Part 32

278 40 8
                                    

لوهان نفس عمیقی کشید و با قاطعیت گفت :
+هیچوقت تو زندگیم اینقدر جدی نبودم اوه سهون پس انتخاب کن ، من یا بیون بکهیون ؟
سهون با کلافگی دکمه های کتش را باز کرد و به چشم های لوهان زل زد . با خودش فکر کرد که الان لوهان عصبانی است ولی اگر کمی آرام تر شود ، میتواند او را مثل همیشه قانع کند اما بکهیون در وضعیت بدی به سر میبرد و هر لحظه امکان داشت بلایی سر خودش بیاورد . پس با عجله سمت در حرکت کرد و گفت :
-بعدا باهم صحبت میکنیم لوهان . الان نمیخوام تصمیمی رو بگیریم که بعدا هرجفتمون بابتش پشیمون بشیم .
لوهان با حسرت به همسرش که سمت در میرفت ، نگاه کرد و گفت :
+بیا خودمونو بازی ندیم سهون ، هرجفتمون تصمیمونو گرفتیم پس دیگه جایی برای صحبت کردن نمیمونه . امیدوارم بعدا از بابت انتخاب امروزت پشیمون نشی ولی بدون ، من هرگز پشیمون نمیشم . میدونی چرا ؟
سهون برای لحظه ای سر جایش ایستاد و بدون اینکه سمت او برگردد ، پرسید :
-چرا ؟
لوهان این بار سرش را پایین انداخت و در همان حال که به سرامیک های زیر پایش زل میزد ، گفت :
+چون تو پشتت به باد گرمه و من به خاک ! باد اونقدر ناپایداره که حتی ثانیه ای تو جایی بند نمیشه . اونقدر شیفته ی تنوعه که با کوچکترین تغییر جوی ، فورا حالتشو عوض میکنه و به منطقه ی جدیدی وابسته میشه و اما خاک ، تو هر مکان و هر زمان ، خاکه ! شاید خرد بشه ، شاید خیس بشه ، شاید گل آلود بشه ولی خاکه ؛ یه ساختار ثابت و مستحکم که گیاه بهش اعتماد کنه و درونش بارور بشه ! من به خاکم اعتماد دارم ولی اوه سهون ، تو به بادت اعتماد داری ؟
سهون اصلا متوجه منظور جملات لوهان نمیشد . با خودش فکر کرد که اگر منظور لوهان از باد بکهیون است ، پس منظورش از خاک چه کسی است ؟ با تصور اینکه منظور لوهان از خاک خودش است ، لبخندی زد و بدون اینکه جواب او را بدهد ، با عجله از عمارت خارج شد .
پس از بسته شدن در ، پاهای لوهان هم مقاومتشان را از دست داد و او کف سالن رها شد . سونگ که تا آن زمان شاهد بحث آنها بود ولی به خودش اجازه ی دخالت نمیداد ، با عجله سمت اربابش دوید ، جلوی او زانو زد و پس از در آغوش گرفتنش پرسید :
×ارباب لو ، حالتون خوبه ؟ میخواید پزشکو خبر کنم ؟ آخه چرا به ارباب سهون در مورد بیماریتون چیزی نگفتید ؟ شاید اینطوری ایشون بیخیال اون پسر میشدن .
لوهان سرش را روی سینه ی امن سونگ فشار داد و در همان حال که پیراهنش را درون دست هایش میگرفت ، گفت :
+نمیخواستم از این بیشتر خودمو تحقیر کنم . من طوری تربیت نشدم که توی این موقعیتا قرار بگیرم سونگ . من به خاطر نگه داشتن سهون در کنارم ، از خودم خیلی مایه گذاشتم و از هیچ کاری دریغ نکردم . بارها تحقیرم کرد ، کتکم زد و حتی بهم تجا ...
