Part 24

239 40 0
                                    

همانطور که حواسش به جاده ی مقابلش بود ، نیم نگاهی به بکهیون که در کت و شلوار آلبالویی مخمل با پیراهن سفیدی که به تن داشت ، بیش از پیش زیبا به نظر می آمد ، انداخت . عطر دیوانه کننده ی او ، به شدت در فضای بسته ی اتومبیل می پیچید و سهون را به طرز اعجاب آوری بیقرار میکرد . نیم ساعت از زمانی که بکهیون سوار اتومبیل شده بود ، میگذشت ولی از آن موقع ، به جز احوال پرسی معمولی ، هیچکدامشان حرف دیگری نزدند . سهون که از وضعیت خفقان آور بینشان کلافه شده بود ، تصمیم گرفت سکوت را بشکند ، پس پرسید :
-چانیول بهتره ؟
بکهیون که غرق در افکارش بود ، با شنیدن صدای سهون به خودش آمد . بدون نگاه کردن به او با لحنی سرد جواب داد :
+آره ، الان بهتره . البته اگه تا صبح استراحت کنه ، کاملا خوب میشه ولی اون هرگز با موندن تو تخت خواب و استراحت کردن کنار نمیاد پس باید احتمال طولانی شدن علائم بیماریشو هم درنظر بگیریم !
سهون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پرسید :
-در مورد اینکه امشب با من به جشن میای ، چیزی نگفت ؟
بکهیون پوزخندی زد و در همان که به جاده ی مقابلش که به خاطر چراغ های سراسری و همچنین نور ستارگان ، روشن تر از روز به نظر می آمد ، نگاه میکرد ، یاد چهره ی درهم چانیول ، هنگام خارج شدن از عمارت افتاد . سهون با دیدن سکوت او پرسید :
-چیشد ؟ چرا جوابمو نمیدی ؟
بکهیون نیم نگاهی به او انداخت و پرسید :
+دوست داری دروغ بشنوی ؟
سهون با تعجب به بکهیون نگاه کرد و پرسید :
-منظورت چیه ؟ خوب معلومه از دروغ متنفرم .
+پس چیزی رو ازم نپرس که بهت مربوط نمیشه . من مگه ازت در مورد عکس العمل همسرت ، وقتی بهش دروغ میگفتی ، پرسیدم ؟
سهون با عصبانیت پرسید :
-کی گفته من به لوهان دروغ گفتم ؟
بکهیون پوزخندی زد و با لحنی تمسخرآمیز پرسید :
+یعنی میخوای بگی ، بهش نگفتی امشب ، من و چانیول باهم به مهمونی میایم ؟
سهون که با شنیدن این جمله به شدت جا خورده بود ، زیرلب غرید :
-رابطه ی شخصی من و همسرم ، به تو مربوط نمیشه !
بکهیون که بابت دروغ گفتن سهون به لوهان مطمئن شده بود ، لبخندی زد و گفت :
+خوبه ، حالا منظور جملمو میفهمی !
سهون با شنیدن این حرف ، ترجیح داد دیگر چیزی نگوید و فقط روی جاده ی مقابلش تمرکز کند . پس از گذشت یک ساعت ، بالاخره به محل برگزاری مهمانی رسیدند . سهون بعد از پیاده شدن ، نیم نگاهی به بکهیون که همچنان روی صندلی جلو نشسته بود و انتظار باز شدن در توسط او را میکشید ، انداخت و با کلافگی سمت در جلو رفت و آن را برای بکهیون باز کرد . بکهیون که به خواسته اش رسیده بود ، لبخند رضایتی زد و پهلو به پهلوی سهون ، وارد عمارت شد . در این میان ، بکهیون نیم نگاهی به کت و شلوار طوسی بسیار گران قیمت سهون انداخت و او را به خاطر انتخابش تحسین کرد . او حتی یک درصد هم احتمال نمیداد ، مردی که کنارش ایستاده ، توسط دست های ظریف همسرش ، به این شکل و شمایل درآمده !
با از وارد شدن به عمارت ، ارباب پیل با خوشحالی برای استقبالشان جلو آمد . پس از احوال پرسی ، سمت سهون چرخید و در حالی که آنها را سمت میز مخصوصشان هدایت میکرد ، پرسید :
×باید جسارت منو ببخشید جناب اوه ، ولی همونطور که میبینم ، امشب ارباب شیو شما رو همراهی نمیکنن ، درست نمیگم ؟
سهون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-همینطوره جناب پیل ، همسرم یکم کسالت داشتن برای همین نتونستن خدمتتون شرفیاب بشن . البته ، ازم خواستن که عرض پوزش و عذرخواهیشونو خدمتتون برسونم !
پیل با ناراحتی گفت :
×آه ، که اینطور . از طرف من ، ازشون بابت ارزشی که برام قائل شدن تشکر کنید و بهشون بگید از خداوند سلامتی طولانی مدت رو براشون آرزومندم !
سهون با خوشحالی رو به او لبخندی زد و ادای احترام کرد . ارباب پیل سپس سمت بکهیون چرخید و گفت :
×از ملاقاتتون بسیار خوشحال شدم جناب بیون . همونطور که میبینم ، ارباب پارک هم تشریف نیاوردن و شما امشب جناب اوه رو همراهی می کنید !
بکهیون لبخندی اغوا کننده زد و با لحنی بسیار سلطه جویانه گفت :
+آه ارباب پیل ، همینطوره که می فرمایید . خود چانیول هم بابت این اتفاق بسیار ناراحته ولی چه میشه کرد ؟ بعد از مدت ها ، امروز صبح بیماری قدیمیش دوباره علائمشو نشون داد و چانیول مجبور شد برای بدتر نشدن وضعیتش ، کمی استراحت کنه . البته یول گفت بعدا بابت امشب از دلتون درمیاره و من به خوبی میدونم که اون تو اینکار بهترینه !
پیل سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
×همینطوره جناب بیون . من دیگه با اجازتون ، از خدمتتون مرخص میشم و امیدوارم بتونید لذت کافی رو از مهمونی ببرید . اگه به چیزی احتیاج داشتید ، فورا بهم خبر بدید تا براتون آمادشون کنم !
سهون به او لبخند تشکرآمیزی زد و گفت :
-حتما جناب پیل ، خیلی ممنون بابت مهمان نوازیتون ، مطمئنا همه چیز بی نقص و فوق العادس پس لازم نیست نگران باشید .
پیل هم متقابلا لبخندی زد و سپس از آنها دور شد . بکهیون و سهون روی کاناپه های پشت میز مخصوصشان ، کمی با فاصله از هم نشستند و مشغول بررسی مهمان ها شدند . بعد از گذشت چند دقیقه ، سهون سمت بکهیون که حالا مشغول نوشیدن شرابش بود ، چرخید و گفت :
-مهمونی فوق العاده ایه ، واقعا جای لوهان و چانیول خالیه . کاش میتونستن همراهیمون کنن !
بکهیون بدون نگاه کردن به او ، پوزخندی زد و در حالی که با چرخاندن پایه ی جامش ، شراب داخلش را طوری به حرکت درمی آورد که عطرش به مشامش برسد ، با عشوه گفت :
+مهم نیست کی کنارت باشه و تو چه موقعیتی باشی ، یه موجود باید بتونه تو همه حال از لحظاتش لذت ببره . میدونی چیه سهون ؟ خیلی وقته که ای کاش رو از دایره ی لغاتم حذف کردم . میخوای بدونی چرا ؟
سهون که محو حرکات انگشت های ظریف بکهیون به دور پایه ی جام شده بود ، با لحنی ملایم پرسید :
-چرا ؟
بکهیون پوزخندی زد و در حالی که جام را به لب هایش نزدیک میکرد ، گفت :
+چون کاری نمیکنم که تهش مجبور شم ، حسرت بخورم !
سهون نیم نگاهی به او انداخت ، سپس نیشخندی زد و پرسید :
-یعنی الان اوضاع بر وفق مرادته ؟ از بودن در کنارم لذت میبری ؟
بکهیون پوزخندی زد و پرسید :
+نگو که تو لذت نمیبری ؟
سهون که با شنیدن این جمله به شدت جا خوره بود ، کمی مکث کرد و سپس گفت :
-چرا باید از بودن در کنارت لذت ببرم ؟ من متأهلم بیون بکهیون و به جز همسرم ، از بودن با فرد دیگه ای لذت نمیبرم !
بکهیون نیشخندی زد و گفت :
+قدیما وفادار نبودی سهون !
سهون با شنیدن این حرف قهقهه ای زد و گفت :
-ببین کی از وفاداری حرف میزنه !
