Part 75

282 71 28
                                    

دو هفته بعد
وحشت زده چشم هایش را باز کرد و به اطرافش نگاه کرد . وقتی فهمید درون اتاق چانیول است ، نفس راحتی کشید ، دوباره پلک هایش را بست و خودش را میان لحاف ها جمع کرد . چند ثانیه طول کشید تا تنفسش عادی شود . سپس چشم هایش را به سختی باز کرد و نیم نگاهی به جای خالی چانیول بر روی تخت انداخت . با اینکه تنها سه روز بود کنارهم میخوابیدند ، چقدر جای خالی اش قلبش را میلرزاند .
سه روز قبل به خواسته ی خودش از بیمارستان مرخص شد و پس از ورود به خانه با استقبال به شدت گرم پدر و مادر چانیول و خدمتکاران مواجه شد . آنها طوری با بکهیون رفتار میکردند که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده و او به خاطر یک سرماخوردگی معمولی در بیمارستان بستری بوده .
چانیول روز قبل از ترخیصش تمام لوازمش را از خانه ی قبلی اش با سهون جمع کرد و برایش به عمارت آورد . اما بکهیون حتی لحظه ی ورودش هم به اتاق خودش نرفت چون علاوه بر اینکه نمیخواست آن وسایل را ببیند ، دوست نداشت با اتاق سابقش مواجه شود چون او را یاد گذشته می انداخت . البته از طرفی هم دلش نمیخواست برای لحظه ای کوتاه از چانیول جدا باشد ؛ اینکه جای جای خالی چانیول بر روی تخت خواب بوی او را میداد ، به شدت برایش دلپذیر و آرامش بخش بود .
طی این سه روز از اتاق بیرون نرفت و مسیرش تنها تخت به سرویس بهداشتی و حمام و برعکس بود . علاوه بر بیحالی جسمانی اش ، روی صحبت کردن با دیگران را نداشت . بکهیون حتی از اشیاء خانه هم خجالت میکشید !
اما چانیول همیشه و در همه حال از او مراقبت میکرد ، با ظرافت و لطافت بدنش را میشست و هر بار با دقت تار به تار موهایش را خشک میکرد . چانیول حتی کرم های مرطوب کننده ای را که بکهیون از آن ها استفاده میکرد ، روی میز کنار تختش ردیف کرده بود و هر شب قبل از خواب با لذت صورت و دست های او را مرطوب میکرد . بوسه زدن روی زخم های دست ها و بدنش که جای خود داشت . گاهی اوقات بکهیون آنقدر به خاطر بوسه های چانیول غرق در لذت میشد که همه چیز را به کل فراموش میکرد .
با باز شدن در ، فهمید که چانیول مثل روزهای قبل صبحانه اش را آورده . با فرو رفتن سمت دیگر تخت ، سرش را بالا آورد و به چشم های درخشان چانیول زل زد . چانیول با دیدن چشم های باز ولی خواب آلود معشوقش ، لبخندی زد و در همان حال که سینی را روی پاهایش میگذاشت ، پرسید :
-دیشب خوب خوابیدی عزیزم ؟
بکهیون در همان حال که از دست های لرزانش برای نشستن کمک میگرفت ، گفت :
+اوهوم !
چانیول میخواست به او کمک کند ولی ترسید با اینکار بکهیون احساس ناتوانی کند پس فقط مشغول گرفتن لقمه برای او شد و پرسید :
-دوباره که کابوس ندیدی ؟ دکتر سامین گفت اگه کابوس دیدی ، حتما باید از یه روانپزشک کمک بگیریم . من نمیخوام اذیت بشی ، منظورمو میفهمی ؟
بکهیون لبخندی زد و در همان حال که به تاج تخت تکیه میداد ، گفت :
+نه یول ، من خوبم پس لازم نیست نگران باشی . دیشب خیلی خوب خوابیدم !
چانیول با خوشحالی بوسه ای روی موهای بهم ریخته ی او زد و لقمه ای را مقابل دهانش گرفت . بکهیون با دیدن لقمه کمی خندید و سپس دهانش را باز کرد . چانیول لقمه را درون دهان او گذاشت و در همان حال که در لیوانش شیر میریخت ، گفت :
-امروز تصمیم گرفتم ببرمت بیرون . درسته نمیتونی زیاد راه بری ولی همین که تو ماشین بشینی و یکم اطرافو ببینی برای روحیت خوبه . اگه بخوای همش بخوابی و خودتو تو این اتاق زندونی کنی که چیزی تغییر نمیکنه . اینطوری فقط خودتو عذاب میدی گلم . باشه پرنسم ؟
بکهیون پس از جویدن لقمه اعتراض کرد :
+اما من هنوزم حالم خوب نیست یول ، ترجیح میدم بیشتر استراحت کنم پس ...
