بکهیون با شنیدن حرف هایی که هرگز انتظار شنیدنشان را نداشت ، فقط شوکه به چانیول نگاه کرد . لوهان و سهون که با شنیدن این جملات از زبان چانیول بسیار جا خورده بودند ، نگاهی به آن دو انداختند . بعد از گذشت چند ثانیه ، لوهان تصمیم گرفت سکوت را بشکند و گفت :
-واوووو ، آشنایی و رابطتون واقعا رمانتیک و ستودنیه . امیدوارم همیشه با شادی و خوشحالی کنارهم بمونید .
چانیول دست بکهیون را رها کرد ، سمت لوهان چرخید و با لبخند ملایمی که به لب داشت ، گفت :
×همچنین .
ناگهان با یادآوری موضوعی ، با عجله گفت :
×آممم ... راستی ، گفتید شب مهمونی ، تازه یادم افتاد ارباب پیل برای دو شب دیگه ، جشنی رو ترتیب دیده که ما رو هم دعوت کرده . سهون ؟ برای تو هم دعوتنامه فرستادن ؟
سهون در همان حال که با موهای شکلاتی رنگ بیرون زده از زیر کلاه کوچک لوهان بازی بازی میکرد ، گفت :
+آره ، برای منم دعوتنامه فرستادن .
×پس شما هم میاید ؟
سهون بوسه ای روی موهای لوهان زد و گفت :
+هر چی همسرم بگه ، هانا ؟ دوست داری بریم جشن ؟
لوهان به خاطر بوسه ی سهون لبخندی زد ، سپس سرش را با حالتی کودکانه به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-چرا که نه ؟ حتما کلی خوش میگذره . مگه نه هونی ؟
سهون که به خاطر لحن کودکانه ی لوهان دلش غش رفته بود ، لبخندی زد و گفت :
+با تو همه جا خوش میگذره کیوتی .
لوهان لبخندی به او زد ، سپس سمت چانیول چرخید و گفت :
-چانیول ؟ من نمی دونستم از اهالی تانژانکی به خاطر همین ، فقط غذاهای محلی خودمونو آماده کردم . از این بابت فوق العاده ناراحتم ، اگه غذای خاصی رو مدنظر داری ، خوشحال میشم بهم بگی . من فورا برات آمادش میکنم .
چانیول با تعجب گفت :
×نه لوهان ، اصلا لازم نیست ، من از غذاهای محلی سنتوپیا بی نهایت لذت میبرم ، بکهیون هم به خوبی اینو میدونه . فقط یه چیزی ، مگه تو آشپزی میکنی ؟
سهون با شنیدن این سؤال چانیول ، لبخندی زد و گفت :
+معلومه که آشپزی میکنه . لوهان صبحونه رو هم خودش آماده میکنه و حتی چیدن میز هم بر عهده ی خودشه . تو این ده سال زندگی مشترکمون ، به جز مواردی که به شدت مریض میشد و نمی تونست از تخت خواب بلند شه ، همیشه خودش آشپزی کرده و خدمتکارا فقط کمکش میکنن . حاضرم باهات شرط ببندم چانیول ، غذایی خوشمزه تر از دستپخت لوهانو نمی تونی تو هیچ جای دنیا پیدا کنی . تک تکشون به طرز اعجاب آوری بی نظیرن .
لوهان به شوخی مشت ملایمی به سینه ی سهون زد و گفت :
-از دست تو سهون ، کمتر هندونه بذار زیر بغلم .
سهون مچ دست او را گرفت ، بوسه ای روی آن زد و گفت :
+هندونه نمیذارم زیر بغلت هانا ، دارم واقعیتا رو میگم .
بکهیون که بابت طرز خطاب شدن لوهان توسط سهون کلافه شده بود ، آهی کشید که چانیول به خوبی متوجه آن شد . با این حال سعی کرد خودش را بی اعتنا جلوه بدهد به همین دلیل سمت لوهان چرخید و گفت :
×واوووو ، اینطور که سهون تعریف کرد ، کنجکاو شدم هر چه زودتر دستپختتو بچشم .
