چند دقیقه ای میشد که مقابل پنجره ی اتاقش ایستاده بود و به مناظر رو به رویش نگاه میکرد ، ولی به خوبی میدانست که فکرش جای دیگری است . آهی کشید و در همان حال که دست هایش را درون جیب های شلوار مشکی راحتی اش فرو میکرد ، نیشخندی زد و گفت :
-این منم بیون بکهیون ، پارک چانیول ! چانیولی که همه فکر میکنن خوشبخت ترین مرد دنیاس ولی نیستم بک ، فقط خودم میدونم که خوشبخت نیستم . من از سرخوشی بچگونه خاطره ای ندارم . تا جایی که یادمه ، درد بوده و درد ! از وقتی با تو آشنا شدم ، لبخندم تنها با خوشحالی تو میسر میشد ! شادی برای من معنی نداشت ، اگه تو اشک میریختی . با هر هق هقت ، وجودم نابود شد و زجر کشیدم ! تو عشقه ی من بودی پرنسم ؛ برای بالا رفتن و محکم کردن جایگاهت ازم استفاده کردی و وقتی از محکم بودن جای پات مطمئن شدی ، چه بیرحمانه نابودم کردی !
نفس عمیقی کشید ، به دیوار شیشه ای تکیه داد و زمزمه کرد :
-نمیدونم ، نمیدونم در آینده چی انتظارمونو میکشه ولی از یه چیز مطمئنم ، بالاخره یه روزی به پایین پات ، جایی که ریشت ازش بیرون اومده نگاه میکنی و من اونجام . بهت قول میدم منتظرت باشم مثل زمانی که تو بچگی ترکم کردی و دوباره برگشتی پیشم ! اون زمان من بودم ، همچنان ثابت قدم و عاشق ولی تو دیگه اون بکهیون شاد و سرزنده ی من نبودی ! عشقه ی من ، تو پژمرده شده بودی ، اونقدر پژمرده که حتی خودتم نمیتونستی از تو آینه خودتو بشناسی ولی با این حال ، من شناختمت . من شناختمت پرنسم و نجاتت دادم . دستتو گرفتم و ...
با یادآوری ظاهر بکهیون لبخند تلخی زد و ادامه داد :
-میدونی دستات چقدر لطیفه ؟ اونقدر لطیف که دلم نمیخواد حتی باد هم لمسشون کنه ! دلم میخواد تو رو داخل یه محفظه ی شیشه ای حبس کنم و خودمم مقابلت بشینم . اونقدر نگاهت کنم تا چشمم به جز تو چیز دیگه ای رو نبینه !
به خاطر جملاتش پوزخندی زد و گفت :
-مگه همین الانشم به جز تو چیز دیگه ای رو میبینه ؟ مگه به جز برق توی چشمای سبز رنگت ، چیز دیگه ای به چشمم میاد ؟ بیا باهم صادق باشیم بکهیون ، ما طالعمون به پای هم نوشته شده . هر جای دنیا که بری ، بازم برمیگردی پیشم و این برای من از روز هم روشن تره !
آهی کشید و در همان حال که از پنجره به فردی با چهره ای شبیه جونگین که از اتومبیلی مشکی پیاده شد و سمت عمارت می آمد ، نگاه میکرد ، ادامه داد :
-فقط نگرانم بکهیون ، دفعه ی قبل چندین سال طول کشید تا بتونم تو رو به زندگی عادی برگردونم و الان خیلی میترسم . میترسم زمانی که بهم برمیگردی ، اونقدر زخم خورده باشی که حتی زمانم نتونه مداوات کنه ! تو با من و خودت چیکار کردی هیونا ؟ عشق ؟ واقعا عاشق سهونی ؟ اون چطور ؟ عشق من یه طرفس بکهیون ، عشق تو هم همینطور ! همیشه میگن عاشقای یه طرفه محکوم به باختن ولی این در مورد من صدق نمیکنه ! مهم نیست چند روز ، چند ماه ، چند سال ، چند قرن ...
قهقهه ای زد و ادامه داد :
-بیخیال بک ، وقتی بحث توعه ، بعد زمان معنی پیدا نمی کنه چون من به خاطرت تموم معادلات دنیا رو بهم میزنم پس منتظرم باش هیونا . این بار برای تصاحب جزء به جزء روحت قدم پیش میذارم و تا به هدف نرسم ، کوتاه نمیام ! ببخش عشقه ی من ولی تو نیاز به هرس داری ، تا الان بی پروا رشد کردی و بدون توجه به تکیه گاهت ، اونو له کردی ولی این بار ، این منم که قد میکشم بکهیون !
دست چپش را مشت کرد و در همان حال که آن را بالا می آورد ، با عصبانیت غرید :
-اوه سهون ، وقت حساب پس دادنه ! ببینیم تا کی میتونی نقش عاشق سینه چاکو بازی کنی !
سپس نیشخندی زد و مشغول تماشای ستارگان که در آسمان مزرعه ی هیپوستس به شدت میدرخشیدند ، شد !
☔☔☔☔☔☔☔
با شنیدن صدای باز شدن در ، نفس عمیقی کشید و بدون باز کردن چشم هایش ، به صدای پا که هر لحظه به او نزدیک تر میشد ، گوش داد .
جونگین پس از اینکه نیم نگاهی به تخت انداخت و لوهان را ندید ، سمت بالکن اتاقش به راه افتاد . با دیدن لوهان که روی صندلی راحتی اش نشسته و چشم هایش را بسته بود ، مقابل او ایستاد و پس از تکیه دادن به نرده ها ، به صورتش زل زد .
بعد از گذشت چند دقیقه ، لوهان بدون باز کردن چشم هایش زمزمه کرد :
-بیدارم پس میتونی شروع کنی !
+میدونم بیداری !
-پس چرا ساکتی ؟ نکنه منتظری اعترافاتمو شروع کنم ؟
+اگه میخوای به عذابایی که به خاطرم کشیدی اعتراف کنی و تهش به خاطر بی احترامیایی که صبح بهت کردم بزنی تو گوشم ، آره ! شروع کن !
این بار لوهان چشم هایش را باز کرد و با دیدن چهره ی جدید جونگین ، لبخندی زد . از جایش بلند شد ، دستی به صورت جونگین کشید و در همان حال که با دست دیگرش موهای او را نوازش میکرد ، گفت :
-جونگین ، این ... چشما ... چشمای واقعیته ! خدای من ... اولین باری رو که دیدمت ، هرگز فراموش نمیکنم . من ... متأسفم جونگین ، بابت همه چیز ، بابت مخفی کردن ...
اما با قرار گرفتن انگشت اشاره ی جونگین بر روی لب هایش ، جمله اش ناتمام ماند . جونگین با عجله او را در آغوش گرفت و در همان حال که بوسه های سبکی روی موهایش میزد ، گفت :
+معذرت نخواه لوهان ، متأسف نباش ! نذار بیشتر از این به خاطر زحماتی که برام کشیدی شرمنده شم . تو این همه سال ، تموم این رازا رو تو دلت نگه داشتی و حتی به سهون هم در مورد من چیزی نگفتی . بچه ای رو که توسط پدربزرگ خودش طرد شده بود ، به فرزندی گرفتی و مثل پسر خودت بزرگش کردی . تو مفهوم عشقو به من یاد دادی ، چی از این با ارزش تر ؟
نفس عمیقی کشید و با دیدن لوهان که ساکت درون آغوشش جا گرفته بود ، ادامه داد :
+بابت حرفایی که صبح زدم متأسفم هانا ولی باید بهم حق بدی . هجوم همه ی این واقعیتا به ذهنم ، مادامی که تو با مرگ دست و پنجه نرم میکردی ، واقعا از حد تحملم خارج بود . آخه چرا وصیت نامتو به نام من زدی لوهان ؟ چطور میتونی تموم اموالتو به کسی بسپری که حتی یه اسم از خودش نداره ؟ من بعد از تو باید با این اموال چیکار میکردم لوهان ؟ هیچ فکر کردی که اگه بعد از مرگت با این واقعیت رو به رو میشدم ، چی به سرم میومد ؟ اگه اینا شکنجه نیست پس ...
