پس از تعویض لباس هایش با لباس های استریل ، با قدم هایی لرزان سمت تخت لوهان به راه افتاد . وقتی پرستار از اتاق بیرون آمد و اجازه ی ملاقات با لوهان را داد ، جونگین بدون اینکه به سهون که کف سالن نشسته بود و به سرامیک ها زل میزد ، توجه کند ، با صدایی بلند اعلام کرد که خودش اولین نفر به ملاقات لوهان میرود و برخلاف انتظارش نه تنها صدایی از سهون درنیامد ، بلکه حتی باعث نشد برای یک ثانیه نگاهش را از سرامیک های سفید رنگ بگیرد !
در نتیجه او هم شانه ای بالا انداخت و پس از اینکه از پنجره که حالا پرده هایش را کنار زده بودند ، به لوهان نگاه کرد ، با عجله وارد اتاق شد . با راهنمایی پرستار سمت رختکن رفت و بعد از تعویض لباس هایش تنها چند قدم تا معشوقش فاصله داشت ولی نمیدانست چرا همین چند قدم به اندازه ی مایل ها او را از معشوقش دور میکند !
تنها صدای کشیده شدن دمپایی های پلاستیکی استریلش بر روی سرامیک های سفید رنگ ، صدای دستگاه تنفسی و همچنین دستگاهی که سرعت ضربان قلب لوهان را نمایش میداد ، در اتاق میپیچید و جونگین میتوانست قسم بخورد این سکوت حتی از سکوت شب اول بعد از مرگ هم خوفناک تر است .
نزدیک تخت که رسید ، با دیدن سینه ی برهنه ی معشوقش که توسط لیدهای مختلف احاطه شده بود ، چندین بار پلک زد . قلبش با شدت به قفسه ی سینه اش میکوبید و احساس میکرد فشار خونش برای سرپا نگه داشتنش کافی نیست . در همان حال که به صورت معشوقش که اکثرش توسط لوله ها و ماسک تنفسی احاطه شده بود ، نگاه میکرد ، با بدنی لرزان روی صندلی کنار تخت جا گرفت .
قبل از ورود به اتاق ، جملات زیادی در ذهنش میچرخید که میخواست آن ها را به زبان بیاورد ولی حالا با دیدن رنگ پریده ی لوهان ، احساس میکرد ذهنش قفل شد . به سختی دستش را جلو برد و با احتیاط که صدمه ای به لیدهای متصل به دستش وارد نکند ، سعی کرد دست سرد او را درون دست هایش بگیرد .
تنها یک لمس کافی بود تا سد بغض جونگین دوباره شکسته شود و اشک هایش روی صورتش جای بگیرد . نفس عمیقی کشید و میان هق هق هایش زمزمه وار گفت :
-هانا ، مگه ... مگه قرار نبود دیدار بعدیمون تو جشن ازدواجم باشه ؟ مگه ... مگه قرار نبود تو کت و شلوار جشن ببینمت ؟ حالا چرا با این سر و وضع ...
میان گریه لبخند تلخی زد و ادامه داد :
-یادته وقتی با ویلیام دعوام شد و زخمی شدم ، بهم چی گفتی ؟ گفتی بذار پانسمانتو عوض کنم چون اگه زخمات عفونت کنن و مریض شی ، بازم خودتی که باید بهم برسی . این بار اولت نبود ، از بچگیم این تو بودی که هر بار زخمی شدم ، هر بار مریض شدم ، هر بار شکستم ، کنارم بودی . اینطور مواقع میگن باید دستمو دراز میکردم تا تو رو پیدا کنم ولی من حتی احتیاج نداشتم دستمو دراز کنم چون تو بغلت بودم . وقتی تب میکردم ، صبحا که پا میشدم کنار تختم خوابت برده بود . تا صبح با دستمال نمناک ازم مراقبت میکردی . هیچوقت بچگیمو یادم نمیره ، منو میبردی حموم ، برام غذا حاضر میکردی ، لباسا ، کتابام ... زنگای استراحت مدرسه ، همه میرفتن بوفه ولی من نه ، چرا میرفتم بوفه وقتی یه کیف پر از غذاهایی داشتم که لنگشون تو کل زدایس پیدا نمیشد ، میدونی چرا ؟ چون تو با دستات اونا رو درست کرده بودی ، صبح زود بیدار میشدی و با وسواس تموم ...
