهان یکی رو انتخاب کنی ...
+مطمئنا لوهان ، ولی نه به عنوان کسی که دوستش داشتم ، به عنوان پدرم ، به عنوان مادرم ، به عنوان کسی که ده سال تموم برام بی منت زحمت کشیده ، از آرامشش دریغ کرده تا منو آروم ...
اما با قرار گرفتن انگشت اشاره ی کیونگسو بر روی لب هایش ، جمله اش ناتمام ماند . کیونگسو با خوشحالی زمزمه کرد :
-اگه خلاف اینو انتخاب میکردی ، بهت شک میکردم جونگین . میدونی کی فهمیدم عاشقتم ؟ روزی که فهمیدی صاحب این همه املاکی ولی فقط به یه دلیل قبولشون کردی ، به این دلیل که از پدرت حمایت کنی . اون روز فهمیدم ، کسی که میتونه اینطور به خاطر فردی که فقط تو شناسنامه پدرشه ، خودشو به آب و آتیش بزنه ، قاعدتا فرد مورد اطمینانی برای سپردن قلبم بهشه !
جونگین که میدانست تمام این جملات از صمیم قلب کیونگسو است ، لبخند رضایتی زد و لبش را روی لب های برجسته و وسوسه انگیز او کوبید . کیونگسو هم خودش را کمی بالا کشید تا جونگین راحت تر بتواند او را ببوسد . بعد از گذشت چند دقیقه ، جونگین پس از زدن مک عمیقی به لب پایین کیونگسو ، با خوشحالی زمزمه کرد :
+اومدم دنبالت چون پدربزرگ میخواد ، برای چک کردن بازار شمالی برم ولی خوب ، من تصمیم گرفتم علاوه بر کار ، یه دور دور عاشقونه رو با معشوق دوست داشتنیم تجربه کنم . جناب دو کیونگسو ، درخواست این بنده ی حقیرو میپذیرید ؟
کیونگسو با دیدن لحن کودکانه ی جونگین ، کمی خندید و سپس با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد !

Life Along the Rainy RouteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora