Part 78

215 40 4
                                    

چشم هایش را به آرامی باز کرد و به صاحب آغوشی که درونش فرو رفته بود ، زل زد . با دیدن صورت درهم و خشمگین سهون در مقابلش ، چند بار پلک زد و تصمیم گرفت به خیره شدن در سکوت بسنده کند . برای چند ثانیه تنها نگاه خیره ی لوهان با نگاه خیره ی سهون در هم قفل شد و فقط صدای رعب انگیز رعد و برق و همچنین شیهه ی اسب ها که از دور دست به گوششان میرسید ، در محوطه میپیچید .
بعد از گذشت چند دقیقه ، سهون بالاخره تصمیم گرفت سکوت را بشکند و با عصبانیت غرید :
-میشه بپرسم شما اینجا چیکار می کنید ارباب شیو ؟ مطمئنا الان باید کنار سیستم گرمایشی عمارتتون مینشستید و از ماگ قهوتون لذت میبردید !
لوهان که به خاطر لحن طلبکارانه سهون عصبانی شده بود ، با عجله خودش را از آغوش او بیرون کشید و با لحنی تمسخرآمیز جواب داد :
+تا یه ساعت قبل در همین حال بودم ولی نگرانی از بابت اسبام ، منو کشوند اینجا . حالا که میبینم هشمون سالم و سلامتن و رفتن سمت مزرعه ، دیگه میتونم برگردم و ادامه ی قهومو بنوشم !
سپس از روی مسیر خاکی بلند شد و بعد از مرتب کردن لباس هایش خواست برود که سهون با عجله پرسید :
-نگرانی از بابت اسبا یا نگرانی از بابت من ؟ کدومش ، لوهانننننن ؟
با شنیدن اسمش از زبان او ، احساس کرد که سطل آب یخ روی بدنش ریخته . در دل هزاران بار خدا را شکر کرد که پشت به سهون ایستاده است چون در غیر این صورت ، او به خوبی متوجه تعلل و لرزش پلک های متشنج لوهان میشد !
سهون با دریافت نکردن جوابی از جانب لوهان ، از جایش بلند شد و در همان حال که با قدم هایی آرام سمت او میرفت ، ادامه داد :
-اگه از بابت اسبات نگران بودی ، با دیدن آزاد شدنشون برمیگشتی و خودت شخصا تا اینجا نمی اومدی . بعلاوه ، درسته باد تنده و بارون سهمگین ولی تونستم بریده بریده صداتو که اسممو صدا میزدی ، بشنوم ! نکنه اسم یکی از اسبا سهونه و من نمیدونم ؟
لوهان لب پایینش را به دندان کشید و در همان حال که سرش را به سمت دیگر میچرخاند تا از چشم در چشم شدن با سهون اجتناب کند ، با قاطعیت گفت :
+من اسمتو صدا نزدم کارگر اوه ، حتما اشتباه شنیدی . الانم میرم چون میترسم قهوم سرد ...
اما با کشیده شدن بازویش توسط سهون ، سمت او چرخید و پرسید :
+هههههییییی ، تو به چه حقی بهم دست میزنی ؟ تو ...
-من هنوزم همسرتم شیو لوهان ، نکنه یادت رفته ؟ شاید ازم فاصله گرفتی ، شاید ازت دورم ولی این موضوع هیچوقت رد مالکیتمو از روت پاک نمیکنه . میدونی اون رد مالکیت چیه ؟
لوهان چند بار دهانش را باز و بسته کرد تا جوابی بدهد ولی تنها توانست به موهای خاکستری خیس سهون که بر روی صورتش ریخته بود ، زل بزند . چکیدن آب از روی اجزای آن صورت بی نقص ، میتوانست آنقدر برای لوهان وسوسه انگیز و سرگرم کننده باشد که ساعت ها بدون پلک زدن به او نگاه کند .
سهون با دیدن نگاه خیره ی لوهان پوزخندی زد و در همان حال که به آن چشم های قهوه ای رنگ لرزان زل میزد ، ادامه داد :
-چشمات که با دیدنم میلرزه ، لبات که با دیدنم ناخودآگاه رنگ عوض میکنه ، گونه هات که با دیدنم رنگ میگیره و مهم تر از همه ...
بوسه ی سبکی روی لب های خیس از باران لوهان زد و در همان حال که کف دستش را روی قلب او میگذاشت ، ادامه داد :
-قلبت که با دیدنم به لرزه میافته . میخوای انکارشون کنی ؟ بکن ولی یادت نره ، حتی اگه تموم دنیا با هزار مدل سند و مدرک ثابت کنن که ازم متنفری ، من هنوزم با قاطعیت جلوشون می ایستم و میگم عاشقمی ، چون عاشقتم ، با تموم وجود !
لوهان لب های منجمدش را از هم فاصله داد و زمزمه کرد :
+این عشق نیست سهون ، ترحمه ! چون میدونی مرگم نزدیکه ، میخوای بازیم بدی تا بعدش عذاب وجدانی برات ...
اما با اسیر شدن دوباره ی لب هایش توسط لب های سهون ، جمله اش ناتمام ماند . با عصبانیت کف دستش را روی سینه ی سهون فشار داد و او را به عقب هل داد . سپس با صورتی که از خشم رو به انفجار میرفت ، فریاد زد :
+منو بازی نده لعنتی ، این بدن کوفتیمو بازی نده چون دیگه نمیتونم ! اونقدر خسته و رنج کشیدم که حتی وایستادن روی پاهامم تبدیل به بزرگترین مشکل زندگیم شده اونوقت میخوای با بوسه هات به چه نتیجه ای برسی ؟ اینی که رو به روت وایستاده ، فرقی با مرده ی متحرک نداره ، نه دیگه شهوتی براش مونده ، نه توانی برای جنگیدن ! چرا اومدی مزرعه ؟ که جلوی چشمم رژه بری و عذابم بدی ؟ که بهم یادآوری کنی تو زندگیم آرامش معنی ای نداره ؟
سهون هم متقابلا فریاد زد :
-چرا جملاتی رو به زبون میاری که خودتم باورشون نداری ؟ اگه میخوای نباشم ، اگه میخوای ردم پاک شه ، اون حلقه های کوفتی تو دستت چیکار میکنن ؟ فکر کردی اگه دستتو بندازی تو جیب کتت ، منم فکر میکنم حلقه ها رو انداختی دور ؟ اعتراف کن لوهان ، تو هنوزم عاشقمی !
لوهان که حالا اشک از چشم هایش جاری شده بود ، فریاد زد :
+آره ، آره ، آرهههههه ، عاشقتم ولی اشتباهههههه ، به خدا قسم اشتباههههه ، نمیتونم تموم کسایی رو که به خاطر رابطمون عذاب کشیدن ، نادیده بگیرم و خوش و خرم کنارت زندگی کنم . نمیتونم ، نمیتونم ببوسمت و چهره ی بکهیون زیر ماسکای تنفسی به چشمم نیاد . نمیتونم تو بغلت بخوابم و چشمای بسته ی کیونگسویی رو که روی تخت بیمارستان افتاده ، یادم نیاد ! نمیتونم از آغوش امنت بهره ببرم و چشمای به خون نشسته ی چانیول و کای از جلوی چشمام رد نشن ! نمیتونم ، نمیتونم ، نمیتونم ، این درد فقط با مرگم حل میشه سهون ! فقط با مرگم !
سهون که با شنیدن این جملات به شدت شوکه شده بود ، به صورت خیس لوهان که آب باران از روی موهای مشکی رنگش میچکید ، زل زد . چقدر دلش میخواست جلو برود و آن پیکر درد کشیده و نحیف را در آغوش بگیرد ولی تنها عکس العملی که توانست انجام بدهد ، زانو زدن در مقابل او بود .
لوهان که از این حرکت سهون شوکه شده بود ، زمزمه کرد :
+چی ... چیکار میکنی ... تو ... تو ...
سهون سرش را پایین انداخت و با لب هایی لرزان گفت :
-بهم گفتی روزی میرسه که مقابلت زانو میزنم و بابت تک تک اتفاقات طلب بخش میکنم . گفتی اون روز دیره . الان متوجه منظورت میشم ! واقعا دیره ، برای برگشتن به هم دیره چون حرمتی بینمون نمونده . نمیتونیم ... نمیتونیم تو چشمای هم نگاه کنیم و به یاد نیاریم ، چه گذشته ای داشتیم ، تو شرمنده ای و من عذاب وجدان دارم . ولی چرا ناممکنو ممکن نکنیم ؟ هنوز اونقدر دیر نیست هانا ، مگه نه ؟
سرش را بلند کرد و به چشم های لرزان لوهان زل زد . لوهان با دیدن نگاه خیره ی سهون ، نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد :
+اگه خودمونم بخوایم ،تقدیرمون ...