آهی کشید ، سرش را روی دست لوهان گذاشت و میان هق هق هایش نالید :
-مادر نداشتم ولی جای خالیشو حس نکردم . بوی مادرمو میدی هانا ، نذار این بو از بین بره . نذار بویی که مرهم قلب شکستمه ، بویی که نجات دهندم از کابوسامه ، بویی که محرک تپیدن قلبم و باز و بسته شدن ریه هامه از بین بره هانا . مگه بهم قول ندادی مراقب باشی ؟ تو هم میخوای مثل والدینم تنهام بذاری ؟ دلت میاد لوهان ؟ آره ؟ هرگز نذاشتی حسرت خانواده ی نداشتمو بخورم . وقتی تو مدرسه بچه ها از دعوا کردن مادرشون حرف میزدن یا گاهی میگفتن باهم قهرن ، تعجب میکردم ! مگه مادرا با بچه هاشون قهر میکنن ؟ پس چرا لوهان من باهام دعوا نمیکرد ؟ چرا ؟ چرا باهام قهر نمیکرد ؟ اگه مرتکب بزرگترین گناه دنیا هم میشدم ، تنبیهم یه بغل بود ، بغلی که بزرگترین پاداش دنیاس ، تنبیه من بود !
سرش را بلند کرد ، با چشم هایی خیس از اشک به پلک های بسته ی لوهان نگاه کرد و ملتمسانه ادامه داد :
-بیدار شو لوهان ، تو رو خدا بیدار شو . این یه بارم طاقت بیار لوهان ، این آخریشه . ببین ، همه منتظرن تو چشماتو باز کنی . حتی ... حتی بکهیون هم منتظرته پس تو رو خدا بیدار شو هانا . بهت قول میدیم ، هممون قول میدیم نذاریم خم به ابروت بیاد . لوهان ، ریما به خاطر تو قلبشو از دست داد پس خواهشا ناامیدش نکن ، بذار قلبش تو بدنت بتپه ، بذار بالاخره به آرزوش برسه لوهان ، بذار بدستت بیاره ، بذار ...
با شدت گرفتن گریه اش ، سرش را پایین انداخت . هق هق هایش آنقدر شدید بود که دیگر نمیتوانست کلمه ای را ادا کند . قلبش به طرز وحشتناکی تیر می کشید و تنها یک چیز را به او یادآوری میکرد ؛ دردی را که این همه سال لوهان از آن در رنج و عذاب بود ولی مقابل آن ها خم به ابرو نمی آورد !
آنقدر غرق در گریه بود که متوجه کیونگسو که با چشم های خیس از پشت پنجره به او زل میزد ، نشد . کیونگسو با درماندگی جونگین را تحت نظر داشت و با چکیدن هر قطره ای اشک از چشمش ، هق هق هایش شدت میگرفت .
چانیول با کلافگی نگاهش را از کیونگسو گرفت و ابتدا به سهون که همچنان روی سرامیک ها نشسته بود ، زل زد . سهون به طرز وحشتناکی ساکت شده بود و حتی اشک هم نمیریخت . نه حرفی میزد و نه جواب کسی را میداد . سرکارگر اوه چند دقیقه قبل کمی تلاش کرد تا او را به حرف بیاورد ولی وقتی از گرفتن جواب از پسرش ناامید شد ، ترجیح داد برای پیگیری مسائل مربوط به پیکر ریما راهی سردخانه شود تا اگر به چیزی احتیاج دارند ، آن را فراهم کند .
آهی کشید و به بکهیون که سرش روی پاهایش قرار داشت ، نگاه کرد . چشم هایش بسته بود و چانیول از اخم روی پیشانی اش میتوانست حدس بزند که به شدت عذاب میکشد . جای دست های ویلیام به شدت روی گلویش خودنمایی میکرد و بیش از پیش باعث خشمگین شدن چانیول میشد . نیم نگاهی به پانسمان های روی صورت او انداخت ، با دیدن زخم نسبتا بزرگ گوشه ی لبش که لخته ی خون بر رویش به چشم میخورد ، با عصبانیت نفس عمیقی کشید و گفت :
+بکهیون ، اینجا موندنت که دردی رو از کسی دوا نمیکنه . ببین ، من اینجام و حواسم به همه چیز هست پس بهتره برگردی اتاقت و استراحت کنی . حتی سرمتو هم باز کردی . رنگت پریده هیونا ، من خیلی نگران حالتم ...
