پلک هایش را به سختی باز کرد و اولین چیزی که به صورت تار مقابل چشم هایش پدیدار شد ، صورت خیس از اشک و نگران جونگین بود . خواست کمی تکان بخورد تا از خشکی بدنش بکاهد ولی با هجوم ناگهانی درد به تمام اعضای بدنش ، ناله ی ضعیفی کرد .
جونگین با شنیدن ناله ی لوهان ، با نگرانی به او که مانند خودش با طناب هایی بسیار کلفت به صندلی ای چوبی بسته شده بود ، نگاهی انداخت و پرسید :
-لوهان ؟ هانا ؟ منو میبینی ؟ خیلی درد داری ؟
لوهان به سختی لب هایش را از هم فاصله داد و زمزمه کرد :
+خوبم ... جونگین ...
نفس عمیقی کشید و دوباره چشم هایش را بست . درد قلبش و دمای به شدت بالای بدنش ، بیشتر از درد اعضای دیگر بدنش آزارش میداد . با یادآوری اینکه داروهایش را نخورده ، با کلافگی آهی کشید و سرش را پایین انداخت .
جونگین با دیدن کلافگی او و چهره ی درهمش ، با ناراحتی پرسید :
-چرا اومدی اینجا لوهان ؟ تو که میدوستی اون عوضی قصدش چیه ، پس چرا به خاطر من خودتو تو دردسر انداختی ؟
لوهان با بی حالی سرش را بالا آورد ، به سختی پلک هایش را باز کرد و بعد از زل زدن به چشم های جونگین ، بریده بریده گفت :
+اگه امروز ... بمیرم هم برام مهم نیست جونگین ... چون تو پسرمی ... و حاضرم به خاطرت ... به استقبال مرگ هم برم ... اینکه ... اینکه فقط یه گروگانگیری ... بچگانس !
جونگین با شنیدن این حرف پوزخندی زد و گفت :
-بچگانه لوهان ؟ اگه سهون خودشو به موقع نرسونه ، هرجفتمونو میکشن .
لوهان هم متقابلا با شنیدن این حرف پوزخندی زد و گفت :
+سهونو فراموش کن جونگین ... من دیگه به جز تو ... کسی رو ... ندارم . اون نمیاد جونگینا ... بیا ... خودمون ... آههههه ... یه فکری برای فرار کنیم ... خدای من ... آخخخخ ...
جونگین با دیدن چهره ی درهم لوهان و شنیدن ناله های او ، بدنش به لرزه افتاد . درد کشیدن لوهان در مقابل چشم هایش ، بند بند وجودش را آتش میزد !
آهی کشید و خواست چیزی بگوید ولی با دیدن خون روی صندلی لوهان ، با نگرانی پرسید :
-کی این بلا رو سرت آورده لوهان ؟ نکنه کسی بهت دست درازی کرده ؟ سهون چه غلطی میکنه که تو به این روز افتادی ؟ اون میدونه چه اتفاقی برات افتاده ؟
لوهان با شنیدن این سؤالات دوباره چشم هایش را بست . با یادآوری اتفاقات شب قبل ، لب پایینش را به دندان گرفت و زمزمه کرد :
+کسی بهم دست ... نزده جونگین ... خواهشا ... آهههه ... خواهشا در موردش ازم ... ازم چیزی نپرس چون ... نمیخوام حرفی بزنم ...
جونگین با کلافگی فریاد زد :
-از چی نپرسم لوهان ؟ تو خودتم میدونستی حال مناسبی نداری برای همین برخلاف عادت همیشگیت شلوار مشکی پوشیدی اونوقت الان همه چیزو انکار میکنی ؟
لوهان چشم هایش را باز کرد و بعد از زل زدن به چشم های لرزان جونگین ، با آخرین توانش فریاد زد :
+چیو میخوای بدونی جونگین ؟ این کار سهونه ، میفهمی ؟ شوهرم این بلا رو سرم آورد و بعدش مثل یه آشغال ولم کرد و رفت پیش معشوق جدیدش . حالا خیالت راحت شد ؟ من یه آشغالم جونگین ، کسی که حتی همسرش هم براش ارزشی قائل نیست . ولی اینو بدون ، بدون که بعد از نجات دادن تو از این مخمصه ، بدون لحظه ای درنگ خودمو میکشم . زندگی باهام خیلی نامرد بود جونگین ، اول مادرمو ازم گرفت و بعدش این بیماری کوفتی رو تو جونم انداخت . بیماریم اونقدر شکنجم داد که به خاطر گداییه ذره ای محبت ، با فردی ازدواج کردم که حالا میفهمم فقط به خاطر پولم درخواست ازدواجمو پذیرفته . هیچی ندارم جونگین ، نه بدن سالمی دارم ، نه عشقی که کنارم باشه . خودمم میدونم دیر یا زود این بیماری منو از پا میندازه ولی نمیخوام منتظر بمونم چون دیگه انگیزه ای برای زندگی ندارم ! فقط مرگه که میتونه منو به آرامش برسونه ، فهمیدی یا نه جونگین ؟
-اما من میخواستم ازت درخواست دوستی کنم ، یعنی حتی عشق منم نمیتونه انگیزه ی تلاشت برای زنده موندن بشه ؟
لوهان با تعجب به چشم های جونگین زل زد و با لکنت پرسید :
+چچچچییی ؟ یعنی ... یعنی تو ...
جونگین با چشم هایی خیس به چشم قهوه ای او زل زد و گفت :
-من برات حلقه خریدم لوهان ، میخواستم ازت درخواست دوستی کنم . میخوام ، میخوام که از امروز به بعد ، دیگه پسرت نباشم هانا . من میخوام ، تنها عشق زندگیت باشم . درخواستمو میپذیری ؟ میپذیری که از این به بعد ، فقط به خاطر عشق من زنده باشی ؟
لوهان با تعجب به چشم های جونگین زل زد . لب های لرزانش ، توانایی باز شدن و دادن جواب او را نداشتند . به هیچ وجه فکر نمیکرد که جونگین بخواهد به بهانه ی تولدش ، از او درخواست دوستی کند . به سختی لب هایش را از هم فاصله داد و خواست چیزی بگوید ولی صدای قهقهه ی ویلیام بلند شد . ویلیام در همان حال که سمت آنها می آمد ، گفت :
×ببخشید که خواستگاری عاشقونتونو بهم زدم ولی خوب ، منم باید به فکر خواسته های خودم باشم ، درست نمیگم جناب شیو ؟
و دستی به گونه ی لوهان کشید . لوهان با عصبانیت سرش را به سمت دیگر چرخاند ولی ویلیام با عجله موهای او را درون دست هایش گرفت و گفت :
×سرکشی فایده ای نداره جناب لو ، بهتره سعی کنید باهام مهربون باشید تا منم بهتون سخت نگیرم . درست نمیگم ؟
لوهان در همان حال که با عصبانیت سعی میکرد موهایش را آزاد کند ، رو به او غرید :
+ولم کن حرومزاده !
جونگین هم با عصبانیت رو به او فریاد زد :
-ولش کن لعنتی ، دستتو میشکنم آشغال ولش ...
اما با کوبیده شدن لگد یکی از افراد ویلیام به شکمش ، جمله اش ناتمام ماند . ویلیام بالاخره موهای لوهان را ول کرد و پس از اینکه نیم نگاهی به صورت درهم جونگین انداخت ، رو به لوهان گفت :
×تا حالا چند بار با جناب اوه تماس کردم ولی به هیچ وجه تلفنشونو جواب نمیدن . این بار آخریه که بهشون زنگ میزنم و اگه بازم برندارن ، میدونی چه بلایی سرت میاد خوشگله ، مگه نه ؟ خیلی کنجکاوم بدونم که چرا دو تا مرد اینطور دیوونه وار دوستت دارن و حاضرن به خاطرتت تو دردسر بیافتن . منم بدم نمیاد اون طعم شیرین لبات و بدنتو بچشم لوهان !
لوهان با عصبانیت رو به او فریاد زد :
-اوه سهون نمیاد اینجا ، چرا نمیفهمی ؟ تو از جونمون چی میخوای ؟ مگه ... مگه چه گناهی در حقت مرتکب شدیم که دست از سرمون برنمیداری ؟ چی ... میخوای ؟ ... پول ؟ بهت میدم ، من از سهون خیلی پولدارترم پس ... پس ... آیییییییی ... آه ... آه ...
به خاطر شدت خونریزی اش ، آنقدر بی حال بود که نتواست جمله اش را تمام کند .
ویلیام نیم نگاهی به چشم های بسته ی او انداخت ، پوزخندی زد و در همان حال که شماره ی سهون را میگرفت ، گفت :
×راست میگیا ، چرا به فکر خودم نرسید ؟ اوه سهون فقط اسم یه نجیب زاده ی پولدارو یدک میکشه ولی همه اینو به خوبی میدونن که اون فقط به لطف ازدواج با تو به اینجا رسید وگرنه همین الانشم باید تو مزرعه ها زیر گرمای زوریا جون میداد . ولی میدونی چیه ؟ دلم برای یه تراژدی خانوادگی لک زده . خیلی کنجکاوم بدونم امروز ، کی از اینجا زنده بیرون میره !
و دکمه ی برقراری تماس را فشار داد و تلفن را کنار گوشش گرفت . لوهان با چشم هایی که هر لحظه خیس تر میشد ، به تلفن ویلیام زل زد و قبل از اینکه کاملا بیهوش شود ، در دل دعا کرد ، این آخرین لحظات زنده ماندش باشد چون به هیچ وجه دلش نمیخواست که برای زنده ماندن ، به سهون التماس کند .
☔☔☔☔☔☔
با عصبانیت مشتش را روی میز کوبید و رو به بکهیون که روی صندلی کناری اش نشسته و مشغول خوردن صبحانه اش بود ، فریاد زد :
-مگه بهت نگفته بودم ، من از غذای بیرون بیزارم ؟ برای چی دوباره این کوفتیا رو سفارش دادی ؟ نکنه کر شدی و نمیشنوی بهت چی میگم ؟
بکهیون این بار نتوانست خودش را کنترل کند و متقابلا فریاد زد :
+نمیتونم ! چرا نمیفهمی ؟ نمیتونم آشپزی کنم ! من تا حالا تو زندگیم نیمرو سرخ نکردم اونوقت تو ازم انتظار داری برات صبحونه ، نهار و شام حاضر کنم ؟ کسی که واقعا کر شده ، تویی اوه سهون چون هر چی بهت میگمو از یه گوشت در میکنی و از گوش دیگت دروازه . من سعی کردم برات صبحونه حاضر کنم ولی همشون سوختن . چرا ازم توقع بی جا داری ؟
سهون پوزخندی زد و گفت :
-که اینطور ؟ خوب باشه ، بلد نیستی ؟ پس یاد بگیر . این همه کتاب آشپزی ، شبکه های آموزشی ، چرا از اونا استفاده نمیکنی ؟ لوهانی که تو طول عمرش دست به سیاه و سفید نزده بود و حتی برای آب خوردن هم خدمتکار مخصوص داشت ، ده سال تموم اجازه نداد غذای بیرون وارد اون عمارت بشه اونوقت تو چیت ازش کمتره ، هان ؟
بکهیون با عصبانیت از پشت میز بلند شد و فریاد زد :
+من شیو لوهان نیستم ، بفهم ! دیگه اونو باهام مقایسه نکن لعنتی ، من بیون بکهیونم ، بیون بکهیون . اصلا خود تو که اینقدر ادعات میشه ، چرا نمیتونی از پس لباس پوشیدنت بر بیای و مثل کارگرای مزرعه لباس میپوشی ؟ حتی رنگ جورابت با شلوارت هماهنگ نیست اونوقت از من توقع آشپزی داری ؟
سهون با تعجب نیم نگاهی به ظاهرش انداخت ؛ کت و شلواری آبی روشن با پیراهنی یشمی به تن داشت . جوراب های مشکی اش از زیر شلوارش به خوبی پیدا بودند و کفش های مشکی اش ، تنها قسمت بی نقص لباس هایش به نظر می آمدند !