لوهان دستی به خط فک جونگین کشید و با قاطعیت گفت :
-تو پسرمی جونگین ، از روزی که تو بازار دیدمت ، پسرم شدی و من هرگز به چشم دیگه ای بهت نگاه نکردم . آره ، به خاطر تحریک کردن سهون وسوسه شدم باهات رابطه ای ورای این رابطه داشته باشم ولی نمیشه جونگین . هیچکس نمیتونه این واقعیتو تو قلب من عوض کنه . من برای تو ، به اندازه ای که یه مادر برای بچش زحمت میکشه ، زحمت کشیدم و منتی هم نیست چون خدا شاهده که اگه تو نبودی ، مدت ها پیش دیگه اثری ازم نمونده بود . من عاشق سهونم ، آره ! با وجود همه ی این اتفاقات بازم دیوونشم ولی علاوه بر اون ، یه وابستگی دیگه هم تو این دنیا دارم و اون تویی جونگینم ! تو پسر منی شیو جونگین ، فقط و فقط پسرم !
+اگه مجبور شی بین من و سهون یکی رو انتخاب کنی ، کدوممونو انتخاب میکنی ؟
-نمیتونم بینتون یکی رو انتخاب کنم جونگین ! حاضرم خودم نابود شم ولی بین شما دو نفر یکی رو انتخاب نکنم !
+اما اون بین تو و بکهیون ، بکهیونو انتخاب کرد !
لوهان با شنیدن این جمله آهی کشید ، از جونگین فاصله گرفت و در همان حال که مانند او به نرده ها تکیه میداد ، گفت :
-میدونی جونگین ، وقتی ساده به دست بیای ، ساده هم از دست میری !
جونگین سمت او چرخید و با عصبانیت فریاد زد :
+چرا ارزش خودتو پایین میاری لوهان ؟ کی میخوای بفهمی که اون اوه سهون لعنتی لیاقت فرشته ای مثل تو رو نداره ؟ چه ساده ای شیو لوهان ؟ مگه تو چیت از بیون بکهیون کمتره ، هان ؟ چرا به قول خودت اینقدر ساده به یه حرومزاده میبازی ؟
این بار لوهان هم متقابلا به چشم های او زل زد و گفت :
-من نباختم جونگین ، از اولشم نبرده بودم تا بخوام ببازم . من به هیچ وجه زندگی ای رو نمی خواستم که روی آواره های زندگی دیگری بنا شده باشه !
+هنوزم اگه سهونو میخوای ، باید زندگیشو آوار کنی پس خواهشا حرفی رو نزن که نتونی بهش عمل کنی !
لوهان با تعجب به جونگین زل زد و پرسید :
-منظورت ... منظورت از این حرف چیه ؟
+تو مگه دستور ندادی ارتباطمونو با هیپوستس پایتخت قطع کنیم ؟
لوهان تنها به تکان دادن سرش به نشانه ی تایید بسنده کرد . جونگین با دیدن عکس العمل او نیشخندی زد و پرسید :
+اگه این آوار کردن زندگی اونا نیست ، پس اسمش چیه هانا ؟ خواهشا بیا با لغات بازی نکنیم که به خاطر بازی با لغات از سرم دود بلند میشه . از صبح اونقدر اطرافیانم با جملاتشون بازی کردن تا خودشونو توجیه کنن که گوشم از این حرفا پره . فقط یه چیزو بهم بگو و لطفا دست از تظاهر کردن بردار !
لوهان با لب هایی لرزان زمزمه کرد :
-چی ... چیو میخوای بدونی ... جونگینا !
جونگین صورت او را میان دست هایش گرفت و با قاطعیت پرسید :
+تو هنوزم اوه سهونو میخوای یا نه ؟
لوهان لب پایینش را گاز گرفت و زمزمه کرد :
-اگه بخوامش ...
+به دستش میاری ! هر چیزی که بخوای رو بدست میاری لوهان چون از امروز به بعد ، این منم که اجازه نمیدم خم به ابروت بیاد . بکهیون تقاص پس میده ، خوبم پس میده چون یه نقشه ی درست و حسابی براش دارم ولی به وقتش ! کاری باهاش میکنم که دیگه نتونه برای کسی نقشه بکشه . داغ یه زندگی آرومو روی دلش میذارم لوهان چون کاری باهام کرده که حتی فکرشم نمیتونی بکنی . اون لعنتی از مدت ها قبل نقشه ی بهم زدن رابطه ی تو و سهون کشیده و من احمقم ناخواسته بهش دامن زدم پس ... این منم که همه چیزو برمیگردونم به حالت قبل و بکهیونو میفرستم به همون آشغال دونی ای که ازش اومده !