بکهیون بدون باز کردن چشم هایش ، با بی حالی زمزمه کرد :
×تا لوهان چشماشو باز نکنه از اینجا تکون نمیخورم ... مهم نیست چی به سر من میاد ، لوهان باید زنده بمونه ... من مسبب همه چیزم پس ...
+تو مسبب چیزی نیستی بکهیون ، یعنی دیگه نیستی . تو گذشته مرتکب یه اشتباهی شدی و به بدترین شکل ممکن تقاص پس دادی در نتیجه ...
×یادته یول ؟ شب تولدم ازم پرسیدی چه آرزویی کردم که اشکم دراومده و منم گفتم به وقتش بهت میگم . الان وقتشه !
چانیول شوکه به پلک های بسته ی او نگاه کرد و منتظر ادامه ی جملاتش ماند . بکهیون با دیدن سکوت چانیول ، لب های دردمندش را از هم فاصله داد و با صدایی ضعیف که بغض در آن موج میزد ، گفت :
×آرزو کردم گذشته از صفحه ی زندگیمون پاک شه . آرزو کردم یه زندگی جدید برای هممون رقم بخوره ، آرزو کردم هممون ... هممون خوشحال باشیم چانیول ... اون شب بهت نگفتم چون ترسیدم بگی چرا اینقدر نفوذ بد میزنم و قراره همه چیز تا ابد خوب پیش بره ولی نشد یول ... دیدی ؟ حتی دیگه آرزوهامم به واقعیت نمیپیوندن ، فکر کنم حتی خدا هم باهام قهر کرد ...
جمله ی آخرش را آنقدر آرام زمزمه کرد که چانیول تنها از لب خوانی توانست متوجه منظورش شود . آهی کشید چون حتی او هم نمیتوانست در جواب بکهیون چیزی بگوید !
برای چند ثانیه هرجفتشان ساکت بودند تا اینکه با باز شدن در و خروج جونگین که رنگش بیش از پیش پریده بود ، از اتاق ، بکهیون با عجله روی صندلی نشست .
جونگین بدون نگاه کردن به افراد حاضر در سالن ، سمت صندلی های طرف مقابل چانیول و بکهیون رفت و پس از نشستن ، در همان حال که سرش را میان دست هایش میگرفت ، با صدایی ضعیف خبر داد :
-اگه کسی میخواد بره دیدنش ، میتونه ...
بکهیون ابتدا نیم نگاهی به سهون انداخت ، وقتی عکس العملی از او ندید ، با تردید از جایش بلند شد و پرسید :
×میشه ، میشه من ...
با دیدن سهون که همچنان مسخ سرامیک ها بود ، با تردید نیم نگاهی به جونگین انداخت . جونگین بدون نگاه کردن به او سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . با دریافت اجازه ، بکهیون رو به چانیول گفت :
×همین جا منتظرم بمون ، باید یکم باهاش حرف بزنم و ...
چانیول که متوجه تشویش همسرش شده بود ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
+برو عزیزم !
بکهیون رو به او لبخندی زد و با عجله وارد اتاق شد . کیونگسو هم با کلافگی کنار جونگین نشست و سعی کرد با نوازش گردن و کمرش کمی او را آرام کند . و این بار چانیول بود که از جایش بلند شد و کنار پنجره منتظر عکس العمل بکهیون ماند !
☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️
-حق داری بگی با چه رویی اومدی یا اصلا چرا اومدی ؟ حق داری از این اتاق بیرونم کنی ، حق داری بازخواستم کنی ، حق داری بزنی تو صورتم ، حق داری ... آره ... حق داری و منم بهت حق میدم ولی میشه بهم گوش کنی ؟ برای یه بارم که شده بهم گوش کن لوهان . من متأسفم ، من متأسفم که اون شب ... منظورم شبیه که با یول اومدیم خونتون ، اون شب دستتو به نشونه ی دوستی به سمتم دراز کردی ولی من ردش کردم . شاید اگه اون زمان قبول میکردم ، همه چیز یه طور دیگه ای میشد . شاید ... شاید الان اینجا نبودیم و ... نمیدونم چی بگم لوهان ...
