Part 15

282 43 0
                                    

نیم ساعتی از آمدن چانیول و بکهیون میگذشت . بعد از احوال پرسی آغازین ، همه به جز لوهان ، روی کاناپه های وسط سالن نشسته بودند و بدون اینکه حرفی بینشان رد و بدل شود ، فقط به یکدیگر نگاه می کردند . سهون زیرچشمی نیم نگاهی به بکهیون که بیش از پیش زیبا به نظر می آمد انداخت . موهایش را به رنگ بلوند پلاتینه درآورده بود و در کت و شوار مشکی فوق العاده گران قیمتی که به تن داشت ، نظر هر بیننده ای را به خود جلب میکرد . آرایش بسیار غلیظ روی صورتش ، چهره اش را بسیار متفاوت تر از قبل نشان میداد .
چانیول پیراهنی سرمه ای به همراه شلواری مشکی به تن داشت که هیکل مردانه اش را به خوبی به نمایش می گذاشت . موهای مشکی اش را رو به بالا حالت داده بود به همین دلیل چشم های درشت و زیبای مشکی اش به خوبی نمایان بود . او برخلاف بکهیون ، سبک رسمی را انتخاب نکرده بود و سعی داشت با طرز لباس پوشیدنش ، علاقه اش به افزایش صمیمیت بینشان را به خوبی نشان بدهد .
بکهیون هم متقابلا نیم نگاهی به سهون انداخت . در بولیز و شلوار سفید رنگ جذبی که پوشیده بود ، حتی از شب مهمانی هم جذاب تر به نظر می آمد . با خودش فکر کرد که سهون از زمان رابطه شان چقدر تغییر کرده چون آن زمان ها ، اصلا به خودش نمیرسید . هر چند او نمی دانست که جزء به جزء ظاهر فردی که مقابلش نشسته ، حاصل فعالیت های نیم ساعته ی همسر بی نظیرش است .
در طرف دیگر ، چانیول زیرچشمی رفتار بکهیون را زیرنظر داشت تا دست از پا خطا نکند .
هر سه غرق در افکارشان بودند که با شنیدن صدای زیبای لوهان ، سکوت سهمگین بینشان شکسته شد :
-خوب ، اینم دمنوشای مخصوص من که باید قبل از هر چیز دیگه ای سرو بشن !
چانیول و سهون ، با لبخند سمت لوهان که با سینی کوچکی سمتشان می آمد ، چرخیدند . چانیول مثل زمان ورودش به عمارت ، غرق در تماشا و تحسین لوهان شد . سویشرت گشاد آبی به همراه شلوارکی گشاد به رنگ سفید به تن داشت . موهایش را که به تازگی به رنگ شکلاتی درآورده بود ، درون صورتش ریخته و کلاه کوچک بافتنی نیز روی سرش قرار داشت . برعکس بکهیون ، لوهان اصلا آرایشی نداشت و چانیول از این بابت به شدت او را ستایش میکرد . از نظر چانیول ، لباس لوهان مظهر صمیمیت و نشان دهنده ی صلحی بود که او در دل ، آرزویش را داشت .
سهون با عجله از روی کاناپه بلند شد و سینی را از همسرش گرفت . لوهان با دیدن این حرکت او ، لبخندی زد و سپس سمت مهمان هایش رفت . ابتدا لبخندی به چانیول زد و وقتی نگاه خیره ی او را دید ، از خجالت سرخ شد . چانیول با دیدن لپ های قرمز لوهان ، لبخندی زد و گفت :
×امشب واقعا بی نظیر شدی لوهان . الان دیگه به حقانیت جمله ی سهون تو شب مهمونی پی بردم ، واقعا هیچ لغتی برای توصیف زیباییت وجود نداره !
لوهان هم متقابلا لبخندی زد و گفت :
-واقعا بابت تعریفت ممنونم چانیول ولی من هرگز به زیبایی و با وقاری بکهیون نمیرسم . اون امشب واقعا خیره کننده شده .