-تقدیرمونو ما مینویسیم لوهان ، بد یا خوب بودنش رو ما رقم میزنیم پس بیا یه بار دیگه به هم فرصت بدیم . دیر نیست لوهان ، تو اومدی دنبالم هانا ، این یعنی هنوزم دیر نیست !
از جایش بلند شد و با قدم هایی لرزان سمت لوهان رفت . بدن ظریف و خیس از بارانش را در آغوش گرفت و در همان حال که پیشانی خیسش را به پیشانی او میچسباند ، ادامه داد :
-بهم یه فرصت جدید بده ، برای از نو ساختن ، برای خوشبخت بودن ، برای لبخند زدن !
لوهان چشم هایش را بست و زمزمه کرد :
+کمتر از دو ماه ... زندم سهونا ، نمیخوام یه روز صبح بیدار شی و ببینی ... نفس نمیکشم ، نمیخوام ...
-اجازه نمیدم بمیری لوهان ، اگه لازم بشه ، قلبمو باهات تقسیم میکنم ولی اجازه نمیدم ترکم کنی !
لوهان با شنیدن جمله ی کودکانه ی او لبخندی زد و گفت :
+اینطوری که خودتم میمیری دیوونه !
سهون انگشت اشاره اش را روی لب های او کشید و زمزمه کرد :
-در عوض همراه تو میمیرم و نشون میدم که حتی مرگ هم نمیتونه جدامون کنه !
لوهان بوسه ای روی لب های خیس سهون زد و زمزمه کرد :
+خوبه !
سهون کمی از او فاصله گرفت و با خنده پرسید :
-نمیخوای امانتیمو پس بدی ؟
و دست چپش را بالا آورد . لوهان با خنده سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پس از بیرون آوردن حلقه ی خودش از انگشتش گفت :
+از این به بعد ، تو مال منو میندازی و من مال تو رو ، اینطوری همیشه یه یادگاری از هم همراهمونه !
سهون با شنیدن این جمله سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و دستش را جلو برد تا لوهان حلقه اش را درون انگشتش بندازد . سپس سرش را جلو برد و با عجله ، لب هایش را روی لب های نیمه باز معشوقش کوبید . آنقدر بی تاب و در آرزوی چشیدن آن برجستگی های بی نظیر بود که حتی نمیتوانست برای ثانیه ای از آن ها دل بکند . لوهان هم با رضایت چشم هایش را بست و بدنش را تحت اختیار همسری که دلش مدت ها برای لمس او لک زه بود ، گذاشت !
×واوووو ، فکر کنم زمان بدی رسیدیم !
با شنیدن صدای ریما ، هرجفتشان شوکه از هم فاصله گرفتند و به ریما ، سرکارگر اوه و همچنین نیروی امداد پشت سرشان نگاه کردند . لوهان خجالت زده و در همان حال که صورتش سرخ شده بود ، پشت سهون ایستاد . سهون با دیدن عکس العمل او لبخندی زد و رو به ریما گفت :
-یه چیز تو همین مایه ها !
ریما با شنیدن این جمله لبخندی زد ولی با دیدن آستین خونی سهون ، با نگرانی فریاد زد :
×سهون ، آستینت ... خدای من بازوت آسیب دیده ؟
لوهان با شنیدن این جمله از زبان ریما ، با عجله سمت بازوی راست سهون چرخید و با دیدن خونی که از خراش نسبتا بزرگ روی آن میچکید ، وحشت زده گفت :
+خدای من سهوناااااا ... بازوتتتتت ... وایییی ... زمانی که منو بغل کردی تا اسبه بهم نخوره زخمی شدههههه ... درد میکنهههه ؟ آره سهونااااا ؟
اما نگاه سهون تنها روی لوهان که بالاخره بعد از مدت ها سعی میکرد بدون تظاهر و مثل خود واقعی اش رفتار کند ، قفل شده بود !
☔☔☔☔☔☔☔
در اتاق مشترکش با کیونگسو را باز کرد . با دیدن او که مشغول صحبت کردن با تلفن همراهش بود ، سمت تخت رفت و پشت او نشست . سپس سرش را روی شانه ی کیونگسو گذاشت و مشغول مک زدن پوست حساس گردنش شد .
-بله ... بله متوجهم اما ...