میان گریه هایش که حالا شدت گرفته بودند ، نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
+روی همشون چشمامو بستم ولی خیانت نه سونگ ! دیگه دلم باهاش صاف نمیشه ، نمیتونم هر بار تو چشماش نگاه کنم و از خودم بپرسم که سهون با این چشما چطور عاشقونه به بکهیون نگاه کرده ؟ نمیتونم لبایی رو ببوسم که روی لبای فرد دیگه ای بوده و نمیتونم بدنی رو کنارم داشته باشم که به جز خودم ، متعلق به بکهیونه . با این حال ازش خواستم برگرده ، گفتم همه چیزو فراموش میکنم ولی اون رفت سونگ ، با وجود اینکه بهش اخطار دادم ، بازم رفت . دیگه چیکار میکردم سونگ ؟ اون تصمیمشو مدت ها پیش گرفته بود و فقط نیاز به یه تلنگر داشت !
سونگ با ناراحتی آهی کشید و پرسید :
×شما میخواید چطور ادامه بدید ارباب ؟ میخواید همینطور کنار بایستید و شاهد از بین رفتن زندگیتون باشید ؟
لوهان با شنیدن این سؤال ها ، با عجله اشک هایش را پاک کرد ، خودش را از آغوش سونگ بیرون کشید و گفت :
+نه سونگ ، این من نیستم که زندگیش از بین میره . این بیون بکهیونه که باید تقاص همه ی این بی حرمتیا رو پس بده . من ازش انتقام میگرم سونگ ولی قبلش باید خودم سر پا بشم و برای اینکار نیاز دارم که تکیه گاهمو پس بگیرم !
سونگ با تعجب پرسید :
×ارباب ، منظورتون ارباب سهونه ؟
لوهان سمت او چرخید ، نیشخندی زد و گفت :
+نه سونگ ، اصلا در مورد اون صحبت نمیکنم .
×پس ...
لوهان به او اجازه ی ادامه ی جمله اش را نداد . با عجله از جایش بلند شد و با خنده ای که سونگ به هیچ وجه انتظارش را نداشت ، گفت :
+بلندشو سونگ ، باید غذاهای مورد علاقه ی پسرمو بپزیم . وقت تجدید دیداره و من خیلی مشتاقم بدونم که خاکم ، هنوزم درخواستش پا برجاست یا نه ؟
سپس با عجله سمت آشپزخانه دوید . سونگ با نگرانی از جایش بلند شد و زیرلب زمزمه کرد :
×از این ماجرا بوی خوبی به مشامم نمیرسه . همه به خاطر لجبازی دست به کارایی میزنن و اصلا به عواقبش فکر نمیکنن . خدایا ، امیدوارم به کسی آسیب نرسه !
☔☔☔☔☔☔☔
چانیول بدون هدف و با سرعت زیاد در جاده ها رانندگی میکرد . خودش هم نمیدانست به کدام جهت میراند فقط میخواست دنبال بکهیون بگردد . هر از چندگاهی مشتی به فرمان میزد و با عصبانیت خودش را لعنت میکرد که چرا اجازه داد بکهیون با آن وضع عمارت را ترک کند . با کلافگی به تمام بارها و همچنین مکان هایی که بکهیون اکثر اوقاتش را در آنها میگذراند ، سر زد ولی اثری از او نبود .
با کلافگی از آخرین بار بیرون آمد و در همان حال که پشت فرمان مینشست ، فریاد زد :
-آخه کجایی لعنتی ؟ تو که جایی رو برای رفتن نداری . چرا با خودت و من اینکارو میکنی بکهیون ؟ مگه در حقت چه بدی ای کردم و چه گناهی مرتکب شدم که منو اینقدر نادیده میگیری و برات اهمیتی ندارم ؟ من از اون اوه سهون لعنتی چی کم دارم که به چشمت نمیام  ؟ آخه چرا بکهیونم ؟
آنقدر غرق در افکارش بود که اصلا نفهمید چه زمانی وارد جاده ی خارج شهری شد . با سرعت بسیار بالایی رانندگی میکرد و اصلا متوجه پایش که هر لحظه بیشتر روی پدال گاز فشار می آورد ، نبود . هر بار پدال را تا ته فشار میداد و وقتی به انتهای آن میرسید ، برای سرعت بیشتر دوباره پایش را عقب میکشید و از اول به پدال فشار می آورد . به هیچ وجه حواسش به نامنظم شدن ریتم اتومبیل نبود و با لجبازی ، سرعتش را بیشتر میکرد .
