Part 5

430 51 5
                                    

جونگین سمت سهون که مشغول صحبت کردن با مهمان ها بود ، رفت و پرسید :
×بابا لوهان کجاست ؟ الان دیگه هوا تاریک شده ، بهتره جشنو زودتر شروع کنیم .
سهون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
+آره ، شروع کنیم . لوهان ؟ آممم ... فکر کنم دیدمش که رفت بیرون . یه نگاه میندازی ، ببینی بیرونه یا نه ؟
جونگین با عجله گفت :
×چشم ددی ، الان !
و سمت ورودی رفت . وقتی از محوطه خارج شد ، کمی اطرافش را نگاه کرد که ناگهان لوهان را دید . جلوتر رفت و خواست او را صدا بزند که متوجه شد مشغول خوردن قرص است . با تعجب به او نگاه کرد و پرسید :
×لوهان ؟ اونا چی هستن که میخوری ؟
لوهان که به شدت جا خورده بود ، با دستپاچگی سمتش چرخید و گفت :
-اوه ، جونگین . چرا یهویی ظاهر میشی ؟  مگه داری دزد میگیری ؟ فکر کنم امروز به اندازه ی کافی منو ترسوندی ، مگه نه ؟
جونگین با شرمندگی سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد :
×بابت امروز واقعا معذرت میخوام . باور کن به هیچ وجه قصد ناراحت کردنت رو نداشتم . ولی خواهشا بحثو عوض نکن ، تو چرا قرص خوردی ؟
لوهان سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند . پس لبخندی زد و به دروغ گفت :
-چیزی نیست ، هنوزم به خاطر صبح تو شوکم . برای همین گفتم یه چیزی بخورم تا تو جشن سرحال باشم . در کل خوبم ، پس نگران نباش .
سپس دستش را دور گردن جونگین حلقه کرد و گفت :
-میشه به ددی سهونت ، چیزی در این باره نگی ؟ نمیخوام بی دلیل نگران شه !
جونگین که به نظر قانع شده بود ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
×باشه ، هر طور تو بخوای لوهانی .
لوهان به شوخی مشتی به سینه ی او زد و گفت :
-نگاه باباشو چطوری صدا میزنه . حواست باشه ، جلوی سهون اینطوری صدام نکنی ، چون به شدت عصبانی میشه !
جونگین که از نزدیکی به لوهان لذت میبرد ، خندید و گفت :
×باشه ، حواسم هست . راستی ، از تزئینات خوشت اومد ؟ همش ایده ی خودم بود .
لوهان بوسه ای روی پیشانی جونگین زد و گفت :
-آره پسر خوشگلم . همه چیز عالی و بی نقص بود !
با شنیدن صدای سهون ، هر جفتشان با عجله سمت او که در ورودی قصر درختی ایستاده بود ، چرخیدند :
+لوهان ؟ جونگین ؟ بیاید دیگه ، میخوایم جشنو شروع کنیم !
هر دو لبخند زدند و با خوشحالی سمت او رفتند .
☔☔☔☔☔☔☔
لوهان با تعجب به کیک چند طبقه ای که روی میز قرار داشت ، نگاه کرد و پرسید :
-خدای من ، سهون ؟ این چرا اینقدر بزرگه ؟
سهون خندید ، دست او را گرفت و سپس باهم سمت کیک رفتند . چاقوی بزرگی را که دورتادورش ، دسته گل زیبایی قرار داشت ، میان دست های او گذاشت و گفت :
+ارزش تو ، بزرگ تر از ایناس ولی چه کنیم که از این بزرگ تر ، از ورودی داخل نمی اومد ؟
لوهان با حالت بانمکی خندید و گفت :
-از دست تو سهون . همون صبحیه خوب بود !
سهون خندید و گفت :
+اونو که همون صبح جونگین خورد !
همه ی مهمان ها با شنیدن جمله ی سهون خندیدند . لوهان با تعجب سمت جونگین چرخید و پرسید :
-آره جونگین ؟
جونگین کمی سرش را خاراند و گفت :
×آخه برای آماده کردن اینجا ، کلی از خودم مایه گذاشتم برای همین گرسنم شده بود !
