Part 38

240 37 7
                                    

جونگین با شنیدن صدای ناله ی لوهان ، سرش را از روی تخت بلند کرد و با نگرانی سمت او چرخید . با دیدن پلک های نیمه بازش ، با عجله از روی صندلی بلند شد و رو به او پرسید :
-هانا ؟ لوهان ؟ منو میبینی ؟ صدامو میشنوی ؟
لوهان به سختی چشم هایش را کمی باز کرد و با دیدن صورت نگران جونگین ، نیم نگاهی به اطرافش انداخت . با دیدن اتاق کرم رنگی که در آن پر از دستگاه های مختلف بود ، فهمید در بیمارستان حضور دارد . نگاهش را از اطراف گرفت و رو به جونگین زمزمه کرد :
+چه اتفاقی افتاده ... جونگین ... ما ... ما اینجا ... چیکار می کنیم ؟
جونگین که به خاطر به هوش آمدن لوهان به شدت خوشحال شده بود ، لبخندی زد و گفت :
-بعد از اینکه تو از هوش رفتی ، گارد سلطنتی هم رسیدن و به موقع اون ویلیام لعنتی و افرادشو دستگیر کردن . بعدشم ما رو رسوندن بیمارستان . تو وضعیت جسمیت خیلی بد بود به خاطر همین سه روزه بیهوشی . منو خیلی ترسوندی هانا . وقتی کاملا خوب شدی ، تقاص تک تک این عذابا رو ازت پس میگیرم ، نگو نگفتی !
لوهان با یادآوری اتفاقات سه روز قبل ، به آرامی زمزمه کرد :
+سه روز ؟ من ... سه روز بیهوش بودم ؟ سهون ... یادمه سهون تیر خورد ... سهون ...
و خواست از جایش بلند شود که درد وحشتناکی بدنش را در برگرفت . در همان حال که به کمک جونگین دوباره روی تخت دراز می کشید ، نیم نگاهی به دست چپش که توسط مچ بند و بازوبند طبی تا بالا بسته شده بود ، انداخت و رو به جونگین پرسید :
+دستم چیشده ؟ چرا نمیتونم ... تکونش بدم ؟ چرا ... چرا بستنش ؟
جونگین نیم نگاهی به دست او انداخت و سپس با ناراحتی گفت :
-به خاطر کتکای اون عوضیا ، دستت از مچ تا بازو به شدت شکسته بود ، البته استخوناتو جوش دادن و میشه گفت کاملا ترمیم شده ولی توصیه کردن چند وقتی بسته بمونن تا دوره ی درمانش تکمیل شه .
لوهان به آرامی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و دوباره با یادآوری سهون پرسید :
+سهون ؟ چه بلایی سر اون اومده ؟ من ... من باید ببینمش اون تیرخورد ... آره ... تیر خورد . تو رو خدا بهم بگو چیشده جونگین ؟ دارم ... از نگرانی ... میمیرم .
جونگین با کلافگی موهایش را بهم ریخت و گفت :
-سهون حالش خوبه لوهان ، تیر به جای خاصی نخورده بود برای همین براش مشکلی پیش نیومد . تازه ، اون دیروز به هوش اومد . این تو بودی که حتی تا پای مرگ هم رفتی . تو چه بلایی سرت اومده لوهان ؟ منظور پزشک لیم از بیماریه زمینه ای چی بود ؟ چرا بدنت اینقدر ضعیفه ؟ تو چی رو ازمون مخفی میکنی هانا ؟
لوهان با عصبانیت فریاد زد :
+چیزیم نیست جونگین ... این پزشکا ... الکی شلوغش میکنن . الانم ... منو میبری پیش ... سهون یا خودم بلند شم ؟
جونگین آهی کشید و گفت :
-همش سهون ، همش سهون . محض رضای خدا ، چرا یکم به خودت فکر نمیکنی ؟ میگم داشتی از شدت خونریزی میمردی و همه ی اینا به خاطر شهوت اون لعنتی بود ولی تو هنوزم میگی سهون ؟ اون عوضی از وقتی به هوش اومده ، حتی به خودش این زحمتو نداده که حالتو بپرسه اونوقت تو ...
با دیدن لوهان که با کله شقی سعی میکرد از تخت پایین بیاید ، دندان هایش را روی هم فشار داد و سپس سمت او رفت تا با گرفتن زیر بغلش ، از سقوطش جلوگیری کند . پس از گذشت چند دقیقه ، بالاخره مقابل اتاق سهون رسیدند . فاصله ی اتاق ها زیاد نبود ولی لوهان به هیچ وجه توانایی راه رفتن را نداشت و جونگین به خوبی میدانست که تنها به خاطر حفظ غرورش سعی میکند روی پاهایش بایستد .
قبل از ورود به اتاق ، جونگین با نگرانی سمت لوهان چرخید و گفت :
-هانا ؟ آممممم ... بهتر نیست من قبل از ورودمون بهشون خبر بدم چون امکان داره تو ...
اما لوهان بدون توجه به جونگین در را باز کرد و با دیدن بکهیون که کنار تخت سهون نشسته بود و با خوشحالی به او غذا میداد ، سرجایش میخکوب شد . جونگین با دیدن صحنه ی مقابلش ، سمت لوهان که با نگاهی بی حس به رو به رویش زل میزد ، چرخید . این همان چیزی بود که جونگین میخواست هشدارش را بدهد ولی لوهان به هیچ وجه پیش آگهی او را جدی نگرفت .
لوهان به سختی سعی کرد به اعصابش مسلط باشد و سرفه ای کرد . با شنیدن سرفه ی او ، بکهیون از سهون فاصله گرفت و سپس هرجفتشان به جونگین و لوهان زل زدند . لوهان که حالا به شدت میلرزید ، نیم نگاهی به سهون انداخت و پرسید :
+اجازه ... اجازه هست ... بیایم داخل ؟
سهون با نگرانی نگاهی به وضعیت او انداخت ؛ از لرزش بدنش پیدا بود که حال خوبی ندارد . از روز قبل که به هوش آمده بود ، چندبار به بکهیون اصرار کرد به دیدن لوهان برود ولی هر بار بکهیون گوشزد میکرد که او ترجیح میدهد وقتش را همراه جونگین بگذراند پس سهون هم تصمیم گرفت غرورش را از آن بیشتر جریحه دار نکند . به سختی لب هایش را از هم فاصله داد و گفت :
×حتما ، اجازه لازم نیست !
لوهان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و سپس به کمک جونگین وارد اتاق شد . جونگین با احتیاط به لوهان کمک کرد تا روی صندلی رو به روی تخت بنشیند و خودش هم کنارش ایستاد تا در صورت بهم خوردن حال او ، بتواند مانع افتادنش شود .
سهون با دیدن چهره ی درهم لوهان ، بازوبند و مچ بندش ، متوجه شد ، حالش از چیزی که بکهیون گفته ، بدتر است .
لوهان سرش را بلند کرد و پس از چشم در چشم شدن با سهون ، بریده بریده گفت :
+بابت همه چیز متأسفم ... تو به خاطر من ... تیر خوردی و ... این وظیفم بود که ازت ... مراقبت کنم ولی تازه به هوش ... اومدم و جونگین همه ... چیزو برام تعریف کرد ... من ...
×تازه به هوش اومدی ؟
لوهان با تعجب پرسید :
+آره ، چند دقیقه ای میگذره ... چطور ؟
سهون نیم نگاهی به بکهیون انداخت و با دیدن او که لبش را به دندان گرفته بود ، متوجه دروغش شد . بکهیون به سهون گفته بود که لوهان دو روز پیش به هوش آمده و حالش کاملا خوب است ! پس از گذشت چند ثانیه ، آهی کشید و رو به لوهان گفت :
×هیچی ! در مورد تیر خوردنم ، منتی سرت نیست چون تو همسرمی و وظیفم بود ازت محافظت کنم ولی بابت اتفاقات اخیر ، این تویی که مقصر همه چیزی . نباید سرخود و بدون اطلاع کسی به اون انبار می رفتی . تو که میدونستی ویلیام چه قصدی داره ، چرا بدون خبر دادن به من رفتی اونجا ؟ چرا لوهان ؟
لوهان با کلافگی جواب داد :
+من نمیدونستم ... ویلیام میخواد ازم برای کشیدن ... تو به اونجا استفاده کنه . فکر ... میکردم دنبال پوله و اگه ... بهش پول بدم ، جونگینو ... آزاد میکنه . بعدشم ، من قبل ... از رفتن به اونجا ، بهت زنگ زدم ولی ...
نیم نگاهی به بکهیون انداخت و با دیدن چهره ی حق به جانب او ، جمله اش ناتمام ماند . نمیخواست از این بیشتر خودش را خوار و خفیف کند و به سهون بگوید که بکهیون او را از تماس گرفتن با سهون منع کرده . سهون با دیدن سکوت لوهان ، با عصبانیت پرسید :
×ولی چی ؟
جونگین با دیدن لحن عصبانی سهون ، جلو آمد تا چیزی بگوید ولی لوهان با عجله پیشدستی کرد و جواب داد :
+تلفنتو جواب ندادی !
سهون پوزخندی زد و گفت :
×تو اصلا بهم زنگ نزدی لوهان ! من لیست تماسامو چک کردم . هیچ تماس بی پاسخی از طرف تو نبود ! پس خواهشا دست از مسخره کردن من بردار و بگو اونقدر به خاطر قرار عاشقانت و در خطر بودن جون دوست پسر جدیدت هیجان زده بودی که حتی به من فکر هم نمیکردی ، درست نمیگم ؟
لوهان با چشم هایی لرزان ، به بکهیون نگاه کرد . بکهیون با دیدن نگاه های خیره ی او ، پوزخندی زد و پرسید :
»چرا حرف نمیزنی ؟ حالا که دستت رو شده ، چرا ساکتی و از قرار عاشقونتون نمیگی ؟
سپس سمت جونگین چرخید و با لحنی تمسخرآمیز گفت :
»تو بگو جونگین ، لوهان که دهنش قفل شده . تو برامون بگو چه اتفاقی بین تو و این شخص به ظاهر پدرت افتاده ؟
جونگین با عصبانیت رو به او فریاد زد :
-لوهان از هیچ چیزی خبر نداره . من ازش خواسته بودم برای تولدم باهم بریم بیرون . اون از ماجرای حلقه و خواستگاری خبر نداشت !
سهون با شنیدن این جملات قهقهه ای زد و با لحنی تمسخرآمیز رو به جونگین پرسید :
×که اینطور ؟ خواستگاری ؟
سپس سمت لوهان چرخید و ادامه داد :
×میشنوی لوهان ؟ این همون پسریه که هی ادعا میکردی به جز رابطه ی پدر و فرزندی ، چیزی بینتون نیست . این همون کسیه که ...
+من از همه چیز مطلع بودم . خودم ... به جونگین درخواست دوستی دادم پس ... دلیلی نداره اونو سرزنش کنی ... الانم اومدم اینجا تا ... بهت بگم ، جونگین برمیگرده ... خونه و از این به بعد ، با من ... تو عمارت زندگی میکنه .
جونگین که با شنیدن این جملات به شدت جا خورده بود ، سمت لوهان چرخید و پرسید :
-تو ... تو چی میگی لوهان ؟ هیچ میفهمی ...
+آره جونگین ، وقتی جناب اوه سهون ... برای معشوق جدیدش ... خونه ی نو میخره و باهم زندگی میکنن ... دلیلی نداره ما به مخفیکاری ... ادامه بدیم . از این به بعد ... هر کی باید بره ... دنبال زندگی خودش ... درست نمیگم ... سهون ؟
سهون با تعجب به لوهان زل زد ؛ به هیچ وجه انتظار شنیدن این جملات را از او نداشت . با یادآوری آخرین شبی که باهم رابطه داشتند و منعکس شدن جملات لوهان درون ذهنش ، فهمید دیگر راه برگشتی برای آنها نمانده . به سختی سعی کرد به خودش مسلط باشد و جلوی لرزش صدایش را بگیرد :
×اگه این چیزیه که از ته دلت میخوای ، باشه ! ولی بدون ، حق نداری معشوق جدیدتو ببری تو عمارتم . منم اینکارو انجام ندادم پس خوشحال میشم بهم احترام بذاری و با نامزد جدیدت ، تو خونه ای که متعلق به منه ، بهم خیانت نکنی !