بکهیون به چشم های مشکی او زل زد و با اینکارش باعث شد ، سهون هم متقابلا به چشم های سبز او نگاه کند . سهون که با تلاقی نگاه هایشان ضربان قلبش به شدت افزایش یافته بود ، ناگهان نگاهش را از او گرفت و خودش را مشغول نوشیدن نشان داد . بکهیون با دیدن دست های لرزان سهون که سعی میکرد جامش را ثابت نگه دارد ، پوزخندی زد و پرسید :
+تو این یازده سال ، روزی بوده که دلت منو بخواد ؟
سهون با شنیدن این سؤال ، با تعجب سمت او چرخید و دوباره چشم های وحشی بکهیون ، با چشم هایش تلاقی کرد . سهون با لب هایی لرزان زمزمه کرد :
-مستی ، دیگه نخور ، داری چرت و پرت میگی !
بکهیون بدون توجه به جملات سهون از جایش بلند شد و سمت او رفت . کنارش نشست ، دستش را روی پای راست سهون گذاشت و انگشت هایش را تا بالای ران او کشید . سپس سرش را در گودی گردن سهون فرو برد و با عشوه پرسید :
+چیه ؟ چون واقعیتو پرسیدم ، حرفام شدن چرت و پرت و خودمم شدم مست ؟ راستشو بگو ، مستمو بیشتر دوست داری یا هوشیار ...
سپس با لحنی کشدار ادامه داد :
+سهههووووننننن ...
سهون که به شدت مغلوب شده بود ، سعی کرد خودش را از تله ای که بکهیون برایش ترتیب داده بود ، بیرون بیاورد ولی با کشیده شدن انگشت های بکهیون بین پاهایش ، چشم هایش تا آخرین حد ممکن ، باز شد . با عجله سمت بکهیون چرخید و در همان حال که دست او را از روی پاهایش کنار میزد ، با عصبانیت گفت :
-زودتر این مسخره بازی رو تمومش کن بکهیون ، یه وقت یه نفر میبینه . اگه همینطور ادامه بدی ، از اینجا میرم !
بکهیون بدون توجه به جبهه گیری سهون ، لب هایش را بیشتر به پشت گوش او نزدیک کرد و حالا نفس های گرمش ، به گردن سهون می خورد و او را مست تر میکرد . سپس با صدایی اغوا کننده گفت :
+میزمون تو پرت ترین نقطه ی ممکنه اوه سهون ، کسی ما رو نمیبینه پس چرا این لذتو از خودمون دریغ کنیم ؟ یازده ساله منتظر لمس کردن این بدن فوق العادم ، لطفا منو از خودت محروم نکن هونا !
سهون با عصبانیت از جایش بلند شد و رو به او فریاد زد :
-ولی من نیستم بکهیون ، من منتظر لمس کردن بدنت نیستم و به هیچ وجه هم نمیخوام به همسرم خیانت کنم . حالا هم بلند شو ، از اینجا میریم . به لوهان قول دادم که زودتر برگردم خونه !
بکهیون شتاب زده از روی کاناپه بلند شد ، سمت سهون رفت ، دست هایش را دور کمر او حلقه کرد و عاجزانه پرسید :
+پس من چی ؟ میخوای منو به حال خودم رها کنی ؟ منی که یازده ساله در تمنای استشمام عطر تنت هستم چی ؟ همسرت هر شب ازت لذت میبره ، چی میشه یه شب هم متعلق به من باشی ؟ شاید مثل همسرت با تجربه نباشم ولی منم جذابیتای خاص خودمو دارم ، دلت میاد پسم بزنی ؟
سهون وحشت زده به چشم های مست و لرزان او زل زد و پرسید :
-چرا هزیون میگی بکهیون ؟ میخوای جواب چانیولو چی بدی ؟
بکهیون قهقهه ای زد و با لحنی تمسخرآمیز پرسید :
+چانیول ؟ من و چانیول فقط دوستیم اوه سهون ، چه فکری پیش خودت کردی ؟ فکر کردی اجازه میدم ، کسی به بدنی که متعلق به توعه دست بزنه ؟
سهون با شنیدن این جملات ، پوزخندی زد و پرسید :
-پس اون پسر توی مزرعه ...
بکهیون به او اجازه ی اتمام جمله اش را نداد و با عجله گفت :
+بهم تجاوز کرد !
سهون که با شنیدن این حرف به شدت شوکه شده بود ، با عجله فریاد زد :
-چی ؟ تو میفهمی چی میگی ؟ دست از دروغ گفتن بردار بیون بکهیون ، من خودم دی ...
+تو چیزی رو دیدی که ارباب شیو میخواست ببینی . اون تهدیدم کرد سهون ، تهدیدم کرد که اگه با اون پسر نخوابم ، تو رو میکشه لعنتی . من به خاطر تو بدنمو تقدیم اون پسر کردم اوه سهون . بدن خودمو ، در مقابل سلامتی تو بهش دادم !