چانیول که با شنیدن جملات لوهان جا خورده بود ، در دل دوباره او را ستود . موجود مقابلش ، بی شک فرشته ای در کالبد یک هرا بود .
بکهیون به خاطر جملات لوهان ، پوزخندی زد و با لحنی تمسخرآمیز گفت :
_شکسته نفسی میکنی لوهان . تو به خاطر علاقت به پاک و معصوم جلوه دادن خودت ، همیشه سعی میکنی ساده ترین لباسا و سبکترین آرایشا رو داشته باشی در غیر این صورت ، میدونم که باطنا دست کمی از من نداری ، عزیزدلم !
لوهان با شنیدن این جملات لبش را گاز گرفت و سعی کرد به اعصابش مسلط باشد . سپس سمت کاناپه ی مقابل آن ها رفت . سهون هم که نکته ی جملات بکهیون را دریافته بود ، به خاطر توصیه های لوهان خودش را بی اعتنا نشان داد و پس از تعارف دمنوش ها ، فنجان خودش و لوهان را برداشت و بعد از اینکه فنجان همسرش را به او داد ، کنارش نشست .
لوهان در جواب بکهیون ، تنها به لبخندی ساختگی بسنده کرد . سپس سمت چانیول چرخید و با لحنی دلنشین گفت :
-بابت اینکه قراره امشبو دور هم بگذرونیم ، واقعا خوشحالم .
چانیول هم متقابلا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
×منم همینطور ، همیشه از روابط خشک کاری متنفر بودم و هستم . از اینکه باهم روابط دوستانه ای رو شروع کردیم ، بی نهایت خوشحالم . من تو تانژانک به جز بکهیون دوست و همراه دیگه ای نداشتم . اینجا هم وضع به همون منوال پیش میرفت که به خاطرآشنایی با شما ، همه چیز به طرز اعجاب آوری تغییر کرد و من از این بابت فوق العاده خوشحالم .
سهون دستش را روی کمر لوهان گذاشت و در حالی که او را به خودش نزدیک تر میکرد ، کنجکاوانه پرسید :
+پس از اهالی تانژانکی ؟ چه جالب ، ببخش اینو میپرسم ولی کنجکاوم بدونم نسلت چیه ؟
چانیول در حالی که مست طعم بی نظیر دمنوش لوهان شده بود ، گفت :
×این چه حرفیه ؟ ما الان دوستیم پس میتونی راحت باشی . نسلم انجله چون خانوادگی انجلیم ولی به جز برتری های جسمی ، هیچ انرژی و نیروی خاصی نداریم . نسلمون از نظر سطح ارزشی ، جزو طبقات آخره .
سهون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و نیم نگاهی به بکهیون که همچنان ساکت نشسته بود و با فنجان دمنوشش بازی بازی میکرد ، انداخت . سپس سمت لوهان چرخید ، بوسه ای روی گردن او زد و به شوخی پرسید :
+لوهانی ؟ تو دمنوش چی ریختی که اینقدر بی نظیر شده ؟ برای چانیول و بکهیون سنگ تموم گذاشتیا چون تا حالا برای من از اینا درست نکرده بودی .
لوهان به خاطر بوسه ی سهون لبخندی زد و گفت :
-شوخی میکنی سهون ؟ طعمش مثل همیشس ، من کار جدیدی انجام ندادم .
چانیول هم لبخندی زد و گفت :
×حق با سهونه لوهان ، این دمنوش طعم فوق العاده ای داره . من تو این همه سال از عمرم ، تا حالا همچین طعم بی نظیری رو تجربه نکرده بودم .
لوهان خجالت زده لبخندی زد و گفت :
-خوشحالم که خوشت اومده .
سپس سمت بکهیون که همچنان ساکت نشسته بود ، چرخید و برای افزایش صمیمیت جمعشان ، رو به او پرسید :
-بکهیون ؟ اگه دوستش نداری ، میتونم برات قهوه ی مخصوصمو درست کنم ؟
بکهیون که به خاطر ابراز علاقه ی لوهان به ستوه آمده بود ، سعی کرد آرامشش را حفظ کند و به سختی با لحن نسبتا ملایمی گفت :
_نه ، همونطور که چانیول گفت ، طعمش بی نظیره و منم بی نهایت لذت میبرم ، پس دلیلی به تعویضش نیست ‌ ، بابت توجهت هم خیلی ممنون !