لوهان با شنیدن این جمله قهقهه ای زد و گفت :
+که اینطور ... اون وقتایی که تو با بیون بکهیون عشقبازی میکردی و ... بعدش با نشون دادن حالت سرخوشیت بهم ، سعی میکردی ... زجرم بدی ، خیانتی در کار نبود ... حالا من شدم خیانتکار ؟ بعدشم ... صبر کن ببینم ، اون عمارت ... کادوی تولد من به تو بود . کی اینقدر نمک نشناس شدی که منو ... از خونه ی خودم پرت میکنی ... بیرون ؟
سهون با کلافگی دستی به موهایش کشید ، به خوبی میدانست حق با لوهان است ولی غرورش به او اجازه ی به کار گرفتن هیچ گونه ملایمتی را نمیداد ، به همین دلیل با عجله گفت :
×من بیرونت نکردم لوهان ، فقط نمیتونم اجازه ی ورود جونگینو به اون عمارت بدم . تو تنهای میتونی تا هر زمان که دلت خواست اونجا بمونی ولی با جونگین ، هرگز !
جونگین که میدانست آن عمارت برای لوهان چه ارزشی دارد چون ده سال تمام با عشق در آن خانه زندگی کرده بود و در جای جای آن خاطره داشت ، خواست رو به او اعتراض کند ولی لوهان با آخرین توانش از جایش بلند شد و در همان حال که از بازوی جونگین برای راست ایستادن کمک میگرفت ، گفت :
-منم از اونجا میرم ... همین امروز ... وسایلمو جمع میکنم و ... از اونجا میرم !
با شنیدن این جمله ، سهون که احساس میکرد تمام وجودش فرو ریخته ، به عنوان آخرین تلاش برای برگرداندن روابط قدیمیشان ، رو به لوهان که حالا به کمک جونگین سمت در میرفت ، با لحنی اندوهگین گفت :
×چه زود همه چیز دیر شد هانا ! ده سال ، زمان زیادیه که بخواد با چند روز نابود بشه !
لوهان سمت او برنگشت چون نمیخواست با دیدن صورت ناراحتش ، متزلزل شود ؛ سهون بیش از حد حرمت شکنی کرده بود و لوهان بیشتر از آن توانایی تحمل رابطه شان را نداشت . به سختی لب هایش را از هم فاصله داد و گفت :
+این رابطه ... از پایه غلط بود سهون . رابطه ای که ... از اول با دروغ بنا شه ، مهم ... نیست چه مدت ازش میگذره ، بالاخره یه روزی ... یه جایی ، توسط یه دروغی ... نابود میشه !
سهون با شنیدن این جملات ، چشم هایش را بست و سرش را پایین انداخت . تحمل دیدن رفتن همسرش را نداشت . بکهیون با دیدن عکس العمل سهون ، با عصبانیت سمت لوهان چرخید و گفت :
»خودتو برای طلاق آماده کن . حالا که هر کس میخواد راه خودشو بره ، بهتره از هم جدا شید !
سهون چشم هایش را باز کرد ، با عصبانیت سمت بکهیون چرخید و خواست اعتراض کند ولی با شنیدن صدای لوهان ، متوقف شد :
+ده سال پیش قسم خوردم ... فقط مرگ منو سهونو ... از هم جدا کنه و هنوزم به ... قسمم پایبندم . شاید اون همه چیزو از یاد ... برده باشه ولی من ... تک تک جملاتمو از برم ! اما نگران نباش ... مدت زیادی زنده نمیمونم ، بعدش میتونی هر غلطی که ... دلت خواست بکنی بیون بکهیون !
سپس به همراه جونگین از اتاق خارج شد .
