Part 63

298 44 11
                                    

با قدم هایی سست ، در همان حال که با انگشت هایش شقیقه اش را میمالید ، سمت اتومبیلش رفت . با دیدن اتومبیل ، پوزخندی زد و با لحنی تمسخرآمیز زمزمه کرد :
-پس تو هم با پول پارک چانیول کرایه شدی ، مگه نه ؟ ببین به چه فلاکتی افتادم که معشوقم به خاطرم از بقیه پول گدایی میکنه !
سپس آهی کشید و دست لرزانش را روی دستگیره ی اتومبیل گذاشت . با باز کردن در و نشستن پشت فرمان ، تازه متوجه لوهان که روی صندلی جلو به خواب رفته بود ، شد . با کلافگی مشتی به فرمان زد و به خودش بابت فراموش کردن کت لعنت فرستاد . خواست دوباره به دنبال کت برود ولی متوجه صورت خیس از عرق لوهان شد . دستی به پیشانی او کشید و گوشش را کنار بینی اش گرفت . با دیدن تنفس نامنظم و صدای خس خسی که از گلویش خارج میشد ، با نگرانی او را صدا زد :
-لو ؟ لوهان ؟ عزیزدلم ؟ صدامو میشنوی ؟
اما لوهان به سختی کمی پلک های سنگینش را باز کرد و پس از دیدن هاله ی نامفهمومی از سهون ، دوباره چشم هایش را بست . سهون با دیدن عکس العمل لوهان ، با نگرانی کمی او را تکان داد و تازه چشمش به دستبند روی دست او که به شدت هشدار میداد ، افتاد . در همان حال که سعی میکرد به حالت تهوع و سردرد خودش غلبه کند ، زمزمه کرد :
-خدای من ، حالش خیلی بده . اگه بلایی سرش بیاد چی ؟ باید ببرمش بیمارستان ، آره ...
سمت فرمان چرخید و پس از روشن کردن اتومبیل خواست حرکت کند ولی با یادآوری موضوعی نالید :
-اگه ببرمش بیمارستان که جونگین باخبر میشه و میاد دنبالش . من باید قبل از اینکه دست جونگین بهش برسه ، همه ی حرفامو بزنم پس ...
نگاهی به صورت لوهان که لرزش نامحسوسی درش پیدا بود ، انداخت و زمزمه کرد :
-ببخش لوهان ولی خودت خواستی که اینطور بیرحمانه باهات رفتار کنم !
لوهان آنقدر بی حال بود که حتی کلمه ای از حرف های سهون را نمیشنید . فقط از شدت تب ، ناله های نامفهمومی از میان لب هایش خارج میشد . سهون با فهمیدن اینکه او هذیان میگوید ، وحشت زده بوسه ای روی پیشانی اش زد و گفت :
-یکم ، یکم دیگه طاقت بیار ، الان میبرمت خونم و پزشک لیمو خبر میکنم ... نه ، دارم چی میگم ؟ نمیتونم ببرمش جایی که بکهیون توشه . میریم هتل ، باشه هانا ؟ میریم هتل !
سپس با عجله سمت فرمان چرخید و با تنظیم کردن اتومبیل روی بالاترین سرعت ممکن ، از پارکینگ خارج شد !
☔☔☔☔☔☔
جونگین با عصبانیت مشتی به میز مقابلش کوبید و فریاد زد :
-آخه کجایی لعنتی ؟ کجاییییی ؟
کیونگسو با کلافگی وارد عمارت شد و با دیدن کای که با چشم هایی سرخ شده از عصبانیت به هر چیزی که مقابلش قرار میگرفت ، مشت میزد ، رو به ریما سرش را به طرفین تکان داد . ریما که از طرفی به شدت نگران لوهان بود و از طرفی هم میترسید جونگین دست به کار خطرناکی بزند ، با صدای ضعیفی که به گوش جونگین نرسد ، پرسید :
-چیشد ؟ تونستی خبری از لوهان بگیری ؟
کیونگسو سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و زمزمه کرد :
+نه ، بعد از اینکه وارد باغ شده ، دیگه کسی اونو ندیده . حتی دوربینای سالنو هم دونه دونه بررسی کردیم ولی هیچ جایی نیست . مسئول سالن حدس میزنه از خروجی فرعی باغ وارد پارکینگ شده چون اون مسیر تنها جاییه که به خاطر مسائل امنیتی دوربین نداره !