زمانی به خودش آمد که نور چراغ های اتومبیل مقابلش درون چشم هایش انعکاس یافت . با کلافگی پایش را روی پدال ترمز فشار داد و خواست با پیچاندن فرمان از کنار اتومبیل رد شود ولی برخلاف انتظارش ، با چرخاندن فرمان ، اتومبیل اصلا تکان نخورد و همچنان در مسیرش به سمت اتومبیل دیگر حرکت کرد . با پریشانی پایش را روی پدال ترمز فشار داد ولی هر چه بیشتر تقلا میکرد ، نه تنها تأثیری نداشت بلکه به خاطر شیب جاده ، سرعتش لحظه به لحظه شدت میگرفت .
اتومبیل مقابلش که حالا به نشانه ی آگاهی دادن بیشتر علاوه بر نور بالا ، بوق هم میزد ، لحظه به لحظه به او نزدیک تر میشد و اعصاب متشنج چانیول را متشنج تر میکرد . چند متر بیشتر فاصله نداشتند که چانیول بی درنگ و به سرعت فرمان را با آخرین توانش چندین دور چرخاند و بالاخره موفق شد جهت اتومبیل را تغییر بدهد ولی از بدشانسی ، اتومبیل به خاطر سرعت بالا دور زد و سمت دره ی کنار جاده چرخید .
صدای کشیده شدن لاستیک ها بر روی جاده ی خاکی ، به چانیول فهماند که زمان زیادی برایش نمانده . با پرت شدن اتومبیل از بالای دره و سپس فرو رفتنش درون آب ، متوجه شد حدسش درست بوده ! با پر شدن اتومبیل از آب ، تقلایش برای نجات دادن خودش لحظه به لحظه کمرنگ تر شد تا اینکه در لحظات آخر ، چانیول خسته از تلاش برای زندگی ، برای آخرین بار چهره ی بکهیون را تصور کرد . پس از ستایش کردن جزء به جزء وجود او ، لبخند تلخی زد و سیاهی مطلق بود که جای چهره ی بکهیون را گرفت و چانیول را درون خودش فرو برد !
☔☔☔☔☔☔☔
پس از ورود به هتل ، با عجله سمت اتاقی که بکهیون شماره اش را برایش فرستاده بود ، رفت . با عجله در زد و بعد از گذشت چند دقیقه ، بالاخره در باز شد . بکهیون نیم نگاهی به ظاهر آشفته ی سهون انداخت ، پوزخندی زد و سپس دوباره سمت تخت رفت ، روی آن نشست و مشغول نوشیدن ادامه ی شرابش شد . سهون ابتدا نیم نگاهی به اتاق انداخت و پس از دیدن بطری های خالی شده ی شراب ، سرش را با کلافگی به طرفین تکان داد . سمت تخت رفت ، جام را از بکهیون گرفت و پس از سرکشیدن تمام محتویات آن ، با عصبانیت رو به او فریاد زد :
-دیوونه شدی ؟ میخوای خودتو با مشروب به کشتن بدی ؟
بکهیون که به شدت مست به نظر می آمد ، قهقهه ای زد ، خودش را در آغوش سهون انداخت و در همان حال که خط فک او را با انگشت های ظریفش به بازی میگرفت ، با لحنی اغوا کننده گفت :
+کسی تا حالا با شراب نمرده سهون ، ولی با دوری از معشوقش ، چرا !