بعد از بسته شدن در ، سهون با عصبانیت سمت بکهیون چرخید و فریاد زد :
×حالا راضی شدی ؟ آره ، راضی شدی ؟ رفت ، از زندگیم رفت بیرون ! اونقدر زخم خوردست که برای بار آخر تو چشمام نگاه نکرد چون نمیخواست برگرده . اونقدر ازم منزجر بود که منو لایق آخرین نگاهش ندونست . بالاخره به خواستت رسیدی بکهیون ، الان میتونی به مناسبت پیروزیت ، یه جشن بزرگ بگیری ، درست نمیگم ؟
بکهیون که از عصبانیت سهون به شدت جا خورد بود ، با تعجب پرسید :
»نکنه تو منو مقصر همه ی این اتفاقات میدونی ؟ نکنه من اون گروگانگیری رو راه انداخت و من همسرتو شکنجه کردم ؟ تنها اشتباه من این بود که تعقیبت کردم تا نجاتت بدم ولی میبینم چه کار بد انجام بدم ، چه کار خوب ، تهش این منم که تنها موجود پلید داستان میشم ، درست نمیگم ؟
سهون پوزخندی زد و با لحنی تمسخرآمیز گفت :
×ولی تو هم بی تقصیر نیستی بکهیون ، تو تماسای لوهانو از گوشیم پاک کردی ، درست نمیگم ؟ تازه بهم دروغ گفتی به هوش اومده و حالش خوبه در حالی که حتی نمیتونه درست و حسابی راه بره . کی اینقدر بیرحم و بی انصاف شدی که به این راحتی دروغ میگی ؟
بکهیون دهان باز کرد تا از خودش دفاع کند ولی سهون با عصبانیت فریاد زد :
×گمشو از اتاقم بیرون ، میخوام تنها باشم . میفهمی ؟ تنها !
بکهیون با ناراحتی لبش را گاز گرفت و بدون زدن حرفی از اتاق خارج شد . پس از بستن در ، بغضش ترکید و زیرلب زمزمه کرد :
»همیشه حق با لوهانه ، این لوهانه که راست میگه ، این لوهانه که لایق ستایشه و این لوهانه که همه عاشقشن ، هیچکس عاشق من ...
با دیدن اتاق مقابلش ، جمله اش ناتمام ماند . آنقدر پریشان بود که اصلا متوجه نشد ، چه زمانی به آن اتاق رسیده . آهی کشید و پس از پاک کردن اشک هایش ، دستگیره ی در را فشرد و وارد اتاق شد .
☔☔☔☔☔☔☔
عمارت اوه
با چشم هایی خیس ، جزء به جزء اتاق مشترکش با سهون را از نظر گذراند . دستی به تخت مشترکشان کشید و سپس از جایش بلند شد . به سختی و لنگ لنگان سمت در رفت . قبل از خروج از اتاق ، دوباره نیم نگاهی به اطراف انداخت ؛ با یادآوری تمام خاطرات خوبش با سهون ، گریه اش شدت گرفت . با دیدن تخت ، عشقبازی هایش با سهون را به یاد آورد و با دیدن میز آرایشش ، یاد زمان هایی افتاد که سهون را برای رفتن به شرکت آماده میکرد . یاد شیطنت هایشان در حمام و شوخی هایشان افتاد . چنگی به پیراهن سفیدش گشاد و بلندش زد و در همان حال که با مشتش به قلبش فشار می آورد ، گفت :
-کاش میمردم ... کاش میمردم و همه ی این اتفاقاتو ... به چشم نمیدیدم . اون شبایی که با آرامش تو آغوشش میخوابیدم و اون صبحایی که ... با بوسش بیدار میشدم ، اصلا فکر همچین روزایی رو نمیکردم ... چرا ؟ چرا ... به این روز افتادیم ؟ کجای راهو ... اشتباه رفتیم ؟
آهی کشید و بالاخره از اتاق خارج شد . پس از بستن در ، سمت راهرو رفت . دستش را روی نرده ها کشید و با حسرت از پله ها پایین رفت . با دیدن سونگ که با گریه کنار جونگین استاده بود ، لبخند تلخی زد و با ملایمت گفت :
-سونگ ، ما که قرار نیست بمیریم پس خواهشا آروم باش !