نفس عمیقی کشید و دست های گره شده در همش را روی زانوهای جفت شده اش فشار داد :
-وقتی رفتم تو کما ، تو اومدی دیدنم و باعث شدی یه محرک قوی برای بیدار شدن پیدا کنم پس ... پس میشه تو هم منو ببخشی و به هوش بیای ؟ من خیلی اشتباه کردم ، خیلی ! شاید اگه همون سیزده سال قبل دست دوستی چانیولو رد نمیکردم ، شاید اگه اون شب دست دوستی تو رو رد نمیکردم ، شاید اگه به چانیول که مانع خروجم از عمارت میشد ، گوش میدادم و هزاران شاید دیگه ، ما به این درجه نمیرسیدیم . شاید همه چیز تو یه گرداب نمی افتاد ... شاید ... شاید الان مجبور نبودیم برای بیرون کشیدن خودمون به هر چیزی چنگ بزنیم ... من متأسفم لوهان ، نمیدونم این تأسف فایده ای داره یا نه ولی ... ولی این تنها کاریه که ازم برمیاد .
آهی کشید ، نیم نگاهی به چهره ی نگران چانیول که هنوز هم پشت شیشه ایستاده بود ، انداخت و لبخند تلخی زد . سپس سمت لوهان چرخید و در همان حال که به فنرهای ماسک تنفسی زل میزد ، ادامه داد :
-دیگه تکراری شده ، قول و قرارامون تکراری شده . وقتی زمان عمل میرسه ، به هیچ چیز فکر نمی کنیم و بعدش میخوایم با حرف زدن و قول و قرار ، آرزو و قسم ، همه چیزو درست کنیم ولی مگه کوزه ی شکسته رو میشه دوباره سرپا کرد ؟ مگه آب جاری شده رو میشه مکید ؟ مگه میشه کاغذ سوخته رو بازیافت کرد ؟ مگه میشه خیانتی که من در حقت کردم رو فراموش کرد ؟ من فراموش نکردم اونوقت تو چطور میخوای فراموش کنی ؟ اشتباه من این بود که تقاص پدرتو از تو پس گرفتم ولی حالا ... حالا متأسفم لوهان و راهی برای برگشت و جبران برام نمونده پس خدا منو بکشه لوهان ، بیدار شو ، تو رو خدا ... تو رو خدا ... تو رو خدااااا ... اگه قول بدم ، اگه قول بدم دیگه منو نبینی ، اگه قول بدم ...
از روی صندلی بلند شد ، پس از اینکه با عجله لباس استریل را از تنش درآورد ، با صورتی خیس از اشک از اتاق خارج شد و خودش را درون آغوش چانیول پرتاب کرد .
چانیول با نگرانی مشغول نوازش موهای بکهیون و زدن بوسه روی صورت خیس از اشکش شد تا شاید بتواند کمی او را آرام کند ولی بکهیون آنقدر بهم ریخته بود که برای اولین بار ، آغوش چانیول هم باعث القای آرامش به او نمیشد .
چند دقیقه به همین منوال گذشت و در تمام مدت جونگین همچنان سرش پایین بود و به صدای هق هق های بکهیون گوش میداد . کیونگسو هم پای تلفن با درماندگی مشغول توضیح دادن وضعیت لوهان به آندرسون بود و از آن طرف خط هم آندرسون به او اطمینان میداد که پزشک های مخصوصش از هیچ تلاشی دریغ نمی کنند . کیونگسو از اینکه پدربزرگش به این سرعت پزشک ها را به سنتوپیا فرستاد ، بسیار قدردان او بود . بعلاوه آندرسون به او خبر داد که خودش هم تا چند ساعت دیگر به آن ها ملحق میشود چون به شدت نگران حال لوهان بود .
با ساکت شدن هق هق بکهیون ، چانیول با نگرانی رو به او پرسید :
+هیونا حالت ...
اما برخلاف انتطارش ، بکهیون از آغوشش بیرون آمد و با بدنی لرزان ، سمت سهون که همچنان کف سالن نشسته بود ، رفت . مقابل سهون زانو زد و دستش را روی دست او که روی زانوی خم شده اش قرار داشت ، گذاشت .
