لوهان خشمگین به چشم های مشکی سهون زل زد و گفت :
+این چه حرفیه که میزنی سهون ؟ تو شوهر منی و جونگین پسرم ، چرا باید تو موقعیتی قرار بگیرم که بینتون ... یکی رو انتخاب کنم ؟ هر کدومتون جایگاه خودتونو دارید و ... هیچکس نمیتونه این حقیقتو برای من عوض کنه ... پس حرفای نامربوط و بی معنی رو تموم کن ... چون دارم به شدت عصبانی میشم ...
سهون با کلافگی موهایش را بهم ریخت و گفت :
-بسیار خوب عزیزدلم ، به خودت فشار نیار چون پزشک تأکید کرد هیجان زده نشی .
لوهان نیم نگاهی به او انداخت و سپس با دلخوری پرسید :
+جونگین کجاست ؟
سهون که با شنیدن این سؤال از زبان لوهان بسیار عصبانی شده بود ، سعی کرد به خودش مسلط باشد و به آرامی پرسید :
-تو اتاقشه ، چطور مگه ؟
لوهان نگاهش را از او گرفت و در حالی که به پنجره ی اتاقشان زل میزد ، با تردید گفت :
+نگران بودم شاید بعد از بیهوش شدنم ... از خونه بیرونش کرده باشی . اون لحظه برای کارت خیلی مصمم بودی .
-هنوزم هستم . اما سعی میکنم به خاطر تو باهاش کنار بیام .
لوهان به او نگاه کرد و پرسید :
+مطمئنی این حرفات ، از ته دلت هستن ؟
سهون پوزخندی زد و گفت :
-چه از ته دلم باشن ، چه نه ، تو اجازه نمیدی کاری رو که دلم میخواد ، انجام بدم پس بهتره پافشاری نکنم تا اوضاع از این بدتر نشه . اما اینکارم به این معنی نیست که همه چیزو نادیده گرفتم و بیخیال جونگین و رفتاراش میشم .
سپس تلفن همراهش را برداشت ، با جونگین تماس گرفت و بعد از اینکه به او گفت به اتاقشان بیاید ، تماس را قطع کرد و رو به لوهان که با تعجب به او نگاه میکرد ، گفت :
-باید حرف بزنیم ، سه تایی ! سعی میکنم طبق خواستت ، طوری رفتار کنم که کسی این وسط آسیب نبینه و کدورتی هم بوجود نیاد . تو برای من از هر چیزی با اهمیت تری هانا پس لطفا بهم اعتماد کن .
لوهان با تردید فقط سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . پس از گذشت چند دقیقه ، جونگین وارد اتاق شد . با دیدن لوهان لبخندی زد و با خوشحالی گفت :
×بابا لوهان ، خیلی خوشحالم که بیدار شدی ، امیدوارم منو به خاطر اشتباهاتم ببخشی .
لوهان که با دیدن او به شدت خوشحال شده بود ، لبخندی زد و گفت :
+بیا همه چیزو فراموش کنیم جونگین ، عمرمون اونقدر کوتاه هست که نخواییم اونو با موضوعات ناراحت کننده هدر بدیم ، درست نمیگم سهون ؟
سهون نیم نگاهی به همسرش انداخت و سپس در حالی که سرش را به نشانه ی تایید تکان میداد ، رو به جونگین گفت :
-لطفا یه جا بشین ، باید باهم در مورد اتفاقات اخیر صحبت کنیم .
جونگین سعی کرد بدون توجه به صورت لوهان که کمی گر گرفته بود و به همین دلیل زیباتر از قبل به نظر می آمد ، روی صندلی کنار تخت بنشیند . سپس رو به سهون گفت :
×منتظرم ددی سهون .
سهون دست همسرش را میان دستش هایش گرفت و گفت :
-هر طور با خودم کلنجار رفتم ، نتونستم راضی شم که ازمون دور بشی چون تو هنوزم فرزندمونی و ده سال تمومو کنارمون سپری کردی پس میخوام یه فرصت برای جبران تموم این اتفاقات بهت بدم ولی این فرصت ، دارای مفادیه که مهم ترینش ، عدم تماس جسمی بین شما دو نفره ، نمیخوام هیچگونه لمسی بینتون رخ بده . از این به بعد پدرتو فقط با لقبش صدا میزنی و دوست ندارم اسمشو از دهنت بشنوم . منظورمو میفهمی ؟
لوهان که اصلا انتظار شنیدن همچین جملاتی را نداشت ، خواست اعتراض کند ولی جونگین سریع تر از او گفت :
×لازم نیست در این باره بهم گوشزد کنی ، خودم میدونم باید چه عکس العملی داشته باشم و بهت قول میدم ، کاری نکنم که از تصمیم امروزت پشیمون شی !
سهون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-خوبه ، منم بهت اعتماد میکنم و این بحث همین جا تموم میشه . حالا هم میتونی برگردی اتاقت . در مورد مدرست هم نگران نباش ، من به فکرش هستم و به زودی یه مرکز آموزشی بهتر و امن تر برات پیدا میکنم .
جونگین با ناراحتی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و بدون اینکه به لوهان نگاه کند ، از اتاق خارج شد . پس از رفتن جونگین ، لوهان با ناراحتی سمت سهون چرخید و گفت :
+یهو بهش میگفتی نفس هم نکشه ! این چه شرط و شروطی بود براش گذاشتی ؟
سهون با عصبانیت غرید :
-نه ، مثل اینکه خودتم از وضعیت فعلی بدت نمیاد . من فقط حرف حقو زدم پس تو هم سعی کن اینو تو اون کلت فرو کنی چون اگه خلاف چیزایی که گفتم رو ببینم ، این دفعه به هیچ وجه کنار نمیام و هیچ اتفاقی هم مانع کارم نمیشه .
لوهان ابرویی بالا انداخت و با لحنی تمسخرآمیز پرسید :
+میخوای بگی اگه حتی من بمیرم هم برات فرقی نمیکنه ؟ منظورت همینه ؟
سهون که از جمله ی لوهان به شدت جا خورده بود ، با عجله صورت او را میان دست هایش گرفت و گفت :
-دیگه این حرفو نزن لعنتی ، دیگه این حرفو نزن . تو که نمیدونی تو همین یه روز چی به حال من گذشت ، پس این حرفو نزن . چطور میتونی اینقدر راحت از مرگت بگی هانا ؟
لوهان با کلافگی نیم نگاهی به او انداخت ؛ ادامه ی بحث با سهون نه تنها پیامد مفیدی نداشت ، بلکه به پیچیده تر شدن مشکلاتشان دامن میزد ، پس با لحنی سرد گفت :
+تمومش کن سهون ، نمیخوای بری شرکت ؟ با این اوضاعی که من میبینم ، مطمئنا دیروزم شرکت نرفتی پس دیگه بیخیال این ماجرا شو و بیا به زندگی عادیمون برگردیم !
سهون بوسه ای روی لب های همسرش زد و گفت :
-هر چی تو بخوای پرنسم ولی مطمئنی نمیخوای کنارت باشم ؟ البته الان میگم سونگ پزشک لیم رو خبر کنه و تموم مدت حواسش بهت باشه ولی با این حال ، میدونم که همش فکرم اینجاست .
لوهان دستی به موهای بهم ریخته ی همسرش کشید و گفت :
+دوست دارم کنارم بمونی ولی دلم نمیخواد از کارات عقب بیافتی و بعدا اذیت شی برای همین زودتر برو تا بتونی زودتر هم برگردی . شب منتظرتم ، باشه ؟
سهون لبخندی زد و گفت :
-باشه عزیزدلم ولی قول بده تا برمیگردم ، به جز مواقع ضروری ، از جات بلند نشی . قبوله ؟
لوهان لبخندی زد و سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . سهون با دیدن تایید او ، لبخند رضایتی زد و سمت کمد لباس هایش رفت تا با کمک همسرش لباس آن روزش را انتخاب کند .
☔☔☔☔☔☔☔
پس از رفتن سهون ، جونگین از اتاقش بیرون آمد و سمت اتاق مشترک سهون و لوهان رفت . به آرامی در زد و سپس وارد اتاق شد . با دیدن لوهان که روی تخت نشسته و با کمک سونگ مشغول خوردن سوپش بود ، لبخندی زد و پرسید :
-بابا ؟ میشه باهم حرف بزنیم ؟
لوهان نیم نگاهی به سونگ که با کلافگی به جونگین زل زده بود ، انداخت و رو به او گفت :
+سونگ ؟ میشه ما رو تنها بذاری ؟ بقیشو خودم میتونم بخورم . فقط هر زمان پزشک لیم تشریف آوردن ، ایشونو به اتاقم راهنمایی کن .
سونگ نیم نگاهی به لوهان انداخت ؛ با یادآوری اینکه سهون به او گوشزد کرده بود به هیچ وجه لوهان و جونگین را باهم تنها نگذارد ، خواست چیزی بگوید ولی چون میترسید با اینکارش باعث بدتر شدن حال لوهان شود ، تنها به حرکت دادن سرش به نشانه ی تایید بسنده کرد و سپس از اتاق خارج شد . بعد از رفتن سونگ ، لوهان به صندلی کنار تختش اشاره کرد و رو به جونگین پرسید :
+مگه نمی خواستی حرف بزنیم ؟ پس بشین و شروع کن !
جونگین نیم نگاهی به لوهان انداخت و سپس به تبعیت از او ، روی صندلی کنار تخت نشست .
☔☔☔☔☔☔☔
سهون در حال رانندگی به سمت شرکتش بود و در این بین به اتفاقات اخیر فکر میکرد . طی چند هفته ، همه چیز به شکل عجیبی بهم ریخته بود و سهون حتی فرصت اینکه درست و حسابی به مشکلاتش فکر کند ، نداشت . اما در میان تمام مسائل ، دور کردن جونگین از لوهان برایش در اولویت قرار داشت و به خوبی میدانست باید تا دیر نشده ، دست به اقدامی بزند . غرق در افکارش بود که ناگهان تلفن همراهش به صدا درآمد . با دیدن اسم منشی شرکتش بر روی صفحه ، تماس را برقرار کرد و پرسید :
-چیشده ؟ بهت که گفتم ، یکم دیگه میرسم شرکت ، باز برای چی زدی ؟
منشی از پشت خط گفت :
+قربان ، مدیر عامل شرکت امرالد ، جناب بیون تشریف آوردن و میفرماین که به اسناد تجاری مشارکتمون احتیاج دارن ولی شما اون مدارکو با خودتون بردید خونه تا روشون بیشتر کار کنید برای همین زنگ زدم ازتون کسب تکلیف کنم .
سهون با کلافگی گفت :
-فهمیدم سلنا ، از جناب بیون معذرت خواهی کن و بهشون بگو منتظر باشن ، تا نیم ساعت دیگه همراه مدارک میرسم خدمتشون .
و بدون اینکه منتظر جواب منشی بماند ، تلفن را قطع کرد . سپس مسیر حرکتش را تغییر داد و سمت عمارت حرکت کرد .
☔☔☔☔☔☔☔
لوهان نیم نگاهی به جونگین که در حال بازی بازی کردن با ناخن هایش بود ، انداخت و با کلافگی پرسید :
-گفتی میخوای باهام حرف بزنی ، پس چرا ساکتی ؟
جونگین بدون بلند کردن سرش جواب داد :
+من نمی خواستم هیچکدوم از این اتفاقات رخ بدن . خیلی وقته سعی میکردم محافظه کار باشم و هر چند به سختی ، احساساتمو مخفی کنم ولی نشد . هر کسی یه تحملی داره و خوب ، تحمل منم تا همین جا بود . نمیدونم الان چه ذهنتی نسبت بهم داری ولی میخوام بدونی که هرگز دلم نمی خواست به این نقطه برسیم و تو به خاطر من ، حتی ذره ای اذیت بشی !
لوهان در همان حال که قاشقش را درون سوپ میچرخاند ، گفت :
-ذهنم قفل شده جونگین ، نمیدونم چی بگم و چه عکس العملی داشته باشم . از یه طرف سهونه که دیوونه وار عاشقشم و نمیخوام به هیچ وجه ناراحت بشه و از یه طرف تویی که این همه سال به چشم پسرم دوستت داشتم و هرگز فکر نمی کردم همچین مشکلاتی بینمون بوجود بیاد . جونگین من نمیتونم هضم کنم که تو چطور همچین فکری در موردم کردی و به خودت اجازه دادی منو ببوسی ؟
جونگین با کلافگی نگاهی به لوهان که حالا به او زل زده بود ، انداخت و سپس با قاطعیت اعتراف کرد :
+دوستت دارم لوهان ، نه به عنوان پدرم ، بلکه به عنوان معشوقم و این هرگز تغییر نمیکنه هانا . میخوامت ، با تموم وجود میخوامت ولی به جون خودت که مهمترین فرد زندگیمی و حاضرم تا آخرین قطره ی خونمو برات بدم ، قسم میخورم ، نمی خواستم کاری کنم که به تو یا رابطت با سهون صدمه ای وارد بشه ولی نشد ، سرنوشت بازی بدی رو باهام شروع کرده هانا و من از این بیشتر نمیتونم به پنهون کردن احساساتم ادامه بدم . اولین باری که بوسیدمت ، منظورم شب تولدته ، به یاد میاریش ؟
لوهان که تا آن لحظه فکر میکرد جونگین آن بوسه را به یاد ندارد ، با شنیدن این جمله ته دلش خالی شد و فقط به زل زدن به چشم های لرزان جونگین بسنده کرد . جونگین با دیدن سکوت لوهان و نگاه خیره اش ادامه داد :
+از ته دل می خواستمش ولی نمی دونستم اون بوسه ، تیر خلاصمه ! اون بوسه ی هر چند کوتاه ، منو کاملا اسیرت کرد . ولی من قصد خلاص شدن از این اسارتو ندارم ، هرگز دست از عاشقت بودن برنمیدارم و تا روزی که نفس میکشم ، در آرزوی پذیرفته شدن عشقم از طرف تو زندگی میکنم .
-اگه هرگز پذیرفته نشه چی ؟
+گلایه ای نیست ، در حسرتت میمیرم .
لوهان با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد و پرسید :
-از خشم سهون نمیترسی جونگین ؟ تو هیچ میدونی با اینکارت چه بلایی سر خودت و ما میاری ؟ آخه من لعنتی چه خطایی کردم که باعث شدم تو همچین احساسی نسبت بهم داشته باشی ؟
جونگین از روی صندلی بلند شد ، کنار لوهان ، روی تخت نشست ، دست او را میان دست هایش گرفت و در حالی که اشک از چشم هایش جاری شده بود ، گفت :
+هیچکاری نکردی لوهان ، تو معصوم تر از اونی که همچین چیزی رو بخوای و من اینو بخوبی میدونم . این من بودم که خشت اولو اشتباه گذاشتم و دیوارم کج شد . دیوارم کج شده لوهان و میدونم آخرش روی سرم خراب میشه ولی اجازه نمیدم تو هم باهام زیر آوار بمونی . از این به بعد ، باید از هم فاصله بگیریم . میدونم تو این غم نابود میشم ولی من نمیتونم پای تو رو هم با خودم تو این منجلاب بکشم !
سپس بوسه ای روی پیشانی لوهان زد و در حالی که به چشم های خیس او نگاه میکرد ، گفت :
+چرا چشمات بارونی شدن پرنسم ؟ تو رو به جون جونگینت قسم میدم لوهان ، اجازه نده اون مرواریدا بریزن . هر قطرشون که میریزه ، مثل تیر تو قلبم فرو میره پس گریه نکن هانا . گریه نکن و منو ببخش ، میشه جونگین خطاکارتو ببخشی ؟
لوهان دستی به گونه های خیس از اشک جونگین کشید و میان هق هق هایش با درماندگی پرسید :
-ما چرا به این درجه رسیدیم جونگین ؟ چه گناهی مرتکب شدم که الان مجبورم تقاص پس بدم ؟ من تو و سهونو بی نهایت دوست دارم و دوریتون برام سمه ، چرا باهام اینکارو میکنید ؟ من تحمل این وضعیتو ندارم جونگین ، تو رو به جون خودم قسم میدم جونگین ، بیا از اول شروع کنیم . اینکارت به جز نابودی هرجفتمون ، نتیجه ی دیگه ای نداره . نمیتونی به خاطر من که خودت میگی عزیزترین فرد زندگیتم ، همه چیزو فراموش کنی ؟
جونگین بوسه ای روی چشم های خیس لوهان زد و پرسید :
+تو میتونی دست از عاشق سهون بودن ، برداری ؟
لوهان در همان حال که اشک میریخت ، سرش را به نشانه ی خیر تکان داد . جونگین با دیدن این حرکتش ادامه داد :
+پس خودت جوابتو دادی ، دیگه حرفی بینمون نمیمونه عشق یگانه ی من . برای پذیرفتنم ، مجبورت نمیکنم و یا کاری رو انجام نمیدم که خلاف خواستت باشه ولی بدون ، همیشه برای بودن در کنارت ، آمادم و عشقم و وجودم در انتظار پذیرفته شدن از طرف تو هستن . مهم نیست چه اتفاقی بیافته ، هرگز از پرستیدنت دست نمیکشم فرشته ی زیبای من !
و بدون اینکه منتظر حرفی از جانب لوهان بماند ، با عجله از اتاق خارج شد . آنقدر غرق در افکارش بود که متوجه فردی که کمی آن طرف تر از او ایستاده بود ، نشد . سهون که به خاطر شنیدن مکالمه ی آن ها ، بدنش به شدت میلرزید ، به کمد کنار راهرو تکیه داد ؛ نمی دانست چه عکس العملی نشان بدهد چون هر کاری که میکرد ، به لوهان صدمه میزد و این اصلا چیزی نبود که او از ته دل بخواهد !
پس از گذشت چند ثانیه ، با شنیدن صدای هق هق لوهان که حالا شدتش زیادتر شده بود ، به خودش آمد و سمت در اتاقشان رفت . میخواست در را باز کند و با در آغوش گرفتن معشوقش او را آرام کند ولی به خوبی می دانست اینکار غیرممکن است چون مادامی که دل خودش به شدت بی قرار بود ، چطور میخواست فرد دیگری را آرام کند ؟
دست لرزانش را از روی دستگیره ی در برداشت و با قدم هایی آرام ، سمت سالن رفت . سونگ که به همراه پزشک ، در حال رفتن سمت اتاق لوهان بود ، با دیدن سهون سرجایش میخکوب شد . وقتی چهره ی غمگین سهون را دید ، فهمید که او متوجه ی ملاقات لوهان و جونگین شده برای همین با صدایی لرزان پرسید :
×ارباب ؟ چیشد که برگشتید ؟ با ارباب لو کار داشتید ؟
سهون با صورتی بی حس ، به پزشک و سپس سونگ نگاه کرد و گفت :
_بهتره جناب پزشک ، چند دقیقه ی دیگه برای معاینه ی لوهان برن چون الان فکر نکنم حال مساعدی برای اینکار داشته باشه .
سپس آهی کشید و ادامه داد :
_نمیخوام کسی از برگشتنم به خونه مطلع شه ، فهمیدی ؟
سونگ با تردید سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . سهون وقتی تایید او را دید ، دوباره نیم نگاهی به پزشک انداخت و سپس از عمارت خارج شد .
☔☔☔☔☔☔☔
شرکت هیپوستس
بکهیون در همان حال که با لوازم الکترونیکی مقابلش ، اسناد مشارکت شرکت ها را دوباره تنظیم میکرد ، نیم نگاهی به سهون که از زمان ورودش به شرکت ، به شدت عصبانی به نظر می آمد و به جز چند کلمه ، حرف دیگری نزده بود ، انداخت و پرسید :
-چیه ؟ نکنه کشتی هات تو پسوناس غرق شدن ؟
سهون سرش را از روی میز بلند کرد و با لحن سردی رو به او گفت :
+امروز اصلا روز مناسبی برای کل کل کردن با من نیست بیون بکهیون پس سرت تو کارای خودت باشه .
بکهیون با شنیدن این جمله پوزخندی زد ، سمت او چرخید و پس از اینکه به کاناپه تکیه داد ، با لحنی تمسخرآمیز گفت :
-مثل اینکه اوضاع عمارت اصلا خوب نیست چون منشیت بهم گفت میری اسناد رو از خونه بیاری ولی وقتی برگشتی ، نه خبری از اسناد بود ، نه روی خوش تو . نکنه وقتی رفتی خونه ، با صحنه ی ناخوشایندی رو به رو شدی ، هوم ؟
سهون خشمگین از روی صندلی اش بلند شد ، دست های مشت شده اش را روی میزش کوبید و غرید :
+دهنتو میبندی با برات ببندمش لعنتی ؟
بکهیون ابرویی بالا انداخت و بدون اینکه ذره ای از عکس العمل سهون بترسد ، گفت :
-پس درست حدس زدم ، مشکلات خانوادگی باعث شده اینقدر عصبانی بشی . ولی صبر کن ببینم ، تو که خیلی ادعات میشد کنترل زندگیت کاملا دستته ، پس چه اتفاقی افتاده ؟ چرا به این روز افتادی اوه سهون ؟ چطور اجازه دادی یه الف بچه ی بی نام و نشون ، بیاد و صاحب تموم داراییات و مهم تر از همه ، همسرت بشه ؟
سهون با عصبانیت از پشت میزش کنار رفت و مقابل بکهیون که روی کاناپه ی بزرگ مقابل میزش نشسته بود ، ایستاد . سپس با صدای بلند غرید :
+فقط یه کلمه ی دی ...
اما بکهیون به او اجازه ی اتمام جمله اش را نداد ، مقابل سهون ایستاد ، دستش را روی لب های او کشید و با لحنی اغوا کننده پرسید :
-میخوای بهت کمک کنم ، اونو از همسرت دور کنی ؟
سهون که با لمس شدن لب هایش توسط انگشت های بکهیون و شنیدن جمله ی او به شدت جا خورده بود ، صورتش را عقب کشید و با لحن سردی گفت :
+تو کاری که بهت مربوط نیست ، دخالت نکن !
و خواست از او فاصله بگیرد که بکهیون بازویش را کشید و پرسید :
-من قصدم فقط کمکه سهون ، این کجاش مشکل داره ؟
سهون نیم نگاهی به دست بکهیون که بر روی بازویش قرار داشت ، انداخت و پرسید :
+اونوقت به چه دلیل ؟ چرا میخوای کمکم کنی ؟
-چون دوستت دارم !
YOU ARE READING
Life Along the Rainy Route
Fanfictionزندگی شیو لوهان و همسرش اوه سهون به همراه پسرشون جونگین عالی و تقریبا بی نقص بود تا اینکه رد پای نامزد سابق سهون یعنی بیون بکهیون توی زندگیشون پیدا شد ! به نظرتون زندگی مشترک ده ساله ی سهون و لوهان میتونه همچنان بی نقص بمونه یا یه بارون سهمگین و سی...