سونگ جلو رفت ، صورت لوهان را میان دست هایش قاب گرفت و گفت :
×ارباب ، من از بچگی همراهتون بودم و همیشه بهتون خدمت کردم . چطور ازم توقع دارید این دوری رو تحمل کنم ؟ چرا اجازه نمیدید همراهتون بیام ؟
لوهان آه سوزناکی کشید و گفت :
-نمیخوام چراغ این عمارت هرگز خاموش شه سونگ ، نمیخوام بوی غذای داخلش از بین بره . نمیخوام سرد شه ، نمیخوام ... جای خالیم توسط کسی احساس نشه ... من ...
اما گریه امانش را برید . جونگین که به سختی سعی میکرد خودش را کنترل کند ، آخرین چمدان را هم به خدمتکارها سپرد تا آن را درون اتومبیل باربری بگذارد . پس از مطمئن شدن از راحت بودن جایگاه گوی پیپلاپ درون جعبه ی مخصوصش ، سمت لوهان آمد و گفت :
+هانا ؟ مگه دکتر بهت نگفت ، نباید به خودت فشار بیاری ؟ نکنه میخوای دوباره حالت بد شه ؟ کاری نکن تا به خودم برای مرخص کردنت از بیمارستان لعنت بفرستم !
لوهان با عجله اشک هایش را پاک کرد و رو به سونگ گفت :
-سونگ ، مراقب خودت باش ، باشه ؟ یه روزی ... دوباره به این عمارت برمیگردم پس تا اون موقع ... منتظرم بمون . خواهشا حواست به سهون باشه ... میدونم برات سخته ولی میشه ... به خاطر من هواشو داشته باشی ؟ اون غذای بیرونو دوست نداره ... پس ... پس بهم قول میدی هر وقت اومد خونه ، براش از غذاهای مورد علاقش بپزی ؟
سونگ با گریه سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . لوهان با دیدن تاییدش ، لبخند تلخی زد و پس از اینکه برای آخرین بار ، با حسرت نگاهی به خانه اش انداخت ، همراه جونگین از عمارت خارج شد . با دیدن خدمتکارهایی که کنار اتومبیلشان ایستاده بودند و اشک می ریختند ، لبخندی زد . سپس سمتشان رفت و با تک تکشان خداحافظی کرد .
جونگین هم با آنها خداحافظی کرد و خواست سمت اتومبیل لوهان برود ولی با دیدن او که روی صندلی جلو نشسته بود ، با تعجب پرسید :
+لوهان ؟ بهم نگفتی راننده خبر کنم !
لوهان بدون نگاه کردن به او با لحنی سرد گفت :
-خودت رانندگی کن جونگین ، مجوز رانندگیتو ... به عنوان کادوی تولدت گرفته بودم پس ... از این به بعد میتونی انجامش بدی .
جونگین با خودش فکر کرد ، مطمئنا اگر در گذشته این خبر را میشنید ، از خوشحالی بال درمی آورد ولی آن لحظه هیچ حسی نسبت به هدیه اش نداشت . با عجله روی صندلی راننده نشست و پس از روشن کردن اتومبیل ، به راه افتادند .
لوهان برای آخرین بار ، از پنجره ی اتومبیل ، نگاهی به محوطه ی عمارت انداخت و با تعجب به سونگ که آبنمای جلویی عمارت را خاموش میکرد ، زل زد . سونگ با دیدن نگاه خیره ی لوهان ، با صدایی بلند فریاد زد :
×این آبنما ، تا زمان برگشتن شما خاموش میمونه ارباب . اگه کسی بخواد روشنش کنه ، باید از روی جنازم رد شه !
لوهان با بغض نگاهی به او انداخت و سپس چشم هایش را بست . تحمل دیدن دور شدن از عمارت و جاده هایی را که همیشه با عشق در آن ها رانندگی میکرد ، نداشت . سرش را به پنجره تکیه داد و پس از اینکه به جونگین تأکید کرد ، مختصات خانه ی پدری اش را به هوش الکترونیکی اتومبیل داده ، تصمیم گرفت کمی استراحت کند . در طول یک روز ، زندگی اش به کل از هم پاشیده بود ، به همین دلیل احساس خلاء درونش ، به او اجازه ی فکر کردن به آینده را نمیداد !

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now