با قرار گرفتن دست بکهیون بر روی دست چپش ، سرش را بالا آورد و شوکه به او زل زد . بکهیون با دیدن نگاه خیره ی سهون ، لب هایش را به سختی از هم فاصله داد و گفت :
-لوهان منتظرته هونا ، فکر نمیکنی انتظار کافیه ؟ دیگه باید بری پیشش و از این بیشتر منتظرش نذاری !
سهون در همان حال که به چشم های خیس از اشک بکهیون زل میزد ، دهانش را به سختی باز کرد و پرسید :
×چطوری برم دیدنش وقتی پاهام یاریم نمیکنه ؟ چطوری برم دیدنش وقتی روی دیدنش رو ندارم ؟ چطوری برم دیدنش وقتی فریادش که بهم میگفت ازم متنفره تو مغزم منعکس میشه ؟ چطوری برم دیدنش وقتی چهرش زمانی که بهش گفتم خیانت کردم ...
دهانش را بست و لبش را به دندان گرفت . نگاهش را از بکهیون گرفت و سرش را به سمت دیگر چرخاند . بکهیون که به خوبی متوجه لرزش و سرمای بیش از حد بدن سهون شده بود ، با نگرانی خواست به او دلداری بدهد ولی جونگین پوزخندی زد و رو به او غرید :
»جدا سهون ؟ فکر نمیکنی برای زدن این حرفا یکم دیره ؟ نگران نباش ، فقط یکم دیره چون هنوز نمرده ، وقتی مرد میتونی از کلمه ی خیلی دیره استفاده کنی .
کیونگسو با عصبانیت رو به او غرید :
*جونگین خواهش میکنم این بحثو تمومش کن . فهمیدی یا نه ؟
جونگین با دیدن صورت خشمگین کیونگسو ، با کلافگی آهی کشید و سرش را به سمت دیگر چرخاند . بکهیون هم با عجله رو به سهون گفت :
-سهونا ، لطفا ، تو باید قوی باشی . لوهان بهت احتیاج داره سهون ، باور کن کسی مثل تو نمیتونه آرومش کنه . من وقتی از کما اومدم بیرون یا وقتی بعد از خودکشی به هوش اومدم ، فقط چانیولو کنار میخواستم پس برو سهون ، برو پیشش ، اون بهت احتیاج داره سهونا ، باشه ؟
سهون با تردید به چشم های بکهیون زل زد . بکهیون با دیدن نگاه خیره ی او سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . سهون آهی کشید و نگاهش را از بکهیون گرفت ؛ خودش هم به شدت دلش میخواست به دیدن لوهان برود و جملاتی را که روی قلبش سنگینی میکردند ، به زبان بیاورد . یا یک دل سیر اشک بریزد و از او طلب مغفرت کند . او را نوازش کند و ملتمسانه درخواست برگشتنش را داشته باشد ولی همانطور که به بکهیون گفته بود ، خجالت میکشید . حتی از دیدن پلک های بسته ی لوهان هم خجالت میکشید .
به خوبی میدانست از مدت ها قبل ، لوهان او را به خاطر گذشته بخشیده با این حال خودش نمیتوانست خودش را ببخشد و این سخت ترین بخش ماجرا بود . حتی جمله ای را برای به زبان آوردن سراغ نداشت به همین دلیل تصمیم گرفته بود سکوت کند چون بغض و دردی که درون گلو و قلبش لانه گزیده بود ، جزء جزء وجودش را مانند زهر مسموم میکرد و باعث میشد هر لحظه بیشتر از قبل درد بکشد و خودش را به خاطر تمام اتفاقات نفرین کند .
اما بکهیون درست میگفت ، الان زمان مناسبی برای کنار کشیدن نبود . باید بر تمام احساساتش غلبه کرده و با آخرین توانش برای به هوش آمدن همسرش تلاش میکرد . سهون به لوهان قول داده بود که کنارش باشد و حالا زمان عمل به قولش بود .
به سختی از جایش بلند شد و در همان حال که سعی میکرد نسبت به درد وحشتناک کتفش بی اعتنا باشد ، سمت اتاق لوهان رفت . برای چند ثانیه دستش روی دستگیره ی در خشک شد ولی با یادآوری جملات بکهیون ، نفس عمیقی کشید و بالاخره وارد اتاق شد .
