Part 77

275 41 8
                                    

عمارت پارک
بکهیون روی کاناپه ، کنار چانیول نشسته بود و در همان حال که با انگشت هایش بازی بازی میکرد ، به جملات ناعون و همسرش که با خوشحالی وقایع یک سال اخیری که از آن ها دور بودند را توضیح میدادند ، گوش میکرد . با قرار گرفتن دست چانیول بر روی سرش و بهم ریخته شدن موهایش توسط انگشت های او ، خجالت زده لب پایینش را به دندان کشید و با صدایی آرام کنار گوش او زمزمه کرد :
-یول ، اینطوی معذب میشم ، لطفا جلوی پدر و مادرت رعایت کن !
چانیول با شنیدن جمله ی بکهیون و دیدن چهره ی سرخ شده و گونه های گل انداخته اش ، لبخند پهنی زد و در همان حال که او را در آغوش میکشید ، با صدایی بلند گفت :
+چرا معذب میشی خوشگلم ؟ تو از این بعد عضو این خانواده و همچنین همسر آینده ی منی ، پس عادیه که باهات اینطور رفتار کنم !
سپس رو به پدرش ادامه داد :
+درست نمیگم پدر ؟
ناعون لبخندی زد و خطاب به بکهیون گفت :
×همینطوره پسرم ، لطفا کنار ما راحت باش و به هیچ وجه خجالت نکش . ببین ، من و سلین هم خیلی راحت رفتار می کنیم پس جایی برای معذب بودن نمیمونه !
بکهیون با شنیدن این جملات خجالت زده سرش را پایین انداخت . در زمان صرف نهار ، چانیول او را کنار خودش نشانده بود و بشقابش را تحت نظر داشت . با علاقه برای بکهیون غذا میریخت و حتی تکه های گوشت را هم طبق عادت همیشگی او برایش تکه تکه کرد . خودش لیوان نوشیدنی را مقابل دهان بکهیون گرفت و بی توجه به اعتراضش ، مجبورش کرد کل محتویات آن را از دست او بخورد . همه ی این ها باعث میشد که بکهیون فکر کند هنوز هم در کما است و این زندگی ، تنها خواب و خیالی بیش نیست !
×خوب ، بهتر نیست در مورد زمان مراسم ازدواجتون صحبت کنیم ؟ ما هم دیگه کم کم باید بریم برای همین ترجیح میدم قبل از رفتنمون ، از روابط شما دونفر و همچنین اوضاع زندگیتون مطمئن شم !
بکهیون که با شنیدن این جملات تازه به خودش آمده بود ، شوکه و با چشم هایی که در حال بیرون زدن از حدقه بود ، به ناعون زل زد . چانیول با دیدن سکوت بکهیون ، با دستپاچگی نگاهش را از او گرفت و رو به ناعون اعتراض کرد :
+پدرجان ، من که بهتون گفته بودم الان وقتش نیست ، بهتره بذاریم تو یه ...
-موافقم جناب پارک ، بهتره هر چه زودتر انجامش بدیم چون منم دلم میخواد برگردم به روال عادی زندگیم . از طرفی ، دیگه دل مشغولی های شما هم تموم میشه و از این بیشتر مزاحمتون نمیشیم !
سلین با شنیدن جملات بکهیون ، با عجله رو به او اعتراض کرد :
*این چه حرفیه پسرم ؟ تنها دل مشغولی زندگی ما شما هستید و بس ، پس دیگه گلایه ای نمیمونه . ناعون هم فقط پیشنهاد داد ، مجبور نیستی خواستشو قبول کنی و مطمئنا وقت برای فکر کردن داری !
اما بکهیون سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و بدون توجه به نگاه خیره و شوکه ی چانیول ، رو به سلین گفت :
-نه مادرجان ، برعکس ، این خواسته ی قلبی منه . واقعا خوشحال میشم که هر چه زودتر انجامش بدم . این ازدواج ، برای من یه تولد دوبارس ، برای به دنیا اومدن و چشیدن طعم زندگی بدون مشکل ، استرس و دل مشغولی ، خیلی مشتاقم . ممنون میشم که شما زمانشو تعیین کنید ، البته اگه چانیول مشکلی نداشته باشه و زمان خاصی مدنظرش نباشه !
