×ارباب ؟ الان بهترید ؟
لوهان نیم نگاهی به سونگ که با استرس بالای سرش ایستاده بود و بدون نفس کشیدن در مورد حالش می پرسید ، انداخت و به آرامی زمزمه کرد :
-آره سونگ ، لازم نیست نگران باشی ، الان بهترم .
سونگ باز هم با دستپاچگی ظاهر او را بررسی کرد و گفت :
×اما تا همین چند دقیقه ی قبل ، رنگ به صورتتون نمونده بود . مطمئنید که خوبید ؟
لوهان با کلافگی سمت سونگ چرخید ، لیوان آبی که درون دستش قرار داشت را رو به او گرفت و گفت :
-باور کن حالم خوبه . الان سهون زنگ زد و گفت ، جونگینو آزاد کردن و دارن میان خونه . پس دیگه جایی برای نگرانی نیست . میتونی بری و به کارات برسی .
×اما ارباب ...
لوهان نگاهی عصبانی به او انداخت و سونگ با دیدن این حرکتش ، فهمید که نباید بیشتر از آن جلوی مهمان اربابش ، در مورد حالش پافشاری کند . برای همین ادای احترامی به او و بکهیون که کمی آن طرف تر نشسته بود ، کرد و سپس سمت آشپزخانه رفت .
بعد از دور شدن سونگ ، لوهان سمت بکهیون چرخید و با شرمندگی گفت :
-واقعا معذرت میخوام بکهیون ، باعث ناراحتی شما هم شدیم . به خاطر ما شبتون خراب شد .
بکهیون نیم نگاهی به او انداخت و با لحنی بی اعتنا گفت :
+نه ، مشکلی نیست . من به هیاهو و استرس عادت دارم و از زندگی یکنواخت متنفرم . شاید چون تو زندگیم خیلی سختی کشیدم و مشکلات زیادی رو تجربه کردم ، آب دیده شدم .
لوهان لبخندی زد و گفت :
-احتمالا همینطوره .
بکهیون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با لحنی تمسخرآمیز گفت :
+ولی به تو حق میدم با هر اتفاق کوچیکی ، فورا حالت بد شه ، چون همش تو ناز و نعمت بودی و هرگز طعم سختی و مشکلاتو نچشیدی . بدنت به استرس و کشمکش عادت نداره !
لوهان که نکته ی جملات بکهیون را فهمیده بود ، سعی کرد آرامشش را حفظ کند و با ملایمت گفت :
-اصلا هم اینطور نیست . منم تو زندگیم مشکلات زیادی رو تجربه کردم . شاید تو نگاه اول ، خیلی خوشبخت به نظر بیام ولی زندگی هرگز برام راحت نبوده . منم سختی های زیادی کشیدم اما چون به روی خودم نمیارم ، دلیل نمیشه که فکر کنی همیشه ، همه چیز بر وفق مرادم بوده .
بکهیون پوزخندی زد و گفت :
+که اینطور ، خیلی برام جالبه ، کسی که همیشه تو ناز و نعمت بوده و هر چیزی که خواسته رو به راحتی به دست آورده ، چه مشکلاتی می تونست داشته باشه ؟
لوهان به چشم های وحشی بکهیون زل زد و پرسید :
-تو از کجا میدونی ، هر چیزی که خواستم برام فراهم بوده ؟
بکهیون هم متقابلا به چشم های قهوه ای لرزان او زل زد و پرسید :
+نبوده ؟
لوهان سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و گفت :
-نه ، نبوده . اون عمارت از بیرون بهشت به نظر میومد ولی داخلش ، مثل یه تابوت بود . تابوتی که به جز کالبدش ، چیزی داخلش وجود نداره و اگر هم چیزی داخلش وجود داشته باشه ، قطعا اون موجود ، بی جونه ! اگه یه مواقعی ، هیاهویی هم وجود داشت ، مربوط به زمان زنده بودن مادرم میشد . بعد از مرگش ، پدرم هرگز نخندید . حتی به خاطر شاد شدن تنها پسرش که من بودم هم ، نخندید . همه ی ابراز علاقه هاش ، به پولش محدود میشد . فکر میکرد با پول میتونه منو خوشحال کنه ولی هر چیزی یه تاریخ انقضایی داره و ثروت پدرم هم ، خیلی زود تاریخ انقضاش برام تموم شد .
سپس نفس عمیقی کشید تا بتواند بر درد قلبش که کمی اذیتش میکرد ، غلبه کند . سپس ادامه داد :
-بعد از یه مدت ، خودشم فهمید که دیگه نمیتونه با وسایل رنگارنگ و گرون قیمت منو راضی کنه . من ربات نبودم که با دیدن چیزای سرد و بی روح خوشحال شم . من روح می خواستم ، علاقه می خواستم ، محبت می خواستم . محبتی که از شیش سالگیم ازم دریغ شد . تنها همدمم هم ، دوست دوران کودکیم ، ریما بود . البته پدرم اوایل باهاش مشکل داشت چون اون پسر سرخدمتکار عمارتمون بود و خوب ، قاعدتا پدرم نمی خواست که باهاش خیلی صمیمی بشم ولی از نظر من ، هیچ تفاوتی بین من و اون وجود نداشت . اصلا هیچ تفاوتی بین من و تموم افرادی که اطرافمون زندگی میکردن ، وجود نداشت .
×میخوای گذشتتو توجیه کنی و خودتو معصوم جلوه بدی ؟
-به هیچ وجه قصد اینکارو ندارم . تو گذشته ی تو و همه ی کسایی که اون سالا تو مزرعه ی پدرم کار میکردن ، منم مثل پدرم سهیمم . شاید اگه به جای زانوی غم بغل کردن و افسرده بودن ، از اون عمارت میومدم بیرون و سعی میکردم روح و محبتی که در طلبش بودم رو توی موجوداتی که به خاطر یه لقمه نون ، از صبح تا شب ، سخت ترین کارا رو انجام میدادن ، پیدا کنم ، هم من عذاب نمی کشیدم ، هم می تونستم باری رو از روی دوش اونا بردارم ولی افسوس که اون دوران ، خیلی خام بودم . البته بعد از مرگ پدرم ، از دل تموم کسایی که به هر نحوی به خاطر پدرم اذیت شده بودن ، در آوردم و سعی کردم تا جایی که توان دارم ، زندگی بهتری رو براشون بسازم و موفق هم شدم ولی با این حال ، مثل اینکه یه نفر مونده . یه نفر که بیشتر از همه از پدرم زخم خورده و اون یه نفر تویی بکهیون !
بکهیون که اصلا انتظار شنیدن این حرف ها را از زبان لوهان نداشت ، شوکه به او نگاه کرد و پرسید :
+بعد از این همه سال ، تازه فهمیدی بکهیونی هم وجود داره ؟
-تو یهو غیب شدی و هیچکس ازت خبر نداشت .
+هم خودت میدونی ، هم من که اگه می خواستی ، میتونستی پیدام کنی . عصر ، عصر ارتباطاته ، شیو لوهان !
-یعنی الان دیره ؟
+خیلی دیره !
-هیچ راهی برای طلب بخشش نیست ؟
+اگه فرشته شب هم باشی ، نمیتونی گذشته رو پاک کنی .
-آینده رو که میتونم بسازم .
+برای من آینده ای وجود نداره و من متعلق به حالم . حالی که با دستای خودم ساخته میشه و دیگه هرگز اجازه نمیدم ، کسی توی ساختنش حتی ذره ای دخالت کنه .
-تو تصمیمتو گرفتی .
+خیلی وقته ، پسر ارباب شیو .
-منو به اسم پدرم صدا نزن ، هیچ شباهتی بهش ندارم .
+مگه میشه از یه خون باشی و عکس العمل متفاوتی نشون بدی ؟ اگه جونگین پسر واقعیت بود ، متوجه منظورم میشدی !
لوهان با شنیدن این جملات بسیار عصبانی شد ؛ با نگاهی خشمگین به چشم های سبز بکهیون زل زد و غرید :
-جونگین پسر منه . برای اینکه والد یه فرزند باشی ، فقط لازم نیست اونو به دنیا بیاری و باهاش ارتباط خونی داشته باشی . مهم احساساتمونه که ما رو بهم متصل میکنه و این برتر از هر رابطه ی جسمی دیگه ایه !
بکهیون پوزخندی زد و گفت :
+اما با اتفاقی که امشب افتاد ، من در مورد ارتباطات احساسیتون هم نگران شدم چون برخلاف اعتقادای تو ، هیچ چیز طبق برنامه ریزی هایی که انجام میدی ، پیش نمیره . اینطور نیست ؟
لوهان نفس عمیقی کشید و سعی کرد به تپش های نامنظم قلبش مسلط باشد و چهره اش را آرام جلوه بدهد . بعد از گذشت چند ثانیه ، با آرامشی ساختگی گفت :
-جونگین همیشه خیلی معقوله و سعی میکنه رفتار درستی داشته باشه ولی با این حال ، اونم جوونه و قاعدتا خواسته ها و دل مشغولیای مخصوص به خودشو داره . در کل پسر به فکریه اما خوب ، نمیشه که همیشه و در همه حال ، ازش توقع بهترین عکس العملا رو داشته باشم . ما خودمون هم وقتی جوون بودیم ، اشتباهات زیادی داشتیم و بهترین درسای زندگی رو هم ، از همین اشتباهاتمون گرفتیم .
بکهیون فنجان قهوه ای را که سونگ برایش آورده بود ، برداشت و در حالی که از آن می نوشید ، گفت :
-اما بیا باهم روراست باشیم ، هر چقدرم که به فکر باشه ، بازم مثل بچه ی خودت که نمیشه . یه بچه ی پرورشگاهی ، به هیچ وجه نمیتونه جایگاهشو به خوبی درک کنه و همیشه در تلاشه تا جایگاه دیگرانو به دست بیاره . امیدوارم پسر شما همچین اخلاقی نداشته باشه . به هر حال وظیفه ی خودم دونستم که این موارد رو گوشزد کنم .
لوهان که با شنیدن این جملات به شدت خشمگین شده بود ، دندان هایش را روی هم فشار داد و با لحنی که به سختی سعی میکرد ملایم باشد ، گفت :
+بابت خیرخواهیت خیلی ممنونم بکهیون ولی اینو به خاطر داشته باش ، هر اتفاقی بیافته ، جونگین پسر من و سهونه . هیچ چیزی هم نمیتونه این واقعیتو تغییر بده !
بکهیون سری تکان داد و با لحنی تمسخرآمیز گفت :
+امیدوارم همینطور باشه که تو میگی ولی دنیا خیلی بیرحمه لوهان . هیچکس نمیتونه بدون تغییر باقی بمونه !
لوهان خواست با عصبانیت جواب بکهیون را بدهد ولی ناگهان در عمارت باز شد و سهون ، چانیول و جونگین وارد شدند . لوهان با عجله سمتشان دوید و با دیدن ظاهر جونگین ، چند ثانیه سرجایش میخکوب شد . سهون با دیدن چهره شوکه ی همسرش ، سعی کرد عصبانیتش را کنترل کند و گفت :
_شانس آوردیم مشکلش جدی نیست . به جز زخمای ظاهری ، آسیب دیگه ای ندیده .
لوهان دستی به صورت جونگین کشید و با نگرانی پرسید :
-آخه تو با خودت چیکار کردی پسرم ؟ مگه قرار نبود بمونی تو کلاست و درس بخونی ؟ آخه چطوری سر از بار درآوردی ؟
سهون پوزخندی زد و با عصبانیت گفت :
_اون پسره ، ویلیام ، همون که اون شب اومده بود خونمون ، باهاش شرط بسته ، اونم با مشروب آنجلاین . واقعا از سرم دود بلند میشه . آخه پسر ، تو مگه عقل تو اون کله ی پوکت نیست ؟ منی که پدرتم ، با سی سال سن ، تا حالا لب به اون مشروب لعنتی نزدم اونوقت تو با خودت چه فکری کردی که سرش شرط هم میبندی ؟ جواب منو بده ؟
جونگین فقط سرش را پایین انداخته بود و حرفی نمیزد ؛ هنوز هم بسیار مست بود و نمی توانست موقعیتش را به خوبی درک کند . لوهان با دیدن سکوت او ، سمت سهون چرخید و ملتمسانه گفت :
-سهونا ، ببین ، امشب حال درستی نداره ، بذار فردا صبح که بهتر شد ، همگی باهم در موردش صحبت می کنیم . تازه ، جلوی بکهیون و چانیول هم زشته ، اونا مهمون ما هستن .
چانیول که کمی دورتر از آنها و کنار بکهیون ایستاده بود ، سمت بکهیون چرخید و پرسید :
×بهتر نیست ما زودتر بریم ؟ دوست ندارم مزاحم حرفاشون بشیم .
بکهیون ابرویی بالا انداخت و گفت :
+مهمونی من تازه شروع شده ، حالا حالا ها قصد رفتن ندارم .