سهون که نکته ی سخنان بکهیون را فهمیده بود ، او را روی تخت هل داد و گفت :
-نیومدم اینجا تا باهات معاشقه کنم بکهیون ، بگو ماجرا چیه ؟ چانیول از کجا متوجه رابطمون شد ؟
بکهیون بدون توجه به او ، دوباره جامش را پر کرد و خواست از آن بنوشد که سهون دوباره با عجله جام را از او گرفت و پس از سرکشیدن آن فریاد زد :
-با تو هستم بیون بکهیون ، جوابمو بده تا از این بیشتر دیوونه نشدم و یه بلایی سر خودم و خودت نیاوردم .
بکهیون با گستاخی جلوتر رفت ، لب هایش را روی لب های سهون کوبید و پس از اینکه بوسه ای روی آنها زد ، گفت :
+من دیوونه ی این دیوونگیتم سهون ! سال هاست که برای تجربش له له میزنم هونا پس خواهشا منو ازش نترسون !
سهون دوباره خودش را عقب کشید ، خواست از روی تخت بلند شود که بکهیون زودتر اقدام کرد ، دستش را گرفت ، او را روی تخت انداخت و رویش خیمه زد . با این حرکت ناگهانی بکهیون ، بطری شراب روی تخت افتاد و ملحفه های سفید را به رنگ خودش درآورد . بکهیون با دیدن این اتفاق ، قهقهه ای زد و رو به سهون که حالا با چهره ای مبهوت به او زل زده بود ، با لحنی شهوت آمیزی گفت :
+این رنگو میبینی سهون ؟ میخوام امشب این تخت و بدنمو به این رنگ دربیاری . میدونی منظورم چیه هونی ، مگه نه ؟
سهون احساس میکرد به شدت تحریک شده و بدنش بی وقفه می لرزید ، خودش هم نمیتوانست دلیلی برای تغییرات بدنش پیدا کند . میزان زیادی از شراب ننوشید پس مست نبود . با خودش فکر کرد ، شاید به خاطر یک هفته نداشتن رابطه با لوهان ، بدنش اینطور به سرعت واکنش نشان داده ولی هرچقدر با افکارش کلنجار میرفت ، به این نتیجه میرسید که این حد از شهوت در او بی سابقه است .
بکهیون که متوجه اضطراب سهون شده بود ، لبخند رضایتی زد . لگنش را روی لگن سهون گذاشت و در همان حال که خودش را به او میمالید ، با صدایی غرق در لذت نالید :
+آههه ... سهونا ، واقعا میخوای این لذتو از خودت و من دریغ کنی ؟
سهون که حالا مغلوب شده بود و لحظه به لحظه بیشتر کنترل حرکاتش را از دست میداد ، از شدت لذت ناله ای سر داد ولی با بیرون آمدن این ناله از گلویش ، چهره ی لوهان جلوی چشم هایش ظاهر شد . با عجله و طی یک حرکت بکهیون را زیر خودش کشید و پس از اینکه رویش خیمه زد ، با عصبانیت غرید :
-نه بکهیون ، این اتفاق نباید الان بیافته ، اصلا درست نیست !