و سمت چانیول چرخید و با لبخند پهنی که به لب داشت ، منتظر جواب او ماند . چانیول تنها با چهره ای شوکه به او زل زد . به خوبی میتوانست تناقض بین لبخند پهن بکهیون و غم عمیق درون چشم های سبز رنگش که مدت ها بود فروغ سابق را نداشت ، بفهمد .
ناعون با دیدن سکوت آن ها و نگاه خیره شان ، لبخندی زد و در همان حال که همسرش را در آغوش میکشید ، گفت :
×خوب ، حالا که بکهیون هم اینطور میخواد ، پس مراسمو تو بیست و سوم این ماه ، یعنی دو هفته ی دیگه برگزار می کنیم . نظرتون چیه ؟
سلین هم با ذوق گفت :
*همه چیز مراسم از جمله لباسا ، سالن ، حتی ماه عسل و همه و همه چیزو بسپرید به من . قول میدم بهترین و رویایی ترین مراسم ازدواج سنتوپیا رو براتون برگزار کنم . کاری میکنم حتی از مراسم ازدواج ارباب شیو که هنوزم بعد یازده سال زبون زد عام و خاصه ، بهتر و باشکوه ...
اما با فشار دست ناعون بر روی مچ دستش ، تازه متوجه جمله ای که به زبان آورده بود ، شد . بکهیون که با شنیدن آن کلمات احساس میکرد تمام خاطرات ریز و درشتش از مقابل چشم هایش رد شده اند ، لبخندی ساختگی زد و در همان حال که سعی میکرد لرزش بدنش را کنترل کند ، با خوشرویی رو به سلین گفت :
-اینطوری باعث زحمتتون میشیم مادرجان ولی اگه این چیزیه که شما میخواید ، پس ممنون میشم این زحمتو برامون بکشید . امیدوارم لایق تک تک لطفایی که بهم دارید ، باشم !
اما چانیول با عجله رو به او گفت :
+بکهیون این مراسم ازدواج توعه در نتیجه خودت باید همه ی کاراشو انجام بدی و همه چیز طبق سلیقه ی تو پیش بره . خودمون دونفر همه ی کارا رو انجام میدیم و میخوام از همین شروع ، همه چیز بر اساس سلیقه ی تو باشه .
سپس رو به پدر و مادرش ادامه داد :
+این که یه ازدواج از پیش تعیین شده و اجباری نیست ، پس چرا فقط میخواید برگزارش کنید ؟ میدونم قصدتون کمکه و نیت خوبی دارید ولی این مراسم ازدواجی نیست که من برای بکهیون درنظر گرفته باشم . در مورد تاریخ منم موافقم ولی در مورد مراسما و همچنین تدارکات ، لطفا همه چیزو بسپرید به خودمون ، بهتون قول میدم شرمنده نشید . الانم با اجازتون میخوایم بریم اتاقمون ، شامو هم اونجا میخوریم . ممنون میشم ناراحت نشید چون بهتره دوتایی برای جشن و تدارکاتش برنامه ریزی کنیم !
و بدون اینکه منتظر اعتراضی از جانب آن ها بماند ، دست بکهیون را که شوکه به او زل زده بود ، گرفت و با عجله سمت پله ها رفتند . با بسته شدن در اتاق چانیول ، سلین با لب هایی آویزان رو به ناعون پرسید :
*اشتباه بزرگی کردم ، نه ؟ اگه چانیول از دستم عصبانی شه چی ؟ اوففففف ... چرا قبل از حرف زدن فکر نمیکنم ؟
ناعون با خنده بوسه ای روی لب های همسرش زد و گفت :
×تو نیتت خیر بود گلم . نگران نباش ، چانیولم متوجه منظور اصلیت شد ، پس جایی برای نگرانی نیست !
