Part 48

239 43 0
                                    

صبح روز بعد
پس از اتمام کارهای اداری و انتقال سهام ، سهون و جونگین سمت مزرعه به راه افتادند . از زمانی که سوار اتومبیل جونگین شده بودند ، هیچ حرفی بین آنها رد و بدل نشد . جونگین غرق در افکارش ، به جاده ی مقابلش زل زده بود و سهون هم از پنجره ی اتومبیل به بیرون نگاه میکرد .
پس از گذشت یک ساعت ، سهون بدون اینکه به جونگین نگاه کند ، پرسید :
-خوبه ، میبینم مجوز رانندگی هم گرفتی . سرعت عملت خیلی خوبه چون فکر نکنم هنوز یه ماه از تولدت گذشته باشه !
جونگین هم بدون نگاه کردن به او گفت :
+مجوز کادوی تولدم از طرف لوهان بود ، من ازش خبر نداشتم .
سهون پوزخندی زد و گفت :
-جالبه ، تو از هیچ چیز خبر نداری ولی یهو میبینی یه اتفاق جالب و رویایی برات میافته ، درست نمیگم ؟
جونگین این بار نگاهش را از جاده گرفت و رو به او گفت :
+شاید اینطور باشه ولی بدون ، چیزایی که تو ازشون بی اطلاعی ، در مقایسه با اینا ، حتی به چشم هم نمیان !
سهون که با شنیدن این جمله به شدت عصبانی شده بود ، به چشم های او زل زد و پرسید :
-واقعا ؟ بگو ببینم ، دیگه چی مونده که من ازش بی خبرم ، هان ؟ نکنه لوهان بهت درخواست ازدواج داده و الان به دروغ منو میبری مزرعه تا شاهد ازدواجتون باشم ؟
جونگین با کلافگی دستی به موهایش کشید و گفت :
+گوش کن سهون ، اصلا زمان مناسبی رو برای متلک پروندن انتخاب نکردی پس خواهشا تمومش کن . منظورم از حرفم این بود که تو هیچ اطلاعی در مورد اتفاقات گذشته نداری ، منم چیزی نمیدونستم ولی ریما همه چیزو برام تعریف کرد !
سهون با شنیدن این جملات پوزخندی زد و پرسید :
-حتما اونم همه ی کاسه کوزه ها رو سر بکهیون شکست ، درست نمیگم ؟
جونگین با ناراحتی آهی کشید و گفت :
+برعکس ، ریما ثابت کرد که هم بکهیون و هم لوهان ، تو این ماجرا قربانی بودن . هر کدومشون ، برای کاری که انجام دادن دلیلی داشتن ولی خوب ، یه سری دروغ و مخفیکاری ، باعث بوجود اومدن آشوبی شد که هممون ناظرشیم !
-نکنه میخوای بگی ، همه این وسط بیگناهن و فقط منم که موجود بد این داستانم ؟
+دقیقا ، دقیقا همینو میخوام بگم اوه سهون ! درسته ، بکهیون یه قربانی بود ، اون قربانی عشق بیش از حد ارباب شیو به پسرش شد ولی لوهان هم این وسط از چیزی مطلع نبود پس به چه دلیل ، از کسی حساب پس میگیره که هیچ تقصیری تو این ماجرا نداشته ؟
سهون با شنیدن این سؤال ، با عصبانیت گفت :
-اون از کسی حساب پس نمیگیره جونگین ، اون فقط منو میخواست ، همین !
جونگین نیشخندی زد و غرید :
+همین ؟ جدا سهون ؟ همین ؟ تو نمیدونی برای لوهان چه ارزشی داری که میگی همین ؟ تو برای لوهان ، حکم هوا رو داری اونوقت چطور میتونی به این راحتی ازش دست بکشی و بعدش با بی اعتنایی بگی همین ؟
سهون آهی کشید و گفت :
-میدونم ، همه ی اینا رو میدونم ولی من مجبور بودم ، مجبور بودم بین لوهان و بکهیون یه نفرو انتخاب کنم و ...
+بکهیونو انتخاب کردی ، درست نمیگم ؟
-اون وضعیت درستی نداشت جونگین !
+از لوهان که بدتر نبود ! تو هیچ میدونی ، اون ده ساله که تنهایی درد بیماریشو تحمل میکنه و چقدر برای مخفی نگه داشتن مشکلاتش از ما زجر کشیده ؟
سهون با شنیدن این حرف ، پوزخندی زد و گفت :
-مشکل الان من با لوهان دقیقا همینه جونگین ! مخفی کاری ، چیزیه که لوهان از زمان ازدواجمون انجامش میده ، اونوقت منو به خاطر اشتباهم بازخواست میکنه . روز به روز ، به رازایی که بینمون وجود داشته پی میبرم و میفهمم براش چقدر غریبه بودم . دیگه کسی رو که ده سال کنارش خوابیدم ، نمیشناسم جونگین !
جونگین با کلافگی نالید :
+اما اون نمیخواست نگرانمون کنه ، اون فقط میخواست اینطوری باعث عذاب کشیدن ما نشه !