×چه امنیتی ؟ منظورش از امنیت چه کوفتیه ؟ الان که یه نفر گم شده ، بازم جرئت میکنن از امنیت حرف بزنن ؟ اگه تا چند ساعت دیگه لوهان پیدا نشه ، در اون سالن کوفتیشونو میبندم و کاری میکنم همشون به گدایی بیافتن !
کیونگسو و ریما با شنیدن فریاد جونگین که سمتشان می آمد ، به خودشان لرزیدند . هرجفتشان جرئت اینکه در جواب او کلمه ای را به زبان بیاورند ، نداشتند . جونگین وقتی مقابل کیونگسو رسید ، با عصبانیت غرید :
×اون بادیگاردای کوفتیت هم چیزی ندیدن ، درست نمیگم ؟
کیونگسو با لب هایی لرزان زمزمه کرد :
+نه ولی خوب کای ، تقصیر اونا که نیست ، خود لوهان نمیخواست کسی تعقیبش ...
×مهم نیست لوهان چی میخواد ، مهم این بی عرضگی لعنتی تو و بادیگارداته ! با این حال بازم به خودتون غره میشید و میگید از بهترینای تانژانکید ! چطور میتونید اسم خودتونو بذارید انجل در حالی که هیچ عرضه ای ...
اما با فرود آمدن سیلی محکمی از جانب کیونگسو بر روی صورتش ، جمله اش ناتمام ماند . کیونگسو با عصبانیت رو به او که با بهت صورتش را میمالید ، فریاد زد :
+این سیلی رو بهت زدم تا بفهمی ، فقط این تو نیستی که قدرت داری و اگه بحث قلدری باشه ، حتی حریف انگشت کوچیکه ی پام هم نمیشی ! بعدشم ، میدونم لوهان برات مهمه ولی بدون ، اون برای منم به شدت عزیزه پس اگه نگرانیم بیشتر از تو نباشه ، کمترم نیست ! دارم بهت گوشزد میکنم ، با فریاد زدن سر بقیه و خالی کردن عصبانیتت ، دردی رو دوا نمیکنی و برعکس ، باعث رنجش خاطر اطرافیانت میشی ! برای آخرین بار بهت میگم ، یه بار دیگه باهام اینطوری رفتار کنی و تحقیرم کنی ، برای همیشه ترکت میکنم و پشت سرمو هم نگاه نمیکنم ، پس صبرمو نسنج !
نگاهی عصبانی به جونگین که با تعجب به او زل زده بود ، انداخت و سپس رو به ریما با لحنی ملایم گفت :
+به تموم بیمارستانا و مراکز درمانی اطلاعیه فرستادم . علاوه بر اون ، گفتم ورودی و خروجی پارکینگ سالنو بررسی کنن . اگه خبری شد ، بهت زنگ میزنم .
ریما سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-بابت همه چیز ممنون کیونگسو !
کیونگسو لبخندی به او زد و بدون نگاه کردن به جونگین ، با عجله از عمارت خارج شد . پس از رفتن او ، جونگین تازه از شوک بیرون آمد و آهی کشید . ریما خواست رو به او چیزی بگوید ولی با دیدن حسگر دستبند لوهان که از حالت قرمز خارج شده بود و نشان میداد علائم حیاتی او در حال پایدار شدن است ، با خوشحالی رو به جونگین گفت :
-جونگین ، اون حالش خوبه ، نگاه کن !
جونگین با نگرانی به حسگر نگاه کرد و با تردید گفت :
×این یعنی یه نفر همراهشه وگرنه چطور تنهایی میتونست خودشو به یه مرکز درمانی برسونه ؟
ریما سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پرسید :
-نباید به کیونگسو خبر بدیم ؟
جونگین با یادآوری کیونگسو ، دوباره به یاد سیلی و جملات او افتاد . با درماندگی آهی کشید و رو به ریما پرسید :
×میشه تو بهش خبر بدی ؟
-نگو که ازش دلخوری ؟ جونگین خودتم خوب میدونی که حق با اونه . تو زیادی ...
×میدونم ریما ، میدونم و بهش حق میدم به همین خاطر نمیخوام فعلا باهاش حرف بزنم تا یکم آروم شه . دوست ندارم روابطمون از این بیشتر بهم بخوره !
ریما با شنیدن این جملات لبخندی زد و سرش را به نشانه ی تایید تکان داد .
☔☔☔☔☔☔☔
سهون آهی کشید و پس از اینکه نیم نگاهی به پزشک که مشغول تنظیم کردن سرم لوهان بود ، انداخت ، با شرمندگی درون شلوار لوهان به دنبال کارتش گشت . پس از گذشت چند ثانیه توانست کارت های مالی و همچنین مقدار بسیار زیادی پول نقد پیدا کند . خوشحال از اینکه لوهان هرگز عادت نداشت پول هایش را داخل جیب کتش بگذارد ، لبخندی زد و نیم نگاهی به تلفن همراه او انداخت . با دیدن رمزش ، ابرویی بالا انداخت و آن را داخل جیب شلوارش انداخت ولی با برخورد دستش با جسمی فلزی ، دوباره دستش را وارد کرد و با بیرون آورد آن جسم ، متوجه شد که حلقه ی ازدواج لوهان است . لبخندی رضایتی زد و پس از زدن بوسه ای بر روی آن ، حلقه را درون انگشتش ، کنار حلقه ی خودش انداخت . بعد از اینکه شلوار لوهان را روی دسته ی کاناپه گذاشت ، سمت در رفت تا هزینه ی هتل را پرداخت کند .
طبق حدسیاتش ، تاریخ ازدواجشان را به عنوان رمز کارت وارد کرد . با سبز شدن حسگر و ظهور عبارت "پرداخت موفقیت آمیز بود !" در کمال ناباوری سمت لوهان که همچنان غرق در خواب بود چرخید و زمزمه کرد :
-شاید ظاهرا بتونی وانمود کنی ازم سرد شدی ولی باطنت چیز دیگه ای رو نشون میده هانا .
سپس آهی کشید و سمت تخت رفت . پزشک همچنان متناوبا کف دستش را روی سینه ی برهنه ی لوهان ، بر روی قلبش میگذاشت تا بتواند ریتم ضربان قلب او را کنترل کند چون با وضعیتی که لوهان داشت ، حتی نمیتوانست کوچکترین خطای لوازم پزشکی را نادیده بگیرد . سهون هم در سکوت حرکات او را تماشا میکرد و آنقدر از نگرانی لبش را گاز گرفته بود که دهانش مزه ی خون میداد . چند دقیقه ی دیگر هم به همین منوال طی شد تا اینکه سهون بالاخره سکوت را شکست و پرسید :
-پزشک ، حالش چطوره ؟ چرا یهو این شکلی شد ؟ اون که ... خوب بود ؟ تازه ... این دستبند چیه ؟
پزشک با عصبانیت سرش را بلند کرد و پرسید :
+ارباب لو هنوزم در مورد بیماریشون بهتون نگفتن ؟
سهون وحشت زده زمزمه کرد :
-یه چیزایی میدونم ولی خوب ، از جزئیات اطلاع کامل ...
اما پزشک از جایش بلند شد و با عصبانیت رو به سهون گفت :
+ایشون از شش سالگی از یه بیماری عصبی رنج میبرن و یکی دو سال اخیر ، وضعیت عصبیشون ، دستگاه قلبی-عروقی و تنفسیشونو مختل کرده . قلبشون داره از کار میافته ، میفهمید ؟ داره از کار میافته و بدنشون تحمل عمل پیوند قلبو به هیچ وجه نداره . ایشون ازم خواستن این رازو پنهون کنم ولی دیگه نمیتونم ، حتی اگه بعد از بیدار شدن مجوزمو هم به خاطر زیر پا گذاشتن پیمانم و فاش کردن مشکل بیمارم باطل کنن ، بازم نمیتونم ساکت بمونم . جناب اوه ، بذارید باهاتون روراست باشم ، با این وضعیت ، قلب ارباب شیو با خوشبینانه ترین حالت ، فقط تا دو ماه دووم میاره و بعد از اون ، شانس زنده موندنشون خیلی کمه !
تک تک جملات پزشک ، مانند پتک به سر سهون کوبیده میشدند . با کمک گرفتن از دسته ی کاناپه ی پشت سرش ، سعی کرد سرپا بماند و به صورت لوهان که همچنان غرق در خواب بود ، نگاه کرد . پزشک با دیدن بدن لرزان سهون ، آهی کشید و پرسید :
+حالتون خوبه جناب اوه ؟
سهون میخواست فریاد بزند ، نه ! میخواست فریاد بزند ، چطور میتواند با دانستن اینکه همسرش فقط دو ماه زنده است ، بگوید خوب است ؟ پیراهنش را درون دستش گرفت و با بغض نالید :
-نه ، لوهان نباید بمیره ، نه ! نه ... اون همسر منه ... من هنوز میخوام یه زندگی شاد رو باهاش شروع کنم . نه ... من بهش خیانت کردم ، اون به خاطر من این شکلی شد . بدون توجه به حالش ، قلب کوچیکشو شکوندم . من ... من چطور بگم حالم خوبه در حالی که با این دستام به قلب دردمندش خنجر زدم .
با یادآوری زمان هایی که بعد از مشاجره هایشان ، لوهان حالش بهم میخورد ، با عصبانیت مشتی به کاناپه کوبید و فریاد زد :
-من کور بودم ، کورررر ! میفهمی دکتر ؟ جلوی چشمام آب میشد ولی من نفهمم متوجه نمیشدممممم ! قلب منو دربیار پزشک ، قلب منو دربیار و به جاش به اون پیوند بزن . اگه اون زنده نمونه ، دلیلی برای زنده بودن من نیست .
سمت پزشک رفت ، مقابل او زانو زد و ملتمسانه پرسید :
-میشه ؟ میشه قلب منو به جای قلب اون پیوند بزنید ؟ میشه ؟ میشه ؟
پزشک وحشت زده به او نگاه کرد و گفت :
+لطفا آروم باشید جناب اوه ، استرس و شتاب زده عمل کردن ، به نفع هیچکس نیست . فعلا باید سعی کنیم وضعیتشونو پایدار کنیم تا اگه نیاز به پیوند شد ، بدنشون تحمل عملو داشته باشه . در حال حاضر ، تنها مشکلمون ، وضعیت عصبیشونه ! الانم لطفا بلند شید ، این وضعیتتون معذبم میکنه . من فقط وظیفمو انجام دادم .
سهون آهی کشید و از جایش بلند شد . نیم نگاهی به لب های نیمه باز لوهان که هنوز هم کمی میلرزید ، انداخت و پرسید :
-کی به هوش میاد ؟
پزشک در همان حال که محفظه ی سرم دارویی لوهان را بررسی میکرد ، گفت :
+به خاطر اینکه داروهاشونو دیر مصرف کردن ، مجبور شدم دزشونو ببرم بالاتر به همین دلیل فعلا میخوابن . دسترسی به داروهاشون دارید یا بازم سرم تجویز کنم ؟ چون داروهاشون خیلی مخصوصا ، باید دقیقا همونا رو مصرف کنن !
سهون با شرمندگی سرش را پایین انداخت و پرسید :
-ممنون میشم اگه چند سری سرم دیگه تجویز کنید . نمیدونم کی میتونم برم دنبال داروهاش . از طرفی ، نمیخوام کسی از اینکه ما اینجا هستیم ، مطلع شه ، میتونم از بابت رازداری شما مطمئن باشم جناب لیم ؟
پزشک آهی کشید و در همان حال که روی کاغذی چیزی مینوشت ، گفت :
+هرطور شما بخواید جناب اوه ولی در جریان باشید ، من اگه بدونم چیزی به ضرر ارباب شیو تموم میشه ، هرگز باهاش موافقت نمیکنم . برای چند روز آینده سرم نوشتم ، فقط حواستون باشه که به موقع ازشون استفاده کنن و تأکید میکنم ، نباید هیجان زده بشن ، حتی خوشحالی بیش از حد هم براشون مضره !
سهون مانند کودکی بی پناه ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پس از گرفتن نسخه از پزشک و تشکر کردن از او ، خواست همراهی اش کند که پزشک لیم با عجله گفت :
+راستی ، آزمایشاتون آمدس . حتما فردا بیاید پیشم تا باهم بررسیشون کنیم . از آزمایشگاه بهتون پیام دادن ولی مثل اینکه به تلفن همراهتون نگاه نکردید . وقتی باهام تماس گرفتید ، خیلی تعجب کردم !
سهون کمی گردنش را خاراند و گفت :
-آمممم ... همینطوره ، موقعیت طوری بود که نمیتونستم پیامامو چک کنم . بازم ممنون که اطلاع دادید پزشک ، سعی میکنم تو اولین فرصت بیام پیشتون !
پزشک سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پس از اینکه دوباره نیم نگاهی به لوهان انداخت ، با عجله از اتاق خارج شد . بعد از رفتن پزشک ، سهون با قدم هایی آرام سمت تخت رفت و پس از زدن بوسه ای روی پیشانی لوهان ، مشغول مرتب کردن لباس خوابش که به درخواست پزشک تنش کرده بود ، شد . بوسه ای روی ترقوه ی لوهان زد و در همان حال که با موهایش بازی بازی میکرد ، گفت :
-دلم برات تنگ شده بود هانا . این یه سال ، اندازه ی یه قرن گذشت . تو زندگیم ، تا به حال تو حسرت دیدن کسی اینقدر نسوخته بودم ! وقتی مادرم مرد ، با خودم گفتم ، غمی بالاتر از این غم تو زندگیم نیست ولی جای خالی تو در کنارم ، تو آغوشم و استشمام نکردن عطرت ، هزاران بار بدتر از اون بود . بعد از تو ، یه خواب آروم نداشتم و یه قاشق غذا با رضایت از گلوم پایین نرفت لوهان !
کنار تخت نشست و در همان حال که دست آزاد لوهان را نوازش میکرد ، گفت :
-روزی رو که اومدم خواستگاریت یادته ؟ راستشو بخوای ، فقط به خاطر پول اومدم . دوستت داشتم ولی نه به اندازه ی بکهیون . من به تو ، به چشم یه اسباب بازی نگاه میکردم ، اسباب بازی ای که میتونستم با مراقبت کردن ازش ، به بقیه نشون بدم لایق اعتمادم ! همینطورم شد ، به چیزایی دست پیدا کردم که حتی تو خوابمم نمیدیدمشون . وقتی از در اتاق اومد بیرون و دیدم از استرس بالا و پایین میپری ، برای اولین بار دلم لرزید . دلم خواست ازت محافظت کنم ، آره ، از اسباب بازی ای که فقط برای منفعت بردنم بود ، تبدیل شدی به یه موجود بی پناه که دلم میخواست ازش مراقبت کنم . ترحم ، تنها احساسی بود که تا شب ازدواجمون نسبت بهت داشتم !
پوزخندی زد و گفت :
-شاید بخوای بپرسی کی عاشقت شدم ؟ باید اعتراف کنم ، خودمم نفهمیدم کی عاشقت شدم ، شاید اولین شب ازدواجمون ، زمانی که تو بغلم خوابیدی ، بدن برهنتو به خودم نزدیک کردم و وقتی عطرت ریه هامو پر کرد ، عاشقت شدم . اونقدر معصوم و خواستنی بودی که دلم نمیخواست حتی زوریا بهت بتابه !
دستی به صورت تب دار لوهان کشید و ادامه داد :
-بارها و بارها بهت اعتراف کردم عاشقتم ولی راستشو بخوای ، هیچکدومشون از ته دل نبودن چون من اصلا نمیدونستم عشق یعنی چی ؟ بکهیون برام یه عادت بود و تو هم همینطور . من عادت کردم به موجود کنارم بگم عاشقشم ، حتی ظاهرا ! حق با بکهیونه ، همیشه دنبال دلیل گشتم و وقتی پیداش کردم ، احساساتمو بروز دادم . امروز برام غذا درست کردی ، عاشقتم لوهان ! فردا عمارتو به نامم زدی ، عاشقتم لوهان ! روز دیگه منو بی هوا بوسیدی ، عاشقتم لوهان ! همشون دلیل داشتن !
از شدت سردرد ، شقیقه هایش را مالید و گفت :
-وقتی فهمیدم عاشقتم که ترکم کردی ، وقتی فهمیدم عاشقتم که هیچ غذایی جای غذاتو تو زندگیم نگرفت ، وقتی فهمیدم عاشقتم که شب و روز تو زندگیم دنبال یه ردپایی ازت گشتم ، وقتی فهمیدم عاشقتم که از خواب بیدار شدم و دنبال بدن کوچولو و نرمت گشتم ولی نبودی . با اون چشمای آهوییت و اون نگاه مهربونت که صبحا بهم میگفتی ، صبح بخیر سهونی ! نبودی لو ، نبودی ! دیگه دلیلی برای گفتن اینکه عاشقتم ، نبود ولی فهمیدم بی دلیل میخوام فریاد بزنم عاشقتم . دوستتت دارم لوهان ، دوستت دارم ، بی دلیل . اگه منو نخوای ، بازم دوستت دارم . چرا لو ، چرا میخوای تنهام بذاری ؟ میدونی دلم نمیخواد دیگه یه لحظه بدون تو زندگی کنم ؟ میدونی مگه نه ؟
قطره اشکی را که از چشمش چکیده بود ، با پشت دستش پاک کرد و میان هق هق هایش ملتمسانه زمزمه کرد :
-بیدار شو لو ، بیدار شو و نفرینم کن . بیدار شو و منو از خودت برون . بیدار شو و بگو ازم متنفری ، بگو میخوای شب و روز عذابم بدی و ازم انتقام بگیری ولی بیدار شو . بیدار شو و با سلامتی کامل مقابلم بایست . بهت قول میدم کیسه بوکس خوبی برای مشتات بشم پس بیدار شو عشق من . بذار بدونم تقاص همه چیزو پس گرفتی . اگه با دادن قلبم بهت ، میتونم ذره ای از رنجایی که کشیدی رو جبران کنم ، دو دستی بهت تقدیمش میکنم پس تو رو خدا بیدار شو و برای یه بارم که شده ، بذار یه دل سیر نگات کنم . ببین لوهان ، دارم میسوزم ، تو آتیش عشقت دارم میسوزم پس از این بیشتر مجازاتم نکن هانا و بیدار شو . باشه لوهانی ؟ باشه ؟
با دیدن چشم های بسته ی لوهان ، آهی کشید و در همان حال که سرش را روی دست آزاد او می گذاشت ، زمزمه کرد :
-من اینجام عزیزدلم ، اینجا میمونم تا چشماتو باز کنی . این بار قرار نیست تنهات بذارم پس میتونی یه دل سیر استراحت کنی ، باشه عزیزدلم ؟
بوسه ای روی دست لوهان زد و پلک های سنگینش را بست . سردرد و حالت تهوع آنقدر بی حالش کرده بودند که حتی نمیتوانست کلمه ای را به زبان بیاورد . آنقدر غرق در افکارش بود که نفهمید چه زمانی خستگی و ضعف جسمانی اش بر او غلبه کردند و به خواب عمیقی فرو رفت !
☔☔☔☔☔☔☔
بیمارستان مرکزی پایتخت
با ضرب پاهایش را به پایه های صندلی میکوبید و در همان حال که سرش را میان دست هایش گرفته بود ، زمزمه کرد :
-چیزیش نشه ... خدایا ... خدایا التماست میکنم یه مو از سرش کم نشه . خدایا ... خدایا التماست میکنم . اون ضعیفه ... خدایا بکهیونمو حفظ کن !
+جناب پارک ؟
با شنیدن صدای پزشک مخصوصشان ، وحشت زده از جایش بلند شد و در همان حال که سمت او میدوید ، پرسید :
-حالش خوبه ؟ داروها به دردتون خوردن ؟ به هوش اومد ؟
پزشک خانوادگی پارک که با دیدن حال بهم ریخته ی ارباب جوان به شدت شوکه شده بود ، با کلافگی جواب داد :
+ما داروهاشونو بررسی کردیم ارباب پارک ولی مثل اینکه برای مدت طولانی ، دز بالایی از داروها رو مصرف کردن . اگه به خاطر مسمومیت ایشونو آورده بودید ، حتما ازتون میپرسیدم که مریضتون با خوردن داروها قصد خودکشی داشته ؟ ولی خوب ... ایشون خودکشی کردن !
چانیول شوکه نالید :
-حالش خیلی بده ؟
پزشک سامین  سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
+متأسفانه ، بله ! مصرف بیش از حد و بدون تجویز پزشک این داروها باعث شده ، مشکل انعقادی پیدا کنن . خونریزیشون خیلی شدید بود ، درسته به سختی تونستیم بند بیاریمش ولی من نگران آسیبای داخلی هستم . احتمال میدیم گذشته از آسیبی که به خودشون زدن ، خونریزی معده هم داشته باشن . باید منتظر رسیدن جواب آزمایشاشون بمونیم !
چانیول که احساس میکرد زیر پاهایش خالی شده ، به دیوار پشت سرش تکیه داد و پس از اینکه به سختی آب دهانش را قورت داد ، با صدای ضعیفی نالید :
-کی ... کی به هوش میاد ؟
پزشک که به شدت نگران حال چانیول بود ، آهی کشید و جواب داد :
+احتمالا تا یکی دو ساعت دیگه به هوش میان ولی باید خیلی مراقب باشیم ، ایشون خودکشی کردن پس احتمال داره وقتی به هوش بیان و بفهمن زندن ، دوباره دست به این کار بزنن !
چانیول سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و زمزمه کرد :
-میتونم ببینمش ؟
پزشک سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و چانیول را راهنمایی کرد . چانیول با ورود به اتاق بکهیون که به خواسته اش بهترین اتاق بیمارستان را برایش آماده کرده بودند ، محو تماشای صورت به شدت رنگ پریده ی معشوقش که در لباس کرم رنگ بیمارستان بسیار معصوم تر از قبل به نظر می آمد ، شد و یاد زمانی افتاد که بدن برهنه و غرق در خون او را میان ملحفه ی سفید آغشته به خون پیچید و از تالار گردهمایی بیرون دوید !

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now