چانیول با تعجب نیم نگاهی به او انداخت و خواست چیزی بگوید ولی با شنیدن صدای فریاد سهون ، منصرف شد :
_ببین کارم به کجا رسیده که یه پسره ی بی سر و پا ، تهدیدم میکنه . تازه ، جناب جونگین ، برای شما هم پیغام فرستاد . گفت بهت بگم ، اگه پاتو تو مدرسه بذاری ، هر دو تا پاتو میشکنه و میذاره روی سینه ی معشوقت . از این به بعد باید برای جنابعالی ، بادیگارد و محافظ هم بفرستم تا یه وقت خدایی نکرده ، بهت آسیبی نزن . آخه من کجای تربیت تو کوتاهی کردم که به این درجه رسیدم ؟ مشروب خوردن و مست کردن مداوم ، یا کار موجودات بیچاره و بدبخته ، یا کسایی که عاشقن و شکست عشقی خوردن . نمیگم مست نکن ولی به اندازه ، دیگه داری از حدت میگذری شیو جونگین . تو که تو زندگیت چیزی کم نداری ، همیشه بهترینا رو داشتی و همه چیز هم برات فراهم بوده . پس دردت چیه ؟ هان ؟
لوهان با نگرانی نیم نگاهی به صورت درهم جونگین انداخت ، دوباره سمت سهون چرخید و عاجزانه نالید :
-ازت خواهش میکنم عزیزم . یه امشبو به خاطر من بیخیالش شو . میشه به حرفم گوش کنی ؟
سهون خشمگین غرید :
_نمیشه لوهان ، نمیشه . تک تک کلمات اون پسر به مغز استخونم نفوذ کرده و واقعا نمیدونم با این حجم از عصبانیتم باید چیکار کنم ؟
سپس رو به جونگین ادامه داد :
_با تو هستم پسره ی خیره سر ، اگه عاشقی ، دهنتو باز کن و بهم بگو طرف مقابلت کیه تا تکلیفمو باهاش روشن کنم و این ماجرا یکبار برای همیشه حل شه . این معشوق افسانه ایت کیه که حتی اون پسره ویلیام خبر داره ولی من و پدرت ازش بی اطلاعیم ؟ تا از این بیشتر عصبانی نشدم ، جوابمو بده جونگین .
جونگین با شنیدن کلمات عاشقی ، معشوق و پدر ، سرش را بالا آورد . به جز یک نفر ، هیچکس و هیچ چیز را نمی توانست تشخیص بدهد . فقط یک نفر را به خوبی و با وضوح کامل میدید ، کسی که همیشه در خواب ها و رویاهایش وجود داشت ، کسی که در تمام لحظات و دقایق زندگی اش به یادش بود ، کسی که حتی لحظه ای که احساس کرد در حال مردن است ، با تصور چهره اش آرام گرفت . آن فرد کسی نبود به جز لوهان . معشوقی که سهون از آن حرف میزد ، مقابلش ایستاده بود و با نگاه های نگران و مضطربش ، دلش را به شدت به لرزه می انداخت . در حال بررسی اجزای صورت لوهان بود که دوباره صدای فریاد سهون بلند شد :
_هی شیو جونگین ؟ جواب منو بده لعنتی وگرنه این دفعه خودم طوری میزنمت که حتی بهترین پزشکا هم کاری ازشون برنیاد .
سهون با نگرفتن جوابی از جانب جونگین ، با عجله سمتش رفت و خواست دوباره سرش فریاد بزند ولی ناگهان جونگین با عجله یک دستش را دور کمر لوهان حلقه کرد و بدن او را محکم به بدن خودش کوبید . سپس دست دیگرش را پشت گردنش قرار داد و در حالی که او را به خودش نزدیک تر میکرد ، لب هایش را روی لب های او گذاشت و مقابل چشم های متعجب لوهان ، با ولع شروع کرد به بوسیدن لب هایی که مدت ها در تمنای بوسیدنشان بود !
YOU ARE READING
Life Along the Rainy Route
Fanfictionزندگی شیو لوهان و همسرش اوه سهون به همراه پسرشون جونگین عالی و تقریبا بی نقص بود تا اینکه رد پای نامزد سابق سهون یعنی بیون بکهیون توی زندگیشون پیدا شد ! به نظرتون زندگی مشترک ده ساله ی سهون و لوهان میتونه همچنان بی نقص بمونه یا یه بارون سهمگین و سی...