پس از چند ثانیه سکوت ، به آرامی زمزمه کرد :
-تو این ده سال ، لوهان حتی لباسای راحتی داخل خونمو هم انتخاب میکرد و همشونو آماده روی رخت آویز گوشه ی اتاق میذاشت ، من فقط اونا رو میپوشیدم . حتی موهامم اون شونه میزد ، عطرمو انتخاب میکرد و بعدش با یه بوسه ...
نفس عمیقی کشید . صحنه های لحظه به لحظه ی زندگی مشترکش با لوهان ، از جلوی چشم هایش رد میشد . با کلافگی آهی کشید و بدون توجه به صورت متعجب بکهیون از روی صندلی بلند شد . بعد از برداشتن تلفن همراهش ، خواست از خانه خارج شود ولی با دیدن تماس های بی پاسخش ، با تعجب مشغول بررسی آنها شد ؛ یازده تماس بی پاسخ از شماره ای ناشناس ! با دیدن تلفنش که روی حالت بیصدا تنظیم شده بود ، خواست با تعجب چیزی بگوید ولی با دیدن تماسی جدید از همان شماره ی ناشناس ، تصمیم گرفت ابتدا آن را جواب بدهد .
با برقراری تماس ، ناگهان تصویر ویلیام مقابل چشم های سهون ظاهر شد . سهون که از این بابت به شدت جا خورده بود ، با عصبانیت فریاد زد :
-توی لعنتی دوباره با چه رویی بهم زنگ میزنی ؟ مگه بهت ...
×آروم باش جناب اوه سهون . نباید با کسی که همسرت تو چنگشه اینطور صحبت کنی ، درست نمیگم ؟
سهون که با شنیدن این سؤال به شدت جا خورده بود ، با نگرانی فریاد زد :
+چی ؟ داری چه چرندیاتی رو بلغور میکنی حروم ...
اما با دیدن لوهان که بیهوش روی صندلی بسته شده بود ، نفسش در سینه حبس شد . بکهیون با نگرانی جلو آمد و رو به سهون پرسید :
-سهونا ؟ چه خبر شده ؟ چرا فریاد ...
اما با دیدن تصویر روی تلفن همراه سهون ، جیغی زد و دستش را روی دهانش کوبید . پس از گذشت چند ثانیه ، با نگرانی رو به سهون زمزمه کرد :
-سهون ؟ چه بلایی سرش اومده ؟
سهون نیم نگاهی به چهره ی وحشت زده ی بکهیون انداخت و سپس با نگرانی رو به ویلیام پرسید :
+ازم چی میخوای ؟ چرا باهاش اون کارو کردی ؟ آخه چرا لعنتی ؟ ولش کن ، ولش کن بذار بره ، هر چی میخوای بهت میدم ولی دست از سر لوهان بردار . باشه ؟
ویلیام چانه ی لوهان را با دستش گرفت و در همان حال که صورتش را بالا می آورد ، گفت :
×خوب اینطوری که دور از ادبه جناب اوه . چرا شخصا تشریف نمیارید اینجا تا حضورا در مورد این خوشگله صحبت کنیم ، هان ؟ ولی باید بهتون گوشزد کنم بهتره عجله کنید چون فکر نکنم دیگه خونی تو بدنش مونده باشه ، خونریزیش خیلی شدیده . آممممم ... یه مورد دیگه ، باید تنها بیاید چون دوست ندارم خلوتمون بهم بخوره ، متوجه منظورم هستید ، مگه نه ؟
سهون که به خاطر لمس شدن بدن لوهان توسط ویلیام از شدت عصبانیت سرخ شده بود ، رو به او فریاد زد :
+دستتو بکش لعنتی ، بهش دست نزن ویلیام . هر چی بخوای رو بهت میدم فقط بهش دست نزن . لوهان ؟ هانا صدامو میشنوی ؟ لوهان ؟
لوهان آنقدر بی حال بود که صدای سهون را بریده بریده میشنید . به سختی لب های خشکش را از هم فاصله داد و فقط توانست با صدای بسیار ضعیفی ناله کند :
*سه ... هون ... سه ... سه ... سهونا ...
