Part 56

286 46 1
                                    

+سهونا ؟
-جان سهون ؟
+تو هنوزم دلت برای لوهان تنگ میشه ؟
سهون که با شنیدن این سؤال به شدت جا خورده بود ، با عجله از او فاصله گرفت و پرسید :
-منظورت از این حرفا چیه بکهیون ؟ چه ربطی به لو ...
بکهیون با عجله سمت او چرخید و در همان حال که دست هایش را با پیشبندش خشک میکرد ، گفت :
+فکر میکنی نمیفهمم سهون ؟ تو هنوزم تو فکر لوهانی و منو با یاد اون نوازش میکنی . تو هرگز منو نخواستی سهون . تموم حرفایی که شب برگشتنت از مزرعه زدی رو شنیدم . آره ، از نظرت من یه شیطان بودم که تو رو بوسیدم ولی تا حالا شده با خودت فکر کنی ، چیشد به این درجه رسیدم ؟ فکر میکنی نمیفهمم همیشه تظاهر به دوست داشتنم میکنی ؟ نترس سهون ، اگه دیگه منو نمیخوای ، میتونم همین الان از اینجا برم . خودمو نمیکشم چون ... حتی برای مرگ هم مشتاق نیستم . دیگه هیچ حسی ندارم ، حتی روابط جنسیمونم فقط و فقط به خاطر نیازای تو پیش میبرم وگرنه مدت هاست که معنی کلمه ی میل و شهوتو فراموش کردم !
سهون شوکه یک قدم به عقب برداشت و وحشت زده پرسید :
-تو چی میگی بکهیون ؟ مگه همچین چیزی ممکنه ؟ تو چطور میتونی بدون خواسته ی خودت ، بدتو به من تقدیم کنی ؟ در این صورت ، دیگه فرق من با اون متجاوز عوضی چیه ؟ از کی تا حالا برخلاف میلت باهام میخوابی ؟
بکهیون با کلافگی سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد :
+از اون شبی که از مزرعه برگشتی و تو اتاق مشترکت با لوهان اون حرفا رو زدی . من پشت در وایستاده بودم و تموم جملاتتو شنیدم ! چرا این لکه ی جوهرو از زندگیت پاک نمیکنی و برنمیگردی به زندگی بی نقص سابقت ؟ من ... من فقط ...
اما جمله اش با کوبیده شدن لب های سهون بر روی لب هایش ناتمام ماند . برای چند ثانیه ، سهون با ولع لب های او را بوسید و سپس زمزمه کرد :
-آره بکهیون ، دلم برای لوهان تنگ میشه ، بیشتر از هر وقت دیگه ای ، همونطور که تو دلت برای چانیول تنگ میشه . ولی باور کن ، اون شب و تموم حرفایی که زدم ، تو همون اتاق دفن شدن . من یه ساله که باهات زندگی میکنم و شاهد تموم تغییراتی که به خاطر من کردی ، بودم . تو به خاطرم از خیلی چیزا گذشتی و سعی کردی برخلاف میلت مثل لوهان رفتار کنی . من همه ی اینا رو دیدم و روز به روز بیشتر عاشقت ...
+احساسی که بین ماست ، عشق نیست سهون . این دوست داشتنه ، مثل دو تا دوست معمولی ، ما فقط همو دوست داریم و سعی می کنیم دیگری رو ناراحت نکنیم . میتونی خلافشو بهم ثابت کنی ؟
سهون با شنیدن این جملات آهی کشید و سرش را پایین انداخت ؛ حرفی برای زدن نداشت !
بکهیون با دیدن سکوت او ، دوبار مشغول شستن میوه ها شد . با بلند شدن صدای آب ، سهون که تازه از افکارش بیرون آمده بود ، بوسه ای به پشت گردن بکهیون زد و زمزمه کرد :
-از امروز به بعد ، تا زمانی که خودت نخواستی ، باهات رابطه برقرار نمیکنم پرنسم چون ...
+تو بهش نیاز داری پس بحثشو تموم کن سهون . من میتونم تحمل کنم ولی تو نه . تو ده سال متأهل بودی و هر زمان که اراده کردی ، همسرت در اختیارت بوده ، در نتیجه نمیتونم همچین آسیبی رو بهت بزنم !
سهون با عصبانیت نالید :
-اما اینطوری بدنت از هم میپاشه لعنتی . تا کی میخوای این درد رو ...
+تمومش کن سهون ، مگه ... مگه الان اخبار شروع نمیشه ؟ میشه بری تو نشیمن ؟ باید به کارام برسم . شام نمیخوری ؟ گرسنت نیست ؟
سهون لبخندی زد و پس از اینکه بوسه ی دیگری روی پشت گردن بکهیون زد ، با عجله از آشپزخانه خارج شد . پس از نشستن بر روی کاناپه ی مقابل تلویزیون ، با صدایی نسبتا بلند که به گوش بکهیون برسد ، گفت :
-فردا با یه تاجر دیگه قرار دارم . چان هم طبق معمول درخواستمو رد کرد به همین خاطر تصمیم گرفتم دیگه بهش التماس نکنم . امیدوارم این تاجر قبول کنه باهامون قرارداد ببنده ، شاید اینطوری بتونم دوباره شرکتو راه بندازم . میتونیم از اول شروع کنیم ، مگه نه پرنسم ؟
بکهیون وقتی از دور شدن سهون مطمئن شد ، با عجله سمت کابینت آخر رفت و پس از برداشتن قوطی های قرص هایش ، مشغول خوردن آنها شد . با شنیدن صدای سهون ، با دست هایی لرزان قوطی ها را سرجایشان برگرداند و خواست جواب او را بدهد ولی یاد عمارت و ملاقاتش با چانیول افتاد . با خودش فکر کرد که اگر به سهون در مورد آنها بگوید ، دوباره زندگی آرامشان را متشنج میکند پس تصمیم گرفت چیزی را به روی خودش نیاورد . 
نفس عمیقی کشید و با عجله گفت :
+که اینطور ؟ مطمئنا درخواستتو قول میکنه سهونا . راستی ، تو گقتی منشیت رفته ، میخوای من به جاش بهت کمک کنم ؟
سهون پای چپش را روی پای دیگرش انداخت و در حالی که از ظرف روی میز مقابلش شکلات برمیداشت ، گفت :
-نه ، فعلا که کاری وجود نداره تا بخوام انجامش بدم ولی وقتی دوباره همه چیزو از سر گرفتم ، حتما بهت میگم تا بهم کمک کنی .
بکهیون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و دوباره مشغول کارش شد . پس از گذشت چند دقیقه ، اخبار شروع شد . به خاطر کوچک بودن خانه ، بکهیون هم به خوبی میتوانست از آشپزخانه به آن گوش بدهد :
"امروز ارباب کیم کای ، جانشین امپراطوری کیم ، شعبه ی جدید تجارتخانه ی کیم را در سنتوپیا افتتاح کردند . ارباب کیم اعلام کردند که به همراه نامزدشان ، در گردهمایی تجار سنتوپیا شرکت کرده و به تمامی سؤالات در مورد مسائل کاریشان پاسخ خواهند داد !"
سهون با شنیدن این خبر ، با عجله گفت :
-هیونا ؟ شنیدی اخبار چی گفت ؟ این همونیه که عمارتو ازمون خرید . نمیدونم کیه ولی شنیدم خیلی پولدار و قدرتمنده . تازه از تانژانک اومده و همه ازش حساب میبرن . نظرت چیه که به اینم یه پیشنهادی بدم ؟ خوب اون لوهانو نمیشناسه و از طرفی هم اونقدر قدرتمند هست که از پسش بربیاد . هوم ؟
بکهیون از آشپزخانه بیرون آمد و در همان حال که به تلویزیون نگاه میکرد ، پرسید :
+تصویری ازش نشون نداد ؟ اون کیه که حتی عمارتو هم ...
و دوباره به یاد اتفاقات صبح افتاد . با خودش فکر کرد که اگر این مرد عمارت را خریده ، پس چطور لوهان و چانیول در آن زندگی می کردند ؟ با یادآوری این موارد ، خواست با عجله این موضوعات را به سهون بگوید ولی سهون از جایش بلند شد و در همان حال که با انگشت هایش ، شقیقه اش را میمالید ، با کلافگی گفت :
-نه هیونا ، همش از پشت نشونش میدن . خودت که شنیدی ، مثل اینکه نمیخواد قبل از مهمونی کسی باهاش رو به رو شه . با این حال پیگیرش میشم تا ببینم میتونم ترتیب یه ملاقاتو بدم . آخخخخ سرم ... دارم دیوونه میشم . این روزا شدتش بیشتر شده ! من یکم میخوابم کیوتی ، موقع شام بیدارم کن !
بکهیون که با دیدن صورت درهم سهون که حالا سلانه سلانه سمت اتاق خوابشان میرفت ، از دادن توضیحات منصرف شده بود ، با نگرانی رو به او گفت :
+سهون ، حداقل برای چکاپ برو دکتر . سردردات اصلا طبیعی نیستن و روز به روز بدتر میشن پس بهتر ...
اما با شنیدن صدای بسته شدن در اتاق خواب مشترکشان ، با کلافگی آهی کشید و سمت آشپزخانه رفت تا شام را حاضر کند .
☔☔☔☔☔☔☔
با شنیدن خبر ، چانیول با خنده رو به جونگین گفت :
»اوه اوه جناب کیم کای بزرگ ، تشریف فرما میشوند ! هر کی نشناسدش ، فکر میکنه قراره با یه غول بی شاخ و دم رو به رو شه !
جونگین که تا آن زمان موهای کیونگسو را که کنارش نشست بود ، نوازش میکرد ، با خنده کوسن کاناپه را سمت چانیول پرتاب کرد و با لحنی تمسخرآمیز گفت :
-برو خودتو مسخره کن لعنتی ! اگه میخواستن ورود تو رو اعلام کنن ، باید میگفتن جناب چان چانی تشریف آوردن که بی شباهت به ورود جوجه اردک زشت نیست !
چانیول با اعتراض رو به ریما که روی دسته ی کاناپه ی او نشسته بود ، گفت :
»فندق ؟ نگاه کن لقبمو مسخره میکنه و بهم میگه جوجه اردک زشت !
ریما با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد و گفت :
*از دست شماها ، چرا مثل بچه ها رفتار می کنید ؟ کی میخواید بزرگ شید ؟
کیونگسو با خنده رو به او جواب داد :
×هرگز ! باید به لوهان بابت مهد کودکی که افتتاح کرده ، مدال افتخار داد !
با شنیدن جمله ی کیونگسو ، هر چهارنفرشان شروع به خندیدن کردند .
پس از گذشت چند دقیقه ، ریما که تازه چشمش به لوهان افتاده بود ، با تعجب پرسید :
*عه هانا ، کی برگشتی ؟ خیلی وقتی اونجایی ؟ چرا حرف نمیزنی ؟
لوهان با صورتی بی حس ، تکیه اش را از ستون گرفت و رو به جونگین پرسید :
+بالاخره انجامش دادی ، مگه نه ؟
و به تلویزیون اشاره کرد . جونگین که متوجه منظور او شده بود ، با عجله از جایش بلند شد و گفت :
-اما تو که با این موضوع موافقت کرده بودی !
+ولی نه با همش جونگین . منظورش از نامزد ، قاعدتا دو کیونگسو نیست ، مگه نه ؟
جونگین با کلافگی سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و زمزمه کرد :
-فقط یه نمایشه لوهان ، چرا جدی ...
+چی رو جدی میگیرم شیو جونگین ؟ به جز اون اوه سهون لعنتی ، کلی موجود دیگه تو مراسم شرکت دارن . میخوای منو انگشت نمای عام و خاص کنی ؟ مگه من هرزم که هر کی به خواست خودش منو نامزدش اعلام میکنه ؟ من هنوز متأهلم شیو جونگین ، متأهل ! چطور میتونم نامزد تو باشم ؟ تازه اگه یه نفر ، فقط یه نفر تو رو بشناسه و بفهمه پسرمی ، میدونی چه بلایی سر آبرو و حیثیت من میاد ؟
جونگین خواست به اعتراض چیزی بگوید ولی لوهان با عصبانیت کف دستش را به نشانه ی سکوت بالا آورد و گفت :
+آخرش به خاطرتون سر به بیابون میذارم ولی میدونم ، همونجا هم دست از سرم برنمیدارید !
سپس بدون اینکه به کسی فرصت زدن حرفی را بدهد ، با عصبانیت سمت اتاق خوابش رفت . ریما با عجله از جایش بلند شد و رو به او نالید :
*لوهان ، حداقل شامتو بخور ، من و یول کلی براش زحمت کشیدیم !
با شنیدن صدای کوبیده شدن در ، چانیول دستی به بازوی ریما کشید و گفت :
»بهتره زیاد بهش گیر ندیم . این روزا اعصاب درست و حسابی نداره ، پس بذار یکم تو حال خودش باشه . اگه گرسنش بشه ، یه چیزی میخوره ، تو آروم باش .
کیونگسو نگاهش را از چهره ی آویزان ریما گرفت و رو به جونگین گفت :
×بهت گفته بودم با این موضوع موافقت نمیکنه و از قصد بهونه ی منو میگیره ولی گوش ندادی ! اون حتی دوست نداره به صورت نمایشی لقب نامزدتو داشته باشه چه برسه به انجام دادن نقشه هایی که تو کشیدی . باید یه فکر دیگه برای جلب توجه سهون بکنیم چون اینطوری لوهان اذیت میشه !
جونگین با عصبانیت رو به کیونگسو غرید :
-آخه نمیفهمم ، لوهان چطور اینقدر به سهون وفاداره در حالی که اون جلوی چشماش بهش خیانت کرده ؟ من چیز زیادی ازش نمیخوام ، فقط یه عنوان ، اونوقت اون اینطور واکنش نشون میده . جالبه ، بعد من دارم به این فکر میکنم که جلوی سهون ببوسمش !
سپس شروع کرد به قهقهه زدن !
کیونگسو با کلافگی به او نگاه کرد و گفت :
×برو دنبالش جونگین ، الان بیشتر از هر چیز ، باید سعی کنی آرومش کنی و بهش توضیح بدی که اینکار واجبه !
چانیول با نگرانی رو به کیونگسو پرسید :
»بهتر نیست اینکارو ریما انجام بده چون اون باهاش از همه راحت تره ؟
کیونگسو سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و گفت :
×نه ، الان فقط جونگین میتونه این موضوعو برای لوهان شفاف کنه و هر کس دیگه ای هر حرفی بزنه ، ممکنه برای لوهان سوء تفاهم ایجاد شه پس این بهترین تصمیم ممکنه !
جونگین با شنیدن این حرف آهی کشید و با قدم هایی آرام سمت اتاق خواب لوهان رفت .
☔☔☔☔☔☔☔
با پایین رفتن سمت دیگر تخت و در آغوش کشیده شدنش توسط جسم نرم و گرمی ، چشم هایش را باز کرد و در تاریکی به مقابلش زل زد . جونگین با دیدن چشم های باز لوهان ، سرش را درون گودی گردن او فرو برد و با صدایی ملایم پرسید :
-الان برای خوابیدن خیلی زود نیست پرنسم ؟
لوهان دوباره چشم هایش را بست و زمزمه کرد :
+خستم . اونقدر خستم که دوست دارم چشمامو برای همیشه ببندم و دیگه بازشون نکنم !
جونگین که با شنیدن این جمله بدنش به لرزه افتاده بود ، لوهان را به خودش نزدیک تر کرد و با دلخوری پرسید :
-چیزی ناراحتت کرده ؟ نکنه با سهون رو به رو شدی یا به خاطر اخبار ...
+فردا باید سهونو ببینم !
جونگین نفس عمیقی کشید و پرسید :
-میخوای من به جات ...
+کیونگسو ، اون بابت اتفاقات اخیر چیزی نگفت ؟ نمیخوام به خاطر من ناراحت شه !
-نمیشه ، خودش تأکید کرد که این بهترین راه برای ضربه زدن به سهونه اما مثل اینکه این موضوع اذیتت میکنه ، درست نمیگم ؟
+جونگینا ؟
جونگین بوسه ای روی موهایش زد و زمزمه کرد :
-جانم لوهانم ؟
لوهان در همان حال که به سقف زل میزد ، گفت :
+چانیول به هیچ وجه نمیخواد به بکهیون صدمه ای برسه و منم همین نظرو دارم ، امروز که اومده بود عمارت ، شکسته تر از ...
-تمومش کن لوهان ، تا کی میخوای نگران شکستن بقیه باشی وقتی خودت خرد شدی ؟
لوهان با تعجب به صورت عصبانی جونگین که حالا کنارش نشسته بود ، زل زد و گفت :
+من مثل اونا نیستم ، به قصد ضربه زدن قدم برنمیدارم ! دلیلم از ورشکست کردن سهون هم این بود که نمیخواستم فکر کنه یه گوشه ساکت می ایستم و منتظرش میمونم ولی ... ولی دلم نمیخواد بلایی سر کسی بیاد جونگین . بکهیون هم به اندازه ی کافی توی زندگیش صدمه خورده پس ...
-تو بهش صدمه نمیزنی لوهان ، این منم که نابودش میکنم . اون لعنتی باید تقاص تموم بلاهایی که سرم آورد رو پس بده . تو از هیچ چیزی خبر نداری و نمیدونی پشت پرده ی تموم اتفاقات چه اتفاقی افتاده و قرارم نیست بفهمی . دلم نمیخواد تو رو وارد این دنیای کثیف بکنم پس فقط کنار بایست و مانعم نشو هانا !
لوهان که با شنیدن این جملات به شدت شوکه شده بود ، روی تخت ، مقابل جونگین نشست و با تعجب پرسید :
+منظورت از این حرفا چیه ؟ من از چی خبر ندارم جونگین ؟ تو ...
جونگین انگشت اشاره اش را روی لب های او گذاشت و مانع ادامه ی جملاتش شد . سپس بوسه ای روی گونه اش زد و پرسید :
-تو بهم اعتماد داری یا نه هانا ؟
لوهان با تردید سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . جونگین با دیدن تاییدش ، لبخندی زد و گفت :
-خوبه ، پس دیگه حرفی نمیمونه . درست نمیگم ؟
لوهان به اعتراض نالید :
+اما بکهیون ...
-اما نداریم لوهان . از صحبتای امروزمون هم چانیول نباید باخبر شه . فهمیدی یا نه ؟
لوهان با ناراحتی نگاهش را از او گرفت . جونگین چانه ی او را میان دست هایش گرفت و صورتش را سمت خودش چرخاند . سپس با قاطعیت گفت :
-شاید الان بکهیون خودشو مظلوم نشون میده ولی تو گذشته کارایی کرده که اگه تقاصشونو پس نده ، دوباره تکرارش میکنه پس این به نفع تو و چانیوله که همه چیز برملا شه . چانیول الان متوجه نیست ولی خودش بعدا بابت این موضوع ازمون تشکر میکنه . پس میشه تا اون زمان صبر کنی ؟
لوهان آهی کشید و سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . جونگین با دیدن تاییدش ، با خنده موهای او را بهم ریخت . سپس دستش را گرفت و در همان حال که او را از تخت پایین میکشید ، گفت :
-خوب ، یه آهوی گرسنه داریم که باید فوری علفاشو تموم کنه . درست نمیگم ؟
لوهان با خنده مشتی به بازوی جونگین زد و گفت :
+هی هی بچه ی پررو . تو کی یاد میگیری با پدرت درست حرف بزنی ؟
جونگین با کلافگی ای ساختگی سمت او چرخید و گفت :
-هیچوقت چون تو بابام نیستی هانا ، تو مامانمی !
لوهان با خنده اعتراض کرد :
+جونگییییننننن !
اما جونگین با عجله او را روی دست هایش بلند کرد و در همان حال که سمت پله ها میرفت ، رو به جمعی که هنوز هم در سالن حضور داشتند ، گفت :
-دوستان ، یه بچه آهو برای سرو شکار کردم . کیا مایلن امشب کباب آهو با مخلفات داشته باشیم ؟
لوهان با خجالت سرش را درون سینه ی جونگین پنهان کرد و نالید :
+خیلی بدی جونگین ، همش باعث میشی خجالت بکشم !
چانیول با خوشحالی رو به آنها فریاد زد :
»واووووووو جونم کباب آهو !
ریما هم با خنده گفت :
*شرابش با من . آمممم ... با کباب بچه آهو چی میچسبه ؟
کیونگسو با لبخندی که به لب داشت ، پرسید :
×منم میرم یه کارد بزرگ و تیز میارم ، نظرتون در این مورد چیه ؟
جونگین که برخلاف انتظار لوهان حالا سمت میز غذاخوری میرفت ، رو به آن ها گفت :
-هر کاری میخواید بکنید ، زودتر چون نمیتونم از این بیشتر برای خوردن این آهوی گریزپا صبر کنم !
و سپس لوهان را روی میز غذاخوری گذاشت .
با بیرون آمدن از آغوش جونگین ، لوهان چهار دست و پا روی میز نشست و رو به جمع مقابلش که به او زل زده بودند ، با لحنی کودکانه پرسید :
+جدی جدی که نمیخواید منو کباب کنید ؟
چانیول شانه ای بالا انداخت و پرسید :
»ما کی باهات شوخی داشتیم تا این دومین بارمون باشه هانا ؟
لوهان با کلافگی کف دستش را روی پیشانی اش کوبید و نالید :
+خدایا ، یه مشت گرسنه رو دور خودم جمع کردم ، الان تا کبابم نکنن ، دست از سرم برنمیدارن ! من یه آهوی کوچیک و ساکت بودم که از صبح تا شب تو دشت می چریدم و کاری به کار کسی نداشتم !
سپس با چهره ای آویزان رو به جمع التماس کرد :
+حالا میشه منو نخورید ؟ ببینید شاخام هنوز کوچیکه ، اگه یکم دیگه بهم مهلت بدید ، چاق و چله میشم ، اونوقت خوشمزه ترم هستم !
با دیدن چهره ی بانمک لوهان و لب های آویزانش ، هر چهار نفرشان شروع کردند به قهقهه زدن . با شنیدن صدای خنده ی آن ها ، حتی سونگ و دیگر خدمتکارها هم بیرون آمدند و با خوشحالی حرکات آنها را تماشا کردند !

یه کوچولو باهام مهربون تر باشید زود زود آپ کنم ، باشه انجلای من ؟ 😊😊🧚‍♀️🧚‍♀️❤❤

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now