پس از ورود به اتاق ، بکهیون با نگرانی دنبال سهون گشت . آنقدر استرس داشت که متوجه نشد جونگین در را پشت سرش قفل کرده . جونگین نیشخندی به صورت کنجکاو بکهیون که هنوز هم دنبال سهون میگشت ، زد و کارت اتاق را در جیب کتش انداخت .
پس از گذشت چند ثانیه ، بکهیون که از پیدا کردن سهون ناامید شده بود ، با کلافگی سمت جونگین چرخید و پرسید :
-پس سهون کجاس ؟ شما که گفتید اینجاس ولی ...
+لباساتو دربیار !
بکهیون وحشت زده به جونگین که سمتش می آمد ، زل زد و در همان حال که عقب عقب میرفت ، زمزمه کرد :
-چییی ... من ... منظورت ... چیه ؟
جونگین با دیدن لکنت او ، نیشخندی زد و تکرار کرد :
+گفتم لباساتو دربیار خوشگله . امشب باید یه حال حسابی بهم بدی ! بهت که گفته بودم ، خیلی کنجکاوم تا ببینم ...
-نههههههه !
با شنیدن فریاد بکهیون ، به شدت جا خورد . برای چند ثانیه سرجایش میخکوب شد و به بکهیون که حالا به دیوار تکیه داده بود و به شدت میلرزید ، زل زد . کمی مردد شد با این حال نمیتوانست بیخیال نقشه اش شود پس با صدایی بلندتر فریاد زد :
+یا با زبون خوش لباساتو درمیاری و میخوابی روی تخت ، یا مجبور میشم به زور متوسل بشم !
بکهیون که به شدت شوکه شده بود و تمام خاطرات بدش به ذهنش هجوم می آوردند ، به سختی لب های خشکش را از هم فاصله داد و با صدایی ضعیف التماس کرد :
-نه ... نه ... دوباره نه ... التماست میکنم ... نه ... این بار میمیرم ... نکن ...
و با شدت زیادی شروع کرد به نفس نفس زدن . جونگین که تا آن زمان در مورد انجام دادن کارش تردید داشت ، بالاخره تصمیمش را گرفت و با عصبانیت سمت بکهیون رفت . دست های قفل شده در درون سینه اش را گرفت و با عصبانیت او را روی تخت بزرگ قهوه ای رنگ وسط اتاق پرت کرد .
بکهیون به خاطر یادآوری خاطرات تلخش آنقدر شوکه شده بود که حتی توانایی گفتن کلمه ای را نداشت . از طرفی ، دمای بدنش بسیار بالا رفته بود و از درد کمرش میتوانست بفهمد که به شدت تحریک شده . پس مانند جنین پاهایش را درون شکمش جمع کرد و زیرلب زمزمه وار گفت :
-نه ... نه ... دوباره نه ... میمیرم ... این بار خودمو میکشم ... نه ...
جونگین با شنیدن جملات بکهیون که متناوبا تکرارشان میکرد ، وحشت زده به او نگاه کرد . نمیدانست کاری که انجام میدهد درست است یا نه به همین دلیل ، برای چند ثانیه محو بکهیون که به شدت میلرزید ، شد . سپس سمت او رفت ، دست هایش را بالای سرش اسیر کرد و مشغول باز کردن دکمه های تنها پیراهنی که به تن داشت ، شد . اما برخلاف انتظارش ، بکهیون هیچگونه عکس العملی نشان نمیداد و فقط جملاتش را زیرلب تکرار میکرد !
با لمس شدن لباس زیرش توسط جونگین ، دیگر نتوانست جمله ای را به زبان بیاورد و فقط احساس کرد که دنیا به دور سرش میچرخد . خاطراتش مانند پرده ی سینما مقابل چشم هایش به نمایش درمی آمدند و تک تک سلول های اعصابش را متشنج میکردند .
جونگین وقتی مقاومتی از او ندید ، لباس زیرش را هم از پایش درآورد و در همان حال که به آلت برآمده اش زل میزد ، با لحنی تمسخرآمیز پرسید :
+مثل اینکه تو هم از من بدت نیومده ، درست نمیگم ؟ میخوای چطوری باهات معاشقه کنم که یه تجربه ی ناب و جدید داشته باشیم ؟ خشن یا ملایم ؟
اما بکهیون مانند مرده ای متحرک ، تنها به سقف زل زده بود . جونگین با اضطراب به او نگاه کرد و وقتی صورت بی روحش را دید ، دستش را روی کشاله ی رانش به حرکت درآورد تا با تحریک کردنش ، صدایش را بشنود ولی برخلاف انتظارش ، بکهیون همچنان بی حس به سقف زل زده بود . جونگین وحشت زده خواست چیزی بپرسد ولی با بلند شدن صدای باز شدن قفل در ، متوجه شد ، کیونگسو میخواهد با اینکار به او علامت بدهد که سهون سمتشان می آید .
با عجله بکهیون را بلند کرد و او را به حالت مدنظرش ، روی تخت خواباند . سپس کت خودش را هم درآورد و پس از باز کردن دکمه های پیراهنش ، روی بکهیون خیمه زد . وقتی مخالفتی از جانب او ندید ، لب هایش را روی بدن بکهیون کشید و تظاهر به بوسیدنش کرد .
با لمس شدن بدنش توسط لب های جونگین ، بکهیون به خودش لرزید و ملتمسانه زمزمه کرد :
-نه ... نکن ... نه ... تو رو خدا ... نه ... چانیول ... یول نجاتم بده ... یول ...
جونگین که با شنیدن اسم چانیول به شدت شوکه شده بود چون انتظار اسم سهون را میکشید ، با عجله سرش را بالا آورد و این حرکتش مصادف شد و با ورود ناگهانی سهون به اتاق .
سهون پس از ورود به اتاق ، چشمش به جونگین که با پیراهنی باز ، روی تخت نشسته بود ، افتاد . کمی جلوتر رفت و خواست در مورد بکهیون از او بپرسد ولی با دیدن بدن برهنه ی بکهیون زیر پاهای جونگین ، با عصبانیت فریاد زد :
×اینجا چه خبره ؟ شما دارید چه غلطی می کنید ؟
جونگین با شنیدن فریاد سهون ، نیشخندی زد و در همان حال که دستش را زیر شکم بکهیون میکشید ، پرسید :
+معلوم نیست ؟
سهون که از عصبانیت قرمز شده بود ، سمت جونگین حمله کرد . جونگین با عجله از روی تخت بلند شد ، در همان حال که عقب عقب میرفت ، دست هایش را بالا آورد و پرسید :
+حالا چرا عصبانی میشی جناب اوه ؟ معشوقت میخواست یه حال درست و حسابی بهش بدم ، منم وقتی دیدم فقط با حرف زدن باهام تا اون حد تحریک شده ، دلم نیومد پسش بزنم . حالا بیا و خوبی کن ! من با داشتن لوهان ، دیگه چه نیازی به اسباب بازی تو و چانیول دارم ؟ هوم ؟
سهون که با شنیدن این جملات شوکه شده بود ، سمت بکهیون که حالا دوباره خودش را جمع کرده بود و به شدت میلرزید ، چرخید . با دیدن آلت تحریک شده و رنگ پریده ی صورتش فریاد زد :
×تو این بلا رو سرش آوردی عوضی ، اونو بی پناه گیر آوردی و ...
اما جونگین در همان حال که کتش را میپوشید ، مقابل او ایستاد و با خونسردی گفت :
+من به زور نیاوردمش تو این اتاق و به زور هم لختش نکردم . خودت میتونی از گارسونا بپرسی و دوربینای اتاقو چک کنی . اون با دستای خودش ، خودشو تقدیمم کرد و میدونی وقتی از لمسم لذت میبرد ، اسم کی رو زمزمه کرد ؟
سهون با چشم هایی که از عصبانیت مانند شعله های آتش شده بود ، به جونگین زل زد و منتظر ادامه ی جمله اش شد . جونگین با دیدن نگاه خیره ی او ، پوزخندی زد و با فاصله زمزمه کرد :
+پارک ... چانیول !