سهون در همان حال که سعی میکرد خودش را کنترل کند ، با صدایی لرزان گفت :
+جانم لوهان ؟ من اینجام خوشگلم ، میام دنبالت ، باشه عزیزدلم ؟ نجاتت میدم هانا فقط یکم دیگه تحمل کن . باشه پرنسم ؟
ویلیام با خنده چانه ی لوهان را رها کرد و با اینکار ، سر او روی سینه اش افتاد . سهون با نگرانی فریاد زد :
+لوهان ؟ صدامو میشنوی هانا ؟
ولی این بار ویلیام دوربین را سمت خودش چرخاند و با لحنی تمسخرآمیز گفت :
×خوب ، فکر کنم دیدار خانوادگی تا همین حد کافی باشه ، بقیشو میتونیم حضوری در خدمتتون باشیم ارباب اوه . فقط خودتون دیدید که همسرتون اصلا حال مساعدی نداره پس اگه نگرانش هستید ، هر چه زودتر خودتونو برسونید چون صورت خیس از عرق و بدن لرزونش ، بیش از پیش وسوسم میکنه تا از طعم بی نظیرش بچشم !
سپس بدون اینکه منتظر فریاد سهون بماند ، تماس را قطع کرد .
با سیاه شدن صفحه ی تلفنش ، سهون با عصبانیت فریادی زد و هر چیزی را که روی میز غذاخوری کنارش وجود داشت ، روی سرامیک ها ریخت .
با بلند شدن صدای شکستن ظرف ها ، بکهیون با دست هایش گوش هایش را گرفت و رو به سهون فریاد زد :
-خودتو کنترل کن سهون ، با اینکارا که چیزی درست نمیشه !
سهون نیم نگاهی به او انداخت و با دیدن چهره ی وحشت زده اش ، جلو رفت ، بوسه ای روی پیشانی اش زد و با استرس گفت :
+ببخشید ، ببخشید هیونا . معذرت میخوام که ترسوندمت ولی الان باید برم . لوهان بهم احتیاج داره ، پس ... پس باید برم دنبالش ! آره ... باید برم دنبالش ! نباید اجازه بدم اون حرومزاده از این بیشتر لمسش کنه ! اون همسر منه ، فقط و فقط من اجازه دارم لمسش کنم ، بدنش مال منه ! آره ...
بکهیون با نگرانی به چشم های لرزان او زل زد و گفت :
-منم باهات میام ، نمیتونم اجازه بدم تنهایی بری . من اینجا از نگرانی صد بار میمیرم و زنده میشم سهونا !
سهون با دست هایش صورت او را قاب گرفت ، بوسه ای روی لب هایش زد و گفت :
+تو همین جا میمونی بکهیون . مطمئن باش اتفاقی نمیافته ، اونا فقط دنبال پولن ، وقتی بگیرنش ، ولش میکنن . پس دست به کاری نزن تا برگردم ، فهمیدی یا نه ؟
بکهیون با چشم هایی خیس ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و زمزمه کرد :
-مراقب خودت باش سهون ، زود برگرد !
سهون لبخندی زد و پس از تکان دادن سرش به نشانه ی تایید ، با عجله از خانه خارج شد .
☔☔☔☔☔☔☔
جونگین با نگرانی نیم نگاهی به لوهان که همچنان سرش پایین بود ، انداخت و خواست رو به ویلیام اعتراض کند ولی یکی از افراد ویلیام ، با عجله سمت او آمد و چیزی درون گوشش زمزمه کرد . پس از اتمام حرف مرد ، ویلیام با خوشحالی سرش را به طرفین تکان داد و گفت :
×خوبه ، به شدت مشتاق دیدار ارباب اوه بودم . آماده شید !
مرد سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با عجله از آنجا دور شد .
پس از گذشت چند ثانیه ، سهون وارد انبار شد و با عصبانیت سمت ویلیام رفت . خواست به او حمله کند ولی ناگهان مردی که کنار لوهان ایستاده بود ، تفنگش را درآورد و آن را روی سر او گرفت . سهون با دیدن این حرکت ، با عصبانیت رو به ویلیام فریاد زد :
-بگو چی میخوای لعنتی ؟ من اینجام پس خواهشا این بازی کثیفو تموم ...