سلین راضی از دریافت بوسه ، لبخندی زد و گفت :
*امیدوارم همینطوری باشه که تو میگی !
☔☔☔☔☔☔☔
پس از بستن در ، سمت بکهیون که روی تخت نشسته بود ، چرخید و غرید :
-چرا هر چی میگن ، میگی باشه ؟ این بکهیون جدیده ؟ تابع دیگران ؟ من همون بکهیون لجباز ، یه دنده و سرکش سابقو میخوام هیونا . کجاس ؟ کجاس کسی که به خاطر یه لیوان آب با تموم کارگرا کل کل میکرد ؟
بکهیون بدون نگاه کردن به او ، در همان حال که به مقابل پاهایش زل زده بود ، زمزمه کرد :
+خستس یول ، خستس ، میخواد یکم به خودش استراحت بده . شاید اینطوری بهتر باشه ! تموم زندگیم به کل کل ، لجبازی و سرکشی گذشت . شاید اگه یه بار کوتاه میومدم ، به اینجا نمیرسیدم ! شاید ... شاید اگه درخواست ارباب شیو رو قبول میکردم ، بهم ... بهم تجاوز نمیشد ... من ... خستم یول ، از لجبازی کردن و له شدن بعدش خستم ! روحم ، جسمم ، بازیچه شده . نمیتونم ، هر چقدر تلاش میکنم ، نمیشه ... ذهنم بهم ریخته یول ... تموم اون صحنه ها ...
با چکیدن قطره ی اشکی از چشم هایش ، جمله اش ناتمام ماند . برای چند ثانیه ، تنها صدای برخورد قطرات باران سیل آسا به پنجره ی اتاق بود که سکوت مرگ بار را میشکست . با زانو زدن چانیول در مقابلش ، سرش را بالا آورد و در همان حال که به چشم های درشت او زل میزد ، با بغض گفت :
+میگن شب تولد هر موجودی ، بهترین شب زندگیشه ولی برای من نیست ! شب تولدم ، شب رقم خوردن زندگی نحسم بود . من از بچگی نفرین شده به دنیا اومدم یول ! آفریده شدم تا درد بکشم ، تا رها شم ، تا بدنم به لجن کشیده شه ، تا ... تا ... اشتباه کردم ، زیاددد ... ادعایی نیست ... تقاصشم پس دادم ولی میترسم یول ، میترسم نفرینم دامن تو رو هم بگیره !
چانیول دستی به گونه های خیس از اشک او کشید و پرسید :
-میخوای از این به بعد تو اتاق من بمونی یا برمیگردی اتاقت ؟
بکهیون چشم هایش را بست و زمزمه کرد :
+اتاق تو ، نمیخوام حتی یه بالش بینمون فاصله باشه . اگه تا الان سرپا موندم و دوباره خودمو به کشتن ندادم ، دلیلش فقط و فقط گرمای تنت و حرم نفساته که بهم امید زندگی میده . مردن راحته یول ، اما در صورتی که دلیلی برای زندگی نداشته باشی !
چانیول بوسه ی سبکی روی لب های او زد و زمزمه کرد :
-من دلیل زندگیتم ؟
+دروغه اگه بگم نه !
-ازم میترسی یا عاشقمی ؟
+اگه بگم هر دو ، ناراحت میشی ؟ اولین بار ، چهارده سالم بود که دست به خودکشی زدم ، میخواستم با دارو خودمو بکشم چون پدرمم مرده بود . نه ، به خاطر اون نمیخواستم بمیرم چون بود و نبودش فرقی نمیکرد . حداقل کمتر وسیله ی التماس کردن به دیگران میشدم . دیگه خودمم باورم نمیشد که بالاخره یه روزی شکمم میتونه سیر بشه چون پدرم تو هر فرصتی که گیر میاورد ، به این و اون تأکید میکرد که من گرسنم . من باید همیشه گرسنه میبودم تا جیب بابام پر از پول بشه ! بعد از گذشت ایام ، شکمم سیر شد ولی چشمام همیشه گرسنه موند ، گرسنه از محبتی که با جیب پر از پول بابام تاخت زده شد !
