Part 73

345 68 28
                                    

نگاهش را از صورت متعجب جونگین و کیونگسو گرفت ، سرش را پایین انداخت و در همان حال که با سر انگشت هایش بازی بازی میکرد ، گفت :
-فکر کنم لوهان بهتون گفته که میخواد برگرده مزرعه ، منم میخوام دنبالش برم !
جونگین که روی صندلی کنار تخت کیونگسو نشسته بود ، رو به او غرید :
+اما اون گفت میخواد تنها بره ، نمیخواست کسی همراهش باشه تا تو آرامش استراحت کنه !
سهون که روی کاناپه ی مقابل تخت نشسته بود ، سرش را بالا آورد و در همان حال که به چشم های عسلی جونگین زل میزد ، گفت :
-میدونم ولی نمیخوام این دو ماه مونده رو تنهاش بذارم . میخوام دوباره قلبشو بدست بیارم و عاشقش کنم . این بار خودم انجامش میدم و مطمئن میشم که دیگه دروغ یا کینه ای بینمون نمونده . یه زندگی جدید رو براش میسازم و کاری میکنم تا خوشحال باشه . اینطوری شاید امید به زندگیش بیشتر شد و تونست عمل پیوند قلبو با موفقیت انجام بده . من نمیخوام ناامید شم جونگین . تا زمانی که نفس میکشه ، ناامید نمیشم . من لوهانو برای عمل آماده میکنم ، همونطور که اون نجاتم داد ، منم نجاتش میدم !
جونگین ابرویی بالا انداخت و با لحنی تمسخرآمیز گفت :
+خوبه حداقل اینقدر وجدان داری که برای ساختن قلبی که خودت شکستی ، یکم تلاش کنی ولی فکر نمیکنی این بار ممکنه همین دو ماهو هم ازش بگیری ؟ اصلا برای چی اینجایی ؟ برای چی این حرفا رو به ما میزنی ؟ مگه تا به امروز تونستم جلوتو بگیرم یا به من ربطی داره که ازم اجازه بخوای ؟
سهون با درماندگی نالید :
-جونگین من نیومدم ازت اجازه بگیرم یا بخوام مانعم نشی ! من هرطور شده میرم و کسی نمیتونه جلومو بگیره !
جونگین با عصبانیت غرید :
+پس برای چی اینجایی ؟ تا حالا کم سوهان روحمون شدی ، الان میخوای روی زخمایی که خودت مسببشونی ، نمک بپاشی ؟
کیونگسو که تا آن زمان ترجیح میداد ساکت بماند و در مکالمه شان دخالت نکند ، در همان حال که روی تخت به حالت نیمه نشسته ، دراز کشیده بود ، دست جونگین را گرفت و اعتراض کرد :
×جونگین ، لطفا بهشون اجازه بده تا حرفاشونو بزنن !
جونگین خواست اعتراض کند ولی با دیدن قاطعیت کیونگسو ، کلافه آهی کشید و رو به سهون زمزمه کرد :
+بگو ، میشنوم !
سهون نگاه متشکری به کیونگسو انداخت و سپس رو به جونگین گفت :
-اومدم طلب بخشش کنم جونگین ، من اشتباهات زیادی داشتم و خوب ، به خاطر شکاک بودن خودم ، همیشه تو و لوهانو تو دردسر انداختم . درسته لوهانو دوست داشتی ولی هرگز نخواستی از احکام خانوادگیمون تخطی کنی و از این بابت فوق العاده ازت ممنونم . امروز به عنوان یه پدر اینجام جونگین . پدری که برای طلب بخشش از پسرش مقابلش نشسته . میخوام دوباره مثل قبل ، منو پدرت بدونی ! خطاکارم ، درش شکی نیست ولی دیگه میخوام تمومش کنم ، این بازی بالاخره باید یه پایان داشته باشه ، مگه نه ؟
نفس عمیقی کشید و در همان حال که به چشم های جونگین زل میزد ، گفت :
-دیروز که تصمیم گرفتم خودمو بکشم ، برای یه لحظه فکر کردم ، تعلقاتی تو این دنیا دارم یا نه ؟ شاید باورت نشه ولی اولین نفر ، تصویر تو جلوی چشمام اومد . لوهان دومین نفر بود ! ده سال به عنوان پدرت تکیه گاهت بودم ، ده سال به عنوان پسرم برام دلبری کردی ! من هنوزم میخوام پسرم برگرده ، تو هنوزم میخوای پدری به اسم سهون داشته باشی ؟
جونگین که با شنیدن این جملات قبلش به لرزه افتاده بود ، نگاهش را از سهون گرفت و سرش را پایین انداخت . حالا میفهمید خلائی که در این ایام احساس میکرد ، از کجا نشأت میگیرد ! او همیشه سهون را به عنوان تکیه گاه محکمش قبول داشت . اولین روزی که به مدرسه رفت را هرگز فراموش نمیکرد ؛ وقتی شب با زانوی زخمی به خانه برگشت ، لوهان زخم او را بست ولی سهون حتی به روی خودش هم نیاورد که اتفاقی افتاده . آن شب را با نفرت از سهون گذراند که چرا فقط یک حرف ملایم ساده هم به او نزده ولی وقتی صبح روز بعد به مدرسه رفت ، حتی مدیر مدرسه هم مقابلش به زانو درآمد و همه ی این ها کار کسی نبود جز سهونی که شب قبل از شدت عصبانیت برای ثانیه ای هم نخوابید و منتظر ماند تا در مدرسه باز شود و اولین نفر به سراغ مدیر برود !
بعد از آن هم بارها زخمی شد ، در هر مرحله از زندگی اش دچار مشکل شد . لوهان او را آرام میکرد و مرهم زخم های جسمی اش بود ولی این سهون بود که هر بار به او اطمینان میداد که دیگر آن اتفاقات تکرار نمیشود . هر بار بدون زدن حرفی یا گذاشتن منتی ، پشت سر جونگین راه میرفت و از او حمایت میکرد ولی حتی کلمه ای را به زبان نمی آورد ! جونگین ، سهون را با حمایتش میشناخت ، حمایت بی منتی که یک پدر ، به پسر همخونش نداشت ولی سهون این کار را برای جونگین انجام میداد !
با حس لمس شدن دستش توسط دست ظریف کیونگسو ، رو به او لبخندی زد و سپس سمت سهون که همچنان به او زل زده بود ، چرخید . نفس عمیقی کشید و در همان حال که انگشت هایش را درون انگشت های کیونگسو قفل میکرد ، گفت :
+تو همیشه پدر من بودی و همچنان پدرم خواهی موند ! منتی سرت نیست چون تا همینجاشم برای یه پسر بی کس ، بی اندازه زحمت کشیدی !
سهون لبخند تلخی زد و گفت :
-شاید این جمله رو هزاران بار از لوهان شنیدی ولی برای اولین بار از زبون من بشنو ! تو مثل پسر ما نیستی جونگین ، تو پسر خود خود مایی !
جونگین که با شنیدن این جملات احساس میکرد دوباره قلبش به لرزه افتاده ، لبخندی زد و در همان حال که سعی میکرد بغضش را کنترل کند ، زمزمه کرد :
+ددی سهون ، برو دنبال بابا لوهان ، نذار جای خالی ما رو حس کنه ، ازش مراقبت کن تا مثل قبل بشه . وقتی تونستید با همه چیز کنار بیاید ، برگردید پیشمون . مهم نیست چقدر طول بکشه ، من منتظر والدینم میمونم . منتظر میمونم تا بیاید و مثل قبل ، کنارهم با خوشحالی زندگی کنیم . دور یه میز بشینیم و شبا هم روی کاناپه بگیم و بخندیم !
سهون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-امیدوارم تا اون زمان ، شما هم رابطتتونو رسمی کنید . من و لوهانی یه نوه میخوایم ، پس زودتر دست به کار شید !
کیونگسو که با شنیدن این جملات از خجالت سرخ شده بود ، سرش را پایین انداخت . جونگین با دیدن لپ های قرمز او لبخندی زد . سهون با دیدن آنها ، لبخند رضایتی زد و گفت :
-من دیگه زودتر میرم چون هنوز یه کار مونده که باید انجامش بدم . بهتره کیونگسو هم بیشتر از این به خودش فشار نیاره . بیشتر استراحت کن تا زودتر خوب شی !
کیونگسو با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . سهون با دیدن تایید او ، از جایش بلند شد و خواست سمت در برود ولی جونگین فریاد زد :
+صبر کن .
و برگشتنش به سمت جونگین ، با فرو رفتن او درون آغوشش مصادف شد . جونگین در همان حال که مانند زمان کودکی اش سرش را درون آغوش مردانه ی پدرش فرو میبرد ، میان هق هق هایش گفت :
+زودتر برگردید ددی سهون ، قلبم طاقت دوری تو و لوهانی رو نداره ، ما منتظرتون میمونیم پس زود برگردید !