با دیدن جونگین که او هم مانند لوهان به صندلی بسته شده بود ، با تعجب پرسید :
-تو ... تو اینجا ...
×بذارید من براتون توضیح بدم ارباب اوه !
سهون با تعجب سمت ویلیام چرخید و منتظر ادامه ی حرفش شد . ویلیام نیم نگاهی به جونگین که با کلافگی لبش را به دندان گرفته بود ، انداخت و سپس رو به سهون گفت :
×ماجرا از این قراره که امروز صبح ، پسرتون برای درخواست دوستی از همسرتون ، ایشونو به مکانی دعوت کرده بودن و خوب ، ما تصمیم گرفتیم با استفاده از جونگین ، همسرتونو بکشیم اینجا چون اینطوری هم خیلی رمانتیک تر بود ، هم کار ما راحت تر میشد .
سهون که با شنیدن این جملات به شدت جا خورده بود ، سمت لوهان چرخید تا چیزی بپرسد ولی با دیدن چشم های بسته اش ، سمت جونگین چرخید و فریاد زد :
-این لعنتی چی میگه ؟ چه درخواست دوستی ای ؟ تو به چه حقی میخواستی همچین کاری رو انجام بدی ؟
جونگین ملتمسانه گفت :
+ماجرا اصلا اونطوری نیست که تو فکر میکنی ددی سهون ، این حرومزاده دروغ میگه . باور کن بین ما هیچی نیست !
ویلیام با شنیدن جملات جونگین ، قهقهه ای زد و گفت :
×نکنه میخوای حلقه ای که خریدی رو نشونش بدم تا حرفامو اثبات کنم ؟ مگه تو نبودی که چند ساعت پس از لوهان خواستگاری میکردی ؟ اینجا دوربین مدار بسته داره جونگین ، دوست داری حرفایی رو که زدید بهش نشون بدم ؟
سهون که از عصبانیت به شدت سرخ شده بود ، خواست دوباره فریادی بزند ولی با بلند شدن صدای ناله ی لوهان که از درد به خودش می پیچید ، با نگرانی به صورت رنگ پریده ی او نگاه کرد و سپس رو به ویلیام گفت :
-اینا مسائل خانوادگی منن و هیچ ربطی به تو ندارن پس بگو ازمون چی میخوای ؟
ویلیام کمی سرش را خاراند و سپس با لحنی گستاخانه گفت :
×آممممم ... چیز زیادی ازت نمیخوام ، فقط باید نصف سهام شرکتتو به نامم کنی و به اندازه ی نصف دیگش هم بهم پول بدی تا بذارم از اینجا برید وگرنه ...
با بشکنی که زد ، مردی که کنار لوهان ایستاده بود ، دسته ی اسلحه اش را محکم به شکم او کوبید . با بلند شدن صدای فریاد دردمند لوهان ، جونگین دوباره تقلا کرد تا خودش را آزاد کند و در طرف دیگر ، سهون با نگرانی فریاد زد :
-لوهانننننننن ...
اما با دیدن خون روی صندلی اش ، با نگرانی به صورت رنگ پریده ی لوهان زل زد . سپس ملتمسانه سمت ویلیام چرخید و گفت :
-باشه ، باشه فقط دیگه نزنیدش ، باشه من ...
اما جمله اش با شکستن در انبار و ورود افراد مسلح به آن ، ناتمام ماند . ویلیام با نگرانی به افراد مسلح و سیاهپوشی که وارد انبار میشدند ، زل زد و سپس رو به افرادش دستور داد که جلویشان را بگیرند .
با شدت گرفتن درگیری ، حتی افرادی که کنار لوهان و جونگین ایستاده بودند ، سمت افراد سیاهپوش رفتند .
لوهان با شنیدن صداهای شلیک و همچنین فریادهایی که هر از چندگاهی به گوشش میرسید ، به سختی پلک هایش را باز کرد تا کمی موقعیت را بسنجد ولی اولین چیزی که مقابلش دید ، صورت نگران سهون بود .