بکهیون که از عکس العمل سهون به شدت جا خورده بود ، نیشخندی زد و در همان حال که انگشت هایش را روی لب های سهون میکشید ، گفت :
+بذار بهت بگم چی درسته اوه سهون ! دوباره منو مال خودت کن ، مثل یازده سال پیش نوازشم کن و رد مالکیتتو روی بدن به جا بذار تا همه بدونن من متعلق به تو هستم ! اونقدر درونم ضربه بزن که بدنم با بدنت یکی شه و کاری کن به حدی فریاد بزنم که دیگه صدایی از گلوم بیرون نیاد ! حالا فهمیدی چی درسته اوه سهون یا بیشتر برات توضیح بدم ؟
سهون که حالا به خاطر فوران آدرنالین درون رگ هایش ، در دنیای دیگری سیر میکرد و به هیچ وجه نمیتوانست از موجود وسوسه انگیز و شهوت انگیز زیرش چشم بردارد ، با حالتی شیطنت آمیز پرسید :
-از این بابت مطمئنی بیون بکهیون ؟ من هنوز متأهلم ، میتونی با این موضوع کنار بیای و بدنتو به یه مرد متأهل تقدیم کنی ؟
بکهیون در همان حال که دکمه های پیراهن او را باز میکرد ، گفت :
+برای من از عهدی حرف نزن که حتی خودتم بهش پایبند نیستی سهونا . اگه کوچکترین تعهدی به همسرت داشتی ، الان تو تخت من نبودی پس بیا بیشتر از این به خودمون فشار نیاریم و اونقدر از هم لذت ببریم که از بند زمان و مکان رها شیم . این گزینه ی بهتری نیست سهونم ؟
سهون دست های بکهیون را گرفت و پس از بالا بردنشان ، روی او خم شد و گفت :
-زیاد حرف میزنی بیون بکهیون ، الان وقت عمله ، درست نمیگم ؟
سپس لب هایش را روی لب های بکهیون کوبید و در همان حال که لب های وسوسه انگیز و سرخ او را به دندان میگرفت ، شروع کرد به باز کردن زیپ سویشرتش .
با لمس شدن بدنش توسط انگشت های سهون ، آهی از لذت کشید و به زبان سهون اجازه ی ورود به دهانش را داد . سهون کنجکاوانه زبانش را درون آن حفره ی داغ می کشید و هر چه بیشتر مزه میکرد ، تشنه تر میشد . پس از گذشت چند دقیقه ، سهون بیخیال لب های بکهیون شد ، لب هایش را روی گردن او گذاشت و به آن پوست سفید مک زد .
این روال آنقدر ادامه پیدا کرد تا سهون بالاخره توانست بدن بکهیون را توسط بوسه های داغش فتح کند . همزمان باهم ، دست های سهون سمت کش شلوارک بکهیون و دست های بکهیون سمت کمربند سهون رفت و هرجفتشان مشغول درآوردن لباس دیگری شدند . سهون با دیدن اشتیاق بکهیون ، لبخندی شیطانی زد و در همان حال که دوباره روی او خیمه میزد ، گفت :
-شیطون تر از قبل شدی بیون بکهیون ، قدیما خودت پیشقدم نمیشدی !
بکهیون قهقهه ای شیطانی زد و با لحنی اغوا کننده گفت :
+تو هم قدیما اینقدر جذاب نبودی سهونا ، به حدی وسوسه انگیزی که میخوام تا خود صبح باهات معاشقه کنم !
سهون با شنیدن این جمله از زبان او ، قهقهه ای زد و گفت :
-پس بیا انجامش بدیم هیونا . کسی که جلومونو نگرفته ، درست نمیگم ؟
سپس لب هایش را روی لب های او کوبید و بوسه ی آتشین دیگری را شروع کرد .
☔☔☔☔☔☔☔
صبح روز بعد - مرکز آموزشی دایمند
جونگین با خنده نیم نگاهی به کیونگسو که مشغول حل کردن تمارینش بود ، انداخت و با شیطنت پرسید :
-نمیتونی حلش کنی ، نه ؟
کیونگسو با لب هایی آویزان رو به او گفت :
+کوفت ، حالا چی میشه یکم تو حل کردنشون بهم کمک کنی ؟ دفعه ی بعد از دست اون عوضیا نجاتت نمیدم تا بدونی مسخره کردن من چه تاوانی داره !