با ورود سهون به اتاق ، کیونگسو با عصبانیت سمت جونگین چرخید و اعتراض کرد :
*دیگه نمیخوام بشنوم که با کنایه با جناب اوه حرف میزنی یا سرزنششون میکنی چون ایشونم حال خوبی ندارن و به قطع میتونم بگم وضعیت روحیشون از هممون بدتره پس کاری نکن که بعدا پشیمون بشی . اگه کسی حق این کارو داشته باشه ، فقط و فقط لوهانه در نتیجه ساکت بمون و سعی نکن همه چیزو از اینی که هست پیچیده تر کنی کیم کای . متوجه منظورم میشی یا نه ؟
جونگین با دلخوری سرش را به نشانه تایید تکان داد و سپس نگاهش را از او گرفت . به خوبی میدانست حق با کیونگسو است ولی مرگ ریما و همچنین وضعیت وخیم لوهان ، تنش را به لرزه می انداخت و اعصباش را به هم میریخت و او هم به جز خالی کردن عصبانیتش روی کسانی که مسببین این قضیه بودند ، راه دیگری به ذهنش نمیرسید !
☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️
با تردید دست چپش را روی دست لوهان گذاشت و پوست لطیفش را کمی لمس کرد ؛ سرد بود ، خیلی سرد و سهون از این سرما وحشت داشت . لب های خشکش را به سختی از هم فاصله داد و زمزمه وار گفت :
-سردته عزیزدلم ؟ مثل اون روزایی که تو عمارت چوبی میگفتی سردته و میخواستی من بغلت کنم ، سردته ؟ هانا ؟ میدونم خیلی خطاکارم و خستم از گفتن این کلمات پس بیا در موردشون حرف نزنیم ، هوم ؟ میخوای بیخیال موارد ناراحت کننده بشیم و فکر کنیم همه ی اینا یه خواب بوده ؟ یه خواب که نه ، یه کابوس ، کابوس زندگی در امتداد یه مسیر بارونی . مثل کابوسایی که من میدیدم ، همه چیز و همه ی اتفاقاتو فراموش کنیم و بریم زیر چترمون ... زیر چتری که از تموم بلایا حفظمون میکنه . اینطوری دیگه خیس نمیشیم و ...
نفس عمیقی کشید و در همان حال که به پلک های بسته ی معشوقش زل میزد ، ادامه داد :
-اگه بری ، منم باهات میام . بدون ثانیه ای تأمل میام . پس نگران نباش ، تنهات نمیذارم ، اجازه نمیدم بترسی ولی ... ولی بهتر نیست یکم ... فقط یکم دیگه اینجا ادامه بدیم ؟ ببین ، جونگین میخواد ازدواج کنه و بعدش مجبورشون می کنیم بچه دار بشن . کلی نوه دورمونو میگیره و ...
بغض گیر کرده درون گلویش بالاخره ترکید ! در همان حال که اشک هایش از روی صورتش جاری شده بود و صدای هق هقش با صدای دستگاه های درون اتاق ترکیب میشد ، با صدایی نسبتا بلند فریاد زد :
-نمیتونم لوهان ، این زندگی یه ثانیش بدون تو بدتر از هزاران بار مرگ به دردناک ترین روش ممکنه پس برگرد ، تو رو خدا برگرد . میدونم ، میدونم باید از این بیشتر مجازات بشم ولی درد داره ، درد داره لوهان ، قلبم درد میگیره وقتی میبینم چشمات بستس و نفست به این لعنتیا بنده . درد داره وقتی پوستت توسط این تیغای لعنتی و سوزنای کوفتی سوراخ میشه ، درد داره لوهان ، حتی از کتف سوختم هم دردش بیشتره . ببین ، دارم دستمو از دست میدم ولی مهم نیست ... تا زمانی که تو چشماتو باز نکنی ، تا زمانی که ...
اما با بلند شدن صدای بوق ممتد دستگاهی که ضربان قلب لوهان را نشان میداد ، شوکه فریاد زد :
-نه ... نه ... نه ... دکتترررررر !
با باز شدن در و ورود پرستارها که به او دستور میدادند از اتاق خارج شود ، با لجبازی ابتدا به دستگاهی که خط ممتدش خبر از ایست قلبی لوهان میداد ، زل زد . سپس دست چپ لوهان را که آزادتر بود ، گرفت و فریاد زد :
-تو رو خدا پرنسم ، تو رو خدا ... تو میتونی لوهان ... یکم ... یکم دیگه تلاش کن ... هانا ...