آهی کشید و ادامه داد :
+بگذریم ، سهون نجاتم داد ، بعد از به هوش اومدن ، خوشحال بودم که نمردم ولی الان میفهمم ، باید اونقدر از ناراحتی اشک میریختم تا کور شم ! دومین بار ، هجده سالم بود ، روزی که اون پیرمرد لعنتی ... من تجاوزای اون پسرو به خاطر سهون تحمل کردم ولی این بار ، دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم ! نتونستم برسم پرتگاه ، حالم بد بود ، بوی خون و بوی ... نجاتم دادی ، نمیدونم ... قبل از بیهوش شدن ، وقتی صورتتو مقابلم دیدم ، تو دلم به خودم خندیدم ، تو نمیتونستی کنارم باشی ! اصلا برام سؤال بود که منو میشناسی یا نه ؟
با سر انگشت هایش ، گونه های خیس از اشک چانیول را نوازش کرد و گفت :
+وقتی به هوش اومدم ، کنارم بودی ، فهمیدم توهم نبودی ! این بار پشیمون شدم ، نه از قصدم برای خودکشی ، از زنده موندنم ! بدنم درد میکرد یول ، یادمه ، یه ماه تموم تو تخت بودم و بعدش تو کلی خرج کردی تا بتونم مثل روز اول سرپا شم ولی هیچکدوم اینا مهم نبود . مهم قلب تیکه تیکه شدم بود و بس ! به خاطر انتقام زنده موندم ! زنده موندم تا تقاص پس بگیرم !
لبخند تلخی زد و در همان حال که دستش را روی لب های خیس از اشک چانیول میکشید ، ادامه داد :
+بار سوم ... خودکشی کردم چون نخواستم آلوده شی . باورت میشه ؟ این بار فقط و فقط به خاطر تو بود . میدونستم با زنده موندنم ، میای دنبالم و ... اما نشد . شاید سیبل دارتم نامرئی بود ، چون هرگز تیرم به هدف نخورد ! بازی به وقت اضافه کشیده چان ، الان وقتشه که گوشه ی محل بازی بشینم و بازی کردن تو رو تماشا کنم !
چانیول آنقدر غرق در تصور دردهایی که بکهیون در طی این سال ها تجربه کرد ، بود که متوجه جمله ی آخر او نشد . پس با تعجب پرسید :
-منطورت از این حرف چیه ؟ وقت اضافه ... تماشا کردن ...
اما جمله اش با قرار گرفتن لب های بکهیون بر روی لب هایش ناتمام ماند . چانیول با دیدن بکهیون که با چشم هایی بسته و با ولع لب های او را میان لب هایش به بازی میگرفت ، چشم هایش را بست و ترجیح داد افسار بوسه شان را به دست بکهیون بسپارد . بکهیون آنقدر مست در گرمای آرامش بخش لب های چانیول بود که ناخودآگاه دستش را پشت گردن او گذاشت و با بالا آوردن سرش ، بوسه را عمیق تر کرد .
با بلند شدن ناله ی چانیول و شروع حرکات ناشیانه ی لب هایش ، بکهیون نیشخندی زد و از دهان باز چانیول برای ورود زبانش به دهان او استفاده کرد . چانیول شوکه به کشیده شدن زبان بکهیون بر روی زبانش تمرکز میکرد و سعی داشت تا حد امکان با او همکاری کند ولی بی تجربه تر از آن بود که بتواند کاری انجام بدهد !
با احساس نفس کم آوردن چانیول ، بکهیون عقب کشید و در همان حال که نفس نفس زدن او را تماشا میکرد ، گفت :
+اولینم نبودی ، ولی اولینتم ، این برام از هر چیزی ارزشمند تره !
