Part 43

240 38 2
                                    

لوهان که از اینطور خطاب شدن توسط سهون به شدت ناراحت شده بود ، اخمی کرد و گفت :
-منو اینطوری صدا نزن ، لوهان صدام کن ، لوهان ! ارباب زاده و تشریفات نداریم . اصلا چطوره لو کوچولو صدام بزنی ، هان ؟
سهون با شنیدن این سؤال قهقهه ای زد و پس از بهم ریختن موهای ابریشمی لوهان گفت :
+باشه لو کوچولو ، اینطوری صدات میزنم . خوب ، امروز قراره چه نقشی بازی کنی ؟ هوم ؟
لوهان که متوجه کنایه ی او شده بود ، لب هایش را آویزان کرد و گفت :
-معذرت میخوام . منم دوست نداشتم بهت دروغ بگم ولی اگه واقعیتو میدونستی ، هرگز بهمون اجازه نمیدادی تو مزرعه بمونیم . ما ...
اما جمله اش با قرار گرفتن انگشت اشاره ی سهون روی لب هایش ناتمام ماند . سهون با لحنی ملایم گفت :
+قصد سرزنش کردنت رو نداشتم کیوتی ، فقط میخواستم یکم سر به سرت بذارم ، همین !
لوهان اصلا متوجه جملات سهون نمیشد چون لمس شدن لب هایش توسط انگشت سهون ، هوش و حواسش را به کل از او گرفت . سهون با دیدن سکوت لوهان ، با کنجکاوی پرسید :
+چیزی لو کوچولو رو ناراحت کرده که اینطور ساکته و دست از بلبل زبونی برداشته ؟
لوهان سرش را به طرفین چرخاند و گفت :
-نه ، لوهانی میخواد با سهونی بازی کنه ، فقط همین !
سهون با شنیدن لحن کودکانه ی لوهان ، قهقهه ای زد و گفت :
+ولی لوهانی و سهونی دیگه بزرگ شدن ، نمیتونن باهم بازی کنن . درست نمیگم ؟
لوهان دوباره لب هایش را آویزان کرد و پرسید :
-نمیشه لوهانی و سهونی برای چند ساعت هم که شده کوچیک شن و بدون دغدغه و در نظر گرفتن اتفاقاتی که تو اطرافشون میافته ، خوش بگذرونن ؟
سهون با تعجب به چهره ی درهم او نگاه کرد و تازه متوجه صورت گر گرفته اش شد . با نگرانی دستی به پیشانی اش کشید و پرسید :
+لوهان ؟ تو تب داری ؟
لوهان با عجله دست هایش را به نشانه ی خیر بالا آورد و به دروغ گفت :
-فقط یکم گرممه ، همین ! چطوره یکم آب بازی کنیم ؟ اینطوری منم خنک میشم . نظرت چیه سهونی ؟
سهون که به نظر قانع شده بود ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و سپس دنبال لوهان ، سمت استخر کوچک کنار باغ رفت .
لوهان گوشه ی استخر نشست و خواست دمپایی های سفید ابری اش را از پایش دربیاورد که سهون با عجله جلو رفت و خودش آنها را از پای لوهان درآورد . سپس دستی به پوست لطیف پشت پاهای لوهان کشید و زمزمه کرد :
+تو به طرز اعجاب آوری بی نقصی هانا !
لوهان که با شنیدن این جمله از خجالت سرخ شده بود ، سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد :
-تو هم بی نظیر و به شدت جذابی هونا !
سهون با خنده از او فاصله گرفت و پرسید :
+شنا نمیکنی ؟
لوهان که میدانست بدنش توانای شنا کردن را ندارد ، سرش را به طرفین تکان داد و به دروغ گفت :
-من شنا بلد نیستم سهونی . این گوشه میشینم ، پاهامو میذارم تو آب و تکون تکون میدم . اینطوری میتونم از سرمای آب لذت ببرم . ولی سهونی شنا میکنه و منم تماشاش میکنم .