سهون این بار کنار نماند و مشتش را به صورت جونگین کوبید . شدت ضربه آنقدر زیاد بود که جونگین کف اتاق افتاد . سهون با عصبانیت به او زل زد و فریاد زد :
×خفه شو عوضی ، فکر کردی نمیدونم میخوای با این کار ازمون انتقام بگیری ؟ اینم یکی از اون نقشه های کثیفتون برای بهم زدن ...
اما جونگین در همان حال که از جایش بلند میشد ، با لحنی تمسخرآمیز گفت :
+شما اونقدر پستید که حتی ارزش نقشه کشیدن براتون رو هم ندارید . اگه منم امشب اینجام ، فقط و فقط برای این بود که بهت ثابت کنم با چه هرزه ای زندگی میکنی . حالا این کمه ، اونقدر پشت سرت نقشه کشیده که تو حتی از سر سوزنش هم خبر نداره !
سهون با عصبانیت نیم نگاهی به بکهیون که همچنان ساکت مانده بود و فقط میلرزید ، انداخت و رو به جونگین فریاد زد :
×نه ، مثل اینکه تا صورتتو داغون نکنم ، دست از یاوه گویی برنمیداری ، مگه نه ؟
جونگین نیشخندی زد و پرسید :
+یاوه ؟ من یاوه میگم ؟ ببین ، حتی پیراهنمم تنمه . اگه میخواستم باهاش بخوابم ، طوری ترتیبشو میدادم که حتی کل کارآگاهای گارد سلطنتی هم متوجه نشن ! بعدشم ، من با داشتن لوهان ، حتی به این کوچولو نگاهم نمیکنم ! پس چشماتو باز کن و ببین اطرافت چه خبره ! معشوقت کسیه که با پارک چانیول قرار میذاره و از پولی که اون بهش داده ، برات اتومبیل کرایه میکنه . بهت گفته چانیول هر روز براش گل و کادو میاره ؟ بهت گفته چانیول پرنسسی بغلش میکنه و میبردش تو اتومبیلش تا باهاش عشقبازی کنه ؟
سهون که با شنیدن این جملات شوکه شده بود ، زمزمه کرد :
×نه ... اینا واقعیت نداره ... نه ...
جونگین تلفن همراهش را از جیب کتش بیرون آورد و در همان حال که عکس بکهیون و چانیول را درون اتومبیل به سهون نشان میداد ، گفت :
+نگو ساختگیه که خیلی ناراحت میشم . اونقدر بیکار نیستم عکس همخواب تو رو با چانیول درست کنم . بعدشم ، چرا از خودش نمیپرسی ؟ مطمئنا بهت میگه ! البته ، خیلی چیزا مونده که تو ازشون بی خبری !
سهون در همان حال که با چشم هایی که در حال بیرون زدن از حدقه بود ، به عکس نگاه میکرد ، فریاد زد :
×دیگه چی مونده ؟ هان ؟ چرا درست و حسابی حرف نمیزنی ؟ برای چی منو به بازی میگیری ؟
جونگین تلفن را در جیبش گذاشت و جواب داد :
+من بدون مدرک حرفی نمیزنم جناب اوه ولی خوب ، یه راهنمایی کوچیکی میکنم . ویلیام جومز ، اون پسرو یادت میاد ؟
سهون با کلافگی پرسید :
×چرا اسم اون عوضی رو پیش میکشی ؟ اون که تو زندانه !
جونگین قهقهه ای زد و رو به بکهیون که حالا به آرامی اشک میریخت و ملحفه ی سفید را درون دست هایش مچاله کرده بود ، پرسید :
+خودت آزادش کردی ، اونوقت به همه گفتی تحویلش دادی به قرارگاه گارد سلطنتی تا ببرنش زندان ، درست نمیگم ؟
سهون وحشت زده سمت بکهیون چرخید و زمزمه کرد :
×چچچچیییی ؟
جونگین نیم نگاهی به چهره ی درهم سهون انداخت و گفت :
+فقط اینو بدون که اون پسر دست نشونده ی این لعنتیه ! اگه اطلاعات بیشتر میخوای که بایدم بخوای ، فردا بیا به آدرسی که بهت پیام میدم . ویلیام جومزو مقابلت به زانو درمیارم و کاری میکنم مثل بلبل حرف بزنه و از جنایتای این عوضی پرده برداره !
سپس تنه ای به سهون که منجمد شده بود ، زد و از اتاق خارج شد . با دیدن کیونگسو که کمی با فاصله از اتاق ایستاده بود ، نیشخندی زد و سرش را به نشانه ی رضایت تکان داد . کیونگسو هم متقابلا لبخندی زد و خواست از آنجا دور شود ولی متوجه چهره ی نگران جونگین که حالا به حسگر دستبد لوهان زل زده بود ، شد . با عجله سمتش رفت و پرسید :
»کای ، مشکلی پیش اومده ؟
جونگین وحشت زده زمزمه کرد :
+لوهان ... لوهان کجاس کیونگسو ؟
کیونگسو کمی سرش را خاراند و پرسید :
»آمممم ... مگه برنگشته جای نشستنتون ؟
جونگین با یادآوری زمانی که لوهان به او گفته بود ، میرود به باغ تا کمی هوا بخورد ، رو به کیونگسو گفت :
+تو برو باغ پشتی و ببین اونجاس یا نه ، منم برمیگردم تو سالن تا دنبالش بگردم . فقط عجله کن ، علائم حیاتیش خیلی افت کرده !
کیونگسو با اضطراب سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با عجله سمت باغ دوید . جونگین هم با عجله سمت سالن رفت و با دیدن ریما که با نگرانی انتظار او را می کشید ، پرسید :
+لوهان کجاس ؟ چرا دستبندش اینقدر هشدار میده ؟
ریما با نگرانی گفت :
*از زمانی که باهات اومد ، دیگه ندیدمش . مگه تو نمیدونی کجاس ؟ نکنه بلایی سرش اومده ؟
جونگین نیم نگاهی به چانیول که با چهره ی درهمی به کاناپه تکیه داد بود و سمت دیگری را نگاه میکرد ، انداخت و خواست جواب ریما را بدهد ولی کیونگسو در همان حال که نفس نفس میزد ، سمتشان دوید و گفت :
»تو باغ هم نیست . آخه کجا رفته ؟
جونگین با کلافگی دستی به موهای طوسی رنگش کشید و گفت :
»ردیابشو چک ...
اما با دیدن کت لوهان که روی کاناپه افتاد بود ، لگدی به میز مقابلش زد و خشمگین رو به کیونگسو غرید :
+پیداش کن ، فورا پیداش کن کیونگسو . همه ... همه ی افرادتو بفرست ، باید پیداش کنن ، همه ی اتاقا ، سرویسای بهداشتی ، گوشه و کنار ! برام پیداش کن ، فورا !
ریما با نگرانی شانه ی جونگین را گرفت و گفت :
*آروم باش جونگین ، مطمئنا دیده حالش بده ، خواسته بره یه جای آروم و ساکت . پیداش میشه ، من میدونم !
اما جونگین با عصبانیت فریاد زد :
+چطور آروم باشم ؟ من خودم تو این اتفاقات مقصرم پس چطور میتونم آروم باشم ؟ خودم باعث بهم ریختن حالش شدم و این من بودم که اجازه دادم تنها بمونه ! لعنت به من ! لعنتتتتتت !
سپس کت لوهان را برداشت و با عجله مشغول گشتن به دنبال او شد . کیونگسو که به خاطر حرکات جونگین به شدت ترسیده بود ، رو به ریما ملتمسانه گفت :
»ریما ، میشه تو همراهش بری ؟ میترسم یه بلایی سر خودش بیاره . من باید افراد رو بفرستم دنبال لوهان .
ریما سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پس از اینکه نیم نگاهی به چانیول انداخت ، همراه کیونگسو از آنجا دور شد .
☔☔☔☔☔☔☔
با خروج جونگین از اتاق و حمله کردن سهون به میز و صندلی های کنار تخت ، بکهیون بالاخره از شوک بیرون آمد و بغضش را شکست . صدای هق هق بکهیون به همراه فریادهای سهون و صدای کوبیده شدن اشیا بر روی سرامیک های کف اتاق ، جو به شدت وحشتناکی را در اتاق بوجود آورده بود . پس از گذشت چند دقیقه ، سهون خسته از فریاد زدن ، کنار تخت نشست و در همان حال که به مقابل پاهایش زل میزد ، زمزمه کرد :
-چرا ؟ چرا باهام اینکارو کردی بکهیون ؟ مگه من چه ظلمی در حقت کردم که بهم خیانت کردی ؟ چرا ؟
بکهیون میان هق هق هایش نالید :
+دروغه ، به خدا دروغه سهون ... من ... منو به زور آورد اینجا . بهم ... بهم گفت تو ... تو اتاقی و میخواد باهات ... در مورد کار صحبت کنه ... من قسم میخورم ... دروغه ...
سهون با عصبانیت از جایش بلند شد ، ملحفه را از درون دست های او کشید و در همان حال که به آلتش اشاره میکرد ، فریاد زد :
-پس این چی میگه ؟ تو مگه نگفته بودی دیگه از رابطه ی جنسی لذت نمیبری ؟ پس چی باعث شده تا این حد تحریک شی ؟ نکنه فقط از رابطه با من لذت نمیبری و حق با جونگینه ، بقیه خوب بلدن بهت حال بدن ، مگه نه ؟
بکهیون در همان حال که به شدت اشک میریخت ، روی تخت نشست و در همان حال که دوباره ملحفه را دور بدنش میپیچید ، فریاد زد :
+نمیدونم ، نمیدونم چه بلایی سرم اومده . من وقتی تو سالن بودم ... تحریک شدم و حالم بد بود . اونقدر که فکر میکردم تو کوره ی آتیش گیر افتادم ... بعدش کیم کای اومد پیشم و خواست ... اذیتم کنه که ردش کردم . خواستم بیام پیش تو ولی بهم گفت تو ... تو این اتاقی منم ... گولشو خوردم ! لعنتی من به جز تو ، با کس دیگه ای رابطه ندارم ... چرا نمیفهمی ؟
سهون با کلافگی پرسید :
-پس رابطت با چانیولو چطور توجیه میکنی ؟ تو اونو دیدی ، برات کادو و گل آورده و من از هیچکدوم از این اتفاقا خبر نداشتم . صبر کن ببینم ، ماجرای پول کرایه ی اتومبیل راسته ؟ اونم از چانیول گرفتی ؟
بکهیون که از پنهان کاری به شدت خسته شده بود ، فریاد زد :
+آره ، آره راسته ، دیدمش ولی نه از قصد . اون روز رفتم عمارت سابقت تا ساعتمو بردارم که دیدم لوهان و چانیول اونجا زندگی میکنن . اونقدر شوکه شدم که از هوش رفتم . وقتی بیدار شدم ، دیدم تو اتومبیل چانیولم . هر چی از دهنم دراومد بهش گفتم و از اتومبیلش اومدم بیرون . دیگه ندیدمش تا اینکه هفته ی پیش ، یه نفر برام گل و کادو آورد . به خدا همشونو انداختم دور سهون . پولو هم به خاطر اینکه گفت دستمزد کار کردنم تو شرکته ، برداشتم تا تو امشب سرافکنده نشی . من غرور خودمو له کردم که تو نابود نشی ، میفهمی لعنتی ؟
سهون که احساس سرگیجه ی شدید میکرد ، دستش را روی سرش گرفت و زمزمه کرد :
-چرا ... پس چرا اینا رو زودتر بهم نگفتی ؟
بکهیون میان هق هق هایش نالید :
+چون ترسیدم ، ترسیدم زندگی آروممون بهم بریزه . من نمیدونستم همه ی اینا ، یه تله برای به دام انداختنمن . ازشون متنفرم ، از همشون متنفرمممممممم !
سهون رو به او پوزخندی زد و با لحنی تمسخرآمیز پرسید :
-آره ، تله ، مگه نه ؟ پس ماجرای ویلیام جومز چیه ؟ اونم تلس ؟
بکهیون ملتمسانه گفت :
+من همه چیزو ...
اما سهون کف دستش را بالا آورد و گفت :
-نه ، دیگه نمیخوام چیزی ازت بشنوم . نمیدونم ، شاید واقعا همه چیز یه تله باشه ولی میدونم که بالاخره یه چیزی پشت پرده هست و وقتی ازش سر دربیارم ، نابودت میکنم بکهیون . اگه بفهمم پشت تموم اون دسیسه ها تو هستی ، آتیشت میزنم بکهیون و این بار ، حتی به دست قانونم نمیسپرمت . فهمیدی یا نه ؟
بکهیون با عجله از روی تخت پایین آمد ، بدون توجه به شیشه های زیر پاهایش ، سمت سهون رفت و در همان حال که ملحفه را به خودش نزدیک تر میکرد ، ملتمسانه نالید :
+سهونا ، سهونا بذار برات توضیح بدم ، من ... من ...
اما سهون با عصبانیت سیلی محکمی به صورتش زد و باعث شد که روی کریستال های شکسته بیافتد . سپس بی توجه به ناله های دردمند او غرید :
-باشه ، فردا میبینیم که حق با توعه یا نه . این بار بهت فرصت دفاع میدم ولی تا اون زمان ، حتی دیگه نمیخوام صورتتو ببینم پس ازم دور بمون تا بلایی سرت نیارم !
و بدون توجه به بکهیون ، با عصبانیت از اتاق خارج شد . با شنیدن صدای بسته شدن در ، بدن دردمندش را که توسط خرده شیشه ها به شدت زخمی شده بود ، بلند کرد . با صورتی بی حس ، به ملحفه که حالا نقطه نقطه های قرمز رنگ رویش پدیدار شده بودند ، زل زد . کف دستش را روی شیشه ها گذاشت تا بتواند سرجایش بنشیند ولی درد کمرش به او اجازه نداد پس دوباره کف اتاق سقوط کرد . با چشم هایی لرزان ، به خرده شیشه های مقابلش زل زد و زیرلب زمزمه کرد :
+اینم پایان تو بود بکهیون ، این پلی بود که چانیول ریختنش رو بهت گوشزد کرد ! این پرتگاهی بود که چانیول همیشه هشدارشو میداد و بی اعتنا ازش رد شدی !
آهی کشید و بی رمق ادامه داد :
+بی اعتنا نبودم ، من بیشتر از هر کسی حقانیتشو باور داشتم و یه جورایی انتظارشو میکشیدم . آره ، حالا زمان حساب پس دادنه ! ولی چرا ؟ چرا فقط این منم که همیشه مجازات میشم ؟ چرا این منم که اشتباهاتم بی جواب نمیمونه ؟
دوباره شروع کرد به هق هق زدن :
+یول ؟ مگه نگفته بودی لب پرتگاه منتظرمی ؟ پس کجایی ؟ نگو که تو هم بهم دروغ گفتی و رهام کردی ؟ یول ؟ مگه نگفته بودی دستمو میگیری ؟
تکه ی نسبتا بزرگی از کریستال را در دستش گرفت و در همان حال که آن را به رگش نزدیک میکرد ، زمزمه کرد :
+ولی بهت گفته بودم که اگه پلی هم وجود داشته باشه ، برنمیگردم چون خیلی خستم ، خیلی خسته . فقط دلم میخواد بخوابم و دیگه بیدار نشم !
شیشه را روی رگ اصلی مچش کشید و در همان حال که به فواره زدن خون از رگش نگاه میکرد ، لبخند تلخی زد و زمزمه کرد :
+اینم پایان خونی من بود ، پایان پسری که از بچگی رها شد تا بمیره ! پسری که از بدو تولد ، سرنوشتی به جز تجاوز ، درد و رنج براش نوشته نشده ...
اما بی حسی بدنش ، به او اجازه ی اتمام جمله اش را نداد . پلک های خسته و بی جانش روی هم افتاد و قبل از اینکه کاملا از هوش برود ، صدای فریاد آشنایی درون گوشش پیچید :
×بکهیونننننننن !
YOU ARE READING
Life Along the Rainy Route
Fanfictionزندگی شیو لوهان و همسرش اوه سهون به همراه پسرشون جونگین عالی و تقریبا بی نقص بود تا اینکه رد پای نامزد سابق سهون یعنی بیون بکهیون توی زندگیشون پیدا شد ! به نظرتون زندگی مشترک ده ساله ی سهون و لوهان میتونه همچنان بی نقص بمونه یا یه بارون سهمگین و سی...