چانیول که با شنیدن این جمله احساس میکرد از خجالت سرخ شده ، لبخندی زد و معترضانه زمزمه کرد :
-حالا نمیشه به روم نیاری که تو اینطور کارا بی تجربم ؟ کم کم یاد میگیرم ، البته با کمک تو !
بکهیون با خنده سرش را به طرفین تکان داد و گفت :
+کیوت ، خیلی کیوتی چانیول . باور کن اگه جای من بودی و صورت سرخ شده و لپای گل انداختتو میدی ، کلمه ای به جز این برای وصفت به ذهنت نمیرسید !
چانیول با شنیدن این جملات لبخند پهنی زد و گفت :
-من که شکایتی ندارم . ولی خوب ، الان میخوام یکم شیطونی کنم !
بکهیون با تعجب به چانیول نگاه کرد و پرسید :
+منظورت ...
اما چانیول با عجله او را روی تخت هل داد ، سپس رویش خیمه زد و در همان حال که انگشت هایش را درون هوا تکان میداد ، گفت :
-حالا بهت نشون میدم کیوت واقعی کیه !
و قبل از این که به بکهیون فرصت هضم موقعیتشان را بدهد ، انگشت هایش را روی پهلوهای او کشید و شروع کرد به غلغلک دادنش !
☔☔☔☔☔☔☔
مزرعه هیپوستس
-سهوناااااااااا ، سهوننننننننننن !
وحشت زده به اطراف نگاه کرد ؛ تا فاصله ی زیادی ، تنها تکه سنگ های خرد شده و همچنین کوه هایی که دو طرف دره قرار داشتند ، به چشم میخورد . بارش باران شدت گرفته بود و لوهان به سختی سعی میکرد با فشاری که به دسته ی چتر مشکی اش وارد میکرد ، مانع از غوطه ور شدنش درون باد شود .
با پاهایی لرزان و در همان حال که لباسش توسط باران کاملا خیس شده بود ، در مسیر کوهستانی راه میرفت . تنها صدای شیهه ی باد و همچنین گاهی سقوط قلوه سنگ های ریز از روی کوه بود که به گوشش میرسید . نیم نگاهی به باریکه ی جویبار که از مسیر جاری بود ، انداخت و زیرلب زمزمه کرد :
-خدای من ، اینجا چرا اینقدر وحشتناک شده ؟ بعد از تموم شدن این ماجرا ، میسپرم امنش کنن !
آهی کشید و دوباره با صدایی بلند فریاد زد :
-سهوناااااااااا ، سهوناااااااااا ؟ صدامو میشنوی ؟ لعنتیییی ؟ صدامو میشنوی ؟ سهونااااااا ؟
تنها انعکاس صدای خودش درون کوه بود که به گوشش میرسید . در تاریکی شب ، جلو میرفت و سعی میکرد با چراغ قوه ای که داشت ، راهش را روشن کند ولی انعکاس نور درون قطرات باران ، این کار را نسبتا غیرممکن میکرد . چند دقیقه دیگر هم به همین منوال گذشت ولی با دیدن هیبتی که با سرعت سمتش میدوید ، شوکه توانست جای خالی بدهد . با حرکت به موقع ، مانع از برخورد اسب با بدنش شد . اسب هم با سرعت از کنار او عبور کرد . با بهت سرش را چرخاند و با دیدن اسب های دیگری که به دنبال اسب اول در حال عبور بودند ، فهمید که بالاخره به محل مورد نظرش رسیده .
پس در همان حال که سعی میکرد کمی بیشتر دقت کند تا در مسیر حرکت اسب ها قرار نگیرد ، به راهش ادامه داد و فریاد زد :
-سهوننننننن ؟ سهونننننااااا ؟ صدامو میشنوی ؟ اگه صدامو میشنوی ، باید برگردیم چون ... چون قراره شدت بارون بیشتر ...
با دیدن نوری در مقابلش ، لبخندی زد و خواست سمت نور بدود ولی اصلا حواسش به اسبی که سمتش میدوید ، نبود . تنها با شنیدن صدای شیهه ی اسب ، سرش را چرخاند و با بهت فریاد زد :
-خدای منننننننن ...
