Part 20

318 46 0
                                    

صبح روز بعد ، لوهان پس از بیدار شدن ، با جای خالی سهون در کنارش رو به رو شد . با عجله سعی کرد از تخت خواب بلند شود و دنبال سهون بگردد ولی ناگهان سرش گیج رفت و برای همین روی تخت نشست که با اینکارش ، کمرش به شدت تیر کشید و آخی از درد گفت . شب قبل سهون برعکس همیشه ، اصلا رعایتش را نکرده بود برای همین به شدت درد داشت . چند نفس عمیق کشید و به آرامی سعی کرد بلند شود تا بتواند قرص هایش را بخورد .
بعد از خوردن قرص ها و پوشیدن لباس هایش ، سمت حمام رفت تا شاید بتواند سهون را آنجا پیدا کند ولی کسی در حمام حضور نداشت . با کلافگی به اتاق خوابشان برمیگشت که ناگهان متوجه فریادهای سهون شد . با عجله و به سختی از اتاق بیرون دوید و سمت سالن رفت . همانطور که حدس میزد ، سهون وسط سالن ایستاده بود و اسم جونگین را فریاد میزد :
-هر چه زودتر وسایلتو جمع میکنی و از خونم میری . دیگه نمیخوام قیافه ی نحستو جلوی چشمام ببینم .
لوهان با عجله سمت سهون رفت و در حالی که بازویش را میکشید ، التماس کرد :
+سهون تو رو خدا دست از سرش بردار . اون دیشب مست بود و یه کاری کرد . باور کن منظوری از بابت رفتارش نداشت . به خاطر من بیخیالش شو .
سهون با عصبانیت سمت لوهان چرخید ، بازویش را از حصار دست های او بیرون کشید و فریاد زد :
-هر چقدر فکر میکنم ، نمیتونم با این موضوع کنار بیام که اون تو رو بوسیده . مست بوده که بوده ، مگه قراره هر دفعه مست میکنه تو رو ببوسه ؟ بعدشم ، چرا با فرد دیگه ای اینکارو نکرد ؟ اون بهت احساس داره لعنتی . من چند وقته به این موضوع شک کرده بودم ولی نمی خواستم تو رو ناراحت کنم . تازه ، این دفعه رو بیخیال شم ، حتما دفعه ی بعدی که مست کرد میخواد باهات معاشقه هم بکنه ، آره ؟
لوهان با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد و گفت :
+این چه حرفیه میزنی سهون ؟ اون همچین موجودی نیست . اون پسر ماست . ده ساله باهامون زندگی میکنه ، مگه میشه همچین احساسی نسبت به من که پدرشم ، داشته باشه ؟
سهون با عصبانیت فریاد زد :
-دارم از همین آتیش میگیرم . مگه میشه ، پسری که ده سال بزرگش کردم و براش زحمت کشیدم ، از پشت بهم خنجر بزنه و عاشق همسرم بشه ؟ میدونی چی بیشتر عصبانیم میکنه ؟ فکر کردن به اینکه اون زمانایی که تو رو لمس میکرد یا کنارت میخوابید ، همش بهت چشم داشته . دلم میخواد به خاطر همه ی اون زمانا تیکه تیکش کنم . اگه الانم کاری نمیکنم ، فقط و فقط دارم مراعات تو رو میکنم . پس جلومو نگیر لوهان ، وگرنه ...
×وگرنه چی ؟ میخوای بزنیش ؟ به خاطر کاری که نکرده ؟
با شنیدن این حرف ، هر دو سمت جونگین که با چمدانش ، از پله ها پایین می آمد ، چرخیدند . لوهان با عجله سمت او دوید و با ناراحتی پرسید :
+این چمدون چیه جونگین ؟ چرا حاضرش کردی ؟
جونگین با ناراحتی لبخند تلخی به معشوقش که حالا اشک از چشم های لرزانش جاری بود ، زد و گفت :
×چیزی نیست لوهانی . مثل اینکه تقدیرمون این بود که تا اینجا باهم خانواده باشیم . من تا همین الانم بیشتر از اون چیزی که باید مزاحمتون شدم . بهتره دیگه برم ، این به نفع هممونه .
سپس سمت سهون چرخید و گفت :
×بابت تمام سالایی که برام زحمت کشیدی ، واقعا ممنونم . تو و لوهان خیلی در حقم لطف کردید و هرگز اجازه ندادید حس کنم که یه بچه ی پرورشگاهی هستم . شما بهترین پدرایی بودید که هر کسی آرزوی داشتنتونو داره . ولی بابت حرفی که زدی ، انکار نمیکنم ، من دیوونه وار عاشق لوهانم . ولی به جون خودت و اون که برای من ، عزیزترین موجودات زندگیم هستید ، قسم میخورم ، هرگز از لمس کردنش قصدی به جز مهر و محبت فرزند به والدش نداشتم . من حد و حدودمو خوب بلدم ددی سهون چون خودت کسی بودی که اینا رو بهم یاد دادی . درسته یه بچه ی سر راهی هستم ، ولی نمک خوردن و نمکدون شکستن تو مرامم نیست چون من بچه ی همین خونم و رسم و رسوم همین خونه رو یاد گرفتم . الانم از اینجا میرم چون اصلا دلم نمی خواد باعث شم رابطه ی تو لوهان دچار مشکل شه . بازم بابت تموم زحماتتون ممنون ، امیدوارم روزی بتونم همشو براتون جبران کنم !
سهون ساکت ماند و به چشم های مشکی جونگین زل زد ؛ شاید زیاده روی کرده بود ولی این را به خوبی می دانست که بعد از ابراز علاقه ی علنی جونگین به لوهان ، دیگر زندگی کردنشان در کنارهم ، غیرممکن است . سپس آهی کشید و به آرامی گفت :
-بابت حرفای صادقانت ممنون . امیدوارم در آینده موفق باشی ولی بدون ، اگه کمکی خواستی ، ما همیشه ازت حمایت می کنیم .
جونگین با ناراحتی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و خواست سمت در برود ولی لوهان در حالی که به شدت گریه میکرد ، بازوی او را کشید و عاجزانه نالید :
+آخه داری کجا میری جونگین ؟ تو که جایی رو برای موندن نداری . تازه ، اون پسره ویلیام هم تهدیدت کرده که یه بلایی سرت میاره . به هیچ وجه اجازه نمیدم از اینجا بری !
و سپس با چشم هایی گریان ، سمت سهون چرخید و ملتمسانه گفت :
+سهون ، تو رو خدا یه چیزی بگو . نذار بره . اگه اون بره ، من نمیتونم تحمل کنم . اون پسر منه لعنتی . ده سال بزرگش کرد و از جونم براش مایه گذاشتم . نمیتونم بذارم اینطوری بره .
سهون با کلافگی موهایش را بهم ریخت و گفت :
-لوهان ، خواهشا تمومش کن . ما حرفامونو زدیم و جونگین هم قبول کرد بدون هیچ دعوا و مشکلی از اینجا بره . نذار بیشتر از این بینمون کدورت بوجود بیاد .
لوهان بدون توجه به جملات سهون ، سمت جونگین چرخید و التماس کرد :
×تو رو خدا به ددیت بگو من و عشقمو از یاد میبری . بگو اصلا بهم نگاه نمیکنی . میتونیم برات یه سوئیت بغل عمارت بسازیم تا باهامون تو یه خونه هم نمونی . ولی نرو جونگین ، من نمیتونم دوری تو رو تحمل کنم . شما رو به خدا ، این کارو باهام نکنید .
سهون وقتی دید لوهان بیخیال جونگین نمیشود ، با عجله سمتش رفت ، دست او را که روی بازوی جونگین قرار داشت ، کشید و فریاد زد :
-خوب گوش کن ببین چی بهت میگم لوهان . تو این خونه ، یا جای منه ، یا جای جونگین پس انتخاب کن . دیشبم بهت گفتم ، تحمل اینکه روی حرفم حرف بزنی رو ندارم !
لوهان که حالا درد قلبش دوباره شدت گرفته بود ، چنگی به پیراهنش زد و در حالی که سعی میکرد دردش را بروز ندهد ، پرسید :
+این چه حرفیه میزنی سهون ؟ من چطور میتونم بینتون یکی رو انتخاب کنم ؟ یکیتون شوهرمه و دیگری پسرم . من میخوام مثل قدیما یه خانواده باشیم . این چیز زیادیه ؟
سهون با کلافگی غرید :
-آره ، زیاده ! لوهان ، بفهم ، اون تو رو مثل پدرش دوست نداره . اون تو رو به عنوان معشوقش میخواد ... ما دیگه نمیتونیم باهم تو یه خونه زندگی کنیم . امروز اجازه بدم تو خونمون بمونه ، حتما فردا باید بهش اجازه بدم باهات بخوابه . مگه تو فاحشه ای ؟
لوهان با شنیدن این جملات ، سیلی محکمی به صورت سهون زد . جونگین وحشت زده به آن ها نگاه کرد و خواست چیزی بگوید ولی لوهان در همان حال که هر لحظه بیشتر با مچ دستش به قفسه سینه اش فشار می آورد ، فریاد زد :
+چطور جرئت میکنی اینطوری در موردم حرف بزنی ؟ دفعه ی قبل به خاطر اون نامزد سابق لعنتیت ، هر چی از دهنت دراومد ، بهم گفتی و منو کتک زدی ، صدام درنیومد . دیشبم با وقاحت تموم ، هر بلایی خواستی سرم آوردی و اصلا هم نگران وضعیتم نشدی اما با این حال ، میخواستم چیزی رو به روت نیارم . ولی بدون اوه سهون ، این دفعه دیگه کوتاه نمیام . پس خوب به حرفایی که میزنی دقت کن .
سهون پوزخندی زد و گفت :
-آره ، تو راست میگی ولی یه چیزو میدونی ؟ همتون لنگه ی همید . تو هم دست کمی از بکهیون نداری . البته ، شایدم باهم رابطه داشتید و من خبر ندارم . وگرنه دلیلی نداره اینقدر سنگ یه بچه ی یتیمو به سینت بزنی !
لوهان با شنیدن این جملات ، احساس کرد تمام وجودش به یکباره فرو ریخته . درد قلبش هر لحظه بیشتر و بدنش سست تر میشد . می دانست پاهایش بیشتر از این توان نگه داشتن وزن بدنش را ندارد . با ته مانده ی قدرتش ، به چشم های سهون زل زد و عاجزانه پرسید :
+این بود ، جواب ده سال زندگی مشترکمون ؟ اینکه تو چند دقیقه ، منو تبدیل کنی به یه هرزه ؟ اینه غیرت تو اوه سهون ؟ اینه نتیجه ی ده سال زحمات من ؟ هان ؟ عقلت بهت چی میگه ؟ من تو ذهن تو چی هستم ؟
جونگین که تا آن زمان ساکت مانده بود ، جلو آمد و خشمگین رو به سهون گفت :
×لوهان از هیچکدوم از احساسات من خبر نداشت . قسم میخورم اون هیچ کاری نکرده ، خواهشا لوهانو درگیر این ماجرا نکن . بعدشم ، حرفای من دلیل نمیشه که تو همسر چندین و چند سالتو اینطور خرد کنی و بهش همچین القاب رکیکی رو نسبت بدی !
سهون با عصبانیت سمت جونگین چرخید ، یقه ی پیراهنش را گرفت و با عصبانیت غرید :
-به تو هیچ ربطی نداره که من باهاش چطوری رفتار میکنم . همسر خودمه و هر بلایی دلم بخواد سرش میارم . تو کی هستی که به من نشون میدی ، چه کاری درسته و چه کاری غلط ؟
لوهان با عجله سمتش آمد و خواست یقه ی جونگین را از میان دست های او آزاد کند ولی سهون با عجله لوهان را به سمت دیگری هل داد . سپس دوباره رو به جونگین فریاد زد :
-خوب گوشاتو باز کن و بشنو که بهت چی میگ ...
اما جمله اش تمام نشده بود که با بلند شدن صدای افتادن چیزی روی کف سالن ، هر دو سمت منبع صدا چرخیدند . جونگین با دیدن صحنه ی مقابلش ، وحشت زده فریاد زد :
×لوهاااااننننن ...