+شوک رو آماده کنید ، فورا ! جناب اوه شما هم هر چه زودتر از اتاق خارج شید .
با عجله سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و با نگرانی فریاد زد :
-نه ... من هیچ جا نمیرم ... لطفا بذارید پیشش بمونم ... لوهان ... لوهان تو رو خدا بیدار شو و بگو بذارن پیشت بمونم ... لوهان ... لوهان تو رو خدا ...
با قرار گرفتن لیدهای شوک روی سینه ی برهنه ی همسرش ، وحشت زده تقلا کرد تا از حصار دست های پرستارهایی که سعی می کردند او را بیرون کنند ، بیرون بیاید و اصلا توجهی به کتفش که به شدت تحت فشار بود ، نداشت . در حالی که چهره اش از درد درهم رفته بود ، سعی میکرد پرستارها را از خودش دور کند ولی قدرت آن ها از او بیشتر بود پس بالاخره دست لوهان از دستش بیرون آمد و رو به بالا ، کنار تخت آویزان شد .
در همان حال که با صدایی بلند نام لوهان را فریاد میزد و به او التماس میکرد که برگردد ، تقلا میکرد تا از اتاق خارج نشود ولی بالاخره او را از اتاق بیرون کردند . پس با عجله جونگین و کیونگسو را که با نگرانی مقابل پنجره ایستاده بودند ، کنار زد و مشغول تماشای معشوقش که بدنش با هر شوک به شدت تکان میخورد ، شد .
زیرلب و در همان حال که به شدت اشک میرخت ، نام او را صدا میزد و دعا میکرد بیدار شود . جونگین ، کیونگسو ، چانیول و بکهیون هم در شدت نگرانی دست کمی از او نداشتند و عاجزانه انتظار از بین رفتن خط ممتد بر روی مانیتور را میکشیدند . کیونگسو با نگرانی شانه های جونگین که وحشت زده تقلا میکرد تا اجازه بدهند وارد اتاق شود را گرفته بود و به او امیدواری میداد که همه چیز درست میشود و در طرف دیگر چانیول بدن بکهیون را که دیوانه وار اشک میریخت و التماس میکرد که لوهان زنده بماند ، در آغوشش اسیر کرده بود و سعی میکرد با دلگرمی دادن به او ، کمی جو را تغییر بدهد ولی به خوبی میدانست که اینکار غیرممکن است چون حتی قلب خودش هم به شدت میتپید و بدنش از نگرانی میلرزید .
با کنار رفتن پزشک که با درماندگی سرش را به طرفین تکان میداد ، سهون بهت زده به بدن لوهان که حالا توسط ملحفه ای سفید پوشیده میشد ، زل زد .
هر پنج نفر آنقدر شوکه بودند که وقتی در باز شد و پزشک از اتاق بیرون آمد ، کسی متوجه حضور او نشد :
*متأسفم ولی باید بگم ، جناب شیو لوهان فوت شدن . امیدوارم غم آخرتون باشه !
با اتمام جملات پزشک ، گردنبند قلبی شکل و همچنین حلقه ی لوهان از دست سهون بر روی سرامیک ها رها شد . با بلند شدن صدای برخورد آن اشیاء فلزی با سرامیک ها ، سهون که حالا به دست چپ لوهان که همچنان بیرون از ملحفه قرار داشت ، زل میزد ، با صدایی بلند که به شدت در راهرو و منطقه های منتهی به آن پیچید ، فریاد زد :
-لوهانننننننننن ... نههههههههه ... لوهانننننننننننن !انجلای کیوتم ؟ ووتا چرا اینقدر کمن ؟ 🥺
جوین دادن تو کانال تلگرام به هیچ وجه فراموش نشه چون داستانای جدید تو راهن :
@zodise_n
YOU ARE READING
Life Along the Rainy Route
Fanfictionزندگی شیو لوهان و همسرش اوه سهون به همراه پسرشون جونگین عالی و تقریبا بی نقص بود تا اینکه رد پای نامزد سابق سهون یعنی بیون بکهیون توی زندگیشون پیدا شد ! به نظرتون زندگی مشترک ده ساله ی سهون و لوهان میتونه همچنان بی نقص بمونه یا یه بارون سهمگین و سی...