لوهان وحشت زده دست های جونگین را از روی صورتش کنار زد و در همان حال که از او فاصله میگرفت ، پرسید :
-اینجا چه خبره جونگین . تو چرا اینقدر تغییر کردی ؟ احساس میکنم دیگه نمیشناسمت . تو پسر من ...
+من کیم کایم لوهان ، برای کسی که مقابلم بایسته و خلاف خواستم کاری کنه ، من کیم کایم نه شیو جونگین و بیون بکهیون هم اولین نفریه که تفنگمو سمتش نشونه میرم . اون و اوه سهون باید تقاص تموم اشکایی که ریختی و بلاهایی که سرت آوردن رو پس بدن !
لوهان با کلافگی موهایش را بهم ریخت و گفت :
-میدونم جونگین ، میدونم خیلی ناراحتی و به خاطر من این حرفا رو میزنی ولی بذار بهت گوشزد کنم ، من هنوزم سهونو دوست دارم پس ...
+پس چی لوهان ؟ با ضعف نشون دادن نمیتونی به چیزی که میخوای برسی . هنوزم میخوای تو خواب خرگوشی خودت غرق شی و یه نگاه به دنیایی اطرافت نندازی ؟ تو حتی نمیدونی با چه حیله های کثیفی سهونو از دست دادی و قرارم نیست بفهمی با این حال ، با وضع الانت حتی تو خوابت هم نمیتونی سهونو دوباره ببینی چه برسه به بدست آوردنش !
لوهان به خوبی میدانست حق با جونگین است به همین دلیل نتوانست جمله ای برای مخالفت با او به زبان بیاورد . پس از گذشت چند ثانیه ، با یادآوری موضوعی ، دستی به موهایش کشید و گفت :
-چانیول اینجاس ، اونم میخواد تو ورشکست کردن سهون بهمون کمک کنه ولی یه خواسته داره !
جونگین با تعجب پرسید :
+نکنه بیون بکهیونو سالم و دست نخورده میخواد . حتما تأکید کرد به اعصاب پرنسس لطمه ای وارد نشه ؟ مگه نه ؟
لوهان با ناراحتی نالید :
-جونگین ...
+تمومش کن لوهان . در مورد بکهیون به هیچ وجه کوتاه نمیام پس الکی به چانیول امید واهی نده . الانم خیلی خودمو کنترل میکنم که جنازشو تحویل اوه سهون ندم پس بیخیال !
لوهان جلو رفت ، صورت جونگین را میان دست هایش گرفت و با درماندگی گفت :
-جونگینا ، من نمیخوام پامو جای پای پدرم بذارم و با آسیب رسوندن به بقیه ، به خواسته هام برسم چون تهش این منم که صدمه میبینم . از نابود کردن بقیه ، هیچ سودی بهم نمیرسه چون اگه به خواستم هم برسم ، عذاب وجدان هرگز راحتم نمیذاره !
جونگین آهی کشید و گفت :
+عزیزدلم ، خوب اگه اونا جواب اشتباهاتاشونو نبینن که دوباره تکرارش میکنن . تو تا کی میخوای با این مشکلات سر و کله بزنی ؟ بهم جواب بده لوهان ، حتی اگه به سهون برسی ، میتونی از استرس اینکه مبادا بکهیون دوباره بخواد آرامشتونو بهم بزنه ، یه خواب راحت داشته باشی ؟
لوهان سرش را به نشانه ی خیر تکان داد . جونگین با دیدن عکس العملش آهی کشید و گفت :
+من از هر قدمی که برمیدارم مطمئنم هانا پس بهم اعتماد کن ، باشه پرنسم ؟
لوهان که به نظر کمی دلگرم شده بود ، رو به او لبخندی زد . جونگین با دیدن لبخند لوهان ، دستی به موهای او کشید و با شیطنت پرسید :
+میخوام مثل قدیما پدر و پسر کنارهم بخوابیم و تو اونقدر موهامو نوازش کنی تا خوابم ببره . آغوش گرمتو برای یه شب بهم قرض میدی هانا ؟
لوهان با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و در همان حال که جونگین را به دنبال خودش سمت تخت میکشید ، با خودش فکر کرد "اگه برای صدمین بارم تو این زندگی متولد بشم ، بازم به اون بازار میام و بازم عاشق پسر بچه ای میشم که فقط و فقط برای نجات زندگیم و بخشیدن انگیزه ی نفس کشیدن بهم سر راهم قرار میگیره . کاش قبل از سهون با تو رو به رو میشدم جونگین ، شاید اینطوری روند زندگی خیلی از ماها تغییر میکرد ولی یه چیزو به خوبی میدونم ؛ اگه این اتفاق میافتاد ، خیلی خوشبخت تر از الان بودم اما چه حیف که سرنوشت هممونو تو یه شب بارونی رقم زدن و ما محکوم به زندگی در امتداد مسیر بارونی هستیم !" .
سپس با خنده محو حرکات بچگانه ی جونگین و اداهایی که درمی آورد ، شد !
☔☔☔☔☔☔☔
یک سال بعد
-آهان ، آفرین هانا یه قدم دیگه . آفرین پسر خوب !
+جونگین اذیتم نکن ، این دیگه چه سورپرایز مسخره ایه ؟ اگه بیافتم و پاهامو بشکنم ، میدونم چه بلایی سرت بیارم پس خواهشا چشمامو باز کن !
×غر نزن دیگه لوهان ، ببین منم دست چپتو نگه داشتم پس نمیافتی . نگران نباش !
+از دست تو چانیول ، فقط مونده بود تو هم مثل این پسر خل و چل شی !
×من از اولشم خل و چل بودم هانا ، تو تازه بهش پی بردی !
و هر سه نفرشان شروع کردند به خندیدن . پس از گذشت چند دقیقه ، جونگین پس از اشاره به چانیول ، رو به لوهان گفت :
-خوب هانا ، الان من و چانیول میریم و بعد از اینکه شمارشمون تموم شد ، تو میتونی چشم بند رو از روی چشمات برداری . فقط قول بده که قبلش انجامش ندی چون تموم زحماتمون به باد میره . باشه عزیزدلم ؟
لوهان با خنده سرش را به طرفین تکان داد و گفت :
+از دست شماها ، باشه . فقط زودتر شروع کنید چون دارم از کنجکاوی منفجر میشم !
جونگین رو به چانیول نیشخندی زد و سپس هرجفتشان با خوشحالی از او دور شدند . لوهان با تعجب سعی میکرد با گوش هایش چیزی بشنود ولی اینکار غیرممکن به نظر می آمد چون اطرافش در سکوت سهمگینی فرو رفته بود و گاهی فقط صدای پا به گوشش میرسید .
-خوب هانا ، آماده ای ؟
×ده ... نه ... هشت ...
-هفت ... شیش ... پنج ... چهار ...
×سه ... دو ... یک ... حالا برش دار پرنسم !
لوهان با اضطراب چشم بند را بالا زد و به آرامی چشم هایش را باز کرد . همزمان با کنار رفتن چشم بند از روی چشم های لوهان ، جونگین دکمه ی کنترل درون دستش را فشار داد و با اینکارش ، فشفشه های آویزان از سقف عمارت شروع به درخشش و باریدن شکوفه کردند . لوهان با دهانی که از تعجب تا آخرین حد ممکن باز شده بود ، به جونگین ، چانیول ، سونگ و تمام خدمتکارهای قدیمی اش زل زد . با کنجکاوی و بدون زدن حرفی دور خودش چرخید و تازه فهمید که در عمارت سابقش حضور دارد . ناخودآگاه قطره ای اشک از چشمش جاری شد و لبخند تلخی زد .
جونگین و چانیول با خوشحالی به یکدیگر نگاه کردند و پس از حلقه کردن دستشان به دور گردن هم ، به لوهان که با دقت و شوق اطراف را بررسی میکرد ، زل زدند .
پس از گذشت چند دقیقه ، سونگ با عجله جلو رفت و پس از گرفتن پوشه ای به سمت لوهان ، با گریه گفت :
*به عمارتتون خوش اومدید ارباب لو . ما مدت هاست که منتظر برگشتتونیم !ووت و کامنت یادتون نره انجلای من وگرنه آپ بیشتر عقب میافته ☺☺😉😉
YOU ARE READING
Life Along the Rainy Route
Fanfictionزندگی شیو لوهان و همسرش اوه سهون به همراه پسرشون جونگین عالی و تقریبا بی نقص بود تا اینکه رد پای نامزد سابق سهون یعنی بیون بکهیون توی زندگیشون پیدا شد ! به نظرتون زندگی مشترک ده ساله ی سهون و لوهان میتونه همچنان بی نقص بمونه یا یه بارون سهمگین و سی...