چانیول وحشت زده بدن بکهیون را که به شدت سبک شده بود ، در آغوش گرفت و با بدنی که به وضوح میلرزید ، روی کفپوش ها زانو زد . دستی به صورت رنگ پریده ی بکهیون کشید و در همان حال که باریکه ی خون جاری شده از بینی اش را از روی دهانش کنار میزد ، فریاد زد :
_چشماتو باز کن بکهیون ، التماس میکنم چشماتو باز کن . بکهیونننننننن ، لعنتی چشماتو باز کن ، بکهیون ، بکهیونم ، بکهیون ، ببین ، من لعنتی اینجام بکهیون . بکهییییووووننننن ، چشماتو باز کن لعنتتتتتیییی !
در همان حال که از عصبانیت نفس نفس میزد ، سرش را بالا آورد ، با چشم هایی به خون نشسته به چشم های عسلی جونگین زل زد و غرید :
_توی حرومزاده ، به نامزدت گوشزد کرده بودم که اگه بلایی سر بکهیون بیاد ، سرتو روی سینه ی پدرت میذارم ولی بهم توجه نکردی ، درسته پدرت اینجا نیست ، ولی نامزدت که هست ، درست نمیگم کیونگسو ؟
کیونگسو وحشت زده گارد گرفت و دستش را روی تفنگش که پشت کمرش بسته شده بود ، گذاشت . سهون که از شنیدن لفظ نامزد و خطاب شدن کیونگسو به این نام شوکه شده بود ، با تعجب نیم نگاهی به جونگین که کف دستش را روی سینه ی کیونگسو گذاشته بود و او را به عقب هل میداد ، انداخت و زیرلب زمزمه کرد :
×نامزد ، پس لوهان ...
اما با بالا آمدن اسلحه توسط چانیول ، نشانه رفتنش به سمت جونگین و بلند شدن صدای شلیک ، وحشت زده سرش را بالا آورد و صدای فریاد جونگین درون گوشش پیچید :
-کیونگسوووووووو !
با دیدن کیونگسو که رو به جونگین ایستاده بود و خونی که از کمرش فواره میزد ، شوکه به چانیول زل زد . جونگین که تا آن زمان محو دهانه ی تفنگ بود ، اصلا متوجه نشد چه زمانی کیونگسو دستش را کنار زد و خودش را سپر او کرد . کیونگسو به سختی دهانش را باز کرد و با بی حالی زمزمه کرد :
»من ... من ... من خیلی ... دوستت دارم کای ... مهم نیست ... مهم نیست تو هم دوستم داشته ... باشی یا نه ... ولی ... من ... عاشقتم کا ...
با بسته شدن چشم هایش و سقوطش در آغوش جونگین که فورا عکس العمل نشان داده بود ، جمله اش ناتمام ماند . جونگین وحشت زده دستش را که به خون طلایی ( رنگ خون نسل انجل طلایی و رنگ خون نسل دیمن نقره ای است . خون نسل هرا مانند نسل الف و همچنین اکثر نسل های دیگر ، شبیه خون انسان ها قرمز است و تنها تفاوتشان در محتویات سلولی آن ها است که خونشان را از دیگر نسل ها متمایز میکند . ) کیونگسو آغشته شده بود ، روی صورت او کشید و فریاد زد :
-کیونگسو ، غلط کردم کیونگسو ، غلط کردم سرت فریاد زدم ، عشقم ، عزیزدلم ، کیونگسو . من فقط تو رو دوست دارم پس چشماتو باز کن ، کیونگسو ... میشنوی صدامو لعنتی ؟
چانیول که تا آن زمان فقط شوکه به مقابلش زل زده بود ، با لرزیدن دستش و افتادن اسلحه ، تازه به خودش آمد و با چشم هایی لرزان به بکهیون درون آغوشش که همچنان خون از بینی و گوشش جاری بود ، چرخید . با عجله او را روی دست هایش بلند کرد و خواست سمت اتومبیلش برود ولی افراد جونگین مانعش شدند . چانیول رو به آن ها پوزخندی زد و سپس رو به جونگین گفت :
_نمیخوای که از این بیشتر خونی ریخته شه ، مگه نه ؟ یه جون ازم گرفتی ، منم مقابله به مثل کردم پس ...
-بذارید بره ، خودم به وقتش حسابمو باهاش صاف میکنم ولی الان فقط کیونگسوعه که مهمه . پارک چانیول ، منتظرم باش ، این کارت بی حساب نمیمونه !
چانیول پوزخندی زد و با لحنی تمسخرآمیز گفت :
_منتظرتم کیم کای !
سپس تنه ای به مرد مقابلش زد و با عجله سمت اتومبیلش دوید . بعد از رفتن آنها ، جونگین هم با عجله کیونگسو را روی دست هایش بلند کرد و رو به مردی که نزدیک به او ایستاده بود ، فریاد زد :
-زنگ بزن بیمارستانی که متعلق به لوهانه و بهشون بگو هر چه زودتر اتاق عملو برای نامزدم آماده کنن . کل تیم پزشکی باید آماده باشن . فهمیدی یا نه ؟
مرد با عجله سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . جونگین هم بدون توجه به سهون ، در همان حال که به کیونگسو که در آغوشش قرار داشت ، نگاه میکرد ، سمت اتومبیلش دوید .
پس از تنها شدن در محوطه ، تازه به خودش آمد و به خون هایی که روی سنگفرش ها ریخته بود ، زل زد . در یک طرف خون طلایی کیونگسو که هنوز خشک نشده بود و در طرف دیگر خون قرمز بکهیون ! با حس چرخیدن دنیا به دور سرش ، روی زانوهایش افتاد و نالید :
×اینا همشون تقصیر منه . همشون ، اگه لوهان بی حال روی تخت افتاده ، اگه بکهیون رو به مرگه ، اگه اون پسر تیر خورده ، اگه جونگین و چانیول باهم درگیر شدن ، همشون تقصیر منه . چرا زندم ؟ چرا ؟ من ... من باعث همه ی اینام ، من باعث این آشفتگیم ، من ... من لعنتی ... خدایا ... دارم خفه میشم . یعنی ، یعنی همه به خاطر یه خیانت به این روز میافتن ؟ چرا ... خدایا چرا اون روزی که میخواستم برم دیدن بکهیون پامو خرد نکردی ؟ چرا ؟ دارم خفه میشم ...
با هجوم حالت تهوع ، سرگیجه و سردرد وحشتناکی ، چشم هایش بسته شد و روی سنگفرش ها افتاد !
☔☔☔☔☔☔☔
از استرس در راهرو به جلو و عقب میرفت و متناوبا دستش را روی صورتش میکشید . با دیدن ریما که وحشت زده سمتش میدوید ، با گریه نالید :
-ریما ، ریما حالش بده ، ریما خونریزیش شدیده ، ریما تیر خورده به نخاعش !
ریما با شنیدن این جملات ، سرجایش میخکوب شد و دستش را به دیوار کنارش ستون کرد تا نیافتد . آب دهانش را به سختی قورت داد و با ناباوری پرسید :
+چی میگی جونگین ؟ خدای من ... خدای من ... این چه بلایی بود که به سرمون اومد ؟ خدایا این پسر خیلی جوونه ، نه ...
جونگین روی زانوهایش کف راهرو خم شد و نالید :
-به خاطر من ریما ، خودشو انداخت جلوی من . اگه فلج شه چیکار کنم ریما ؟ چطور تو چشماش نگاه کنم ؟ من چیکار کردم ؟ ریما ... ریما ؟ ریما نمیشه من جاش باشم ؟ من حاضرم حتی نتونم سرمو تکون بدم ولی اون نه ! کیونگسسووووووو ... خدایاااااا ...
ریما با قدم هایی لرزان سمتش رفت ، کنارش نشست و در همان حال که سر او را به سینه اش میچسباند ، زمزمه کرد :
+اون قویه جونگین ، مگه خودت بهم نگفتی اون خیلی قویه ؟ تازه ، فکر کردی کیونگسو بیخیال مراقبت از تو میشه ؟ این بیمارستان مجهزترین بیمارستان کشوره پس آروم باش . ببین ، اصلا یه انجل خوب پیدا می کنیم تا درمانش کنه . هوم ؟ نظرت چیه ؟
جونگین با چشم هایی خیس به چشم های قهوه ای ریما زل زد و مانند کودکی بی پناه نالید :
-جدی ریما ؟ از این حرفا مطمئنی ؟ مگه نه ؟
ریما خودش هم میدانست که آن جملات را فقط برای آرام کردن جونگین ادا کرده پس با تردید جواب داد :
+آره جونگینا ، یکم آروم باش . هنوز که چیزی نشده . بذار پزشک بیاد بیرون ، یه فکری به حالش می کنیم . باشه ؟
جونگین با گریه سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و در همان حال که خودش را بیشتر در آغوش ریما جمع میکرد ، به در اتاق عمل زل زد !
☔☔☔☔☔☔☔
رو به پرستارها که به زور سعی میکردند او را از اتاق بیرون کنند ، فریاد زد :
-اخراجتون میکنم ، همتونو اخراج میکنم . قسم میخورم اخراجتون میکنم پس ولم کنیدددددد ! میخوام پیشش بمونممممم ! بکهیووووننننننننن !
با دیدن دستگاه شوک که لیدهایش روی سینه های برهنه ی معشوقش قرار میگرفت ، عاجزانه فریاد زد :
-بکهیوننننننن ، نیابد بری هیوناااااااا ! خودمو میکشم هیوناااااااا ، خودمو میکشم بکهیون پس چشماتو باز کننننننن ! بکهیونننننننننن !
برای بار چهارم لیدها را با شدت بالاتری روی سینه ی بکهیون گذاشتند ولی همچنان صدای هشدار و خط ممتد روی مانیتور نشان از متوقف بودن ضربان قلب او میداد . چانیول بالاخره دو پرستار را به سمت دیگری هل داد و سمت تخت رفت . پزشک و دستگاه شوک را دور زد و روی صورت بکهیون که نیمی از آن توسط ماسک تنفسی احاطه شده بود ، خم شد . سپس با چشم هایی خیس نالید :
-هیوناااا ، میخوای منم بمیرم ؟ آره بکهیون ؟ میخوای خودمو بکشم ؟ آره هیونا ؟ دلت میاد یولت بمیره ؟ مگه برای اولین بار تو زندگیت بهم نگفتی عاشقمی ؟ پس ثابت کن ، ثابت کن هیونا ، اگه واقعا عاشقمی پس بیدار شو . اگه لازم باشه جنازتو رو دوشم میذارم و میبرمت به تموم دریاچه های مقدس زدایس تا زندت کنم ، اگه لازم باشه روحمو به بدنت منتقل میکنم پس بیدار شو هیونا ، بکهیوووووننننننننن !
با بلند شدن صدای فریاد چانیول ، قطره ی اشکی از گوشه ی چشم بکهیون چکید . چانیول وحشت زده به قطره ی اشک زل زد و خواست رو به پزشک چیزی بگوید ولی چشمش به خطوط روی مانیتور که حالا نشان میدادند قلب بکهیون دوباره به تپش افتاده ، افتاد . نفس عمیقی کشید و کنار تخت بکهیون ، روی سرامیک ها پخش شد . پزشک سامین با دیدن رنگ پریده ی چانیول که یک پایش را صاف و پای دیگرش را خم کرده بود ، با نگرانی پرسید :
+حالتون خوبه ارباب زاده ؟
چانیول با صورتی بی حس پرسید :
-حالش چطوره ؟ چرا به این روز افتاد ؟ چرا گوشش و بینیش خونریزی داشت ؟
پزشک با درماندگی رو به او جواب داد :
+خونریزی مغزی کردن جناب پارک ، فشار عصبی زیاد ...
با بالا آمدن کف دست چانیول ، فهمید که باید ساکت بماند . چانیول با بدنی لرزان از جایش بلند شد و پرسید :
-کی به هوش میاد ؟
پزشک وحشت زده گفت :
+آمممم ... قربان اول باید خونریزی داخل مغزشونو با اشعه متوقف کنیم و بعد از درمانشون ، شدت آسیبو بسنجیم تا بتونیم ...
-پرسیدم کی به هوش میاد ؟
پزشک و پرستارها با شنیدن فریاد چانیول به خودشان لرزیدند . پزشک با لکنت جواب داد :
+نمیدونم ... نمیدونم جناب پارک ولی اگه یکم بهمون مهلت بدید ، همه چیزو با دقت براتون توضیح میدم . میشه بیرون منتظر باشید تا هر چه زودتر درمانو شروع کنیم ؟
چانیول با کلافگی نیم نگاهی به چشم های بسته ی بکهیون انداخت . پس از زدن بوسه ای روی پیشانی اش ، با پاهایی لرزان از اتاق خارج شد و خودش را کف راهرو انداخت . سرش را میان دست هایش گرفت و بغض کنترل شده اش را رها کرد . غرق در افکارش بود که با شنیدن صدایی ، با تعجب سرش را بالا آورد :
×چانیول ، پزشک سامین بهم خبر داد که به کمکم احتیاج داری برای همین ...
مانند کودکی بی پناه نالید :
-بابا ، بابا بکهیونم ، بکهیونم داره تو اون اتاق جون میده ، بابا ، بابا من بدون اون میمیرم ، بابااااااااااا ...
ارباب پارک شوکه کنار پسرش نشست ، او را در آغوش گرفت و در همان حال که موهایش را نوازش میکرد ، گفت :
×آروم باش یول ، بکهیون خیلی قویه ، اون هرگز تنهات نمیذاره . پس تو باید آروم باشی تا بتونی ازش حمایت کنی . درست نمیگم یول ؟
بدون دادن جواب پدرش ، سرش را به سینه ی او چسباند و با بلند شدن صدای هق هقش ، دیگر نتوانست کلمه ای به زبان بیاورد .
☔☔☔☔☔☔☔
با احساس سنگینی خاصی از خواب پرید . مچ دست آزادش را روی قلبش فشار داد و زمزمه کرد :
-این چه حس بدیه که من دارم ؟ خدایا ، چرا دلم شور میزنه ؟ نکنه اتفاقی افتاده ؟
روی تخت نشست ، با نگرانی نیم نگاهی به اطراف انداخت . با دیدن اتاق خالی ، متوجه شد سهون هنوز برنگشته . با دیدن محفظه ی خالی سرم ، آن را از دور بازویش باز کرد و با قدم هایی آرام سمت مانیتور گوشه ی اتاق رفت . پس از اینکه درخواست یک دست لباس راحتی را داد ، سمت حمام رفت و بعد از تنطیم حالت حمام روی خودکار و انتخاب شامپوها و بدن شورهای مورد علاقه اش ، درون وان دراز کشید .
با فرو رفتن بدنش درون آب ولرم ، لبخند رضایتی زد و زمزمه کرد :
-دلشورم بی مورده ، همه چیز برمیگرده به روال قبل و ما میتونیم مثل قدیما دوباره کنارهم ...
چشم هایش را باز کرد و به محفظه ی شیشه ای مقابلش زل زد . نمیدانست که باز هم میتواند مثل گذشته کنار سهون زندگی کند یا نه . تا قبل از شب گذشته ، فکر میکرد عاشق سهون بودن برایش کافی است و احساساتش میتواند آنها را به زندگی مشترکشان برگرداند ولی حالا میفهمید که خلاف این موضوع صدق میکند . حتی بوسه ی سهون هم او را اذیت میکرد . با این که با آرامش در آغوشش خوابیده بود ، ولی یادآوری حقایق تلخ گذشته و خیانت سهون ، باعث میشد حس انزجار درون قبلش پرورش بیابد .
آهی کشید و دوباره پلک هایش را بست . با پیچیدن عطر بدن شور مورد علاقه اش در حمام ، احساس آرامش کرد . چقدر دلش برای حمامش در عمارت چوبی تنگ شده بود . علاوه بر آن ، به شدت دلش میخواست دوباره به سکوت و آرامش مزرعه برگردد ، پس زیرلب زمزمه کرد :
-سهون که برگرده ، بهش میگم میخوام برگردم عمارت چوبی ، اگه بخواد باهام میاد وگرنه ، تنها میرم ! دیگه دوست ندارم از این بیشتر تو شهری باشم که منو یاد درد و رنجام میندازه . اون عمارت بوی خیانت میده ، نمیتونم لحظه ای که سهون تو سالن به خیانتش اعتراف کرد رو فراموش کنم . آره برمیگردم ، میخوام تو عمارت بچگیام و تو اتاق گرم و پر محبت خودم بمیرم ، جایی که به جز عشق چیزی درش وجود نداره . نمیخوام آخرین روزای عمرمو تو فضای خفقان آوری که بوی انتقام میده بگذرونم !
آنقدر غرق در افکارش و همچنین آرامش صدای ملایم آب بود که نفهمید چه زمانی به خواب عمیقی فرو رفت و حتی متوجه ورود خدمتکار به اتاقشان که حاضر بودن درخواست هایش را اطلاع میداد ، نشد !
☔☔☔☔☔☔☔
پلک هایش را به آرامی باز کرد و با تعجب نگاهی به اطراف انداخت . با دیدن دستگاه های اطرافش و بازوبند سرم ، متوجه شد در بیمارستان حضور دارد . با تعجب روی تخت نشست و همان زمان بود که درد وحشتناکی درون سرش پیچید . دستی به سرش کشید و خواست از جایش بلند شود ولی ناگهان در باز شد و پزشک لیم ، به همراه پرستارهایش وارد اتاق شد . پزشک با دیدن صورت درهم سهون ، با نگرانی پرسید :
-حالتون بهتره جناب اوه ؟ هنوزم سردرد دارید ؟
سهون با تعجب به او نگاه کرد و پرسید :
+من اینجا چیکار میکنم ؟ چطور اومدم بیمارستان ؟
پس از مرخص کردن پرستارها ، پزشک روی صندلی کنار تخت نشست و رو به سهون پرسید :
-شما چیزی رو به یاد نمیارید ؟
سهون کمی فکر کرد و با یادآوری اتفاقات چند ساعت قبل ، با صدایی گرفته زمزمه کرد :
+فقط یادم میاد تو محوطه بیهوش شدم ، همین !
پزشک سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-یه پسری که برای تمرین دوچرخه سواری از اون منطقه رد میشده ، شما رو پیدا کرده و زنگ زده به اورژانس مرکزی . اونا هم وقتی کارت سلامت داخل جیبتونو دیدن ، فهمیدن متعلق به این بیمارستانید و آوردنتون اینجا . چون تو سیستم جهانی اسم من به عنوان پزشک خانوادگی شما ثبت شده ، فورا بهم خبر دادن . جناب اوه ، مگه ازتون نخواسته بودم هر چه سریع تر بیاید به دیدنم پس چرا پشت گوش انداختید که با این حال بیارنتون اینجا ؟
سهون با تعجب پرسید :
+منظورتون چیه پزشک ؟ مگه من بیماری خاصی دارم که اینطور حرف میزنید ؟
پزشک آهی کشید و گفت :
-متأسفم جناب اوه ولی من یه پزشکم و باید حقایقو به زبون بیارم . با بررسی آزمایشاتون ، فهمیدم داخل سرتون یه توده ی سرطانی وجود داره که به سرعت در حال رشده . چون دیر پیگیری کردید ، این توده به داخل خونتون متاستاز داده و تو کل بدنتون در حال پخش شدنه . اگه هر چه زودتر درمان نشید ، زندگیتون به شدت به خطر میافته !
سهون که با شنیدن این جملات به شدت جا خورده بود ، نیشخندی زد و با بی اعتنایی پرسید :
+ببین دکتر ، من یه کارگر مزرعه بودم که سواد درست و حسابی نداشت . اگه به خاطر پول همسرم که با پر رویی تموم بهش خیانت کردم ، نبود ، پام به اینجا هم نمیرسید پس دست از دادن توضیحات علمی بردار . ببین ، فقط بگو که از زندگی کثیفم چقدر دیگه مونده ؟ یعنی چقدر دیگه زندم ؟ فقط سوء تفاهم نشه ، قصد طولانی کردنش رو ندارم ، میخوام بدونم خودم خودکشی کنم زودتر میمیرم یا اجازه بدم بیماری منو از پا بندازه چون اونطوری حداقل بیشتر مجازات میشم !
پزشک وحشت زده با او نگاه کرد و با تأسف جواب داد :
-اگه درمان نکنید ، حدودا یک ماه ولی جناب اوه ، با یه عمل خیلی ساده و در عرض چند دقیقه اسکن شدن بدنتون توسط اشعه ، کاملا درمان میشید . چرا میخواید اینقدر زود به زندگیتون پایان بدید ؟ اگه مشکلتون هزینه ی درمانه ، این بیمارستان متعلق به همسرتونه و ایشون مطمئنا قبول میکنن شما بدون پرداخت پولی درمان بشید پس ...
با بالا آمدن کف دست سهون به نشانه ی سکوت ، پزشک با کلافگی به او نگاه کرد . سهون در همان حال که بازوبند را باز میکرد ، گفت :
+فکر کنم نشنیدی پزشک ، من دارم از خودکشی حرف میزنم اونوقت تو میگی درمان ؟ ترجیح میدم این یه ماهو یه گوشه ی دنیا از درد جون بدم تا اینکه ببینم کسی که اونقدر بهش آسیب رسوندم ، برای نجاتم تلاش میکنه . الانم فقط یه خواسته ازتون دارم ، لطفا در مورد این موضوع چیزی به لوهان نگید . خودتون که وضعیتشو میدونید ، نمیخوام از این بیشتر به خاطرم عذاب بکشه . بیصدا از زندگیش میرم بیرون ، این به نفع هرجفتمونه !
سپس بدون اینکه به پزشک مهلت زدن حرفی را بدهد ، سمت در رفت . خواست از اتاق خارج شود ولی با یادآوری موضوعی ، رو به پزشک پرسید :
+راستی ، نمیتونید از قلب من برای درمان لوهان استفاده کنید ؟ من که به هر حال میمیرم ، پس چه بهتر که قلبم تو سینه ی اون بتپه !
پزشک آهی کشید و جواب داد :
-تا درمان نشید ، نمیتونید اینکارو انجام بدید . بعدشم ، کسی زودتر از شما برای اینکار داوطلب شده ، پس نیازی بهش نیست !
سهون با تعجب به پزشک نگاه کرد . خواست از او در مورد هویت آن فرد بپرسد ولی با یادآوری جونگین ، با خودش فکر کرد حتما کار اوست . پس پوزخندی زد و با لحنی تمسخرآمیز گفت :
+دیدی پزشک ، حتی به درد مرگ شرافتمندانه هم نمیخورم !
سپس از اتاق خارج شد . پزشک با دیدن در بسته ، آهی کشید و زمزمه کرد :
-چرا خانواده ی خوشبختی مثل اونا ، به این درجه رسید ؟ خدای من ، حالا باید چیکار کنم ؟
☔☔☔☔☔☔☔
چند ساعتی میگذشت که جونگین و ریما با استرس جلوی در اتاق عمل نشسته بودند . با دیدن پزشک که از اتاق عمل بیرون می آمد ، جونگین با عجله از جایش بلند شد و پرسید :
-حالش چطوره جناب پزشک ، بهم بگید که خطر رفع شده . شما رو به خدا بگید حالش خوبه !
پزشک رو به او لبخندی زد و جواب داد :
+حالشون خوبه جناب کیم ، ایشون به خاطر اینکه انجل بودن ، بدن مقاومی داشتن .
جونگین با خوشحالی نفس عمیقی کشید . ریما هم لبخندی زد و رو به پزشک پرسید :
×یعنی خطر فلج شدنش هم رفع شده ؟
پزشک کمی مکث کرد و سپس رو به آنها جواب داد :
+خطر فلج شدن رو رفع کردن ولی تا یه مدت باید از صندلی چرخدار استفاده کنن . تا چند وقت نمیتونن راه برن اما این موقتیه ، به زودی توسط داروها و همچنین جلسات تابش اشعه ، کاملا درمان میشن !
با شنیدن این جملات از زبان پزشک ، جونگین چند قدم به عقب رفت و با نگرانی زمزمه کرد :
-یعنی ... یعنی نمیتونه راه بره ؟
ریما با کلافگی سمت جونگین چرخید و گفت :
×جونگین ، جناب پزشک که گفتن ، موقتیه پس خواهشا آروم باش ، تو الان باید به کیونگسو قوت قلب بدی ، نه اینکه خودت بدتر ازش رفتار کنی !
جونگین با کلافگی رو پزشک پرسید :
-کی به هوش میاد ؟ میتونم ببینمش ؟
پزشک رو به او لبخندی زد و گفت :
+به خاطر خون زیادی که از دست دادن و همچنین اثر داروها ، تا صبح بیهوشن چون این استراحت برای بدنشون هم مفیده ولی میتونید تو اتاقشون همراهیشون کنید .
جونگین با شنیدن این جمله لبخندی زد و سپس همراه ریما ، به دنبال پزشک سمت اتاق کیونگسو رفتند !سری قبل خیلی خوب حمایت کردید پس زودتر آپ کردم ، همچنان با قدرت پیش برید تا منم انرژی داشته باشم ، فایتینگگگگگگ ! 😌😌😉😉🌺🌺❤❤
YOU ARE READING
Life Along the Rainy Route
Fanfictionزندگی شیو لوهان و همسرش اوه سهون به همراه پسرشون جونگین عالی و تقریبا بی نقص بود تا اینکه رد پای نامزد سابق سهون یعنی بیون بکهیون توی زندگیشون پیدا شد ! به نظرتون زندگی مشترک ده ساله ی سهون و لوهان میتونه همچنان بی نقص بمونه یا یه بارون سهمگین و سی...