سپس یقه اش را از میان دست های سهون بیرون کشید و با عجله سمت لوهان که بیهوش کف سالن افتاده بود ، دوید . با نگرانی و در حالی که به شدت اشک میریخت ، سر لوهان را در آغوش کشید . چندین ضربه به صورت او زد و با نگرانی نالید :
×تو رو خدا چشماتو باز کن لوهان . تو رو خدا یه چیزی بگو لوهانی . ببین ، من اینجام ، جایی هم نمیرم فقط ... فقط تو چشماتو باز کن ... خوب ؟
ولی لوهان اصلا تکان نمیخورد . جونگین به سرعت تنفسش را بررسی کرد ، سپس با نگرانی سمت سهون که همچنان سرجایش خشک شده و به بدن بی جان لوهان زل زده بود ، چرخید و فریاد زد :
×بدو زنگ بزن به دکتر لیم . حالش خیلی بده . نفساش خیلی آرومه و گلوش خس خس میکنه . عجله کن تا بلایی سرش نیومده .
ولی سهون همچنان بی حرکت مانده بود و حتی پلک هم نمیزد . قلبش به شدت تند میتپید و مغزش قدرت بررسی صحنه ی مقابلش را نداشت . بعد از گذشت چند ثانیه ، با صدایی لرزان زمزمه کرد :
-امکان نداره ، نه امکان نداره ، اون لوهان من نیست . لوهان من الان بغلم وایستاده بود . اوووو ... نننن ... نمیتونه لوهان من باشه . مگه نه جونگین ؟
و سپس با عجله سمت آنها دوید . سر لوهان را از آغوش جونگین بیرون کشید ، بوسه ای روی لب هایش زد و با حالتی که جونگین را هم به شدت میترساند ، ملتمسانه گفت :
-هانا ؟ نگاه کن ، ما هممون کنارهمیم . من ، تو ، جونگین . کسی هم قرار نیست جایی بره . تو رو خدا چشماتو باز کن . باشه لوهانی ؟ ببین ، من و جونگین دیگه باهم خوبیم و دعوا نمی کنیم . اییییینننن عالیه ... مگه نههههه ؟ تتتتو رو خدا ... تو رو خخخداااا ... چشمای آهویتو باز کن و بهم نگاه کن . تو رو خدا لوهاننننن !
و در همان حال که دست هایش را روی جای جای صورت رنگ پریده ی همسرش میکشید ، شروع کرد به اشک ریختن . جونگین که متوجه شد سهون در وضعیتی نیست که بتواند کاری انجام بدهد ، با عجله سراغ سونگ رفت و از او خواست تا با پزشک مخصوصشان تماس بگیرد . وقتی به سالن برگشت ، سهون همچنان در حالی که لوهان را صدا میزد ، به شدت اشک میریخت . با عجله  سمتش دوید و گفت :
×ددی سهون ، بلند شو ، تا دکتر لیم برسه ، باید ببریمش تو تخت .
سهون با حالتی کودکانه سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و سپس به کمک جونگین ، لوهان را به اتاق خوابشان بردند .
☔☔☔☔☔☔☔
پزشک لیم بعد از اطمینان از درست بسته شدن بازوبند ( در زدایس در صورت امکان از تزریقات استفاده نمی کنند و با روش هایی مانند مکش پوستی و تماس های موضعی ، بیماری ها را درمان میکنند . ) به دور بازوی لوهان ، دکمه ی شروع سرم را زد و در حالی که دوباره ضربان قلب او را بررسی میکرد ، گفت :
-اگه یکم دیرتر خبرم می کردید ، ممکن بود اتفاقای ناخوشایندی بیافته . اینطور مواقع حتما ببریدشون بیمارستان .
جونگین که تا آن زمان ساکت مانده بود و تنها با چشم حرکات پزشک را دنبال میکرد ، زیرلب زمزمه کرد :
×لوهان از بیمارستان خوشش نمیاد .
پزشک با عصبانیت سمت جونگین چرخید و گفت :
-اینکه خوششون میاد یا نه ، مهم نیست . مهم اینه که جونشون نجات پیدا کنه . بعدشم ، شما اگه خیلی به فکرشون بودید ، رعایت حالشونو می کردید تا این اتفاق براشون نیافته !
سهون در حالی که کنار تخت نشسته و دست لوهان را میان دست هایش گرفته بود ، با ناراحتی گفت :
+شما درست میگید پزشک . ما زیاده روی کردیم ولی الان حالش چطوره ؟
پزشک لیم رو به سهون گفت :
-فعلا حالشون خوبه ولی به این معنی نیست که کاملا خوب شدن . باید حواستونو جمع کنید که از هرگونه تنش و استرسی به دور بمونن . دفعه ی بعدی که بهشون حمله دست بده ، واقعا نمیتونم سلامتیشونو تضمین کنم !
سهون با نگرانی پرسید :
+حمله ؟ منظورتون چیه ؟ لوهان مگه مشکل خاصی داره ؟
پزشک با کلافگی نیم نگاهی به چشم های بسته ی لوهان انداخت ؛ به او قول داده بود که در مورد بیماری اش به کسی چیزی نگوید برای همین آهی کشید و با درماندگی گفت :
-گفتم که ، فعلا مشکلی ندارن . در مورد آینده صحبت میکنم .
سهون که به نظر قانع شده بود ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
+ممنون جناب لیم ، خیلی زحمت کشیدید . کی به هوش میاد ؟
پزشک در حالی که ابزارهایش را داخل کیفش قرار میداد ، گفت :
-براشون آرامبخش و یه سری داروی دیگه تجویز کردم برای همین ، احتمالا تا فردا صبح بیهوشن !
جونگین با نگرانی پرسید :
×چرا اینقدر زیاد ؟ دکتر مطمئنید حالش خوبه ؟ اگه لازمه ، میتونیم ببریمش بیمارستان ؟
پزشک نیم نگاهی به جونگین انداخت ؛ نمی توانست بگوید تاثیر زیاد آرام بخش ، به خاطر اثر هم افزایی اش با دز بالای داروهایی است که لوهان صبح مصرف کرده برای همین گفت :
-نه ، مشکلی نیست . فقط خواستم بدنشون یکم بیشتر استراحت کنه . ضربان قلبشون به شدت زیاد بود . خواهشا دیگه نگران نباشید ولی تأکید میکنم ، هر گونه استرس و تنشی براشون سمه . اگه واقعا برای همسرتون ارزش قائلید ، لطفا رعایت کنید . من دیگه از خدمتتون مرخص میشم . راستی ، وقتی سرمشون تموم شد ، میتونید بازوبند رو باز کنید !
سهون که خیالش کمی راحت تر شده بود ، نفس عمیقی کشید و گفت :
+بازم ممنون دکتر . از این به بعد حواسمونو بیشتر جمع می کنیم .
و سپس سمت جونگین چرخید و ادامه داد :
+جونگین پسرم ؟ میشه جناب پزشکو تا ورودی عمارت همراهی کنی و لیست داروها رو بدی به سونگ ؟ بعدش هم برگرد اینجا ، باهات کار دارم .
جونگین سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و سپس همراه پزشک سمت در رفتند . پزشک قبل از خارج شدن سمت سهون چرخید و گفت :
-راستی ، وقتی به هوش اومدن ، بهم خبر بدید . باید یه بار دیگه معاینشون کنم و توضیحات تکمیلی رو به خودشون هم بدم .
سهون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
+چشم ، حتما !
پزشک به نشانه ی احترام ، سرش را تکان داد و سپس همراه جونگین از اتاق خارج شدند . بعد از بسته شدن در ، سهون بلند شد و روی تخت ، کنار لوهان نشست . دستی به صورت رنگ پریده ی همسرش کشید و با بی حالی گفت :
+اصلا دلم نمی خواست این اتفاق بیافته . منو می بخشی ؟ همیشه تو اینطور مواقع ، حرفایی که خودمم میدونم درست نیستن و بهت میزنم . نمیدونم چرا وقتی عصبانی میشم ، کنترلمو از دست میدم . راستشو بخوای ، من قدیما اینطوری نبودم ولی بعد از بهم زدنم با بکهیون ، تو مواقع عصبانیت ، همش این شکلی میشم . میدونم تو این ده سال ، همیشه سکوت کردی و به روی خودت نمیاوردی ولی جدیدا احساس میکنم ، از این حالتم به شدت خسته شدی . دیگه حتی بدنتم توانایی تحملمو نداره . بهت قول میدم از این بعد خودمو کنترل کنم و دیگه باعث نشم که این اتفاق برات بیافته !
سپس لب هایش را روی لب های بی حس همسرش گذاشت و بوسه ی کوتاهی روی آنها زد . وقتی صورتش را عقب کشید ، دست آزاد لوهان را میان دست هایش گرفت و بوسه ای روی آن زد ، سپس با درماندگی زمزمه کرد :
+چطور دیشب دلم اومد اونقدر خشن باهات رابطه داشته باشم ؟ چطور دلم اومد سرت فریاد بزنم ؟ چطور دلم اومد با فرد دیگه ای مقایست کنم فرشته ی بی همتای من ؟ هانا ؟ این بارم سهون خطاکارتو می بخشی ؟
محو صورت زیبای همسرش بود که با شنیدن صدای باز شدن در ، به خودش آمد . جونگین پس از وارد شدن به اتاق ، در را بست ، به آن تکیه داد و در همان حالت ساکت ماند . سهون نیم نگاهی به او انداخت و سپس گفت :
-من خیلی زیاده روی کردم و از این بابت معذرت میخوام . ولی خودتم خوب میدونی چقدر روی لوهان حساسم .
جونگین سرش را به نشانه ی تایید تکان داد ولی چیزی نگفت . سهون دوباره سمت لوهان چرخید و پرسید :
-میتونی احساساتتو کنار بذاری و فقط به چشم پدرت بهش نگاه کنی ؟
جونگین ابتدا به سهون و سپس به لوهان نگاهی انداخت ؛ پلک های بسته اش ، مانند خنجری قلبش را تکه تکه میکرد . با درماندگی زمزمه کرد :
×نمیتونم این قولو بدم . ولی میتونم قسم بخورم که هرگز بهش ابراز علاقه نکنم چون اون تو رو میپرسته و دیوونه وار دوستت داره . حتی قول میدم ، دیگه مست نکنم تا اتفاقات دیشب تکرار نشن . من به هیچ وجه نمی خوام جون لوهانو به خطر بندازم .
سهون دست لوهان را روی گونه ی خودش کشید و گفت :
-اون بدون تو نمیتونه زندگی کنه چون بهت خیلی وابستس . تو پسرشی و هیچکس نمیتونه این واقعیتو تغییر بده . البته بدون منم دووم نمیاره و اینو به خوبی میدونم . پس مجبوریم به خاطر اونم که شده ، باهم کنار بیایم . همونطور که پزشک گفت ، نباید کاری کنیم که هیجان زده بشه . میتونی تو اینکار بهم کمک کنی ؟
×یعنی تو با بودنم توی این عمارت مشکلی نداری ؟ من از بابت خودم مطمئنم ولی تو میتونی بهم اعتماد کنی ؟
+شاید به تو اعتماد نداشته باشم ولی به همسر خودم ، اطمینان کامل دارم . بعدشم ، این وضعیت موقتیه تا یه راه حل معقول برای رفتنت از عمارت پیدا کنم که لوهان هم باهاش مشکلی نداشته باشه . تا اون زمان حواست به کارات باشه چون همیشه مراقبت هستم . فهمیدی یا نه ؟
جونگین با بغض سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و زمزمه کرد :
×من تو اتاقمم . اگه کاری داشتی ، خبرم کن !
سپس نیم نگاهی به صورت لوهان انداخت ؛ چقدر دلش میخواست بوسه ای روی پیشانی اش بزند ولی خوب می دانست که اینکار غیرممکن است . پس با عجله از اتاق بیرون رفت و در حالی که اشک از چشم هایش جاری شده بود ، سمت اتاق خوابش دوید . پیپلاپ با دیدن چهره اش ، نگاه غمگینی به او انداخت . گویا او هم فهمیده بود که جونگین قلبش را در مکان دیگری جا گذاشته . جونگین از مدت ها پیش قلبش را به لوهان سپرده بود و به هیچ وجه قصد پس گرفتنش را هم نداشت . با ناراحتی نگاهی به پیپلاپ انداخت ، خم شد ، آغوشش را برای او باز کرد و زمزمه وار گفت :
×بیا تو بغلم خواهر خوشگلم . فقط تویی که از اون برام موندی . اصلا تحمل دیدن نارحتیت رو ندارم عزیزدلم .
پیپلاپ هم در آغوشش پرید ، نوکش را روی صورت جونگین کشید و با این حرکت ، همدردی اش را با او نشان داد . جونگین با دیدن این حرکت پیپلاپ ، کمی خندید و سپس باهم سمت تختش رفتند . در حالی که پیپلاپ را در آغوش گرفته بود ، روی تخت دراز کشید . به این امید که بخوابد و بعد از بیدار شدن متوجه شود همه ی اتفاقات خوابی بیش نبوده ، پلک های خسته اش را روی هم گذاشت .

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now