در آن لحظه فقط توانست چشم هایش را ببند و انتظار برخورد اسب با بدنش را بکشد ولی صدای فریادی را شنید :
+لوهانننننننن ... مراقب باششششششش !
☔☔☔☔☔☔☔
عمارت پارک
با قدم هایی لرزان وارد اتاق شد . پس از خوردن شام عاشقانه شان در اتاق چانیول ، چانیول تصمیم گرفت میز را جمع کند و برای اعلام شب بخیر به اتاق پدر و مادرش برود . بکهیون هم تصمیم گرفت در این بین سری به اتاقش بزند و اوضاع آنجا را بررسی کند . با دیدن جعبه های کوچک و بزرگی که وسط اتاق قرار داشتند ، بکهیون فهمید آن ها وسایلی هستند که چانیول از خانه اش با سهون آورد . بدون توجه به جعبه ها روی تخت نشست و به آینه ی قدی اتاقش نگاه کرد . با دیدن صورتش که ضعیف تر و بی رنگ تر از قبل به نظر می آمد ، نفس عمیقی کشید . حتی بدنش هم لاغرتر شده بود و این به خوبی قابل تشخیص بود .
با یادآوری آخرین روزش قبل از رفتن از عمارت پارک و شکستن آینه توسط اسلحه اش ، یاد حرف های که چانیول به او زده بود ، افتاد ؛ چانیول به او گوشزد کرده بود که این راهی بی برگشت است ولی بکهیون چه ساده او را کنار زد و طبق میل خودش پیش رفت !
آهی کشید و سرش را چرخاند . با دیدن خرس بزرگی که گوشه ی اتاق قرار داشت ، یاد قرارش با سهون در شهربازی افتاد . بابت آن بوسه به خودش لعنت فرستاد و سعی کرد تمام آن اتفاقات را فراموش کند .
با باز شدن در ، بدون برگشتن به سمت چانیول که وارد اتاق میشد ، پرسید :
-میشه از خدمتکارا بخوای اون خرسو از اینجا ببرن ؟ البته ، فقط خرس نیست . سعی میکنم طی یکی دو روز تموم وسایلای مربوط به اونو بندازم دور ! نمیدونم ...
در همان حال که روی تخت نشسته بود ، سمت چانیول که حالا به در اتاق تکیه میداد ، چرخید و پرسید :
-نظرت چیه کلا دکوراسیون این اتاقو عوض کنیم ؟ همینطور اتاق تو ؟ اتاق تو رو تبدیل می کنیم به اتاق مشترکمون و اینجا رو ...
انگشت اشاره اش را روی لب هایش گذاشت و پس از کمی فکر کردن ادامه داد :
-اینجا رو می کنیم اتاق بچه . میتونیم یه بچه به فرزندی بگیریم . دختر باشه یول ؟
چانیول لبخندی زد و جواب داد :
+هر چی تو بخوای بکهیون ، فقط تو خوشحال باش ، هر کاری بخوای برات انجام میدیم . اصلا میخوای این عمارتو ول کنیم و یه عمارت دیگه بخریم ؟ اصلا ... اصلا بریم تانژانک یا ...
-نه یول ، لازم نیست ، همین تغییرای کوچیک کافیه ، اونم فقط چون میخوایم ازدواج کنیم ، در غیر این صورت من خاطره ی بدی از این عمارت ندارم که بخوایم ازش بریم !
سپس با خوشحالی از روی تخت بلند شد و سمت جعبه ها رفت . در همان حال که یکی از بزرگترین جعبه ها را باز میکرد ، پرسید :
-چانی ؟
چانیول در همان حال که دست به سینه به در تکیه داده بود ، گفت :
+جانم هیونم ؟
-گفته بودی لب پرتگاه منتظرمی ، یکم دیر شد ولی بالاخره اومدی ! گفته بودی دیگه طاقت نداری تیکه های شکستمو جمع کنی ولی دوباره داری سعی میکنی ...