لوهان لبخندی به او زد و خواست چیزی بگوید ولی ناگهان نظرش جلب پیپلاپ که با خواب آلودگی سمتشان می آمد ، شد . خواست او را از دیدن مهمان هایش منصرف کند ولی دیگر برای اینکار دیر شده بود چون پیپلاپ به چشم های چانیول نگاه میکرد . چانیول با دیدن پیپلاپ ، متعجب سمت سهون چرخید و پرسید :
×خدای من ، یه پاکمان تو خونتون زندگی میکنه ؟ ای جو ...
و جمله اش با باز شدن دهان پیپلاپ و ریختن فواره ی آب از دهانش روی سر او ، نیمه تمام ماند . لوهان با عجله سمت کمد کنار سالن دوید ، حوله ی تمیزی برداشت و سمت چانیول رفت . چانیول در حالی که موهایش را با حوله خشک میکرد ، لبخندی زد و گفت :
×خدای من ، این چقدر کیوت و بانمکه .
لوهان با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت :
-کادوی تولدیه که سهون امسال برام خریده . در کل خیلی خوب و مهربونه ولی یه عادت بدی داره ، اولین باری که هر کسی رو ببینه ، اگه ازش خوشش بیاد ، اونو خیس میکنه .
چانیول با شنیدن این جملات کمی خندید ، سپس سمت پیپلاپ چرخید و پرسید :
×پس از من خوشت اومده تپلی ؟ آره ؟ باهام دست میدی ؟
سپس خم شد ، بال پیپلاپ را گرفت و با او دست داد . با این حرکت چانیول ، چشم های پیپلاپ به شکل قلب درآمد . لوهان ، سهون و چانیول با دیدن این صحنه ، شروع کردند به خندیدن . چانیول بعد از چند ثانیه خندیدن ، سمت بکهیون چرخید و با خوشحالی پرسید :
×بکهیون ؟ دیدی چقدر بانمکه ؟ میخوای برای تو هم یکی از اینا بخرم ؟
بکهیون که تا آن زمان به خاطر فکر کردن به کادوی فوق العاده ای که سهون برای لوهان خریده بود ، از شدت عصبانیت به سختی خودش را کنترل میکرد ، سمت چانیول چرخید و با حرص گفت :
_نه عزیزم ، من از اینطور موجودات متنفرم .
پیپلاپ با شنیدن صدای بکهیون ، تازه متوجه حضور او در سالن شد . پس آرام آرام سمتش رفت و به چشم های سبزش زل زد . لوهان از ترس اینکه پیپلاپ بکهیون را هم خیس کند ، کمی نزدیکش رفت تا در صورت لزوم ، خودش را سپر بکهیون کند ولی در کمال ناباوری ، پیپلاپ نه تنها بکهیون را خیس نکرد ، بلکه نگاهی عصبانی به او انداخت و با ناراحتی سمت اتاق خواب جونگین رفت . چانیول با دیدن عکس العمل پیپلاپ با خودش گفت "حتی اونم فهمید که تو چه نیت پلیدی داری و ازت خوشش نیومد . قبول کن بکهیون ، به جز من ، کسی نمیتونه با اخلاق نفرت انگیزت کنار بیاد !" .
لوهان که خیالش از بابت پیپلاپ راحت شد ، دوباره کنار سهون نشست ولی از بابت عکس العمل پیپلاپ به شدت شگفت زده شده بود . زیرچشمی نیم نگاهی به بکهیون که تمام توجهش روی سهون قرار داشت ، انداخت . چانیول با دیدن اخم روی صورت لوهان ، رد نگاهش را دنبال کرد و با دیدن توجهش به عکس العمل های بکهیون ، تصمیم گرفت تا کار به جاهای باریک نکشیده ، بحث جدیدی را مطرح کند . پس با عجله پرسید :
×راستی ، من شنیدم شما یه پسر هم دارید ، اینطور نیست ؟
سهون با شنیدن این سؤال از زبان چانیول ، تازه یاد جونگین که از زمان برگشتنش او را ندیده بود ، افتاد . ابتدا رو به چانیول جواب داد :
+آره ، همینطوره . اسمش جونگینه ، چند وقت دیگه هجده سالش میشه .
سپس سمت لوهان چرخید و با کنجکاوی پرسید :
+عزیزم ؟ از وقتی از شرکت برگشتم ، جونگینو ندیدم . هنوز برنگشته خونه ؟
لوهان لبخند دلنشینی زد و رو به سهون پرسید :
-نه سهونا ، امروز کلاساش یکم بیشتر طول میکشه ولی گفت تا قبل از شام برمیگرده .
سپس با خوشحالی سمت چانیول چرخید و ادامه داد :
-حتما باید از نزدیک ببینیش ، برای خودش مردی شده . درساش هم عالیه ، همه ی استاداش به شدت ازش راضی هستن . البته امروز به زور فرستادمش چون دوست داشت بمونه و با شما آشنا بشه ولی وقتی گفتم قراره شب بیاید ، قبول کرد بره اما گفت حتما برای شام میاد خونه . به خاطر نزدیک بودن امتحانای کشوری ، خیلی درس میخونه . امیدوارم نتیجه ای که میخواد رو بگیره چون براش خیلی زحمت کشیده .
با شنیدن این جملات ، بکهیون که تا آن زمان ساکت مانده بود ، رو لوهان با لحن تمسخرآمیزی پرسید :
_من شنیدم که اونو از پرورشگاه گرفتید ، درسته ؟
سهون و چانیول که اصلا انتظار شنیدن این جمله را از زبان بکهیون نداشتند ، با عجله سمت لوهان که چهره اش از ناراحتی قرمز شده بود ، چرخیدند . لوهان پس از چند ثانیه سکوت ، با ناراحتی رو به بکهیون پرسید :
-این موضوع مهمه ؟
بکهیون در همان حال که به عکس مراسم ازدواج لوهان و سهون زل زده بود ، بدون نگاه کردن به او جواب داد :
_خوب یه بچه ی پرورشگاهی ، قاعدتا با بچه ای که از خودته ، خیلی فرق میکنه . وقتی جونگینو از پرورشگاه گرفتید ، چند سالش بود ؟
این بار سهون با عجله جواب داد :
+هفت سال !
بکهیون با شنیدن جواب سهون ، سمتش چرخید و پرسید :
_که اینطور ، چرا از یه زن کمک نخواستید تا بتونید بچه ی خودتونو داشته باشید ؟ وضع مالیتون هم که خوبه و می تونستید از پس مخارجش بربیاید .
سهون فشار دستش را روی کمر لوهان زیاد کرد و با اینکار به او فهماند که آرامشش را حفظ کند . او به خوبی میدانست که لوهان چقدر روی این موضوع حساس است . سپس با قاطعیت رو به بکهیون گفت :
+مهم اینه که جونگین برامون ارزشمنده و ما به شدت بهش علاقه داریم . برای من و لوهان ، اون هیچ فرقی با فرزند خودمون نداره پس دلیلی نمیبینم ، نگران اینکه اون پسر واقعیمون نیست ، باشم . فکر کنم حرفام برات مفهوم باشه بکهیون .
بکهیون با شنیدن جملات سهون ، پوزخندی زد و ترجیح داد دیگر این بحث را ادامه ندهد . سپس سمت لوهان چرخید و با ملایمتی ساختگی پرسید :
_راستی ، شب مهمونی ، زمان برگشت حال مساعدی نداشتی . الان بهتری ؟
لوهان با یادآوری آن شب ، دوباره جمله ی بکهیون و خاطراتش با سهون را به یاد آورد . در حالی که سعی میکرد به خودش مسلط باشد ، لبخندی زد و گفت :
-یکم ذهنم بهم ریخته بود که به لطف سهون ، همه چیز به روال عادی خودش برگشت .
سپس سمت سهون چرخید ، خودش را در آغوش او انداخت و ادامه داد :
-از آخرین باری که با سهون در مورد گذشتش صحبت کردیم ، مدت ها میگذشت و یادآوری ناگهانیش توسط تو ، یکم برام غیرمنتظره بود .
بکهیون که با شنیدن حرف های لوهان به شدت جا خورده بود ، فقط با تعجب به او نگاه کرد . چانیول هم با شنیدن این جمله کمی متعجب شد و یاد حرف های بکهیون افتاد که میگفت ، نباید به این راحتی به لوهان اطمینان کند .
سهون با شنیدن جمله ی لوهان ، در دلش به همسرش آفرین گفت که چطور توانسته به این راحتی و با یک جمله ، بکهیون را ضربه فنی کند . او را محکم تر در آغوش گرفت ، بوسه ای روی موهایش زد و رو به بکهیون که از تعجب چشم هایش در حال بیرون زدن از حدقه بود ، چرخید و گفت :
+همینطوره ، لوهان خیلی دوست داشت اولین نامزدمو ببینه ولی خوب ، بعد از اینکه بکهیون از مزرعه رفت ، دیگه هیچکدوممون نمی دونستیم کجاست و فرصت آشناییشون پیش نیومد . اون شب تو مراسم ، از جمله ی ناگهانی بکهیون یکم جا خورد و ذهنش بهم ریخت . البته ، همسر بی نظیر من ، همیشه و در همه حال مثل سنگ صبور رفتار میکنه و منتظر توضیحاتم میمونه که به خاطر این خصلتش ، همیشه مورد ستایشم قرار میگیره .
بکهیون با شنیدن جملات سهون پوزخندی زد و رو به او گفت :
_واقعا جالبه ، بابت خصلتی که خودت به هیچ وجه ازش بویی نبردی ، فرد دیگه ای رو ستایش میکنی !
با شنیدن جمله ی بکهیون ، لوهان که می دانست سهون به شدت عصبانی میشود ، با عجله سمت چانیول چرخید و با لبخندی ساختگی گفت :
-اینطور که معلومه ، شما در مورد گذشته و خوب ، روابط فعلیمون ، همه چیزو می دونید . اگه این سؤالمو بی ادبی تلقی نمی کنید ، کنجکاوم بدونم که شما چطور باهم آشنا شدید ؟
چانیول قبل از اینکه بکهیون چیزی بگوید ، پیشقدم شد و با عجله گفت :
×نه لوهان ، این چه حرفیه ؟ آمممم ... منو بکهیون ، دوست دوران کودکی هستیم . پدرش تو شرکت ما کار میکرد و من از اونجا با بکهیون دوست شدم . بعد از اینکه پدرش تصمیم گرفت از شرکتمون استعفا بده و از تانژانک برن ، دیگه ندیدمش تا اینکه یازده سال پیش دوباره اومد پیشم و منم تازه می خواستم مسئولیت شرکتو به جای پدرم به عهده بگیرم .
سپس سمت بکهیون که کمی با فاصله از او نشسته بود ، چرخید . دست او را گرفت ، بوسه ای روی آن زد و رو به لوهان ادامه داد :
×باید واقعا از بکهیون تشکر کنم چون اگه اون نبود ، من نمی تونستم به جایی که الان هستم ، برسم . اون همیشه و در همه حال کنارم بود و توی تموم مشکلات ، نقش یه تکیه گاه محکمو برام داشت . منم به پاس تشکر از تموم زحماتش ، لقبی که توی ذهنم تداعی گر بکهیون بود رو ، روی شرکتم گذاشت ، یعنی امرالد . در واقع زمرد سبز اصلی ، بکهیونه و اون شرکت ، فقط لقب موجود فوق العاده ای مثل اونو یدک میکشه .
سپس سمت بکهیون چرخید و ادامه داد :
×بابت یازده سال همراهی عاشقانه و بی منتت ، ازت ممنونم پرنسم .

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now