جونگین که متوجه شوخی کیونگسو شده بود ، با عجله کنارش نشست ، دستی به موهای او کشید و در همان حال که به کتابش نگاهی می انداخت ، گفت :
-آخی ، کیونگسو کوچولوی ما داره کم کم عصبانی میشه و من باید تو حل تمریناش بهش کمک کنم تا یه چین دیگه به اون صورت خوشگلش اضافه نشه ، درست نمیگم ؟
کیونگسو که با شنیدن این جمله و لمس شدن موهایش توسط جونگین به شدت جا خورده بود ، نیم نگاهی به اطراف انداخت تا ببیند کسی آنها را تحت نظر دارد یا نه ولی با دیدن بقیه ی دانش آموزان که گروهی مشغول بازی فوتبال و گروهی دیگر غرق در تماشایشان بودند ، نفس راحتی کشید . پس در همان حال که سرش را عقب میبرد ، گفت :
+اینجا مکان مناسبی برای اینکارا نیست جونگین . درسته ما دوستیم ولی خوب من هنوزم برای بقیه یه موجود سرد ، بی احساس و خشنم پس خواهشا مراقب رفتارت باش !
جونگین دست هایش را به علامت تسلیم بالا آورد و گفت :
-هرطور تو بخوای کیونگی ! کاش یه سال ازم کوچیک تر نبودی ، اینطوری میتونستیم علاوه بر همکلاسی شدن ، تو یه اتاق بمونیم و باهم بیشتر وقت بگذرونیم .
کیونگسو تنها به تکان دادن سرش به نشانه ی تایید بسنده کرد و سپس نگاهی به جونگین که مشغول حل مسائلش بود ، انداخت . هر بار که صورت او را از نزدیک میدید ، دلش به لرزه می افتاد و این برای شکستن نقابی که در مواقع دیگر به چهره داشت ، چیزی فراتر از کافی بود .
غرق در تماشای جونگین که حالا با جدیت به مسائل فکر میکرد ، بود که با شنیدن صدایی ، هرجفتشان به شدت جا خوردند :
×جونگینی ؟ داشتم فراموش میکردم که موقع درس خوندن چقدر جذاب و دوست داشتنی میشی !
جونگین که نمیدانست شنیدن آن صدا ، واقعی است یا خیالی که هر شب در خواب هایش با آن مواجه میشد ، با عجله سمت صدا چرخید و با چشم هایی لرزان و لب های که از شدت هیجان به زور باز میشد ، فریاد زد :
-لوهان ؟
لوهان با خنده کیسه های بزرگی را که درون دست هایش قرار داشتند ، روی کفپوش های ورزشگاه گذاشت و پس از بالا آوردن دست هایش ، با لحن دلنشین همیشگی اش پرسید :
+دلت برای آغوشم تنگ نشده جونگینا ؟ من که برای استشمام هر رایحه ی عطرت به شدت بی تابم ، تو ...
اما جمله اش با بلند شدن ناگهانی جونگین و در آغوش گرفتن او ، ناتمام ماند . جونگین که به شدت دلتنگ این بدن ظریف بود ، با عجله سرش را در گردن لوهان فرو برد و مانند مرده ای که دوباره جان یافته ، با عجله عطر او را استشمام کرد و بدون توجه به افرادی که آنها را تحت نظر داشتند ، دست هایش را به تناوب روی سر و بدن لوهان میکشید . انگار میخواست تلافی این یک هفته دوری را با همین چند ثانیه دربیاورد !
لوهان که به شدت به این آغوش گرم و پرمحبت محتاج بود ، مخالفتی نکرد و خودش را به دست های بزرگ جونگین سپرد . لمس های بی وقفه ی او و برخورد نفس هایش با جای جای گردنش و سپس صورتش ، تمام غم و غصه هایش را از تنش دور میکرد و به قلب ناآرامش ، آرامشی بی انتها می بخشید .
در طرف دیگر ، کیونگسو با تعجب به موجود ظریفی که درون آغوش جونگین اسیر شده بود ، زل زد و با دیدن عکس العمل های او ، زیرلب زمزمه کرد :
+جونگین حق داشت ، اون واقعا خوشگله ، نه ، یه چیزی فراتر از خوشگلی ، اون بی نقصه ، به طرز عجیبی بی نقصه ! خدای من ، اون کیه که جونگین با دیدنش اینطور از خود بی خود شده ، نکنه ...

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now