چانیول لیوان شیر را مقابل دهان او گرفت و گفت :
-اعتراضت وارد نیست بکهیون . ماشین چه فرقی با تخت داره ؟ خودم بلندت میکنم ، میذارمت روی صندلی جلو و دوباره برت میگردونم . فکر نکن نمیفهمم که دلت نمیخواد بری بیرون . تازه ، پزشک سامین هم بهم گوشزد کرد تا یه ماه باید فقط استراحت کنی ولی اینم بهم گفت که وضعیت روحیت از وضعیت جسمیت خیلی مهم تره در نتیجه ما امروز میریم بیرون و هیچ مخالفتی رو هم قبول نمیکنم !
بکهیون از شیرش جرعه ای نوشید و سپس نالید :
+اذیتم نکن یول ، پامو که از اتاق بیرون میذارم ، بدنم به لرزه میافته و همش احساس میکنم قراره اتفاق بدی برام بیافته . یکم بهم مهلت بده چانیول ، هنوز زوده که بخوام وارد دنیای بیرون بشم . اول بذار یکم دیگه از دنیای دونفرمون لذت ببرم ، به وقتش میام بیرون . بهت قول میدم پس التماس میکنم اذیتم نکن !
چانیول با دیدن اصرار بکهیون ترجیح داد مخالف میلش رفتار نکند . پس لیوان شیر را دوباره مقابل دهان او گرفت و گفت :
-هرطور تو بخوای ولی یه شرط داره .
بکهیون با اکراه به لیوان نگاه کرد و پرسید :
+چه شرطی ؟
-باید هر چی که بهت میدم رو تا ته بخوری . بدنت اونقدر ضعیف و سبک شده که میترسم بهت دست بزنم ، بشکنی ! همش که نمیشه با سرم زنده بمونی ، باید غذا هم بخوری . به جون خودت که عزیزترین موجود زندگیمی قسم ، از امروز دیگه خبری از سرم نیست و فقط باید غذاهایی که میارم رو تا ته بخوری .
بکهیون با کف دستش لیوان را کنار زد و در همان حال که روی تخت دراز میکشید ، گفت :
+نمیتونم یول ، خودت که دیدی دیشب به خاطر اصرارت هر چی خورده بودم رو بالا آوردم . پس بذار همین یه ذره ای که خوردم تو معدم بمونه . کم کم ...
-کم کم ، کم کم ، همش کم کم بکهیون ؟ به معدتم میتونی بگی کم کم ؟ تو خونریزی معده داشتی و هنوزم زخمات خوب نشده . باید غذا بخوری تا معدت خالی نمونه بکهیون ، چرا لجبازی میکنی ؟ تو رو خدا مجبورم نکن دوباره برگردونمت بیمارستان . اونجا حداقل به زور پزشک و پرستارا یه چیزی میخوردی ولی اینجا ...
با دیدن چشم های بسته ی بکهیون که حالا دوباره زیر لحاف خزیده بود ، آهی کشید . پس از اینکه سینی را روی میز کنار تخت گذاشت ، با درماندگی به مقابلش زل زد . بکهیون با دیدن سکوت چانیول ، چشم هایش را به آرامی باز کرد و سپس سرش را روی پاهای او گذاشت . در همان حال که خودش را بیشتر روی پاهای او جمع میکرد ، گفت :
+نمیخوام اذیتت کنم یول !
چانیول بدون انجام هیچ عکس العملی گفت :
-ولی رفتارت غیر از اینو نشون میده ! اگه نمیخوای اذیتم کنی ، پس به حرفام گوش بده ، باور کن من به جز صلاحت ، چیز دیگه ای نمیخوام !
بکهیون آهی کشید و زمزمه کرد :
+یول ؟
چانیول در همان حال که موهای او را نوازش میکرد ، پرسید :
-جان یول ؟
+شب جشن ، قبل از اینکه خودکشی ...
نفی عمیقی کشید و ادامه داد :
+زمان درگیری جونگین و سهون ، جونگین به سهون گفت که تو اون روز منو از عمارت بردی و همچنین برام پول و کادو میفرستادی . میخواستم بدونم ، همه ی اونا هم جزو نقشتون بوده یا ...