لوهان کمی خندید و سپس به چشم های مشکی سهون نگاه کرد . سهون با دیدن نگاه خیره ی همسرش ، قلبش به لرزه افتاد . چند ثانیه محو صورت فرشته مانند لوهان شد و سپس با خوشحالی گفت :
+بیا مهمونا رو از این بیشتر منتظر نذاریم و زودتر کیکو ببریم . دیگه حتی ثانیه ای نمیتونم برای دادن کادوم صبر کنم .
لوهان لبخندی زد و گفت : 
-پس بیا باهم ببریمش !
و دست سهون را روی دست خودش گذاشت . سهون هم لبخندی زد و دست او را گرفت . بعد از بریدن کیک ، جونگین یکی از دکمه های کنترلی که داخل دستش قرار داشت را فشار داد و ناگهان ، تمام کریستال های یخی شروع به درخشیدن و بارش برف کردند . لوهان با خوشحالی به بالای سرش زل زد . سهون که محو نیمرخ زیبای لوهان شده بود ، نتوانست خودش را کنترل کند . پس صورت او را با دست هایش گرفت و لب هایش را روی لب های لوهان قرار داد . بوسه های سبکی روی آن آبنبات های وسوسه انگیز میزد و از چشیدن طعمشان به شدت لذت میبرد . لوهان ابتدا شوکه به سهون زل زد ولی بعد از گذشت چند ثانیه ، چشم هایش را بست و با او همراهی کرد .
تمام مهمان ها با خوشحالی لبخند زدند و تشویقشان کردند . جونگین هم کمی خندید ولی بعد از گذشت چند ثانیه ، محو لب های لوهان که بین لب های سهون اسیر بود ، شد . به پلک های بسته و مژه های بلند لوهان نگاه کرد . ناگهان ناراحتی ، جای خوشحالی را در دل او گرفت . به همین دلیل سرش را پایین انداخت تا کسی متوجه صورت درهم او نشود .
سهون وقتی احساس کرد لوهان نفس کم آورده ، خودش را عقب کشید و با خوشحالی گفت :
+تولدت مبارک همسر عزیزم . دهمین سالگرد ازدواجمون هم مبارک !
لوهان لبخندی زد و گفت :
-دهمین سالگرد ازدواجمون مبارک هونا !
سهون دوباره بوسه ی سبکی روی لب های لوهان زد ، سپس سمت جونگین چرخید و پرسید :
+پسرم جونگین ؟ برنامه ی بعدی چیه ؟
جونگین که با شنیدن صدای سهون تازه به خودش آمده بود ، با دستپاچگی گفت :
×باید باهم برقصید !
سهون لبخند رضایتی زد ، سپس دستش را سمت لوهان دراز کرد و پرسید :
+پرنس من افتخار میدن ؟
لوهان هم متقابلا لبخند شیرینی زد و  گفت :
-معلومه که آره ، امپراطور من !
پس از گرفتن دست یکدیگر ، وارد حلقه ای که مهمان ها ساختند بودند ، شدند . از لوله های آویزان از برگ ها ، مرواریدهای کوچک رنگی ، روی سرشان میریخت . لوهان نیم نگاهی به مرواریدها انداخت و لبخند دلنشینی زد . سهون با یک دستش ، دست لوهان را گرفت و دست دیگرش را روی کمر او گذاشت . بعد از گذشت چند ثانیه ، با آهنگ آرام و زیبایی که جونگین انتخاب کرده بود ، هماهنگ شدند . سهون نگاهی به چشم های درخشان لوهان انداخت و به آرامی که فقط او صدایش را بشنود ، زمزمه کرد :
+امشب خیلی خوشگل شدی ، اونقدر که نمیتونم حتی ثانیه ای ازت چشم بردارم !
لوهان لبخندی زد و گفت :
-شما دو نفر گولم زدید . خودتون با لباس مهمونی اومدید ، اونوقت به من میگی خوشگل شدم ؟ فقط یه پیراهن آستین کوتاه معمولی تنمه !
سهون بر روی شانه ی چپ لوهان که به خاطر مدل پیراهنش برهنه مانده بود ، بوسه ای زد و گفت :
+با این حال از تموم حاضرین مهمونی ، خوشگل تری . مهم نیست چی بپوشی ، در همه حال زیبایی و درخششت ، چشم همه رو کور میکنه هانا !