لوهان که منتظر فرصتی بود تا سهون و بکهیون را تنها بگذارد تا بتوانند کدورت های قدیمی شان را از بین ببرند ، با خنده رو به چانیول گفت :
-اگه دوست داری ، بیا باهم بریم آشپزخونه تا هم وسایل مخصوص آشپزیمو بهت نشون بدم ، هم از غذاهایی که پختم بچشی و نظرتو بهم بگی .
چانیول سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با خوشحالی دنبال لوهان که با حالتی کودکانه سمت آشپزخانه می دوید ، رفت .
سهون دور شدن همسرش را که در آن لباس بی نهایت بانمک و بی نظیر شده بود ، دنبال کرد و بعد از اینکه آنها وارد آشپزخانه شدند ، سمت بکهیون که حالا با انگشت هایش بازی بازی میکرد ، چرخید . برای چند دقیقه ، سکوت بینشان برقرار بود تا اینکه سهون با لحنی ملایم گفت :
+لوهان ازم خواست بابت گذشته ازت عذرخواهی کنم .
بکهیون پوزخندی زد و رو به او پرسید :
_الان می خواستی معصومیت و مهربونی همسرتو به رخم بکشی ، یا ازم عذرخواهی کنی ؟
سهون به چشم های سبز او زل زد و گفت :
+هرجفتشون ! نمیدونم تو گذشته واقعا چه اتفاقاتی رخ داد و چی درست بود و چی غلط ، ولی چیزی که الان برام اهمیت داره ، فراموش کردن همه چیز و از بین بردن کدورتیه که بینمونه . لوهان هم دقیقا همینو میخواد . من کشته مرده ی آشتی کردن با تو نیستم ولی به هیچ وجه نمیخوام دل همسرم بشکنه یا ذره ای ناراحت بشه . پس اگه تو گذشته اشتباهی ازم سر زده و یا به ناحق قضاوتی کردم ، از این بابت متأسفم و امیدوارم همه چیزو پای جوونی و بی تجربه بودن هرجفتمون بذاری .
بکهیون پوزخندی زد و با عصبانیت گفت :
_فکر کردی با یه عذرخواهی ساده ، میتونی تموم عذابایی که کشیدمو جبران کنی ؟ همسرت که اینقدر راحت حرف دوستی و رفاقتو میزنه ، میدونه من چه رنجایی که نکشیدم و چه بلاهایی که سرم نیومده ؟ به ظاهرم نگاه نکن اوه سهون ، من باطنا یه چینی بند زده بیشتر نیستم . تو زندگیم ، هر کسی که سر راهم اومد ، فقط خواست ازم استفاده کنه و وقتی کارش باهام تموم شد ، مثل یه تیکه آشغال پرتم کرد بیرون . ولی میدونی از همه بیشتر کی منو له کرد ؟ تو اوه سهون ، تویی که حتی منتظر یه توضیح از جانب من نموندی . خودت بریدی و دوختی و تهش به این نتیجه رسیدی که من یه موجود عوضیم که به جز شهوت ، برای هیچ چیز دیگه ای ارزش قائل نمیشم .
سهون هم متقابلا با عصبانیت پرسید :
+اگه تو جای من بودی و نامزدتو زیر یه نفر دیگه میدیدی ، چه عکس العملی نشون میدادی ؟
_اون اتفاقات هیچکدومشون خواسته ی من نبود .
+پس خواسته ی کی بود ؟
_ارباب شیو .
سهون با ناباوری به او نگاهی انداخت و پرسید :
+چرا چرند میگی بکهیون ؟ ارباب شیو با رابطه ی ما میتونست چه مشکلی داشته باشه ؟
_تو تا حالا ، به این فکر کردی که ارباب شیو به اون بزرگی ، با اون همه ابهت ، چرا باید تنها پسرشو که مثل مروارید داخل صدف ازش نگهداری میکرد ، بسپره به یه کارگر ساده ی مزرعه که گرون ترین لباسش هم اندازه ی دستمال گردگیری عمارتشون ارزش نداره ؟
سهون با تعجب به او نگاه کرد و پرسید :
+منظورت از این حرفا چیه ؟
بکهیون نیم نگاهی به او انداخت و با لحنی تمسخرآمیز پرسید :
_همونطور که تو خودت از گذشتمون به لوهان گفتی ، قاعدتا اونم از گذشتش برات گفته ، اینطور نیست ؟ مگه شما ادعا نمی کنید خیلی باهم صادقید و رازی بینتون نمیمونه ؟ پس چرا از من در موردش میپرسی ؟ نکنه لوهان رازاشو ازت مخفی نگه میداره ؟
سهون با دستپاچگی گفت :
+معلومه که اینطور نیست ، لوهان هرگز چیزی رو از من مخفی نمیکنه .