-چی ؟
با شنیدن فریاد چانیول ، شوکه روی تخت نشست و پرسید :
+یعنی خبر نداشتی ؟
چانیول در حالی که از عصبانیت میلرزید ، فریاد زد :
-اون پست فطرت برای منم مأمور گذاشته بود ؟ خدای من ... خدای من ... تو که این چرندیاتو باور نکردی بکهیون ؟ من ... من ...
اما جمله اش با قرار گرفتن لب های بکهیون بر روی لب هایش ناتمام ماند . بکهیون بوسه ی سبکی روی لب های چانیول زد و سپس در همان حال که سرش را روی شانه ی او میگذاشت ، گفت :
+من بهت باور دارم یول ، اگه این سؤالو پرسیدم ، فقط و فقط به این خاطر بود که مطمئن شم ذهنتیم نسبت بهت درست بوده . بهت قول میدم که دیگه گذشته رو یادآوری نکنم پس تو هم آروم باش و روی این موضوع حساس نشو . حرف تو برای من سنده ، پس احتیاجی به دلیل و مدرک نیست !
چانیول با کلافگی آهی کشید و به مقابلش زل زد . بکهیون با دیدن سکوت چانیول ، سرش را بالا آورد و با دیدن چهره ی درهمش ، در همان حال که با دستش خط فک او را نوازش میکرد ، پرسید :
+میشه عصبانی نباشی ؟ میشه اخم نکنی ؟ میشه همش بخندی ؟ آرامشت ، بهم آرامش میده پس میشه به خاطر منم که شده آروم باشی ؟
چانیول به چشم های مظلوم و لرزان او زل زد و با ملایمت گفت :
-اگه بهم قول بدی صبحونتو کامل بخوری ، شاید بتونم خواسته هاتو برآورده کنم !
بکهیون با شنیدن این جمله لبخندی زد و به آرامی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد .
☔☔☔☔☔☔
سلین با دیدن پسرش که از پله ها پایین می آمد ، با عجله از روی کاناپه بلند شد و سمت او رفت . وقتی دید نیمی از محتویات غذای داخل سینی خالی شده ، با خوشحالی پرسید :
-بالاخره غذا خورد ؟
چانیول که از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید ، با ذوق سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
+اوهوم ، آروم آروم خورد ولی خوب ، همین که یکم غذا خورده جای شکره . کم کم شروع به خوردن کنه ، معدش به حالت قبل برمیگرده . دکتر بهم گفته بود دیگه بهش سرم نزنم برای همین میترسیدم از پا بیافته ولی الان خیلی خوشحالم !
سپس سینی را به سرخدمتکار مسن داد و گفت :
+برای نهار غذای مورد علاقه ی بکهیونو هم درست کنید . باید خوشمزه تر از همیشه باشه و تزئینات مخصوص هم فراموش نشه !
و خواست دوباره سمت اتاقش برود که ناعون اعتراض کرد :
×بد نیست یکمم پیش من و مادرت بمونی . تو این سه روز ، حتی به اندازه ی یه ساعتم درست و حسابی ندیدیمت !
چانیول با درماندگی نالید :
+اما بکهیون خوابه ، میترسم بیدار شه و ببینه من کنارش نیستم ...
-بالاخره که چی یول ؟ تو که نمیتونی از صبح تا شب بغلش بشینی . یکم بهش اجازه بده تا خودشو پیدا کنه و مستقل بشه . تازه ، سعی کن مجبورش کنی غذاهاشو کنار ما بخوره ، اینطوری برای روحیشم بهتره !
چانیول آهی کشید و در همان حال که به چشم های سبز سلین نگاه میکرد ، گفت :
-مامان من حتی ازش خواستم امروز بریم بیرون ولی اون حتی میترسه پاشو از اتاق بیرون بذاره . دیگه عقلم به جایی نمیرسه ، از یه طرف نمیخوام اذیتش کنم ، از طرف دیگه هم میترسم از این بیشتر گوشه گیر بشه !
سلین با کلافگی به همسرش که روی کاناپه ی وسط سالن نشسته بود ، نگاه کرد . ناعون ابتدا نیم نگاهی به لب های آویزان سلین انداخت و سپس رو به چانیول گفت :
×اگه بهمون اجازه بدی ، ما میدونیم چطوری دوباره اونو به زندگی عادی برگردونیم . همونطور که با تو راه اومده ، کم کم به ما هم عادت میکنه . میشه بهمون اعتماد کنی چانیول ؟
چانیول با تردید به پدرش زل زد و پرسید :
+قول میدید از این بیشتر اذیتش نکنید ؟ اون خیلی درموندس پدر . بهم میگه کابوس نمیبینه ولی میفهمم که هر شب تو خواب میلرزه . من میترسم بهش اصرار کنم و باعث شم دوباره صدمه ببینه !