لوهان که از خجالت سرخ شده بود ، سرش را پایین انداخت و به آرامی زمزمه کرد :
-از دست تو سهونی ، همیشه میدونی چطور توجهمو جلب کنی !
سهون خندید و گفت :
+خوب معلومه که میدونم . باید یه فرقی بین همسرت و دیگران باشه . مگه نه ؟ راستی ، امروز صبح گفتی یادت بود سالگرد ازدواجمونه ولی فراموش کردی تولدته . این یعنی چی لوهان ؟
لوهان با تعجب به چشم های او نگاه کرد و گفت :
-آممممم ... خودمم تعجب کردم ولی به کل یادم رفته بود ، تولدم با سالگرد ازدواجمون تو یه روزه !
سهون نیم نگاهی به زوج هایی که برای رقص به آنها ملحق میشدند ، انداخت و لبخند زد . سپس رو به لوهان گفت :
+از بس به فکر من و جونگینی ، کاملا خودتو فراموش کردی . این به هیچ وجه چیزی نیست که ما بخوایم . میفهمی چی میگم هانا ؟
لوهان با کلافگی نالید :
-میفهمم سهون ، باور کن یه اشتباه جزئی بود . وگرنه من حواسم به خودم هست ، پس نگران نباش .
سهون دستش را که دور کمر لوهان بود ، بالا آورد و در همان حال که سر او را به سینه اش میچسباند ، زمزمه کرد :
+چطور نگرانت نباشم آهویی ؟ هنوز که هنوزه ، باورم نمیشه قبول کردی همسرم بشی . اون روزی رو که با ریما از عمارت چوبی فرار کردی و اومدی مزرعه ، هرگز فراموش نمیکنم . اولین بار بود می دیدمت . خدمتکارای مزرعه ، هر زمان که وقت اضافه پیدا میکردن ، در مورد پسر ارباب شیو حرف میزدن . اونا همیشه سعی میکردن تو رو وصف کنن اما آخر تموم حرف هاشون ، به این نتیجه می رسیدن ، مهم نیست چقدر سعی کنن ، بازم تو توصیفت عاجزن ! چون اونقدر خوشگلی که ذهن هیچکدومشون ، توانایی تصورتو نداره . همش بهشون می خندیدم و می گفتم ، اونم یکی مثل ماست ، فقط فرقش باهامون ، طبقه اجتماعیشه . اما وقتی برای اولین بار دیدمت ، به خودم گفتم ، اونا چقدر احمق بودن که می خواستن صورت بی نظیر تو رو تصور کنن !
پوزخندی زد و ادامه داد :
+زیبایی تو اونقدر زیاد بود که اگه کل زدایس هم تلاش میکردن ، تو وصفت ناتوان بودن . غرق تماشای چهره ی پر فروغت بودم که سمتم چرخیدی . نگاهت که تو نگاهم قفل شد ، دلم لرزید ، به شدت لرزید . نمیدونم چی شد ولی یهو به ذهنم اومد ، یعنی من میتونم ، صاحب اون چشما باشم ؟ یعنی من میتونم ، صاحب اون نگاه باشم ؟
با سر انگشت اشاره اش لب های لوهان را نوازش کرد و گفت :
+یعنی من میتونم ، صاحب اون لبا باشم ؟ ولی بعدش ، به خودم گفتم ، تو پست تر و بی ارزش تر از اونی که حتی بهت نگاه کنه . اونوقت میخوای صاحبش بشی ؟ وقتی شب اول ازدواجمون ، خوابت برد ، محو صورت پاکت شدم و با خودم فکر کردم ، همه ی اینا ، واقعیه یا خوابه ؟ این لوهان ، پسر ارباب شیوعه که تو تخت منه ؟ آره ؟ این همون کسیه که من آرزوی به دست آوردنشو داشتم ؟ اون الان همسر منه ؟ ترسیدم لوهانی ، ترسیدم که خواب باشه . برای همین تا صبح بیدار موندم . صبح که چشماتو باز کردی و با اون لبای خوشگلت ، سهونی صدام زدی ، فهمیدم همه چیز واقعیه و خواب نبودم . از اون لحظه به بعد ، من خوشبخت ترین مرد روی زدایس شدم . هانا ؟ بهم قول میدی ، همیشه و در همه حال کنارم باشی ؟
لوهان در حالی که محو جملات زیبای سهون شده بود ، گفت :
-منم از اینکه با تو آشنا شدم ، بی نهایت خوشحالم . معلومه که قول میدم . البته ، تو هم باید همین قولو بهم بدی ، باشه ؟ همیشه و در همه حال کنارم میمونی ؟
سهون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد ، سپس لب هایش را روی لب های لوهان گذاشت و بوسه ی عمیقی را شروع کرد . پس از گذشت چند ثانیه ، با شنیدن صدای جونگین هر دو همزمان عقب کشیدند . جونگین با خنده به آنها نزدیک شد و گفت :
×فکر کنم رقص دیگه کافیه . چطوره بریم سراغ کادوها ؟ من از این بیشتر نمیتونم صبر کنم .
لوهان با خنده موهای قهوه ای رنگ جونگین را بهم ریخت و با ذوقی کودکانه گفت :
-ای پسر بی طاقت من . بریم ، ببینیم چیا برام خریدید .
سپس همگی سمت سکوی هدیه ها رفتند . سهون با عجله جلو آمد و گفت :
+اول کادوی من .
لوهان لبخندی زد و جعبه ی کوچکی را که سهون به او داده بود ، باز کرد . کادوی سهون ، گردنبند الماس زیبایی بود که پلاکی به شکل قلب داشت . سهون با ذوق گفت :
+قلبه رو باز کن .
لوهان با عجله قلب را باز کرد . سه دکمه ی کوچک در داخلش قرار داشت . دکمه ی اول را فشار داد و عکس های خودش ظاهر شد . دکمه ی دوم عکس های جونگین و دکمه ی سوم ، عکس های سهون را نشان میداد . با خوشحالی سهون را بغل کرد و گفت :
-این فوق العادس سهونی . اینطوری همه جا عکسای خانوادمون همراهمه .
سهون به خاطر خوشحالی لوهان لبخند رضایتی زد و گفت :
+آره عزیزم . اینطوری ، ما همه جا و در همه حال همراهتیم . این عالی نیست ؟
لوهان لبخندی زد و پس از اینکه سرش را به نشانه ی تایید تکان داد ، گفت :
-این فوق العادس . واقعا دوستش دارم ، ممنون سهونا .
بعد از اینکه سهون ، گردنبند را در گردن لوهان انداخت ، جونگین با عجله جلو آمد و گفت :
×حالا نوبت کادوی منه .
لوهان با خوشحالی جعبه ی بزرگی که روی دست های جونگین قرار داشت را باز کرد . با دیدن داخلش ، از خوشحالی جیغ زد و آلبوم بزرگی را که داخل جعبه بود ، بیرون آورد . آن را با دقت روی میز گذاشت و محو تماشایش شد . عکس روی جلد ، تصویری از لوهان بود که گلدان کوچکی روی دست هایش قرار داشت و لبخند میزد . لوهان با عجله آلبوم را باز کرد ؛ داخل آن پر از عکس های لوهان ، در حالت های مختلف بود . جونگین هیچ حالت یا حرکت خاصی از او را از دست نداده و تک تک آن ها را ثبت کرده بود . سهون با تعجب نیم نگاهی به عکس ها و سپس به صورت خوشحال جونگین انداخت . صفحه ی آخر ، عکسی از لوهان بود که در آغوش جونگین قرار داشت و هر دو با خوشحالی لبخند می زدند .
لوهان که با دیدن آلبوم به شدت شوکه شده بود ، سمت جونگین چرخید ، بوسه ای روی پیشانی او زد و با خوشحالی گفت :
-مرسی جونگینی . مرسی پسرم که اینقدر به فکرم بودی . مطمئنم ، برای اینکه همچین کادویی رو بهم بدی ، کلی زحمت کشیدی .
جونگین با خنده گفت :
×هر کاری کردم ، در مقابل زحماتی که تو ، تو این چند سال برام کشیدی ، اصلا به چشم نمیاد . خوشحالم که ازش خوشت اومد ، بابای عزیزم ، لوهان !
سهون نگاه بی حسی به جونگین انداخت و با لحن تمسخرآمیزی پرسید :
+وقتی میتونی ، همه ی اونا رو تو یه جای کوچیک داشته باشی ، چرا باید همچین آلبوم بزرگی رو درست کنی ؟
جونگین و لوهان شوکه به او نگاه کردند . جونگین هم متقابلا با لحنی تمسخرآمیز جواب داد :
×ببخش اینو میگم ددی ولی فرقش ، قابل لمس بودنشه . تو میتونی تک تک اون عکسا رو لمس کنی و به عشقی که زمان گرفتنشون صرف شده ، پی ببری .
سهون پوزخندی زد و پرسید :
+پس منظورت اینه که ، هیچ عشقی پشت کادوی من نیست ؟
لوهان شوکه اعتراض کرد :
-سهون ؟ این چه حرفیه که میزنی ؟ جونگین منظورش این نبود .
سهون با عصبانیت سمت او چرخید و پرسید :
+پس دقیقا منظورش چی بود ؟
-سهو ...
اما جونگین با عجله وسط حرفش پرید و گفت :
×اصلا منظوری نداشتم ددی سهون . فقط می خواستم بگم ، من همین قدر ازم برمیومد . لطفا از دستم ناراحت نشو .
لوهان کلافه به سهون نگاه کرد و گفت :
-من از کادوی هر جفتتون خوشم اومده . اصلا برام مهم نیست ، تو چه فرم و حالتی باشن . هم تو با عشق حاضرش کردی ، هم جونگین و دقیقا این چیزیه که برای من اهمیت داره ! از هر جفتتون هم فوق العاده ممنونم که اینقدر به فکرم بودید و جشن بی نظیری مثل اینو برام ترتیب دادید !
سهون سمت جونگین چرخید و با لحنی بی اعتنا گفت :
+بیخیال ، منم بی دلیل حساس شدم ولی تو چطور تونستی اونقدر دقیق از تموم حرکات بامزه ی لوهان عکس بگیری ؟ اینکارت برام جالب بود .
لوهان با استرس به جونگین نگاه کرد . جونگین به چشم های سهون زل زد و با قاطعیت گفت :
×دقت کردن به کسی که بی نهایت دوسش داری ، اصلا کار سختی نیست . من حاضرم به خاطر دیدن یه لحظه از خندیدن کسی که اندازه ی تموم دنیا دوستش دارم ، هر کاری رو انجام بدم ، پس این که فقط یه کار کوچیک بود . من بابا لوهان و همچنین تو رو ، اندازه ی تموم دنیا دوست دارم چون بدون شما ، حاضر نیستم حتی دقیقه ای نفس بکشم و هر تپش قلبم ، برام حکم زهری رو داره که از گلوم پایین میره !
سهون با شنیدن این جملات ، لبخندی زد ، دستش را دور گردن جونگین حلقه کرد و گفت :
+منم بی نهایت تو و لوهانو دوست دارم . مگه نه لوهانی ؟
لوهان که دوباره تپش قلبش افزایش یافته بود ، سعی کرد چیزی را به روی خودش نیاورد . پس لبخندی ساختگی زد و گفت :
-همینطوره که تو میگی سهون .
جونگین هم در حالی که لبخندی ساختگی به لب داشت ، برای عوض کردن جو بینشان ، با عجله پرسید :
×بهتر نیست ، بریم سراغ کادوی بقیه ی مهمونا ؟
☔☔☔☔☔☔☔
سهون پشت فرمان نشست و رو به لوهان که روی صندلی جلو نشسته بود ، گفت :
+سپردم راننده ، اتومبیلتو بیاره عمارت . همه ی مهمونا هم رفتن . کلی بابت جشن تشکر کردن ، مثل اینکه خیلی بهشون خوش گذشته . واقعا خوشحالم که همه چیز بی نظیر شد .
سپس از درون آینه ی جلویی اتومبیل ، به جونگین که روی صندلی عقب دراز کشیده بود ، نگاه کرد و پرسید :
+مگه نه جونگین ؟
و با جونگین که خواب هفت پادشاه را میدید ، رو به رو شد . با خنده سمت لوهان چرخید و به آرامی زمزمه کرد :
+لوهانی ؟ خوابیده .
لوهان سمت جونگین چرخید . با دیدن صورت غرق در خواب او ، لبخندی زد و گفت :
-ای جانم ، دوباره بیشتر از تحملش مست کرده . بذار بخوابه سهون ، از صبح همش درگیر کارای جشنه . 