با شنیدن این جملات ، دهان سهون از شدت تعجب باز شد . برای چند ثانیه تنها صدای هق هق های بکهیون و موزیک ملایمی که در سالن پخش میشد ، به گوششان میرسید . بعد از گذشت چند ثانیه ، به صورت خیس از اشک بکهیون که مقابلش ایستاده بود ، نگاه کرد و پرسید :
-ارباب شیو چرا باید تو رو تهدید کنه ؟
بکهیون میان هق هق هایش نالید :
+پسرش مریض بود ، به شدت هم مریض بود . همه ی دکترا ازش قطع امید کرده بودن ، ولی مثل اینکه اون بعد از سالا ، از پدرش یه چیز خواسته بود و اون چیز هم تو بودی . ارباب شیو هم به خاطر مداوای پسرش ، زندگی منو نابود کرد . آره ، همسر نازنینت در مقابل زندگی خودش ، منو نابود کرد . حالا میفهمی چرا ازش متنفرم ؟ هان ؟ میفهمی ؟
سهون با عصبانیت فریاد زد :
-دروغه ، اینا همه دروغن ، امکان نداره ، این جملات راست نیستن . اگه حرفات درستن ، چرا اینا رو زودتر بهم نگفتی ؟
+تو باور میکردی ؟ بعدشم ، ارباب شیو تهدیدم کرده بود که کسی نباید از این ماجرا خبردار شه . حالا میفهمی این وسط ، چه کسی قربانی اصلیه اوه سهون ؟
-چرا باید حرفاتو باور کنم ؟ چه تضمینی برای درستیشون وجود داره ؟
+من همون موجودی هستم که ده سال پیش ، سمت پرتگاه میرفت تا خودشو بکشه ولی بدنش اونقدر زخمی  و غرق  تو خون بود که پاهاش  حتی توانایی ، برداشتن  همون  چند  قدمو هم نداشت .
نفس عمیقی کشید و میان هق هق هایش با درماندگی ادامه داد :
+اگه چانیول نجاتم نمیداد ، همون موقع خودمو خلاص میکردم پس از من تضمین نخواه اوه سهون . من خیلی وقته چیزی برای از دست دادن ندارم !
سهون دست های لرزانش را روی صورت خیس بکهیون کشید و ملتمسانه پرسید :
-تو داری باهام چیکار میکنی ؟ این حرفا چی هستن که به زبون میاری ، خودکشی یعنی چی ؟ تو کی به این روز افتادی بکهیون ؟
بکهیون به چشم های او زل زد و با قاطعیت گفت :
+همون زمانی که منو به خاطر گناه نکرده ، تحویل مأمورای گارد سلطنتی دادی !
سهون با لب هایی لرزان پرسید :
-نگو که انبارو هم تو آتیش نزدی ؟
بکهیون مچ دست راستش را از زیر آستین کتش بیرون آورد ، آن را مقابل صورت سهون گرفت و گفت :
+اونشب یکی از همسایه ها اومد کلبم و بهم گفت برای اسبا یه مشکلی پیش اومده . ازم خواست برم اصطبل و تا اومدن بقیه ی کشاورزا ، مراقب اوضاع باشم . من نمی دونستم که همه ی اونکارا ، یه تله برای به دام انداختنم هستن ، حتی مچ دستم هم موقع شکستن قفل دچار سوختگی شد .
سهون برای چند ثانیه ، وحشت زده به اثر زخم سوختگی نسبتا عمیق روی مچ بکهیون زل زد .  بعد از گذشت چند دقیه ، احساس کرد که دیگر توانایی تحمل جو مهمانی را ندارد ، به همین دلیل دست بکهیون را گرفت و در حالی که او را دنبال خودش می کشید ، با قاطعیت گفت :
-امشب باید تکلیفمو با گذشتمون روشن کنم !
سپس باهم سمت خروجی سالن رفتند !
☔☔☔☔☔☔☔
جونگین کلافه از اتاقش بیرون آمد تا غذای پیپلاپ را برایش ببرد . همه جا در سکوت و تاریکی مرگباری فرو رفته بود ؛ گویی هیچکس در آن عمارت سکونت نداشت . سمت آشپزخانه می رفت که ناگهان ، چشمش به فردی که خودش را روی کاناپه ی وسط سالن جمع کرده و به خواب رفته بود ، افتاد . آرام آرام سمتش رفت و با دیدن چهره ی غرق در خواب لوهان ، با لحن ملایمی گفت :
-لوهان ؟ چرا اینجا خوابیدی ؟ اینطوری که بدنت درد میگیره .