سهون در همان حال که بوسه های ریزی روی موهای جونگین میزد ، گفت :
-زود برمیگردیم جونگین ، بهت قول میدم خیلی زود برگردیم !
کیونگسو با دیدن آنها ، لبخندی زد و با خوشحالی محو تماشایشان شد !
☔☔☔☔☔☔☔
پس از رفتن چانیول و ناعون و بسته شدن در ، با پاهایی لرزان سمت تخت رفت . با دیدن صورت بکهیون که نیمی از آن توسط ماسک تنفسی احاطه شده بود ، چنگی به پیراهنش زد تا بتواند تپش قلبش را کنترل کند . فردی که مقابلش ، با چشم هایی بسته روی تخت بیمارستان افتاده بود ، بزرگترین دشمنش در زندگی بود . ولی چرا حالا که او را در این حال میدید ، نه تنها احساس خوشحالی نمیکرد ، بلکه عذاب وجدان تمام وجودش را فراگرفته و قلبش را به لرزه می انداخت ؟
با دست های لرزانش ، نرده ی انتهایی تخت را گرفت و سعی کرد با تکیه دادن به آن ، از سقوطش جلوگیری کند . صدای نفس های نامنظم بکهیون و مانتیوری که تپش های ضعیف قلب او را نمایش میداد ، بند بند وجودش را از هم جدا میکرد ! قطعا این خواسته ی قلبی او نبود . لوهان بارها آرزو کرد که ای کاش بکهیونی وارد زندگیشان نمیشد و ای کاش او را هرگز نمیدیدند ولی به هیچ وجه خواستار مرگ او و یا افتادنش به این حال نبود !
لب های خشکش را به سختی باز کرد و در همان حل که به چشم های بسته ی بکهیون نگاه میکرد ، با صدای ضعیفی گفت :
-قدم اولو من برداشتم بکهیون ، برای اینکه به این نقطه برسیم ، قدم اولو من برداشتم . من خواستم که تو به این روز بیافتی ، من خواستم که اینجا بایستیم ! من ... من با نادونیم ... با بچگیم ... با خودخواهیم ، زندگی تو رو هم بهم ریختم ! اگه کیونگسو تیر خورده ، اگه جونگین قربانی انتقام من شده ، اگه چانیول تو این چند روز به اندازه ی سال ها شکسته تر شده ، اگه سهون بی پروا روی پرتگاه می ایسته ، اگه تو الان تو کمایی ، اگه دو ماه بیشتر فرصت زندگی کردن ندارم ، همه و همش تقصیر خودمه !
نفس عمیقی کشید و در همان حال که با مشت کوچک و ظریفش به قلبش فشار می آورد ، ادامه داد :
-تو خیلی عذاب کشیدی بک ، تا به امروز ، فقط این تو بودی که محکوم شدی ولی در واقع این منم که باعث شدم تو به این روز بیافتی ! اگه پیگیر سهون نمیشدم ، اگه خودخواه نبودم ، پدرم اون بلاها رو سرت نمی آورد . به خاطر من بدنت بازیچه ی بقیه شد . میدونم تجاوز چه دردی داره ، وقتی همسرم بهم تجاوز کرد ، برای اولین بار فهمیدم که تو چی کشیدی ! تو درد کشیدی بکهیون ولی درد روحیت ، بیشتر از درد جسمیت بود ! بارها شکستی و خرد شدی ولی کسی نبود که ازت محافظت کنه . کسی نبود که از زیر اون حرومزاده ها نجاتت بده و اونوقت منی که مسبب تموم این اتفاقات بودم ، تو اتاق گرم و نرمم میخوابیدم !
اشک هایش را با پشت دستش پاک کرد و با صدایی آمیخته با بغض ادامه داد :
-من بخشیدمت بکهیون ، بابت تموم ناحقی هایی که در حقم کردی بخشیدمت ، بابت خیانتت ، بابت گروگانگیری ، بابت همشون ولی این اصلا مهم نیست . چیزی که الان اهمیت داره ، اینه که تو منو ببخشی ، بابت بهم ریختن زندگیت ، بابت جدا کردنت از سهون ، بابت تهمتای ناروایی که پدرم بهت زد و بابت بلاهایی که سر بدنت آوردن . من متأسفم بکهیون و میدونم که تموم این اتفاقات ، مجازات منن . من باید بابت هر اشکی که از چشمت چکید ، بابت هر ضجه ای که زدی ، بابت هر بار هرزه خطاب شدنت توسط دیگران جواب پس بدم و امیدوارم با مرگم همین اتفاق بیافته . منو ببخش بکهیون بابت ...
با احساس تیرکشیدن قلبش ، نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد :
-منو ببخش بکهیون ، خواهش میکنم چشماتو باز کن و بگو منو میبخشی ، بذار این دم آخری ، با خیال راحت از اینجا برم . بذار ... بذار این دو ماه آخرو ، با عذاب وجدان نگذرونم !
با قدم هایی آرام سمت تخت رفت و پس از اینکه بوسه ای روی پیشانی بکهیون زد ، دستی به موهای قرمز رنگ او کشید و میان هق هق هایش پرسید :
-نمیخوای منو ببخشی بک ؟ شکایتی نیست ولی بدون ، حتی بعد از مرگمم روحم در طلب بخشش از تو خواهد بود پس ...
با دیدن قطره ی اشکی که از چشم بکهیون چکید ، لبخند تلخی زد و گفت :
-ممنونم !
چشم هایش را روی هم فشار داد و پس از اینکه آهی کشید ، نیم نگاهی به صورت بکهیون انداخت . با دیدن لرزش آرام پلک هایش ، نفس عمیقی کشید و گفت :
-ممنونم که منو بخشیدی بکهیون ، لطفا از این به بعد ، با خوشحالی زندگی کن ، لطفا اجازه نده کسی برات تصمیم بگیره و لطفا ادامه ی زندگیتو خوشحال باش . بهت قول میدم که دیگه هرگز سر راهت سبز نشم ، بهت قول میدم !
سپس بوسه ای روی پلک های لرزان بکهیون زد و با قدم هایی آرام ، سمت در رفت . بعد از باز شدن در ، چانیول وحشت زده به رنگ پریده ی لوهان نگاه کرد و پرسید :
+لوهان چیشد ؟ بکهیون ... بکهیون ...
با دیدن صورت بی حس لوهان ، با عجله وارد اتاق شد و سمت تخت رفت . با دیدن پلک های بکهیون که به شدت تکان میخورد ، متوجه تقلای او برای به هوش آمدن شد . با خوشحالی به انگشت های بکهیون که حالا تکان میخوردند ، نگاه کرد و وقتی فهمید درست میبیند ، ذوق زده از اتاق خارج شد و رو به پدرش فریاد زد :
+بکهیون به هوش اومده ، بکهیون ... بکهیون داره چشماشو باز میکنه ، بابا ... بابا دکترا رو خبر کن بابا ... بکهیونم داره به هوش میاد ... لوهان ... لوهان کجاس ؟
با عجله از اتاق فاصله گرفت و سمت ورودی بیمارستان دوید . مضطرب سرش را به طرفین میچرخاند و دنبال لوهان میگشت . با دیدن لوهان که با قدم های آرام سمت اتومبیلش میرفت ، با خوشحالی فریاد زد :
+لوهان تو تونستی ... تو کاری رو انجام دادی که حتی انجلا و پزشکا هم توش عاجز بودن . تو بکهیونو به هوش آوردی لوهان ، اون به خاطر تو به هوش اومد . ازت ممنونم لوهان ، ازت ممنونم که بکهیونمو بهم برگردوندی ، ازت ممنونم !
لوهان که با شنیدن این جملات به شدت شوکه شده بود ، اشک از چشم هایش جاری شد . به خوبی لرزش صدای چانیول را تشخیص میداد . پس به سختی لبخندی زد ، سمت چانیول چرخید و با صدایی بلند گفت :
-مراقبش باش یول ، به جای منم مراقبش باش ! نذار خم به ابروش بیاد ، به اندازه ی تموم دنیا براش عاشقی کن ! یه زندگی جدید رو براش بساز ، یه زندگی که هر روزش آفتاب باشه ! نذار بارون ، راهشو به آسمون زندگیتون پیدا کنه . بهم قول میدی چانیول ؟
چانیول که با دیدن چشم های خیس لوهان و شنیدن جملات او ، اشک از چشم هایش جاری شده بود ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . لوهان با دیدن تایید او ، لبخندی زد و زیرلب زمزمه کرد :
-خوبه !
سپس بدون اینکه به چانیول فرصت هرگونه عکس العملی را بدهد ، سوار اتومبیلش شد و از آنجا فاصله گرفت . آخرین کارش در پایتخت را هم انجام داده بود و حالا دلش سمت عمارت پدری اش پر میکشید . فقط میخواست به مزرعه برگردد و ساعت ها از پنجره ی اتاقش ، منظره ی مزرعه هیپوستس را تماشا کند !
☔☔☔☔☔☔☔
ویلیام با کلافگی رو به پسر قد بلند مقابلش پرسید :
-شما دیگه چطور احمقایی هستید ؟ پس من برای چی بهتون پول میدم ؟ وقتی عرضه ندارید یه راه درز پیدا کنید ، اونوقت اسم خودتونو میذارید گانگستر ؟ شما حتی به درد جارو زدن خیابون هم نمیخورید چه برسه گانگستر !
پسر با شرمندگی گفت :
+قربان ، اگه فقط یکم بیشتر بهمون زمان بدید ، بالاخره یه راهی رو برای رخنه بین افرادشون پیدا می کنیم . در حال حاضر ، افراد پارک ناعون و کیم کای همه جا رو تحت نظر دارن و همشون مسلحن ! بهتر نیست کمی کناره گیری کنیم تا آبا از آسیاب بیافته ؟ اینطوری فکر میکنن ما بیخیالشون شدیم و دیوار امنیتیشونو میارن پایین . به نظرتون این راه بهتری نیست ؟
ویلیام در همان حال که در قسمت مرکزی ساختمان خرابه با کلافگی به جلو و عقب میرفت ، گفت :
-تنها راهیه که برامون مونده . با اوضاع امنیتی فعلی ، هیچ راهی برای نفوذ به املاکشون نیست . از طرفی ، بیون بکهیون هم تو کماس پس نمیتونیم بلایی سرش بیاریم . بذار بیدار شه ، کاری میکنم که با پاهای خودش بیاد سراغم . حالا حالا ها با اون موش کوچولو و شیو لوهان کار دارم . حالا که این همه مرد قدرتمند به خاطر این دونفر جونشونو هم میدن ، بد نیست با تحریک کردنشون ، به اندازه ی کافی ازشون پول بگیریم . مطمئنا کیم کای وقتی ببینه میخوایم به معشوقه ی به ظاهر پدرش دست درازی کنیم ، پول خوبی بهمون میده . اگه خبری از پول هم نبود که فرقی نمیکنه ، دوتا فرشته ی بی نقص گیرمون میاد که یه دل سیر میتونیم ازشون لذت ببریم ، درست نمیگم ؟
پسر و همراهان دیگرش که در آن مکان حضور داشتند ، با خوشحالی قهقهه ای زدند و سرشان را به نشانه ی تایید تکان دادند .
☔☔☔☔☔☔☔
چند دقیقه از باز شدن چشم های بکهیون میگذشت و چانیول با نگرانی بالای سر او ایستاده بود . بکهیون تنها چشم هایش را باز کرده بود ولی با زمان در کما بودنش فرقی نداشت . نه حرفی را به زبان می آورد و نه به کسی توجه میکرد . علائم حیاتی اش که تقریبا به حالت نرمال نزدیک بود ، تنها دلخوشی چانیول به حساب می آمد !
پس از اتمام معاینه های پزشک و برداشتن ماسک تنفسی از روی صورت بکهیون که حالا میتوانست خودش به راحتی نفس بکشد ، پزشک از چانیول و ناعون خواست تا خارج از اتاق باهم صحبت کنند . چانیول با کلافگی به بکهیون که گهگاهی پلک های خسته اش را باز میکرد و فقط به سقف زل میزد ، نگاهی انداخت . نمیخواست او را تنها بگذارد ولی وقتی پزشک به او اطمینان داد که پرستارها حواسشان به همه چیز هست ، برخلاف میلش از او فاصله گرفت و به همراه پدرش به دنبال پزشک رفتند .
بعد از خروج از اتاق ، چانیول با کلافگی رو به پزشک پرسید :
-شما که گفتید حالا که به هوش اومده ، خطر رفع شده پس چرا هنوزم مثل یه مرده ی متحرکه ؟ اون حتی به یه سؤال ساده هم جواب نمیده . اصلا میتونه حرف بزنه ؟
پزشک رو به او جواب داد :
+مادامی که ایشون هیچ عکس العملی نشون ندن ، ما نمیتونیم از میزان آسیبی که به مغزشون وارد شده ، مطلع شیم مگر اینکه بخوایم بدنشونو اسکن کنیم که در حال حاضر فکر کنم تنها راه حل ممکنه ! چند دقیقه ی دیگه میگم ایشونو برای اسکن آماده کنن پس لازم نیست نگران باشید .
چانیول با درماندگی به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت :
-این چه بلاییه که سرمون اومده ؟ امیدوارم به خاطر شوک عصبی به این روز افتاده باشه چون واقعا دیگه تحمل درگیری های جدید رو ندارم ! خودم بخوام ، بدنم یاری نمیکنه !
ناعون هم با کلافگی به صورت خسته ی پسرش زل زد و در دل دعا دعا کرد که حداقل جواب آزمایشات مطابق میلشان باشد !
☔☔☔☔☔☔
با نگرانی به بکهیون که درون آغوشش میلرزید ، زل زد و رو به دخترک پرستار فریاد زد :
-عجله کن تا تشنج نکرده ، داری چه غلطی میکنی ؟
پرستار در همان حال که درجه ی داروی آرام بخش را زیاد میکرد ، گفت :
+ببخشید قربان ولی ایشون تازه از کما بیرون اومدن ، بیشتر از یه مقدار دز خاصی نمیتونیم بهشون آرامبخش تزریق کنیم . خواهشا درک کنید !
چانیول با کلافگی بوسه های سبکی روی سر بکهیون زد و کنار گوشش زمزمه کرد :
-بکهیونم ؟ عزیزدلم ؟ من اینجام گلم . ببین ، فقط من و تو اینجاییم و کسی کاری به کارمون نداره . دیگه اجازه نمیدم بدزدنت ، باشه ؟ باشه هیونا ؟ مگه به چانیولت نگفتی عاشقشی پس میشه عشقتو بهش ثابت کنی ؟ هوم هیونا ؟
بکهیون که همچنان ساکت بود ، با شنیدن جملات چانیول کمی آرام گرفت و سرش را بیشتر به سینه ی او تکیه داد . چانیول با دیدن عکس العمل بکهیون ، لبخندی زد و مشغول نوازش موهای او شد . بعد از گذشت چند ثانیه ، با دیدن پلک های بسته ی بکهیون ، فهمید که او بالاخره خوابیده است پس با احتیاط و به آرامی او را روی تخت گذاشت . دلش نمیخواست معشوقش را تنها بگذارد با این حال به شدت نگران جواب آزمایشات او بود . پس لحاف را تا اواسط سینه ی بکهیون بالا کشید و بعد از اینکه به پرستار گوشزد کرد در صورت بیدار شدن بکهیون ، هر چه زودتر به او خبر بدهد ، از اتاق خارج شد .
ناعون که روی کاناپه ی مقابل اتاق نشسته بود ، با عجله سمت پسرش رفت و پرسید :
×حالش بهتره ؟
چانیول با کلافگی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-بالاخره خوابید . نتایج آزمایشاش اومد ؟
ناعون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
×اسمشو میذاری معجزه یا چیز دیگه ، هیچ آسیبی به مغزش وارد نشده و به جز زخم معده ای که از قبل داشت و ضعف جسمانیش ، کاملا خوبه . مشکلش فقط روحیه ، به همین دلیل باید خیلی حواسمون به رفتارمون باشه چون همونطور که پزشک گفت ، اون سابقه ی خودکشی داره ، کوچکترین رفتار ما میتونه دوباره باعث مرگش بشه . باید خیلی مراقب رفتارمون باشیم ، بکهیون الان مثل یه کریستال ظریف ، به شدت آسیب پذیره !
چانیول آهی کشید و گفت :
-تموم تلاشمو برای بهتر شدن حالش میکنم پس زود زود خوب میشه ، من میدونم !
ناعون لبخندی به پسرش زد و خواست چیزی بگوید ولی ناگهان چشمش به فردی که سمتشان می آمد ، افتاد . چانیول با دیدن نگاه خیره ی پدرش ، رد نگاه او را دنبال کرد و با دیدن فرد مقابلش ، با عصبانیت غرید :
-اوه سهون ، این حرومزاده اینجا چه غلطی میکنه ؟

کلی ممنون که شرط ووتا رو رسوندید مهربونا ، این بار شرط ووتمون 40 تا ستاره ی کیوته پس یادتون نره تا منم زود زود آپ کنم !

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now