_پس دیگه لازم نیست من چیزی در موردش بگم ولی اینو بدون سهون ، هیچ چیزی ، اونطوری نیست که جلوی چشمات به نمایش درمیاد . تو از خیلی از اتفاقات پشت پرده باخبر نیستی و صد البته که همشونو ، همسرت باید برات تعریف کنه ، نه من . الانم اگه خیلی مایل بخشیده شدنت از طرف منی ، باشه ، بخشیدمت ولی بدون ، من هرگز با همسرت کنار نخواهم اومد چون بلاهایی به خاطرش سرم اومده که تو حتی نمیتونی درصدی از اونا رو تحمل کنی .
سپس دستش را به نشانه ی دوستی جلو آورد و منتظر سهون ماند . سهون که با شنیدن حرف های بکهیون ، ذهنش به شدت بهم ریخته بود ، فقط توانست دستش را به آرامی جلو بیاورد و با او دست بدهد . اما آنقدر فکرش درگیر بود که حتی متوجه لبخندی شیطانی که روی لب های بکهیون نقش بست ، نشد .
☔☔☔☔☔☔☔
چانیول پس از چشیدن غذاها ، با تعجب سمت لوهان چرخید و گفت :
×واووو لوهان ؟ این عالیه ، من تا حالا تو زندگیم همچین طعمای فوق العاده ای رو نچشیده بودم . پسر تو بی نظیری !
لوهان خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت :
-اونقدری که تو میگی عالی نیست ، تو خیلی بهم احترام میذاری چانیول .
چانیول ذوق زده دست هایش را روی شانه های لوهان گذاشت و گفت :
×نه لوهانی ، اصلا اینطور نیست . باور کن من سال هاست ، همچین غذاهای خوشمزه ای رو نخوردم . حتی هیچ آشپزی تو تانژانک هم نمیتونه غذاهایی با این طعم و رنگو بپزه . سهون واقعا حق داشت که ستایشت کنه .
لوهان لبخند دلنشینی زد که گرمای وجودش تا عمق قلب چانیول هم نفوذ کرد . چانیول نمی توانست در ذهنش با خودش کنار بیاید که لوهان ، آن فرشته ای است که ظاهرش نشان میدهد یا شیطانیست که بکهیون سعی در اثبات وجودش را دارد ؟
لوهان که سکوت او را دید ، به آرامی پرسید :
-چیزی فکرتو مشغول کرده ؟
چانیول روی صندلی کنار میز بزرگی که وسط آشپزخانه قرار داشت ، نشست و پرسید :
×بابت اینکه سهون و بکهیون باهم تنها شدن ، ناراحت نیستی ؟
لوهان هم روی صندلی کناری چانیول نشست ، کلاهش را از روی سرش برداشت و در حالی که با لبه ی آن بازی بازی میکرد ، گفت :
-راستشو بخوای ، خودم از قصد خواستم بیایم تو آشپزخونه تا یکم باهم تنها باشن . اما اینطور نیست که من از این بابت ناراحت نشم ، نه ، من حتی به خاطر نگاهای خیره ای که بکهیون به سهون میندازه هم تموم بدنم به لرزه میافته ولی خوب ، باید بهشون یکم وقت بدیم تا کدورتاشونو برطرف کنن . میترسم اگه مشکلاتشون برطرف نشه ، زندگی هممون به شدت بهم بریزه . میفهمی منظورم چیه چانیول ؟
چانیول با شنیدن این جملات ، با تعجب به او نگاه کرد و پرسید :
×میتونم یه سؤالی رو ازت بپرسم ؟ اگه دوست نداشتی ، میتونی جواب ندی .
لوهان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . چانیول این حرکتش را به نشانه ی موافقتش تلقی کرد و ادامه داد :
×اون شب ، منظورم شب جشنه ، وقتی باهم می رقصیدیم ، زمانی که در مورد رابطه ی سهون و بکهیون گفتم ، تو خودتو بی اطلاع جلوه دادی . اما حر ...
لوهان با عجله وسط حرفش پرید و در حالی که به چشم های مشکی او زل میزد ، پرسید :
-میتونم بهت اعتماد کنم چانیول ؟
چانیول هم متقابلا به چشم های لرزان او زل زد و پرسید :
×متوجه منظورت نمیشم ؟
-منظورم اینه که ، تو بکهیونو دوست داری ، مگه نه ؟ با شنیدن حرفایی که امشب بهش زدی ، بیشتر از این بابت مطمئن شدم . نگاهات خالصانه و حرفات از ته دلته و من به خوبی اینو میدونم چون خودمم زمانی عاشق بودم و الانم نه تنها از احساساتم کم نشده ، بلکه به شدتش هم افزوده شده . راستشو بخوای ، به علاقه ی بکهیون شک دارم اما تو اونو دیوونه وار میپرستی چانیول . اینطور نیست ؟
چانیول با شنیدن حرف های لوهان ، بسیار شوکه شد . لوهان باهوش تر و زیرک تر از چیزی بود که بکهیون فکرش را میکرد ولی چقدر ذات باوقار و اصیلی داشت که با دیدن نگاه های خیره ی بکهیون خم به ابرو نمی آورد و تازه ، به فکر کمک کردن به او هم بود . توانایی گفتن کلمه ای را نداشت و تنها توانست به نشانه ی تایید ، سرش را تکان بدهد .
لوهان با دیدن تایید چانیول ، نگاهش را از او گرفت و دوباره به کلاهش که میان دست هایش قرار داشت ، زل زد . در همان حال که با لبه ی آن بازی بازی میکرد ، گفت :
-من قبل از شب مهمونی ، از گذشته ی سهون و رابطش با بکهیون خبر نداشتم . بعد از اینکه از جشن رفتیم ، از سهون خواستم که همه چیزو با جزئیات برام تعریف کنه و اونم درخواستمو رد نکرد . قبول دارم ، بینشون اتفاقات زیادی افتاده و من به هیچ وجه نمی خوام یه طرفه به قاضی برم . تا حرفای بکهیونو هم نشنوم ، نمیتونم قضاوتی در مورد هیچکدومشون بکنم ولی چیزی که مثل روز برای من روشنه ، اینه که هرجفتشون تو اتفاقاتی که براشون افتاده مقصرن . هر کدومشون یه جایی از راهشونو کج رفتن و تهش به این درجه رسیدن .
نفس عمیقی کشید و در همان حال که خودش را کنترل میکرد تا جلوی لرزش صدایش را بگیرد ، ادامه داد :
-نمیدونم بکهیون چه ذهنیتی نسبت بهم داره ولی من واقعا ازش بدم نمیاد . دوست دارم رابطه ی خوبی باهاش داشته باشیم و کدورتای بینمون برطرف شه . بعد از مرگ پدرم ، من به جز سهون و جونگین ، با هیچکس ارتباط جدی و دوستانه برقرار نکردم و حالا ، دیدن یه نفر از گذشته ، واقعا بهم احساس خوبی میده . نمیدونم تا چه حد حرفامو باور میکنی و تا چه حد بهم اعتماد داری ولی بدون چانیول ، سهون برای من خیلی ارزشمنده ، اونقدر ارزشمند که میتونم قسم بخورم ، بدون اون حتی نتونم لحظه ای نفس بکشم . میدونم بکهیون هم همین جایگاهو برای تو داره پس عاجزانه ازت میخوام ، بهم کمک کنی .
به خاطر اعترافات صادقانه ی لوهان ، قلب چانیول به شدت به لرزه افتاده بود ، فرد مقابلش ، چه ساده میتوانست به کسی که فقط دوبار او را از نزدیک دیده ، به راحتی اعتماد و اسرار زندگی اش را برایش فاش کند ؟ شاید به این دلیل بود که لوهان هم مثل خودش ، احساس خطر کرده بود و میخواست به هر روشی که شده ، این خطر را از زندگی اش دور کند . مگر این چیزی نبود که خود چانیول هم خواستارش بود ؟
آهی کشید و با لحنی ملایم پرسید :
×چه کمکی ازم برمیاد ؟
لوهان سمت او چرخید و گفت :
-بکهیونو عاشق خودت کن چانیول ، تو مرد معقولی هستی و قدر اونو به خوبی میدونی . تو براش ارزش قائلی و حاضری به خاطرش هر کاری رو انجام بدی . میدونم ، خیلی برای داشتنش صبر کردی ولی صبر جواب نمیده چانیول ، گاهی لازمه برای به دست آوردن چیزی که دوستش داری ، تلاش کنی . من برای به دست آوردن سهون تلاشی نکردم ولی برای نگه داشتنش ، از هیچ کاری دریغ نمیکنم . متوجه منظورم میشی چانیول ؟
×خیلی سخته لوهان ، خیلی . دربارش بهت قولی نمیدم چون هیچ چیز ، اونطوری نیست که جلوی چشممون به نمایش درمیاد و ما هم صبر بی نهایت نداریم . من خیلی صبر کردم لوهان ، تلاش هم کردم ولی گاهی زندگی بازی عجیبی رو شروع میکنه و به هیچ وجه هم باهات کنار نمیاد . نمیخوام ناامیدت کنم اما اینو بدون ، من یه مهره ی سوختم . امیدوارم که تو هم به سرنوشت من دچار نشی .
لوهان با تعجب نیم نگاهی به او انداخت ؛ هرگز انتظار شنیدن این حرف ها را از زبان چانیول شاد و خوشحال چند دقیقه ی قبل نداشت . با ناراحتی پرسید :
-این حقو بهم میدی که ازت بخوام ، حرفایی که الان زدیم ، بین خودمون بمونه ؟
چانیول سرش را به نشانه ی تایید تکان داد ، لبخندی زد ، دستش را وارد موهای شکلاتی لوهان کرد و بعد از اینکه آنها را بهم ریخت ، گفت :
×معلومه که آره . مطمئن باش حتی یه کلمه هم از این در بیرون نمیره . خیالت راحت لوهانی !
لوهان با خوشحالی لبخندی زد و گفت :
-بابت همه چیز ممنون چانیول . آمممم ... من برم به جونگین زنگ بزنم چون احساس میکنم خیلی دیر کرده . بعدش میام تا به همراه خدمتکارا برای چیدن میز شام حاضر شیم .
چانیول با خوشحالی گفت :
×باشه ، پس من منتظرت میمونم تا باهم میزو بچینیم .
لوهان سمت او چرخید و با خوشحالی گفت :
-واقعا ؟ اما اینطوری که من شرمنده میشم .
چانیول کف دست هایش را به نشانه ی خیر بالا آورد و گفت :
×اصلا هم اینطور نیست . من از اینکار خیلی خوشم میاد و از اون بهتر اینه که قراره با تو میزو بچینم و این خودش یه افتخار بزرگه . مگر اینکه سرآشپز لوهان افتخار همراهیشونو به این بنده ی حقیر ندن !
لوهان به خاطر شوخ طبعی چانیول قهقهه ای زد و گفت :
-از دست تو چانیول ، پس زود برمیگردم .
و با عجله سمت تلفنی که گوشه ی سالن قرار داشت ، رفت . ابتدا نیم نگاهی به سهون و بکهیون که حالا ساکت نشسته بودند و هر کدام به سمتی نگاه میکردند ، انداخت و وقتی دید اوضاع بر وفق مرادش است ، با جونگین تماس گرفت . اما هر چه منتظر ماند ، به جز صدای بوق ، صدای دیگری نشنید . تلفن را قطع کرد و دوباره شماره ی او را گرفت . این دفعه هم کسی جواب نداد . با نگرانی چند بار اینکار را تکرار کرد ولی هر بار ، نتیجه ی قبلی عایدش میشد .
سهون که تازه متوجه حضور لوهان که با استرس در حال تماس گرفتن با فردی بود ، شد ، با عجله سمت او رفت و با نگرانی پرسید :
+مشکلی پیش اومده عزیزم ؟ به کی زنگ میزنی ؟
لوهان که تازه متوجه حضور سهون شده بود ، رو به او گفت :
-جونگین ! یکم دیر کرده ، تا حالا باید برمیگشت خونه ولی هنوز پیداش نشده هیچ ، تلفنشو هم جواب نمیده .
سهون گوشی را از لوهان گرفت و سرجایش گذاشت ، سپس او را در آغوش گرفت و در حالی که بوسه ای سبکی روی موهایش میزد ، با لحن آرامش بخشی گفت :
+نگران نباش پرنسم ، هر جا که باشه ، پیداش میشه . شاید کلاسش یکم بیشتر طول کشیده . بعدش هم ، جونگینه دیگه ، حتما دوباره حواسش پرت شده و یادش رفته یه نگاهی به گوشیش بندازه پس فکرتو درگیرش نکن . باشه لوهانم ؟
لوهان با حالتی کودکانه سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . سهون با دیدن این حرکت او ، بوسه ای روی گونه اش زد و پرسید :
+کلاهتو چیکار کردی کیوتی ؟
-روی میز آشپزخونه جا گذاشتم .
سهون با خنده پرسید :
+از دست تو لوهان ، چرا دقیقه به دقیقه بانمک تر میشی تپلی من ؟ تو آشپزخونه با چانیول چیکارا کردید ؟
لوهان با شنیدن این جمله ی سهون ، یاد حرف هایی که با چانیول زده بود ، افتاد ولی سعی کرد به روی خودش نیاورد و بحث را عوض کند . به همین دلیل با حالتی کودکانه نالید :
-هی غذا به خوردم بده و چاقم کن ، بعدا بهم بگو تپلی ، باشه ؟
سهون با شنیدن جمله ی لوهان ، قهقهه ای زد و گفت :
+نکن لوهان ، نکن . یکم دیگه ادامه بدی ، نمیتونم خودمو کنترل کنم و جلوی مهمونا زشت میشه !
لوهان به شوخی مشتی به سینه ی سهون زد و گفت :
-ای منحرف ، اصلا دیگه باهات حرف نمیزنم .
سپس از آغوش او بیرون آمد و در حالی که سمت آشپزخانه میرفت ، گفت :
-الان هم میخوام با چانیول میزو بچینم پس مزاحمم نشو .
سهون در حالی که مسیر رفتن همسرش را تماشا میکرد ، با خنده گفت :
+باشه اسمورف کوچولو ، فعلا از دستم فرار کن ولی بعدا کار الانتو بهت یادآوری میکنم !
لوهان با حالتی بچگانه سمت او چرخید ، برای خودش شاخ گذاشت و زبانش را بیرون آورد ، سپس کمی خندید و دوباره سمت آشپزخانه رفت . سهون با دیدن عکس العمل او ، قهقهه ای زد و دوباره در دلش مشغول ستایش زیبایی و اخلاق فوق العاده ناب همسرش شد .
بکهیون که زیرچشمی رفتار و حرف های آنها را زیرنظر داشت ، پوزخندی زد و زیرلب زمزمه کرد :
_فعلا باهم خوش بگذرونید و حداکثر استفاده رو از هم ببرید چون چیزی به پایان رابطه ی لعنتیتون نمونده !
YOU ARE READING
Life Along the Rainy Route
Fanfictionزندگی شیو لوهان و همسرش اوه سهون به همراه پسرشون جونگین عالی و تقریبا بی نقص بود تا اینکه رد پای نامزد سابق سهون یعنی بیون بکهیون توی زندگیشون پیدا شد ! به نظرتون زندگی مشترک ده ساله ی سهون و لوهان میتونه همچنان بی نقص بمونه یا یه بارون سهمگین و سی...