سهون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد ، اتومبیلش را روشن کرد و وقتی به راه افتادند ، با لحنی ملایم گفت :
+آره ، بیشتر کارا رو هم خودش انجام داد . من فقط انتخاب مکان ، سفارش کیک و دعوت مهمونا رو به عهده داشتم . تزئینات و برنامه ریزی تموم مراسما رو جونگین انجام داده بود . راستی ، از جشن خوشت اومد ؟
لوهان دستش آزاد سهون را درون دستش گرفت و گفت :
-آره عزیزم . بابت همه چیز ممنون . به جرئت میتونم بگم ، امشب یکی از بهترین شبای زندگیم بود . هم از تو ، هم از جونگین ، بی نهایت ممنونم .
سهون بوسه ای رو دست لوهان زد و با شیطنت گفت :
+خوشحالم این حسو داری ! امروز خیلی خسته شدی . تا می رسیم خونه ، یکم استراحت کن چون فکر نمیکنم امشب بهت اجازه بدم بخوابی . پیراهنت حالتی بود که هر حرکتی میکردی ، یه قسمت از بدنت معلوم میشد . به شدت تحریکم کردی هانا و این اصلا به نفعت نیست !
لوهان به شوخی مشتی به بازوی سهون زد و با خنده گفت :
-از دست تو پیشی شیطو ...
با یادآوری خانه توسط سهون ، یاد اتفاقات صبح و ملاقاتش با بکهیون افتاد . با تردید پرسید :
-سهون ؟
سهون در حالی که محو جاده ی مقابلش بود ، پرسید :
+جان سهون ؟
-تو کسی به اسم بیون میشناسی ؟ بیون بکهیو ...
و جمله اش با ترمز ناگهانی سهون و کشیده شدن لاستیک ها روی جاده ناتمام ماند . به خاطر حرکت ناگهانی سهون ، جونگین از خواب پرید ولی آنقدر مست بود که توانایی بررسی موقعیتش را نداشت ، پس دوباره به خواب رفت .
لوهان که به شدت شوکه شده بود ، فریاد زد :
-چیکار میکنی سهون ؟ میخوای هممونو به کشتن بدی ؟
سهون با عصبانیت سمت او چرخید و پرسید :
+تو اونو از کجا میشناسی ؟
لوهان با تعجب به صورت سهون که از عصبانیت قرمز شده بود ، نگاه کرد و با صدایی لرزان جواب داد :
-امروز اومده بود جلوی عمارت .
+چی میخواست ؟
-میگفت ، ازت بخوام تو گردهمایی سالانه شرکت کنیم .
سهون با عصبانیت مشتش را روی فرمان کوبید و گفت :
+ای مار خوش خط و خال . دیده از من آبی گرم نمیشه ، اومده سراغ تو . حالا بهش چه جوابی دادی ؟
-گفتم ، من روی حرف تو حرف نمیزنم . هر چی تو بگی ، همونه !
سهون صورت لوهان را میان دست هایش گرفت ، سپس بوسه ای روی لب های او زد و گفت :
+دیوونتم لوهان ، دیوونه . اینو میدونی ؟ مگه نه ؟
لوهان کمی خندید و سپس پرسید :
-الان دیگه عصبانی نیستی سهونی ؟
سهون بوسه ی دیگری روی لب های او زد و گفت :
+نه عزیزدلم . بعدشم ، من از دست تو عصبانی نبودم . به خاطر اون هرزه ی عوضی اعصابم بهم ریخت . تو خودتو ناراحت نکن عشقم ، باشه ؟
لوهان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-هر چی تو بگی سهونی .
سهون با لحن ملایمی گفت :
+من به فدای سهونی گفتنت !
سپس با عجله تلفن همراهش را از جیب کتش بیرون آورد و با منشی اش تماس گرفت :
+شماره ی بیون بکهیونو میخوام .
×...
پوزخندی زد و با عصبانیت فریاد زد :
+برام مهم نیست که ساعت چنده ، همین الان میخوامش .
و سپس با عجله تلفنش را قطع کرد و بدون زدن حرفی ، دوباره به راه افتادند . لوهان که تا آن زمان ساکت مانده بود ، شوکه سمت او چرخید و پرسید :
-میخوای باهاش چیکار کنی ؟ چرا شمارشو خواستی ؟
سهون در همان حال که به جلو خیره شده بود ، زمزمه کرد :
+اون لعنتی باید بفهمه ، نباید وقت همسر نازنین منو بگیره !