این بار سلین رو به چانیول گفت :
-این همه سال باهامون مخالفت کردی یول ، درسته ، ما هم اشتباهاتای داشتیم ولی ببین ، این دلیلی بود که نمیخواستیم به چیزی وابسته شی . ما برای همین بکهیونو ازت دور کردیم اما دست سرنوشت ، چیز دیگه ای رو برامون رقم زد . بگذریم ، ما اینجاییم تا گذشته رو جبران کنیم چانی ، اگه تو بهمون اجازه بدی ، میخوایم آیندتو بسازیم ، این بار با خواست تو ! بکهیون باید به روال عادی زندگیش بگرده تا بتونه درخواست ازدواجتو قبول کنه . تو که نمیخوای این درخواستو به چشم یه قراردادی که باید امضاء کنه ، ببینه ؟
چانیول که میدانست حق با مادرش است ، سرش را به نشانه ی خیر تکان داد . سلین با دیدن واکنش او لبخندی زد و گفت :
-پس تو بشین و با پدرت به کارتون برسید ، منم میرم آشپزخونه و حواسم به غذاها هست . بعدشم میرم سراغ بکهیون و راضیش میکنم نهارشو با ما بخوره !
سپس بدون اینکه به چانیول فرصت زدن حرفی را بدهد ، با عجله وارد آشپزخانه شد . ناعون با خنده نگاهش را از موهای طلایی همسرش که تا زیر کمرش میرسید ، گرفت و رو به چانیول گفت :
×روی حرف خانوما نباید حرف زد ، درست نمیگم یول ؟
چانیول با شنیدن این سؤال کمی خندید و گفت :
+تا حالا حرف اشتباهی ازتون نشنیدم پدرجان !
☔☔☔☔☔☔
کیونگسو در همان حال که به کمک عصایش به آرامی راه میرفت ، سمت جونگین که با کلافگی روی کاناپه نشسته بود ، چرخید و پرسید :
-هنوز خبری از ویلیام نشده ؟
جونگین که تازه متوجه حضور کیونگسو شده بود ، سمت او چرخید و اعتراض کرد :
+مگه نگفتم خودت تنهایی از پله ها پایین نیا و از یه نفر کمک بگیر ؟ اگه میافتادی ، من باید چیکار میکردم ؟ اصلا به فکر خودت هستی یا فقط میخوای منو عذاب بدی ؟
کیونگسو با لب هایی آویزان روی کاناپه ی مقابل جونگین نشست و گفت :
-تو زیادی حساسی جونگین . من دیگه میتونم با عصا آروم آروم راه برم . بعدشم ، بالاخره که باید روی پاهای خودم بایستم ، مگه نه ؟ جناب پزشک دیروز بهم گفتن که میتونم بدون کمک کسی با عصا راه برم پس بحثو عوض نکن و بگو چه خبر شده ؟ از بس تو این خونه بیکار نشستم و با پیپلاپ بازی کردم ، حوصلم سر رفته !
جونگین ابرویی بالا انداخت و گفت :
+اولا ، پزشک غلط کرده بهت گفته چون من بهش گفته بودم دوست دارم خودم عشقمو بلند کنم و حتی اگه خوبم بشه ، باز من دلم میخواد خودم از پله ها ببرمش بالا و بیارمش پایین . دوما ، من به هیچ وجه حساس نیستم ، فقط عاشقم و عاشق هر کاری ازش برمیاد ! سوما ، از این بعد جنابعالی کارای پر خطر انجام نمیدی و بزرگترین کار خطرناکت سر و کله زدن با پیپلاپه چون دیگه نمیتونم ریسک از دست دادنت رو تحمل کنم . کار اداری میخوای ، بهت میدم ولی قلدری و درگیری به هیچ وجه !
کیونگسو پوزخندی زد و پرسید :
-اونوقت به چه حقی برای من لیست اخطار ردیف میکنی ؟
+به این حق که قراره دو ماه دیگه همسرم شی !
کیونگسو لبخندی زد و با شیطنت گفت :
-اما قرار نبود که هر چی میگی رو بدون چون و چرا انجام بدم . تو که نمیخوای قبل از مراسم ازدواجمون بیخیال بشم و همه چیزو بهم بزنم ، هوم ؟
جونگین با کلافگی آهی کشید و نالید :
+اما من نگرانتم سو !
-نگرانیت بی مورده کای ، من میتونم از خودم دفاع کنم و برعکس این تویی که اینکارو بلد نیستی پس الکی بهم گیر نده . من یه موجود آزادم کای ، با وجود تموم احترامی که برات قائلم باید بگم ، من نمیتونم تو خونه بمونم و دست روی دست بذارم چون از بچگی تو کوچه و بازار در حال درگیری بودم . نمیگم میخوام هر روز با دهن خونی و چشم کبود برگردم خونه ولی نمیتونمم یه گوشه بشینم و هیچکاری نکنم . لطفا محدودم نکن کای ، محدودیت عذابم میده !
جونگین که میدانست حق با کیونگسو است ، به میز مقابلش زل زد . کیونگسو که میدانست سکوت جونگین نشانه ی درماندگی اوست ، ترجیح داد بحث را عوض کند پس پرسید :
-خبری از ویلیام نشد ؟ نفهمیدید تو کدوم سوراخ موشی قایم شده ؟
جونگین سرش را به نشانه ی خیر به طرفین تکان داد و سپس در همان حال که به چشم های کیونگسو نگاه میکرد ، گفت :
+نه ! نه افراد ما ، نه افراد پارک ناعون نتونستن هیچ ردی ازش پیدا کنن . صبح که به ریما زنگ زدم تا حال لوهان بپرسم ، بهم گفت اونجا هم مشکلی پیش نیومده . این سکوتشون به شدت مشکوکه سو ، میترسم قصد پیاده کردن یه نقشه ی شوم دیگه رو داشته باشن !
کیونگسو آهی کشید و گفت :
-اگه اینطور باشه ، باید گوش به زنگ باشیم تا در صورت لزوم ، به موقع مقابله به مثل کنیم . چطوره یکم محافظای علنی رو کم کنیم تا فکر کنن بیخیالشون شدیم ؟ اینطوری شاید خودشونو نشون دادن !
جونگین دستی به چانه اش کشید و گفت :
+اینم فکر خوبیه ، همین کارو می کنیم !
کیونگسو سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . پس از گذشت چند ثانیه ، پرسید :
-راستی ، گفتی به ریما زنگ زدی . حال لوهان چطور بود ، با سهون آشتی نکردن ؟
جونگین آهی کشید و گفت :
+نه ، آشتی نکردن . مثل اینکه سهون روزا مثل بقیه ی کارگرا تو مزرعه کار میکنه و شبا هم تو خوابگاه میمونه . لوهانم مثل یه ارباب بهش امر و نهی میکنه . هیچ بحث شخصی ای بینشون رد و بدل نشده ولی حتی ریما هم میدونه لوهان فقط داره خودشو عذاب میده . راستی یادت باشه که سری جدید داروهای لوهانو با دز بالاتر سفارش بدیم . وضعیت قلبش داره روز به روز بدتر میشه !
سرش را میان دست هایش گرفت و با درماندگی نالید :
+میترسم کیونگ ، میترسم یه روز صبح بیدار شم و بهم خبر برسه که لوهان دیگه پیشم نیست . دارم دیوونه میشم که این روزای آخرو کنارش نیستم . من بدون لوهان نمیتونم زندگی کنم سو ، اون پدرمه ، مادرمه ، همه چیزمه . خواهشا برداشت اشتباه نکن ...
-جونگین ، این چه طرز حرف زدنه ؟ لازم نیست منو توجیه کنی ، من به خوبی از احساسات تو نسبت به پدرت مطلعم و اگه غیر از این بود ازت ناامید میشدم . حالا هم افکار ناراحت کننده رو فراموش کن و بیا خوش بینانه نگاه کنیم . سهون میتونه دوباره قلب لوهانو بدست بیاره و لوهانم به خوبی از پس عملش برمیاد . اگه ما هم بخوایم سستی کنیم ، دیگه چه انتظاری از لوهان میشه داشت ؟ بهم اعتماد کن جونگین ، لوهان تا اینجا دووم آورده ، از این به بعدم به خاطر ما ادامه میده . میشه به حرفام فکر کنی ؟
جونگین که به خاطر جملات کیونگسو کمی دلگرم شده بود ، لبخندی زد و با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد .

با اینکه شرط ووتو نرسوندید این بارم استثنائا آپ کردم ولی اگه همچنان روال اینطور پیش بره ، آپ این داستان تو واتپد متوقف و قسمتای پابلیش شده پاک میشن پس اگه داستانو دوست دارید حمایت کنید !
شرط ووت : 40 تا 😊
حمایت از سایر داستانا تو کانال تلگرام فراموش نشه ، فایل کامل این داستان هم با افتراستوریش تو تلگرام هست :
@zodise_n

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now