کیونگسو در همان حال که با تلفن صحبت میکرد ، گردنش را به سمت مخالف چرخاند تا مانع ادامه پیدا کردن بوسه های جونگین شود تا به کل تمرکزش را از دست ندهد . اما جونگین با لجبازی او را از پشت در آغوش گرفت و پس از اسیر کردن پاهایش در بین پاهای خودش ، دوباره مشغول بوسه باران کردن گردن او شد .
-میفهمم پدربزرگ ولی اگه یکم بهم گوش بدید ... نه ... آخه نمیشه ... مطمئنا کای ... آهههه ... اصلا چرا با خودش حرف نمیزنید ؟
جونگین که به خوبی میدانست پاهای کیونگسو هنوز آنقدر توان ندارد که بتواند او را پس بزند ، راضی از حرکتش ، با خوشحالی لب هایش را روی لاله ی گوش معشوقش کشید . کیونگسو که همچنان با تلفن همراهش با آندرسون حرف میزد ، ناخودآگاه ناله ای کرد . شوکه از حرکتی که انجام داده بود ، با عجله گفت :
-پدربزرگ بعدا باهاتون تماس میگیرم الان ... آهههه ... لعنتی جونگین ...
با عجله تلفن همراه را قطع کرد و با عصبانیت غرید :
-لعنتتییی ... همین مونده بود پدربزرگ ناله هامو بشنوه . الان فکر میکنه داریم کاری انجام میدیم !
جونگین بدون اینکه ذره ای تکان بخورد ، پرسید :
+مگه داریم انجامش نمیدیم ؟
کیونگسو با کلافگی جواب داد :
-تا شب ازدواجمون ، نه ! الانم ازم فاصله بگیر چون داری تحریکم میکنی !
جونگین نیشخندی زد و در همان حال که لاله ی گوش کیونگسو را میان زبان و دندانش میگرفت ، دستش را روی پایین تنه ی او گذاشت . با دیدن عکس العمل جونگین ، کیونگسو با آرنجش مشتی به شکم او زد و غرید :
-گفتم الان نه جونگین ، بعد از شب ازدواجمون میتونی هر چقدر که خواستی انجامش بدی ولی الان نه . بعدشم ، چرا طوری رفتار میکنی که انگار من زیرم و تو رو ؟
جونگین در همان حال که با دلخوری شکمش را میمالید ، اعتراض کرد :
+مهم نیست کی زیره و کی رو ، هرطور تو بخوای انجامش میدیم !
و طاقباز روی تخت خوابید و دست هایش را بالای سرش حلقه کرد . کیونگسو نیم نگاهی به چهره ی دلخور جونگین و لب های آویزانش انداخت ، سپس در همان حال که سرش را روی سینه ی او میگذاشت ، گفت :
-مرسی که اینقدر هوامو داری و تو همه چیز نظرمو میخوای . حالا میشه دلگیر نشی و این چند هفته ی باقیمونده رو هم صبر کنی ؟ بهت قول میدم اینطوری اولین بارمون خیلی ارزشمندتر و رویایی باشه !
جونگین لبخندی زد و در همان حال که موهای او را نوازش میکرد ، گفت :
+میدونم خوشگلم ، فقط میخواستم یکم سر به سرت بذارم . مهم وجود خودته که برام ارزشمنده نه بدست آوردن بدنت . بگذریم ، پدربزرگ چی میگفت ؟ شنیدم اسم منو هم به زبون آوردی ، نکنه بازم تو رو تحت فشار گذاشته که بریم تانژانک ؟
کیونگسو که با یادآوری پدربزرگشان ، به خاطر ناله هایش از خجالت سرخ شده بود ، در جواب او گفت :
-آره ، میگه هنوز هیچ کاری برای ازدواجمون انجام ندادیم و بهتره هر چه زودتر بریم تانژانک تا برای مراسم آماده شیم . جونگین ؟ میشه درخواستشو قبول کنیم و بریم تانژانک ؟ دلم میخواد یکم از این جو دور باشم و خودم همه ی کارای مراسم ازدواجمونو انجام بدم !
جونگین بوسه ای روی موهای بهم ریخته ی کیونگسو زد و گفت :
+باشه خوشگلم ، فردا صبح میسپرم وسایلامونو جمع کنن ، شامو با پدربزرگ میخوریم . خوبه کیونگی ؟
کیونگسو با خوشحالی سرش را بالا آورد و در همان حال که با چشم هایی درخشان به جونگین زل میزد ، پرسید :
-جدی میگی کای ؟
جونگین سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
+آره ، ریما چند دقیقه ی قبل بهم زنگ زد و گفت سهون و لوهان آشتی کردن . جزئیاتش بماند ولی خوب ، مهم اینه که بالاخره برگشتن به اتاق مشترکشون ، البته دوتایی . حالا که خیالم از بابت لوهان راحته ، دیگه دلیلی برای موندن نمیمونه . داروهاشم میسپرم ریما ترتیبشونو بده . از طرفی ، میخوام وقتی برای ازدواجمون برنامه ریزی می کنیم ، چهره ی خندونتو ببینم . حالا خوشحالی پرنسم ؟
کیونگسو با خوشحالی بوسه ای روی لب های برجسته ی جونگین زد و گفت :
-اوهومممم ، تو بهترین همسر دنیایی جونگینااااا ، خیلی دوستت دارم و خوشحالم که اون روز جونتو نجات دادم ، من بدون تو زنده نمیموندم کایاااا !
جونگین که با یادآوری اتفاقات گذشته اعصابش کمی متشنج شده بود ، سر کیونگسو را روی سینه ی خودش گذاشت و گفت :
+همیشه کنارم بمون کیونگی ، چشمای درشتتو ازم دریغ نکن ، هرگز اجازه نده یه زخم کوچیکم روی بدنت بوجود بیاد ، طاقت دیدن درد کشیدنت رو ندارم ، حتی اگه دلیلش خودم باشم . فهمیدی یا نه عزیزدلم ؟
کیونگسو تنها به تکان دادن سرش به نشانه ی تایید بسنده کرد و ترجیح داد به صدای قلب جونگینش گوش کند و از اینکه او سالم و سلامت در کنارش بود ، درون خوشحالی بی انتهایش غرق شود ! روزی که برای اولین بار جونگین را در مرکز آموزشی دایمند دید ، به هیچ وجه فکر نمیکرد که روزی بتواند او را بدست بیاورد و این موضوع مثل یک خواب شیرین و رویایی دست نیافتنی به نظر می آمد . حالا که همه ی آرزوهایش در حال به وقوع پیوستن بود ، ته دلش کمی میترسید ؛ میترسید که باز هم همه چیز یک خواب باشد ، خوابی که در انتها به کابوسی خوفناک تبدیل شود !
☔☔☔☔☔☔☔
نگاهش را به سختی از بکهیون که لباس هایش را با شلوارک به شدت کوتاه و رکابی راحتی او عوض میکرد ، گرفت و سعی کرد خودش را مشغول بررسی تبلتش نشان بدهد . با فرو رفتن تخت ، نیم نگاهی به موجود کوچک و بانمک زیر لحاف انداخت و پرسید :
-تا کی میخوای از لباسای راحتی من به عنوان لباس خواب استفاده کنی کیوتی ؟
بکهیون لبخند پهنی زد و با لحنی شیطنت آمیز جواب داد :
+تا آخر عمر ، چون اینطوری تموم لباسای راحتیتو میپوشم و همیشه عطرم روی لباسات میمونه ، در نتیجه هر جا بری ، من همراهتم !
چانیول ابرویی بالا انداخت و به شوخی پرسید :
-یعنی قرار نیست این لباسا شسته بشن ، مگه نه ؟
بکهیون با قاطعیت سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و گفت :
+لباسایی که شبای قبل پوشیدم رو دوباره گذاشتم روی لباسای راحتیت ، اینطوری تو هم اول از همه اونا رو برمیداری . باورم نمیشه برای اولین بار خاصیت تنبل بودنت به نفعم شده !
و پیروزمندانه لبخندی زد . چانیول که دلش برای تک تک کلمات و اداهای او غش رفته بود ، بوسه ای روی لب های غنچه شده اش زد و گفت :
-حیف که شام خوردم و سیر سیرم وگرنه درسته قورتت میدادم خوشگلم !
بکهیون با شنیدن این جمله لبخند رضایتی زد و سپس مشغول بررسی تلفن همراهش که سرشب از اتاقش آورده بود ، شد .
با خاموش شدن چراغ خواب و در آغوش کشیده شدن بدنش توسط چانیول ، با لب هایی آویزان اعتراض کرد :
+اما من هنوز تلفن همراهمو چک نکردم ، چراغو روشن کن !