قطره ی اشکی که از چشمش چکیده بود را با سر انگشتش پاک کرد و در همان حال که موجود کوچکی را که بین جعبه ها میدوید ، زیرنظر داشت ، گفت :
+بچه نیاریم بکهیون ، خودمون بچه دار شیم . من تموم هزینه هاشو پرداخت میکنم ، بیا خودمون از یه زن کمک بگیریم و بچه ی خودمونو داشته باشیم . بچه ای که نیمی از وجودش از منه و نیمی از وجودش از تو !
بکهیون سرش را از جعبه ی کوچک بیرون کشید و با ذوق گفت :
-وااااییییی این عالیه یول ، تصور کن مثل من خوشگل باشه و مثل تو با ابهت . میشه بچه خودمون ، بچه ی من و تو ! خدا کنه دختر بشه ولی فرقی نمیکنه ، مهم اینه که سالم باشه ، مگه نه ؟
چانیول در همان حال که سعی میکرد بغضش را کنترل کند ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . بکهیون با دیدن تایید او ، با خوشحالی جعبه ی دیگری را باز کرد و گفت :
-چطوره قبل از ازدواجمون انجامش بدیم ، هوم یول ؟ من خیلی براش ذوق دارمممم . یعنی منو بابا صدا میکنه ؟ دوست دارم مامان صدام کنه ، اینطوری تو رو بابا صدا میکنه ، مگه نه ؟ کیوت نیست ؟
چانیول لبخند تلخی زد ؛ به خوبی میدانست که بکهیون تنها تظاهر به خوب بودن میکند ، این را از لرزش دست هایش و جملات بهم ریخته و درهمش میفهمید . پس با صدایی ضعیف جواب داد :
+فردا در موردش پرس و جو میکنم و تو اولین فرصت براش اقدام می کنیم . اصلا چطوره ی دوقلو داشته باشیم ؟ نظرت چیه ؟
اما بکهیون آنقدر غرق در تماشای چیزی بود که متوجه جمله ی چانیول نشد . چانیول با دریافت نکردن جوابی از جانب او ، متعجب پرسید :
+مشکلی پیش اومده ؟ چیزی اونجاس که اذیتت میکنه ؟ اگه اینطوره ...
اما بکهیون با عجله ساعتی که چانیول برایش خریده بود را از جعبه بیرون کشید ، پس از اینکه دوباره در جعبه را بست ، سمت چانیول رفت و با دستپاچگی گفت :
-اینو دیدم ، این ساعتو یادت میاد ؟
چانیول با تردید به ساعت نگاه کرد و جواب داد :
+فکر کردم فروختیش !
بکهیون در همان حال که با لبخندی ساختگی ساعت را به دور مچش میبست ، پرسید :
-چطور میتونستم آخرین یادگاری ای که ازت مونده رو بفروشم . یول ، بیا از این به بعد یادگاری های بیشتری از هم به جا بذاریم !
چانیول با لحنی سرد گفت :
+قرار نیست از هم جدا شیم پس نیاز به یادگاری نداریم هیونا !
بکهیون که تازه متوجه اشتباهش شده بود ، لب پایینش را به دندان گرفت و گفت :
-همینطوره که تو میگی ، حالا بیا بریم بخوابیم ، باشه یول ؟ من خیلی خستم ! میخوام منو تو بغلت غرق کنی تا کلی خواب خوب ببینم !
سپس دست چانیول را گرفت و او را از اتاق بیرون کشید . چانیول برای چند ثانیه با کنجکاوی به جعبه خیره ماند ولی به خاطر فشار دست بکهیون مجبور به ترک اتاق شد .

خوب انجلای من کم ووت و کامنت دادید خیلی دیر آپ شد ! 🤔
از داستان لذت ببرید ، دنبال کردن کانال تلگراممون برای خوندن بقیه کارا یادتون نره ! 🧚‍♀️
@zodise_n

Life Along the Rainy RouteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora