Part 34

261 42 2
                                    

پس از ورود به خانه ، با عجله سمت سونگ که در حال سرکشی به خدمتکارها بود ، دوید و پرسید :
-لوهان کجاست ؟
سونگ با اکراه سمت سهون چرخید و پس از اینکه نیم نگاهی به ظاهر بهم ریخته ی او انداخت ، با لحنی خشک جواب داد :
×تو اتاقشونن ‍!
سهون بدون توجه به لحن سونگ و نگاه های عصبانی دیگر خدمتکاران ، با عجله از پله ها بالا رفت و بدون در زدن ، وارد اتاق مشترکش با لوهان شد .
با باز شدن ناگهانی در ، لوهان دست از کارش کشید و بدون اینکه از جایش بلند شود ، سمت سهون چرخید . سهون با دیدن نگاه خیره ی همسرش ، خواست چیزی بگوید اما چشمش به جعبه های بزرگ و کوچکی که جای جای اتاق به چشم میخوردند ، افتاد . لوهان نیم نگاهی به ظاهر آشفته ی سهون انداخت و پس از گاز گرفتن لب پایینش ، دوباره مشغول چیدن لوازم آرایشی اش ، داخل جعبه ی کوچیکی که روی میز آرایشی قرار داشت ، شد .
سهون با کلافگی دستی به موهایش کشید و با عصبانیت پرسید :
-میشه بپرسم داری چیکار میکنی ؟ این جعبه ها چرا اینجا هستن ؟
لوهان بدون دست کشیدن از کارش ، با صدایی گرفته گفت :
+وسایلمو جمع میکنم ، از این به بعد تو اتاق جونگین میمونم .
-اونوقت به چه دلیل ؟
لوهان آهی کشید ، سمت سهون چرخید و با لحنی سرد گفت :
+فراموشکار شدی سهون ، دیروز بهت اخطار دادم که اگه پاتو از در بذاری بیرون و بری دنبال بکهیون ، دیگه نمیتونی منو تو اتاقت داشته باشی . حالا همه چیزو به یاد آوردی ؟
-کلافم نکن لوهان ، خواهشا دست از این مسخره بازیا بردار و بیا باهم منطقی صحبت کنیم .
لوهان از روی صندلی بلند شد ، سمت او رفت و با عصبانیت پرسید :
+در مورد چی صحبت کنیم اوه سهون ؟ در مورد خیانت تو یا سادگی من ؟ دیگه چیزی هم مونده تا بخواییم در موردش صحبت کنیم ؟
سهون با شنیدن این سؤالات ، با ناراحتی به چشم های لوهان زل زد و پرسید :
-این حرف آخرته ؟
لوهان قهقهه ای زد و گفت :
+مگه تو برای من حرف آخری هم گذاشتی سهون ؟ تو یه روز ، تموم زندگیمو روی سرم آوار کردی . همسرمو ، مرد زندگیمو ازم گرفتی ، غرورمو له کردی ، رابطمونو به گند کشیدی و حتی حرمت یه روز ، فقط یه روز از رابطمونو نگه نداشتی . چطور تونستی سهون ، چطور تونستی ده سال خوابیدن کنارم ، ده سال بیدار شدن تو آغوشم ، ده سال زحمتم برای هر غذایی که خوردی و هر لباسی که پوشیدی ، ده سال نوازش مداوم و ده سال نفس کشیدن در کنارمو نادیده بگیری و بهم خیانت کنی ؟ آخه خودت یکم فکر کن ، من حق دارم به این درجه از عصبانیت برسم یا نه ؟
سهون با یادآوری اتفاقات شب قبل و رابطه اش با بکهیون ، با خجالت سرش را پایین انداخت . حرفی برای زدن نداشت ، او آخرین طناب ارتباطی خودش با لوهان را هم به طرز ناجوانمردانه ای بریده بود ، پس چطور میتوانست لوهان را مقصر تمام اتفاقات بداند ؟
لوهان با دیدن سکوت و همچنین چهره ی درهم او ، دوباره لب باز کرد و گفت :
+نمیتونم سهون ، دیگه نمیتونم باهات تو یه اتاق بمونم و پیشت روی یه تخت بخوابم . من دیروز یه فرصت دیگه بهت دادم ولی تو همونو هم با گستاخی تموم نادیده گرفتی پس جای گلایه ای برات نمیمونه . با این حال ، دوست ندارم مثل تو بیرحم باشم و به این سادگیا بیخیال زندگی مشترکمون بشم . فقط میخوام به خودمون مهلت بدم . شاید اینطوری همه چیز درست شد ، نمیدونم ، شاید تونستیم دوباره مثل قبل باشیم ، نمیدونم ، هیچ چیزی رو نمیدونم . فقط میخوام تنها باشم سهون ، همین !
سهون با ناراحتی سرش را بلند کرد و گفت :
-اگه این خواسته ی توعه ، بهش احترام میذارم ولی بدون ، هیچوقت دلم نمی خواست به این درجه برسیم . من هنوزم دیووانه وار عاشقتم و میپرستمت هانا .
لوهان دستی به صورت او کشید و گفت :
+میدونم . اگه عاشقم نبودی ، الان اینجا حضور نداشتی . منم اگه هنوزم عاشقت نبودم ، یه دقیقه هم تو این عمارت نمیموندم .
و خواست از اتاق خارج شود که با یادآوری موضوعی ، رو به سهون گفت :
-و یه چیز دیگه ، خواهشا از این به بعد ، با این قیافه برنگرد خونه . اگه باهاش رابطه داری ، لطفا قبل از برگشتن ، برو حموم و لباستو عوض کن . دلم نمیخواد خدمتکارا از این موضوع باخبر شن و علاوه بر اون ، بوی عطر اون پسر و همچین بوی ...
نفس عمیقی کشید و در همان حال که سعی میکرد به درد قلبش توجه نکند ، گفت :
-بوی کام ... اذیتم میکنه . خواهشا اگه نمیخوای بهم حس خوشایندی رو منتقل کنی ، شکنجم نکن . قلبم طاقت این وضعیتو نداره سهون !
سپس با عجله از اتاق خارج شد و بعد از صدا زدن سونگ و سپردن حمل کردن جعبه ها به او ، سمت اتاق جونگین رفت . دیدن سهون با آن وضع ، به او ثابت میکرد که شب قبل با بکهیون رابطه داشته ؛ رابطه ای که لوهان یک هفته ی تمام ، در تک تک لحظاتش انتظارش را کشید و برای تجربه ی آن له له میزد ، متعلق به بکهیون شده بود و این حقیقت ، قلب بی قرار او را بی قرار تر میکرد .
پس از رفتن لوهان ، سهون احساس کرد تمام وجودش به یکباره فرو ریخته . با قدم های لرزان ، گوشه ی اتاق رفت و پس از چمپاتمه زدن بر روی سرامیک ها ، به جعبه های مقابلش زل زد . حتی پس از ورود خدمتکارانی که برای بردن جعبه ها آمده بودند هم در همان حالت ماند . با برداشته شدن آخرین جعبه توسط سونگ و خروج او از اتاق ، بغض سهون شکست . اتاق خالی شده از وسایل لوهان ، مانند انباری بود که در آتش میسوخت و سهون در مرکز این آتش قرار داشت . میان هق هق هایش زیرلب زمزمه کرد :
-تقصیر خودته سهون ، این چیزیه که میخواستی ، مگه نه ؟ چقدر منطقی رفت ، اون میتونست سرت داد بزنه ، تو رو به باد کتک بگیری و هزاران لغت رکیکو بهت نسبت بده ولی نه تنها اینکارو نکرد ، بلکه بهت مهلت هم داد . تو چقدر کثیفی اوه سهون ؟ چقدر ؟
از جایش بلند شد ، تمام وسایل باقیمانده ی خودش را که روی میز قرار داشتند ، کف اتاق ریخت و در همان حال که به هرچه مقابلش قرار میگرفت ، لگد میزد ، فریاد زد :
-تو کثیفی اوه سهون ، تو رقت انگیزی اوه سهون ، تو یه لعنتی بی سر و پایی اوه سهون ! چطور میتونی در آن واحد ، با دونفر رابطه داشته باشی و قلبشونو بشکنی ؟ چطور میتونی به همسر چندین و چند سالت خیانت کنی سهونننننن ؟
با کلافگی روی تخت نشست ، صورت خیسش را میان دست هایش گرفت و با صدایی لرزان زیرلب زمزمه کرد :
-تو لیاقتشو نداری سهون ، به هیچ وجه لیاقت این فرشته ی پاکو نداری ، نداری سهون ، تو لیاقتشو نداری !
☔☔☔☔☔☔☔
دو هفته بعد - مرکز آموزش دایمند
با برخورد مشت محکمی با صورتش ، چشم هایش را به سختی باز کرد و در همان حال که نفس نفس میزد ، پرسید :
-دیگه از جونم چی میخواید ؟ پول این هفته رو هم که گرفتید ، چرا دست از سرم برنمیدارید ؟
یوری که حالا مقابلش قرار داشت ، قهقهه ای زد و پس از اینکه نیم نگاهی به سه پسر دیگر که در کنارش ایستاده بودند ، انداخت ، رو به جونگین گفت :
×اون مقدار پول کمه جونگین ، فقط میتونیم خرج و مخارج چند روزمونو باهاش بپردازیم پس خواهشا از این به بعد نرخو دو برابرش کن . برای تو که فرقی نمیکنه ، از جیب اون معشوق پولدارت خرج میکنی پس چرا اینقدر خسیس بازی درمیاری ؟
جونگین با عصبانیت یقه اش را از درون دست های یوری بیرون کشید و فریاد زد :
-به تو ربطی نداره که پولمو از کجا میارم پس حد و حدودتو بدون . بعدشم ، اگه منو همین جا بکشی هم دیگه بهت پول نمیدم چون داری با اعصابم بازی میکنی لعنتی !
یوری رو به او پوزخندی زد و گفت :
×باشه ، خودت خواستی . ولی چه خبر جالبی میشه : شیو جونگین درون سرویس بهداشتی خودش را کشت ، مگه نه ؟ خبر خیلی خیلی تکون دهنده ای میشه ، درست نمیگم ؟
دستش را بالا آورد و خواست مشت دیگری به صورت جونگین بزند اما دستی مچش را گرفت . با تعجب چرخید و با دیدن صورت از عصبانیت قرمز شده ی کیونگسو ، خواست چیزی بگوید ولی کیونگسو با عجله مچش را پیچاند ، آرنجش را روی آرنج او فرود آورد و پس از زدن لگدی به شکمش ، او رو کف راهروی سرویس بهداشتی انداخت . سپس به سایر پسرها که هر کدام به خاطر کتک های بادیگاردهایش سمتی افتاده بودند ، نگاه کرد و رو به یوری گفت :
+فکر کنم باید تیتر اخبارو عوض کنیم . آمممم ، این چطوره ؟ یوری به همراه دوستانش ، در سرویس بهداشتی تا سر حد مرگ کتک خورده و سپس مجبور شدند با بدن هایی کوفته ، تمام سرویس بهداشتی های زنانه و مردانه ی مرکز آموزشی دایمند را با زبانشان تمیز کنند . این بهتر به نظر نمیاد ؟
یوری که حالا از ترس به خودش میلرزید ، دست هایش را به نشانه ی التماس بالا آورد و گفت :
×خواهش میکنم جناب دو ، خواهش میکنم ما رو عفو کنید . دیگه تکرار نمیشه . غلط کردیم ، شما رو به خدا ، این یه بارو بیخیالمون شید !
اما کیونگسو بدون توجه به التماس او و دوست هایش ، جونگین را از داخل سرویس بهداشتی بیرون کشید و در همان حال که سمت در خروجی میرفت ، رو به بادیگاردهایش غرید :
+تموم دستوراتم باید مو به مو اجرا شن در غیر این صورت ، این خودتون هستید که باید جواب پس بدید ، فهمیدید ؟
و با دیدن تایید بادیگاردها ، با عجله جونگین را دنبال خودش کشید . تا رسیدن به خوابگاه کیونگسو ، هرجفتشان ساکت بودند و جونگین هم بدون هیچگونه مخالفتی ، با وجود دردی که داشت ، دنبال او رفت . پس از ورود به اتاق ، کیونگسو با عصبانیت جونگین را روی تختش هل داد و بعد از اینکه نیم نگاهی خشمگین به او انداخت ، سمت کمدش رفت . جعبه ی کمک های اولیه را بیرون آورد و پس از نشستن در کنار جونگین ، مشغول تمیز کردن زخم های صورتش شد .
با تماس الکل با زخم صورتش ، جونگین آخی از درد گفت و سرش را عقب کشید . کیونگسو با دیدن عکس العمل جونگین ، با عصبانیت دوباره سر او را سمت خودش کشید و فریاد زد :
+درد داره ، آره ؟ تو که از زخمی شدن و درد کشیدن میترسی ، چرا اینقدر بی دست و پا و ناتوانی ؟ چرا یکم سعی نمیکنی مراقب خودت باشی و همش منتظری بقیه به خاطرت خودشونو تو دردسر بندازن ؟ اصلا یه ذره مردونگی ، تو اون وجود کوفتیت هست تا بخوای ازش مایه بذاری ؟
جونگین با عصبانیت سرش را عقب کشید و رو به او فریاد زد :
-من ازت کمک نخواستم دو کیونگسو ، این خودت بودی که یهو ظاهر شدی پس خواهشا سرم منت نذار . اونقدر کلافه و بهم ریخته هستم که حوصله ی کل کل کردن باهاتو ندارم . تو که دلت نمیخواست بهم کمک کنی ، چرا نذاشتی منو بکشن ؟ چرا ازم محافظت میکنی ؟ چرا هوامو داری و هر دفعه که میخوان آزارم بدن ، نجاتم میدی ؟ چرا ؟
کیونگسو با شنیدن این جملات پوزخندی زد و گفت :
+حالا بدهکار هم شدم ؟ دلم برات میسوزه بدبخت ، زیادی بیچاره و درمونده به نظر میای . نمیدونم مشکلت با خودت چیه ولی احساس میکنم ، از عذاب کشیدن لذت میبری ، آره ؟ اگه اینطوریه ، پس چرا نمیای پیش خودم ، منم میتونم بهت درد بدم ، درست نمیگم ؟
جونگین با کلافگی نگاهش را از او گرفت و گفت :
-از ترحم متنفرم چون واقعیت وجودیمو بهم یادآوری میکنه !
دی او با شنیدن این جمله قهقهه ای زد و با لحنی تمسخرآمیز پرسید :
+از عشق چی ؟ آوازه ی عشق ممنوعت به پدرت ، همه جا پیچیده ! نکنه به خاطر درد فراغ و دوری از معشوقته که اجازه میدی همه کتکت بزنن و ازت باج بگیرن ؟ میخوای با سرگرم کردن خودت با مشکلات دیگه ، درد جدایی از معشوقتو فراموش کنی ؟
جونگین با شنیدن این جملات پوزخندی زد و پرسید :
-چیه ، نکنه تو هم اون شایعه ها رو باور کردی ؟ اگه همینطوره ، برای چی خودتو اینقدر به آب و آتیش میزنی ؟ نگو که تو ، قلدر مدرسه ، جناب دو کیونگسو ، عاشقم شدی ؟
کیونگسو که با شنیدن این جمله کمی هول شده بود ، به سختی ظاهری جدی به خودش گرفت و جواب داد :
+این چه چرندیاتیه که به زبون میاری ؟ عاشق از کجا دراومد ؟ من فقط به عنوان یه دوست نگرانتم ، همین !
-یعنی کنجکاو نیستی بدونی ، این شایعات درسته یا غلط ؟
کیونگسو با کلافگی سرش را پایین انداخت . از هفته ی قبل که شایعه ی رابطه ی نامشروع جونگین با پدرخوانده اش در مدرسه پیچیده بود ، او از کنجکاوی نمیتوانست آرام بگیرد . چندین بار بادیگاردهایش را برای بررسی این موضوع فرستاده بود ولی چیز زیادی از ماجرا دستگیرش نشد . خسته از کلنجار رفتن با خودش ، با اضطراب به چشم های جونگین نگاه کرد و پرسید :
+اگه بگم کنجکاوم ، ماجرا رو برام تعریف میکنی ؟
جونگین هم متقابلا به چشم های او زل زد و گفت :
-اگه تا تموم شدن حرفام ساکت بمونی و بهم قول بدی عاقلانه قضاوتم کنی ، آره !
کیونگسو سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و زیرلب زمزمه کرد :
+باشه ، پس زودتر شروع کن ، منتظرم !
جونگین با کلافگی آهی کشید و تمام اتفاقاتی را که برایش افتاده بود ، تعریف کرد . از چگونگی ورودش به خانه ی لوهان و سهون و سپس در مورد علاقه اش به آنها حرف زد . از اولین باری که فهمید عاشق لوهان شده و بعد از آن ماجرای ویلیام ، دعواهای اخیرش با سهون و سپس دلیل بیرون آمدنش از خانه را برای او تعریف کرد . پس از اتمام حرف هایش ، در مورد درخواست لوهان و همچنین آشفتگی ذهنی اش گفت :
-نمیدونم کیونگسو ، یه مدته که همه چیز به طرز اعجاب آوری بهم ریخته . لوهان ازم میخواد باهاش یه رابطه ی جدید ، با نسبتای جدید رو شروع کنم ولی من با وجود علاقه ی بیش از حدم به پذیرفتنش ، نمیتونم با این موضوع کنار بیام . هر روزی که بهم زنگ میزنه و هر باری که به ملاقاتم میاد ، دلم میخواد تو آغوشم بگیرمش ، ببوسمش و بگم که متعلق به منه ولی نمیتونم . من از خودم مطمئن نیستم کیونگسو . آره ، تو درست میگی ، اجازه میدم تا بقیه کتکم بزنن چون میخوام ذهن درگیرمو آزاد کنم ولی نمیشه ، هر چی بیشتر برای آزاد شدن ذهنم تلاش میکنم ، بیشتر داخل این افکار فرو میرم . نمیدونم کیونگسو ، نمیدونم باید چیکار کنم !
+تو عاشقشی ؟
کیونگسو بالاخره سکوت را شکست و جمله ای را که در طول صحبت های جونگین ذهنش را درگیر کرده بود ، به زبان آورد . جونگین به چشم های او زل زد و جواب داد :
-دیوونه وار کیونگسو ، دیوونه وار ! هر لحظه دوری ازش ، برای من اندازه ی یه سال طول میکشه و هر باری که پسش میزنم ، با شنیدن صدای غمگینش ، وجودم تیکه تیکه میشه .
+پس دیگه پسش نزن . چرا خودت و لوهانو اینقدر عذاب میدی ؟ اگه عاشقشی ، دیگه پسش نزن و قبولش کن . به خودت و اون ، یه شانس برای شروعی دوباره بده . به آینده فکر نکن جونگین ، به حال فکر کن . تو با ساختن حال ، میتونی آیندتو هم بسازی پس درنگ نکن !
جونگین با تعجب به چشم های قهوه ای کیونگسو زل زد و پرسید :
-من خیلی بی تجربم کیونگسو ، اگه بخوام تو این مسیر قدم بذارم ، بهم کمک میکنی ؟ کمک میکنی لوهانو بدست بیارم ؟
کیونگسو خودش هم نمیدانست برای چه جونگین را به اینکار تشویق میکند ، فقط به خوبی متوجه بود که غم موجود در نگاه و صدای او ، قلبش را به شدت به درد می آورد . دلش میخواست لبخند را به لب های جونگین هدیه کند و خوشحالی او را به چشم ببیند پس سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با تردید گفت :
+آره ، با تموم توانم بهت کمک میکنم پس میتونی روی من حساب کنی !
جونگین با خوشحالی خندید ، بوسه ای روی پیشانی کیونگسو زد و پرسید :
-خوب ، به نظرت از کجا شروع کنیم ؟ واایییی ، من خیلی استرس دارم !
کیونگسو کمی فکر کرد و سپس با عجله پرسید :
+آمممم جونگین ؟ مگه فردا تولدت نیست ؟
جونگین با حالتی کودکانه سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پرسید :
-اوهوم ، چطور ؟
+نظرت چیه به بهونه ی جشن گرفتن تولدت ، لوهانو ببری یه جای خوب و بعدش تصمیمتو بهش بگی ؟
جونگین با شنیدن این حرف ، با خوشحالی بشکنی زد و گفت :
-واوووو پسر ، این عالیه . با یه تیر ، دو نشون میزنم ، هم تولدمو باهاش جشن میگیرم و هم بهش درخواست دوستی میدم . چی از این بهتر ، مگه نه ؟
کیونگسو با دیدن خوشحالی او ، لبخندی زد و سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . جونگین با عجله تلفن همراهش را از جیبش بیرون آورد و شماره ی لوهان را گرفت . پس از گذشت چند ثانیه ، لوهان بالاخره جواب تماس را داد :
×سلام جونگینی ، حالت خوبه ؟ چی شد که اینوقت شب بهم زنگ زدی ؟ نکنه مشکلی پیش اومده ؟
جونگین با شنیدن صدای گرفته ی لوهان ، کمی تعجب کرد ولی با یادآوری مشکلاتش با سهون ، ترجیح داد چیزی در آن مورد نپرسد ، پس با عجله گفت :
-نه ، چیزی نشده هانا . فقط میخواستم ازت بپرسم ، فردا وقت داری باهم بریم جایی ؟
لوهان با تعجب پرسید :
×آممم ... وقت که دارم ولی داری نگرانم میکنی جونگین ، نکنه اتفاقی افتاده ؟
-نه لوهان ، گفتم که مشکلی پیش نیومده . فقط میخوام تو روز تولدم باهات وقت بگذرونم .
لوهان با شنیدن این جملات ، با عجله از روی کاناپه بلند شد و فریاد زد :
×جونگین ، فردا تولدته ؟ من چطور فراموش کردم ، آه خدای من !
جونگین که متوجه ناراحتی لوهان شده بود ، با عجله گفت :
-اشکالی نداره لوهانی ، به جاش فردا کلی باهم خوش میگذرونیم و تو میتونی کاملا از دلم دربیاری . درست نمیگم ؟
لوهان با خوشحالی لبخندی زد و جواب داد :
×هرچی تو بگی جونگینا ، پس من فردا صبح میام جلوی مدرستون دنبالت !
جونگین با عجله گفت :
-نه ، نه . اونجا نه . من خودم بهت میگم کجا بیای . باشه ؟
لوهان با خنده گفت :
×باشه پسر شیطون من ، هر چی تو بگی !
جونگین هم متقابلا کمی خندید و گفت :
-پس ، فردا میبینمت پرنسم . فعلا باید برم ، میبوسمت عزیزدلم !
×منم میبوسمت جونگین ، مراقب خودت باش .
پس از قطع کردن تماس ، با خوشحالی سمت کیونگسو چرخید ، او را در آغوش کشید و گفت :
-تو فوق العاده ای کیونگی ، نمیدونم باید چطوری ازت تشکر کنم ولی بدون ، به وقتش تموم محبتاتو جبران میکنم .
کیونگسو به خاطر قرار گرفتن در آغوش جونگین ، لبخندی زد و گفت :
+هنوز اول راهه جونگین . راستی ، بذار زودتر زخمای روی صورتتو ضدعفونی کنم چون باید بعدش روشون پماد بمالم که تا فردا صبح بهتر شن . لوهان اگه تو رو اینطوری ببینه ، سکته میکنه .
جونگین با عجله از کیونگسو فاصله گرفت و در همان حال که خودش را به دست های او میسپرد ، با خوشحالی گفت :
-ممنون که حواست به همه چیز هست . تو بهترین دوست دنیایی کیونگسو !

Life Along the Rainy RouteМесто, где живут истории. Откройте их для себя