اما چانیول سرش را در گودی گردن او فرو برد و با چشم هایی بسته جواب داد :
-میخواستی اینقدر وقتتو با نقشه کشیدن برای لباس راحتیای من تلف نکنی تا برای چک کردن تلفن همراهت فرصت داشته باشی . تازه ، فردا باید با پدرم برم شرکت تا یه سری به اوضاع بزنم ، اون موقع میتونی کاراتو انجام بدی ولی الان تمام و کمال مال منی ! حتی نمیخوام یه مولکول از گلوکزای مغزت برای موضوعی به جز من سوخته بشه !
بکهیون با شنیدن این جملات لبخند رضایتی زد . بعد از اینکه تلفنش را روی حالت سکوت تنظیم کرد ، آن را کنار تخت انداخت و سپس مشغول نوازش موهای چانیول شد . چانیول راضی از حرکت انگشت های ظریف بکهیون درون موهایش ، نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد :
-اگه ازت بخوام فقط لباسای منو بپوشی تا همشون تو عطرت غرق بشن ، خودخواهیه ؟
بکهیون بوسه ای روی پیشانی او زد و گفت :
+از این به بعد فقط لباسای تو رو میپوشم . دوست دارم تو خونه یکی از پیراهنای گشادتو بپوشم با یه شلوارک کوتاه ، اینطوری کیوت میشم ، مگه نه ؟
-دوست داری کیوت باشی ؟
+آره ، تو منو چطوری دوست داری ، کیوت یا خشن و مغرور ؟
-فقط خودت باش ، نمیخوام تغییرت بدم یا ازت یه موجود دیگه بسازم ، تو برای من بکهیونی ، فرقی نمیکنه چطوری ، فقط خودتی که برام پرستیدنی و با ارزشی !
+پس پیراهن یقه اسکی میپوشم و از کلاه و شالگردن استفاده میکنم !
چانیول با شنیدن این جملات قهقهه ای زد و اعتراض کرد :
-حالا منو دست میندازی فلفل ؟
بکهیون با خنده جواب داد :
+شوخی کردم ، حالا هم بخواب ، صبح زود باید بیدار شی . من همین جا منتظرت میمونم ، پیراهنا و شلوارکای تو رو میپوشم و هر روز خودم لباساتو آماده میکنم . تازه ، دلم میخواد تو آشپزی به کارگرا کمک کنم و خودم هر روز برات میز بچینم . بهتر که شدم ، برمیگردم شرکت و مثل قدیما مدیرعاملت میشم ، اینطوری باهم میریم شرکت و شبم خسته برمیگردیم تو تختمون . بیا گاهی روی کاناپه ی اتاقت تو شرکت بخوابیم ، جاش کوچیکه باید خیلی به هم نزدیک شیم ، اینطوری خیلی خوبه ! من میشینم روی میزت ، مانع کارت میشم ، میتونیم گاهی اوقات کارو بپیچونیم و تو قسمتای خلوت شرکت یه کارایی بکنیم ... میتونیم ...
-زندگی رویایی !
+بیا انجامش بدیم یول !
-هر چی رو که تو بخوای ، انجامش میدیم بکهیون ، تو فقط اشاره کن ، کل دنیا رو به پات میریزم پرنسم !
+از کل دنیا فقط تو رو میخوام !
-شکایتی نیست !
+شب بخیر چانی ، خواب منو ببینی !
-شبت بخیر هیونا !
چشم هایشان را بستند و مست بوسه و نوازش های قبل از خواب یکدیگر شدند . آنقدر غرق در آرامش کشیده شدن بدن هایشان بر روی هم و همچنین ریتم صدای برخورد باران با پنجره ی اتاق  بودند که متوجه درخشش تلفن همراه بکهیون و نمایان شدن پیامی بر روی صفحه ی آن نشدند :
"سلام عروسک ! خیلی وقته همدیگرو ندیدیم رئیس کوچولو ! فکر نمیکنی زمان تصفیه حسابه ؟ فعلا از آرامش موقتت لذت ببر ، به وقتش میام ملاقاتت ، اونم دست پر !
دوست قدیمی و بزرگترین دشمن فعلیت - ویلیام"

سلام انجلای من ووتا رو نرسوندید ولی باز دلم خواست بهتون عیدی بدم 😊
فالو کردن پیج تلگرام یادتون نره چون آپا اونجا کاملا منظمه کلی داستان دیگه هم دارم اونجا 😉😉
#zodise_n

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now