سهون با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
+ولی اگه سهونی بخواد شنا کنه ، روی لوهانی آب میپاشه ها !
لوهان با حالتی کودکانه کف دست هایش را بالا آورد و گفت :
-لوهانی شکایتی نداره سهونی !
سهون با شنیدن این جمله خندید و شروع کرد به درآوردن لباس هایش . تمام مدت ، لوهان با خجالت و دزدکی بدن او را زیرنظر داشت و با دیدن عضلات بدنش ، لبش را گاز میگرفت . پس از اینکه سهون وارد استخر شد ، در همان حال که سمت لوهان شنا میکرد ، گفت :
+ولی سهونی میخواد با لوهانی شنا کنه !
و مقداری آب را روی صورت لوهان پاشید . لوهان با خنده دستی به موهایش کشید و گفت :
-ولی لوهانی بلد نیست چطور شنا کنه !
+سهونی یادش میده . میشه لوهانی ، به سهونی اعتماد کنه و خودشو بهش بسپره ؟
لوهان به شدت از اینکار میترسید چون به هیچ وجه دلش نمیخواست جلوی سهون تشنج کند و او متوجه بیماری اش شود با این حال حتی فکر رد کردن درخواست سهون هم تنش را میلرزاند . پس در همان حال که سویشرتش را درمی آورد ، زیرلب زمزمه کرد :
-لوهانی با تموم وجود متعلق به سهونیه !
سهون با شنیدن این جمله لبخندی زد و جلو رفت ، مقابل پای لوهان ایستاد و پس از اینکه کمرش را میان دست هایش گرفت ، او را به آرامی وارد آب کرد . به خاطر عمق کم استخر ، پای سهون به کف آن میرسید پس توانست روی پاهایش بایستد و لوهان را در آغوش بگیرد .
با برخورد بالا تنه های برهنه شان ، لوهان سرش را با خجالت پایین انداخت . سهون که محو تماشای بدن بی نقص و سفید لوهان شده بود ، بدنش را به خودش نزدیک تر کرد و با شیطنت پرسید :
+لوهانی چرا خجالت میکشه ؟ مگه اون نبود که اول پیشنهاد آب بازی رو داد ؟
لوهان دست هایش را دور گردن سهون حلقه کرد و پس از اینکه سرش را روی شانه ی او گذاشت ، زمزمه کرد :
-آخه لوهانی سهونی رو دوست داره !
سهون که با شنیدن این جمله به شدت جا خورده بود ، تصمیم گرفت بحث را عوض کند و با احتیاط و آرامش ، مشغول آموزش شنا به لوهان شد . لوهان هم سعی کرد خودش را مبتدی نشان بدهد ، پس به آرامی حرکاتی که سهون به او آموزش میداد را تکرار میکرد و از ته دل میخندید !
☔☔☔☔☔☔☔
پایان فلشبک : زمان حال
-این دومین دیدارشون بود ؟
ریما سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و در جواب او گفت :
+آره ، دومین دیدارشون بود . اونا حدودا سه ساعت باهم وقت گذروندن ولی بعد از رفتن سهون ، لوهان مثل کسایی بود که از یه سفر دور و دراز برمیگردن ؛ اونقدر خوشحال و پر انرژی بود که هیچکس با دیدنش نمیتونست حدس بزنه که این پسر تا چند ساعت قبل ، حتی نای عوض کردن لباساشو هم نداشته . بدون نفس کشیدن میخندید و حرفا و حرکات سهونو برام تعریف میکرد . اونقدر به خاطر ذوق و شادیش خوشحال بودم که به کل فراموش کردم ، یه نفر تو چند متری ما ، به طرز بیرحمانه ای نابود میشه !
جونگین با کلافگی پرسید :
-چه اتفاقی برای بکهیون افتاد ؟ اون از مزرعه رفت ؟
ریما سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و با لحنی اندوهگین زمزمه کرد :
+کاش میرفت !