☔☔☔☔☔☔☔
جونگین از شدت مستی نای حرکت نداشت برای همین سهون و لوهان ، با کمک هم او را داخل عمارت بردند . بعد از اینکه وارد خانه شدند ، صدای زنگ تلفن همراه سهون ، نظرشان را به خودش جلب کرد . سهون تلفنش را از جیبش بیرون آورد و کلافه نیم نگاهی به شماره انداخت . سپس سمت لوهان چرخید و گفت :
+منشی شرکته ، باید جواب بدم . بذار بگم یکی از خدمتکارا بیاد کمکت .
لوهان لبخندی زد و گفت :
-نمیخواد عزیزم . نگاه ، جونگین یکم هوشیاریشو به دست آورده و می تونه راه بره . خودم میتونم ببرمش تو اتاقش . فقط یه چیزی ، زیاد خودتو درگیر اون مسئله نکن . نمیخوام به خاطرش ناراحت شی .
سهون نیم نگاهی به او انداخت و گفت :
+باشه عزیزدلم ، نگران نباش . تو اتاق خوابمون منتظرتم .
لوهان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و به همراه جونگین ، سمت اتاقش رفتند . پس از ورود به اتاق ، به آرامی جونگین را روی تخت گذاشت ، لحافش را روی او کشید و خواست برود که جونگین ، ناگهان دست لوهان را گرفت و او را روی خودش انداخت . شوکه به جونگین نگاه کرد و پرسید :
-چیکار میکنی جونگین ؟ ترسیدم .
جونگین با مستی زمزمه کرد :
×میدونی لوهانی ، میخوام به یه چیزی اعتراف کنم که خیلی وقته تو دلم مونده .
لوهان با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد و گفت :
-بیخیال جونگین . فردا که حالت بهتر شد ، در موردش صحبت می کنیم . نمیخوام الان چیزی بگی که بعدا ازش پشیمون شی . بهتره بخوابی پسرم .
و خواست برود اما جونگین با دست هایش ، کمر او را قفل کرد و گفت :
×پشیمون نمیشم لوهانی . هرگز پشیمون نمیشم . اگه الان نگم ، شاید دیگه هرگز جرئت گفتنشو پیدا نکنم !
لوهان کلافه خواست کمرش را از حصار دست های جونگین آزاد کند ولی جونگین با وجود مستی اش ، قدرتش از او بیشتر بود . پس با عصبانیت گفت :
-باشه ، بگو . ولی کمرمو ول کن ، دردم میگیره !
جونگین سرش را بلند کرد ، صورتش را مقابل صورت لوهان گرفت و گفت :
×هر کسی عشقو ، طبق ذهنیت خودش معنی میکنه . بعضیا واقعا عاشقن و بعضیا ، ادعای عاشقی میکنن . درسته که هنوز نتونستم تعریف مناسبی برای عشق پیدا کنم ولی میدونم واقعا عاشقم . عاشق کسی که هر روز صبح ، با صدای شیرینش از خواب بیدار میشم . عاشق کسی که هر بوسش ، برام حکم زندگی رو داره . عاشق کسی که صدای خندش ، محرک تپش قلبمه . میدونم عشقم اشتباه و ممنوعس ولی من عاشقم لوهان . میدونی عاشق کی هستم ؟
لوهان که از تعجب دهانش باز مانده بود ، خواست قبل از اینکه اوضاع پیچیده تر شود ، خودش را از حصار دست های جونگین رها کند و از آن اتاق بیرون برود ولی با شنیدن جمله ی بعدی جونگین ، توانایی هر حرکتی را از دست داد . جونگین به چشم های لرزان او زل زد و گفت :
×من با تمام وجودم ، عاشقتم لوهان . نه به عنوان عشق یه فرزند نسبت به پدرش ، به عنوان عشق یه معشوق ...
چند ثانیه مکث کرد و سپس ادامه داد :
×به معشوقش !
و به سرعت لب هایش را روی لب های لوهان گذاشت و با ولع ، شروع کرد به بوسیدن او .

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

اتاق جونگین

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

اتاق جونگین

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now