اما خواب لوهان به قدری سنگین بود که اصلا صدایش را نشنید . جونگین به آرامی جلوتر رفت ، خواست لوهان را بلند کند و به تختش ببرد ولی ترسید که با لمس بدن او ، باعث ناراحتی اش بشود . به همین خاطر به آرامی شانه اش را تکان داد و گفت :
-لوهان ؟ بیدار شو پرنسم ، اینجا که جای خوابیدن نیست . لوهانا ؟
لوهان به خاطر تکان های جونگین ، چشم هایش را به آرامی باز کرد با دیدن صورت او ، با لحن خواب آلودی پرسید :
+تویی جونگین ؟ فکر کردم سهون برگشته !
سپس نگاهی به خودش که همچنان لباس خوابش را به تن داشت ، انداخت و نالید :
+من چرا اینجا خوابم برده ؟ اوفففف ... حتی کنترل خواب و بیداریم هم دست خودم نیست !
جونگین با دیدن چهره ی کلافه ی او ، با عجله گفت :
-اشکال نداره لوهان ، احتمالا به خاطر اثر داروهاست . راستی ، ددی سهون کجاست ؟ چرا منتظرشی ؟ مگه هنوز نیومده خونه ؟
لوهان نیم نگاهی به او انداخت و پرسید :
+ساعت چنده ؟
جونگین نگاهی به ساعت شمار دیواری انداخت و جواب داد :
-یک بعد از نیمه شب . نگفتی ، چرا منتظر ددی سهونی ؟
لوهان با فهمیدن ساعت ، آهی از کلافگی کشید و گفت :
+رفته مهمونی ارباب پیل . چون حال مساعدی نداشتم ، باهاش نرفتم ولی سهون گفت زودتر برمیگرده . نکنه اتفاقی براش افتاده ؟
جونگین به او لبخندی زد و گفت :
-نه لوهان ، نگران نباش . احتمالا سرگرم کار و قراردادای جدید شده ، برای همین ساعت از دستش در رفته . پس بهتره تو هم زودتر بخوابی !
لوهان با ناراحتی نیم نگاهی به او انداخت و پرسید :
+تو چرا هنوزم بیداری ؟
جونگین با خنده دستی به موهای بهم ریخته اش کشید و گفت :
-هیچی ، پیپلاپ گرسنش بود و اجازه نمیداد بخوابم ، برای همین اومدم یکم غذا براش ببرم .
لوهان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . با دیدن زخم های صورت جونگین ، دستش را روی آنها کشید و با نگرانی پرسید :
+پانسمان زخماتو عوض کردی ؟ داروهاتو چی ؟ اونا رو به موقع خوردی ؟
جونگین که به خاطر لمس شدن صورتش توسط لوهان به شدت لذت میبرد ، لبخند رضایتی زد و به دروغ گفت :
-آره ، نگران نباش !
+چرا بهم دروغ میگی ؟ خوب میدونم ، اونقدر تنبلی که اینکارا رو انجام نمیدی !
سپس از روی کاناپه بلند شد ، دست جونگین را گرفت و او را سمت اتاقش کشید . جونگین تا رسیدن به اتاق ، حرفی نزد و منتظر عکس العمل لوهان ماند . پس از ورود به اتاق جونگین ، لوهان سمت او چرخید و گفت :
+اول مسکناتو بخور ، بعد برو دوش بگیر . وقتی برگشتی ، پانسمان زخماتو عوض میکنم . تا اون زمان هم ، خودم غذای پیپلاپو بهش میدم !
جونگین که با شنیدن این جملات به شدت جا خورده بود ، با شرمندگی زمزمه کرد :
-اما خودم میتونم انجامشون بدم . بعدشم ، اگه ددی سهو ...
لوهان با عصبانیت به چشم های مشکی او نگاه کرد و فریاد زد :
+تو پسر منی شیو جونگین ، کسی نمیتونه جلوی منو بگیره و اجازه نده که ازت مراقبت کنم . پس بیشتر از این عصبانیم نکن و کارایی که گفتم رو انجام بده . نمیخوام زخمات عفونت کنن و مریض بشی چون در اون صورتم خودم باید پرستارت باشم پس بیشتر از این مقاومت نکن !
جونگین با دیدن چهره ی عصبانی لوهان ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . سپس سمت میزش رفت و بعد از خوردن مسکن هایش ، وارد حمام شد . قلبش از فکر کردن به اینکه لوهان قرار است دوباره بدنش را لمس کند ، به شدت میتپید ولی به خوبی می دانست باید خودش را کنترل کند تا باعث معذب شدن لوهان و ناراحتی اش نشود !

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now