☔☔☔☔☔☔☔
فلشبک : 11 سال قبل
بکهیون در همان حال که به شدت اشک میریخت ، چند دست لباسی که برایش مانده بود را داخل کوله اش میگذاشت . پس از برداشتن تمام وسایل شخصی اش ، از جایش بلند شد و در همان حال که سعی میکرد به سختی روی پاهایش بایستد ، با ناراحتی به کلبه ی محقرش نگاهی انداخت و زمزمه کرد :
-حتی دیگه حق ندارم اینجا زندگی کنم !
پوزخندی زد و ادامه داد :
-خوبه ، از این به بعد باید تو جنگل بخوابم . کاش میمردم و این کابوس لعنتی تموم میشد !
آهی کشید و پس از خارج شدن از کلبه اش ، خواست سمت ورودی مزرعه برود ولی ناگهان یکی از کشاورزها سمتش دوید و گفت :
+بکهیون ، یه مشکلی تو اصطبل اسبا پیش اومده . میشه تو زودتر یه سری به اونجا بزنی تا من بقیه رو خبر کنم ؟
بکهیون با تردید به چهره ی پریشان مرد نگاه کرد و پرسید :
-اما چرا من ؟ مگه کس دیگه ای این اطراف نیست ؟
مرد با کلافگی جواب داد :
+ارباب شیو جلوی عمارتشون یه گردهمایی برگزار کردن تا از کارگرای نمونه قدردانی کنن برای همین ، کسی این اطراف نمونده . منم برای سرکشی آخر شب رفته بودم اصطبل که دیدم همه جا بهم ریخته . مطمئن نیستم ولی احتمال میدم اسبا به یه مریضی جدید مبتلا شده باشن . تو هم زیاد بهشون نزدیک نشو ، باشه ؟
بکهیون با تردید سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پس از اینکه کوله اش را داخل کلبه اش انداخت ، با عجله سمت اصطبل دوید . خواست وارد شود ولی در کمال تعجب ، قفل بزرگی را روی در اصطبل دید . با کلافگی آهی کشید و خواست آن را باز کند ولی چشمش به حسگری که روی قفل قرار داشت ، افتاد . با تعجب نیم نگاهی به آن انداخت و وقتی دلیل وجودش را متوجه نشد ، تصمیم گرفت برگردد تا از مرد کشاورزی که سراغش آمده بود ، در مورد قفل و حسگر بپرسد اما ناگهان صدای انفجار از انبار کنار اصطبل بلند شد و چند ثانیه بعد ، آتش عظیمی همه جا را فراگرفت !
بکهیون با نگرانی به آتشی که لحظه به لحظه بیشتر شعله ور میشد ، نگاه کرد و با دیدن افرادی که با نگرانی سمت انبار می دویدند ، فریاد زد :
-یکی بیاد اینجا کمک کنه ، یکم دیگه آتیش میرسه به اصطبل ، باید اسبا رو آزاد کنیم . کسی صدامو میشنوه ؟ هی ، بیاید کمک !
ولی همهمه آنقدر زیاد بود که صدایش به کسی نمیرسید . با کلافگی نیم نگاهی به اطراف انداخت و بالاخره توانست میله ی نسبتا بلندی را پیدا کند . با وحشت به آتشی که حالا به اصطبل هم رسیده بود ، نگاه کرد و با عجله میله را وارد فضای آزاد بین قفل و در انبار کرد . با کشیدن میله به سمت خودش ، سعی کرد قفل را بشکند ولی بدنش ضعیف تر از آن بود که بتواند به راحتی موفق شود . چندین بار اینکار را انجام داد اما فقط موفق شد کمی قفل را جا به جا کند .
بی توجه به آتشی که حالا اصطبل را هم فراگرفته بود ، با اصرار میله را سمت خودش میکشید و سعی میکرد قفل را بشکند ولی ناگهان دستش از روی میله سر خورد و مچش با در برخورد کرد . به خاطر گرمای آتش فریادی زد و مچ دستش را که به شدت آسیب دیده بود ، با دست دیگرش گرفت . از شدت درد قطره ای اشک از چشمش جاری شد و نیم نگاهی به مچ آسیب دیده اش انداخت . سعی کرد نسبت به دردش بی اعتنا باشد و سپس دوباره مشغول شکستن قفل شد . پس از چند دقیقه تقلا ، بالاخره قفل را شکست ولی آنقدر حالش بد بود که فقط توانست در را باز کند و همانطور که قفل و همچنین حسگر درون دست هایش قرار داشت ، روی علف ها نشست .
پس از گذشت چند ثانیه ، با دیدن سهون ، با خوشحالی لبخندی زد و خواست چیزی بگوید ولی سهون با عجله سمتش دوید و پرسید :
×اینجا چه خبره ؟ تو اینجا چیکار ...
اما با دیدن حسگر ، با عجله جلو رفت ، آن را از بکهیون گرفت و بدون اینکه به مچ خون آلودش نگاهی بندازد ، رو به او فریاد زد :
×این دست تو چیکار میکنه لعنتی ؟ نگو که مزرعه رو هم تو آتیش زدی ، هان ؟
بکهیون وحشت زده به او نگاه کرد و پس از اینکه لب هایش را به سختی از هم فاصله داد تا از خودش دفاع کند ، سهون با عصبانیت یقه ی او را گرفت و بعد از بلند کردنش فریاد زد :
×چرا حرف نمیزنی ؟ هان ؟ نکنه توانایی تکلمتو هم از دست دادی ؟ اون زمانا که زیر اون پسره ی عوضی ناله میکردی ، خوب بلد بودی لباتو از هم فاصله بدی ولی حالا ...
اما با سیلی محکمی که بکهیون به صورتش زد ، جمله اش ناتمام ماند . بکهیون در همان حال که با چشم هایی خیس ، با عصبانیت به سهون زل میزد ، فریاد زد :
-خیلی پستی اوه سهون ، فقط بدون خیلی پستی . اون وقتایی که باهم بودیم ، بابت هر غلطی که میکردی ، ازت حساب پس نگرفتم ولی این اواخر ، تو حتی به من مهلت یه دفاع ساده رو ندادی . متأسفم سهونا ، ولی نه به خاطر تو ، به خاطر خودم که این همه سال ، عاشق موجود پست و بی احساسی مثل تو بودم !
سهون که حالا دستش روی محل سیلی بکهیون قرار داشت ، رو به او پوزخندی زد و گفت :
-تأسفت متقابله بیون بکهیون ولی میدونی چی این وسط فرق میکنه ؟ اینکه من برخلاف تو ، به جای حرف زدن ، عمل میکنم ! امشب یه بار برای همیشه ، لکه ی ننگ مزرعه رو پاک میکنم !
سپس با عصبانیت مچ زخمی بکهیون را گرفت و بدون اینکه ذره ای به التماس ها و گریه هایش اهمیت بدهد ، او را سمت مأموران گارد سلطنتی که تازه به مزرعه رسیده بودند ، برد !
☔☔☔☔☔☔☔
پایان فلشبک : زمان حال
جونگین با نگرانی پرسید :
-چرا تو کاری نکردی ریما ؟ چرا جلوی سهونو نگرفتی ؟
ریما آهی کشید و گفت :
+اون زمان ، من از تموم جزئیاتی که برات تعریف کردم مطلع نبودم . همه ی اینا رو ، ارباب شیو قبل از مرگش برام تعریف کرد . ارباب احساس میکرد ، اگه برای یه نفر از این اتفاقات صحبت کنه ، گناهش کمتر میشه ولی هر جفتمون میدونستیم که این مکالمه ، هیچ دردی رو از طرفین دوا نمیکنه . نه ارباب شیو لایق بخشیده شدن بود و نه بکهیون به روزای قبل از حوادث برمیگشت !
جونگین با ناراحتی سرش را به طرفین تکان داد و پرسید :
-خوب ؟ چه بلایی سر بکهیون اومد ؟
+سهون ، بکهیونو تحویل گارد سلطنتی داد ، اونا هم تا سر حد مرگ شکنجش دادن تا به گناه نکرده اعتراف کنه . ارباب با شنیدن فریادای دردمندش ، بابت کارایی که کرده بود ، احساس گناه میکرد ولی دیگه کار از کار گذشته بود . تنها لطفی که در حق بکهیون کرد ، این بود که به بقیه گفت اونو بخشیده و فقط از مزرعه اخراجش میکنه . از حق نگذریم ، سهون و پدرش هم برای آزادی بکهیون خیلی تلاش کردن . سربازای گارد سلطنتی هم بیخیالش شدن و گذاشتن بره . بعد از اون ماجرا ، دیگه کسی بکهیونو ندید ! من فکر میکردم نتونسته دووم بیاره و حتما مرده ولی وقتی تو در موردش بهم گفتی ، فهمیدم که تونسته در مقابل مشکلاتش مقاومت کنه . اون پسر سرسختی بود ، با وجود یتیم بودن ، خوب از پس خودش براومد و هرگز محتاج کسی نشد !
-پس آتیش سوزی مزرعه کار بکهیون نبود ؟
ریما سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و گفت :
+نه ، ارباب آتیش سوزی رو راه انداخت تا بتونه بکهیونو از مزرعه بیرون کنه . حتی اون کشاورزی رو که به بکهیون در مورد اسبا خبر داد هم ارباب فرستاده بود . گردهمایی کشاورزا و همچنین دیدار سهون و لوهان ، همه و همه طبق برنامه ریزی از پیش تعیین شده ی ارباب بودن . حتی منم از این موضوع خبر نداشتم و فکر میکردم بکهیون واقعا مقصره و خواسته تلافی کنه !
-نمیتونم بفهمم ، اون که خودش میخواست بره ، ارباب چرا دوباره اینکارو باهاش کرد ؟
ریما کمی از دمنوشش نوشید و گفت :
+منم همین سؤالو از ارباب پرسیدم و ارباب در جوابم گفت ، میخواسته هرگونه راه بازگشتی رو برای بکهیون سد کنه . برای ارباب فقط خوشبختی پسرش مهم بود پس آسیب رسوندن به اموالش هیچ اهمیتی نداشت !
-بعدش چیشد ؟ لوهان و سهون چطور باهم ازدواج کردن ؟
ریما با شنیدن این سؤال لبخندی زد و گفت :
+دوباره دوران شادی به عمارت برگشت . لوهان و سهون بیشتر همدیگرو میدیدن و لوهان تموم مدت خوشحال بود ، میخندید و صدای خندش تو عمارت میپیچید ! دیگه اجازه داشت آزادانه بره مزرعه و تحت نظر سهون تو اون حوالی بچرخه . حتی بعضی از روزای هفته رو خونه ی اونا میموند و بیشتر اوقات تو آشپزی به مادر سهون کمک میکرد !
جونگین با خنده پرسید :
-پس آشپزی رو از مادر سهون یاد گرفته ؟
ریما با خنده سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
+آره ، ایشون همه چیزو به لوهان آموزش دادن و خیلی بهش کمک کردن . وقتی مادر سهون یه سال بعد از ازدواجشون فوت کرد ، لوهان به شدت ناراحت شد چون ایشونو مثل مادرش دوست داشت .
نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
+چند ماه که از اون اتفاق گذشت ، سهون بعد از چند هفته کلنجار رفتن با خودش و راه رفتن رو اعصاب من ، بالاخره تصمیم گرفت با ارباب شیو در مورد لوهان صحبت کنه . ارباب اوایل خودشو مخالف نشون داد و اون دوران بال بال زدنای لوهان پشت در اتاق دیدنی بود . لوهان تموم مدتی که سهون و پدرش برای خواستگاری ازش میومدن اتاق ارباب ، پشت در میموند و از استرس بالا و پایین میپرید ! بالاخره بعد از چند ماه ، قرار بر ازدواج اون دو تا شد و ارباب یه مراسم فوق العاده مجلل که کل منطقه انگشت به دهن موندن رو براشون ترتیب داد . سهون خواسته بود مراسم ازدواجشون تو روز تولد لوهان باشه که اینطور هم شد . بعد از برگزاری مراسم ازدواج ، ارباب مدیریت شرکت هیپوستس پایتختو به اون دوتا سپرد و اونا هم بعد از برگشتن از تانژانک که برای ماه عسلشون رفته بودن ، به عمارت داخل پایتخت اسباب کشی کردن . ادامشو خودت بهتر در جریانی چون اونا تو رو تو تانژانک به فرزندخوندگی گرفتن ، درست نمیگم ؟
جونگین با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-آره ، هیچوقت روزی رو که برای اولین بار لوهانو دیدم ، فراموش نمیکنم . اون زمان همش هفت سال داشتم . خودت که میدونی ، تو تانژانک و کشورای مرفهی مثل اون ، پرورشگاه معنی نداره چون همه ی بچه ها خانواده دارن . فقط من تو اون ساختمون مخروبه زندگی میکردم و این برام همیشه سؤال بود که تو سرزمین به این بزرگی ، فقط منم که کسی رو ندارم و باید یه گوشه رها شم ؟ روزی که لوهان بهم گفت ، میخواد منو به عنوان پسر خودش بزرگ کنه ، از خوشحالی نمیتونستم حرف بزنم .
قهقهه ای زد و ادامه داد :
-تا چند روز نمیتونستم حتی کلمه ای رو به زبون بیارم ، لوهان و سهون خیلی ترسیده بودن که نکنه لال شدم !
سپس هرجفتشان شروع کردند به خندیدن . پس از گذشت چند ثانیه ، جونگین ادامه داد :
-هیچ وقت چهره ی لوهان تو بازار محلی تانژانک ، زمانی که از دست آبنبات فروش نجاتم داد ، از جلوی چشمام کنار نمیره . اون بی شک یه فرشته ی بی همتاس ! یه فرشته که برای نجات من آفریده شده !
ریما با شنیدن این جملات لبخندی زد ، دستش را روی شانه ی جونگین گذاشت و گفت :
+خوب ، این تموم چیزایی بود که من ازشو ...
×نمیبخشه ، سهون دیگه منو نمیبخشه ... امکان نداره ... اون هرگز ...
ریما و جونگین وحشت زده ، سمت لوهان که پشت سرشان ایستاده و به ستون تکیه داده بود ، چرخیدند . هرجفتشان با عجله سمتش دویدند . ریما با اضطراب لوهان را که به شدت میلرزید ، در آغوش کشید و پرسید :
+هانا ؟ لوهان ؟ تو از کی اینجایی و چقدر از حرفامونو شنیدی ؟ هانا ؟ صدامو میشنوی ؟
لوهان رو به او ملتمسانه نالید :
×ریما ... ریما تو باید به سهون بگی ... باید همه ی اینا رو به سهون بگی ... اون باید بدونه ... اون باید بدونه که من تو هیچکدوم از این ماجراها تقصیری ندارم ... ریما ... ری ...
اما با شدت گرفتن درد قلبش ، جمله اش ناتمام ماند . جونگین با نگرانی به لوهان که دهانش را تا آخرین حد ممکن باز کرده بود تا بتواند نفس بکشد ، زل زد و با دیدن خونی که از بینی او جاری شده بود ، فریاد زد :
-ریما ، ریما خون ... از بینیش خون میاد ... ریما ... ریما ...

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now