سهون با چشم در چشم شدن با لوهان ، با نگرانی به لب های خشک و چشم های بی رمقش زل زد . تازه متوجه غفلت افراد ویلیام شده بود . خواست به آرامی و با احتیاط که نظر ویلیام را جلب نکند ، سراغ لوهان برود ولی برخلاف انتظارش ، ویلیام بدون نگاه کردن به او زمزمه کرد :
×اگه یه قدم دیگه برداری ، جلوی چشمات مغزشو منفجر میکنم !
سهون وحشت زده سرجایش ایستاد و به چهره ی درمانده ی همسرش که به سختی نفس میکشید ، نگاه کرد . غرق در تماشای چشم های نیمه باز و لرزان لوهان بود که با شنیدن صدای بکهیون ، با تعجب سمت او چرخید :
*یا همین الان ولشون میکنی ، یا خونتو رو این آسفالتا میریزم لعنتی !
ویلیام با دیدن بکهیون که حالا مقابلش ایستاده و دهانه ی تفنگش را رو به او نشانه رفته بود ، با عجله تفنگش را سمت سهون گرفت و گفت :
×کافیه دست از پا خطا کنی ، اونوقت اوه سهونم با من میمیره .
بکهیون با نگرانی نیم نگاهی به چهره ی متعجب سهون انداخت و سپس رو به ویلیام با صلابت فریاد زد :
*تو نمیتونی از اینجا جون سالم به در ببری چون انبار توسط افرادم محاصره شده . پس مثل یه بچه ی خوب تسلیم شو . منم بهت قول میدم که اجازه بدم بری !
ویلیام با شنیدن این جملات پوزخندی زد و گفت :
×ترجیح میدم بمیرم تا اینکه تسلیم تو بشم ولی قبلش ، اوه سهونم با من میمیره .
به سرعت برگشت و خواست به سهون شلیک کند ولی بکهیون زودتر از او عکس العمل نشان داد و به بازویش شلیک کرد . ویلیام از شدت درد فریادی زد و روی آسفالت افتاد . سهون با دیدن این اتفاق ، نیم نگاهی به بکهیون انداخت و سپس خواست با نگرانی سمت لوهان برود ولی ویلیام با عجله تفنگ را با دست دیگرش برداشت . این بار آن را سمت لوهان نشانه رفت و فریاد زد :
×حالا که اینقدر برای داشتنش مشتاقید ، داغشو روی دل همتون میذارم !
با گرفته شدن دهانه ی اسلحه سمت لوهان ، جونگین و سهون همزمان با هم نام او را فریاد زدند . لوهان که به شدت ترسیده بود ، چشم هایش را بست و منتظر دردی شد که تا چند ثانیه ی بعد تنش را فرا میگرفت . بکهیون با عجله تفنگش را سمت ویلیام نشانه رفت تا مانعش شود ولی با بلند شدن صدای شلیک ، فهمید که دیگر برای اینکار دیر شده !
پس از شنیدن صدای شلیک ، لوهان با تعجب چشم هایش را باز کرد و تنها چیزی که دید ، سهونی بود که پشت به او ایستاده بود . سهون با تعجب به زخم روی شکمش که خون از آن فواره میزد ، نگاه کرد . پس از گذشت چند ثانیه ، مقابل چشم های لرزان لوهان و بکهیون ، روی آسفالت افتاد و تنها صدایی که قبل از بیهوش شدن شنید ، فریادهای لوهان و بکهیون بود که اسمش را صدا میزدند .
YOU ARE READING
Life Along the Rainy Route
Fanfictionزندگی شیو لوهان و همسرش اوه سهون به همراه پسرشون جونگین عالی و تقریبا بی نقص بود تا اینکه رد پای نامزد سابق سهون یعنی بیون بکهیون توی زندگیشون پیدا شد ! به نظرتون زندگی مشترک ده ساله ی سهون و لوهان میتونه همچنان بی نقص بمونه یا یه بارون سهمگین و سی...