-به چه قیمت ؟ به قیمت نابود کردن خودش ؟ به قیمت احمق جلوه دادن ما ؟ به قیمت دیوار کشیدن بینمون ؟ هیچ میفهمی چی میگی جونگین ؟ اون همسرمه پس این حق منه که بدونم چه مشکلی داره ! اگه سهامو امروز ازت گرفتم ، هیچ ربطی به ملاقاتم با لوهان نداره ، این سهام حق منه چون این همه سال لوهان طوری تو ذهنم فرو کرد که من صاحب این شرکتم ولی یه شبه ، متوجه میشم همه چیز یه خیال باطل بوده !
نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
-لوهانم بیگناه نیست جونگین ، اونم نباید اینکارو با من میکرد ، نباید پشت سرم نقشه میکشید و منو بازی میداد ! الانم دیگه نمیخوام در مورد این قضایا صحبت کنم چون بهتره تا رسیدن به بیمارستان ، روی رفتاری که میخوام باهاش داشته باشم تمرکز کنم !
جونگین با ناراحتی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
+باشه ، هر طور تو بخوای ولی بدون ، اون به جز تو کسی رو نمیبینه . خواهشا سعی کن باهاش ملایم باشی چون بیشتر از هر وقت دیگه ای حساس شده !
سهون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و سپس دوباره سمت پنجره چرخید !
☔☔☔☔☔☔☔
ریما با خوشحالی پیراهن لباس بیمارستان آبی رنگ لوهان را مرتب کرد و سپس گفت :
-واووو پسر ، چقدر خوشتیپ شدی ! میترسم تا اومدن سهون ، بدزدمت !
لوهان با شنیدن این جملات لبخندی زد و پس از تکیه دادن به بالشش گفت :
+جدیدا شیطون شدیا ... فندق ! باید بدم ... مغزتو دربیارن !
ریما قهقهه ای زد و گفت :
-اونوقت دیگه فندقی نداری که با درآوردن مغزش تهدیدش کنی ، درست نمیگم ؟
لوهان خندید و گفت :
+میتونم جونگینو ... آممممم ... راستی ... جونگین کجاست ؟ از دیروز ... صبح تا حالا ... ندیدمش . مگه نگفتی ... رفته وسایلامو بیاره پس ...
با احساس تنگ شدن نفسش ، ماسکش را روی صورتش گرفت و منتظر جوابش ماند . ریما که متوجه منظور لوهان شده بود ، نگاهش را از او گرفت و در همان حال که سعی میکرد خودش را مشغول مرتب کردن لحافش نشان بدهد ، گفت :
-دیروز غروب اومد دیدنت ولی تو خواب بودی ، خیلی اصرار کرد بمونه ولی من گفتم تنهات نمیذارم ، برای همین فرستادمش عمارت . مگه دیشب که زنگ زد ، اینا رو بهت نگفت ؟
لوهان ماسک را از روی صورتش برداشت و با لب هایی آویزان گفت :
+گفت ولی احساس میکنم ... شما دو تا ... یه چیزایی رو ازم ... مخفی می کنید . حرفاتون خیلی هماهنگ ... شده به نظر میاد ، فقط دعا کنید ... از کارتون سر درنیارم ... چون از هرجفتتون ... حساب پس میگیرم !
ریما با خنده دوباره ماسک لوهان را روی صورتش گذاشت و پس از اینکه کش آن را طوری پشت گوش او تنظیم کرد تا به پوست صورتش آسیبی نرسد ، گفت :
-باشه لوهانی ، تو خوب شو ، بهت قول میدم هر جفتمون به عنوان تنبیه از صبح تا شب دور مزرعه بدویم ! قبوله هانا ؟
لوهان دست به سینه ، ابرویی بالا انداخت و سپس سرش را سمت پنجره چرخاند . ریما با دیدن عکس العمل او ، لبخندی زد و پس از اینکه بوسه ای بر روی موهایش زد ، پرسید :
-چیزی لازم نداری هانا ؟ میخوای تختتو صاف کنم تا یکم بخوابی ؟
لوهان ماسک را کمی پایین کشید و بدون نگاه کردن به ریما گفت :
+نه ... میخوام ... وقتی سهون میاد ... بیدار باشم ... پس ... بذار همینطوری ... بمونه !
ریما با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-باشه ، پس من بیرونم ، اگه باهام کاری داشتی ، خبرم کن !
سپس با عجله از اتاق خارج شد . بعد از رفتن ریما ، لوهان رو به پنجره زمزمه کرد :
+زودتر بیا سهونا ... خیلی وقته که منتظرتم !
به شدت دلتنگ شنیدن صدا و دیدن صورت سهون بود و فکر اینکه هر لحظه به وصال نزدیک تر میشود ، شوق کودکانه و خوشایندی را به قلب بیمارش منتقل میکرد . ولی کمی تردید داشت چون نمیدانست سهون با دیدن او در این حال و روی تخت بیمارستان ، چه عکس العملی نشان میدهد . با این حال به خودش گوشزد کرد که مهم دیدن معشوقش است و حواشی های اطراف آن ، هیچ اهمیتی ندارد ! شب قبل با شنیدن صدای سهون و مطمئن شدن از دیدارشان ، انرژی به شدت زیادی یافت و بالاخره توانست با خیال راحت ، پلک های خسته اش را برای داشتن خوابی آسوده ببندد !
غرق در افکارش بود که با بلند شدن صدای تلفن همراه ریما ، سمت میز کنار تختش چرخید و پس از پایین کشیدن ماسکش زمزمه کرد :
+از دست این سر به هوا !
خواست ریما را صدا کند تا تلفن را به او بدهد ولی با دیدن اسمی که روی صفحه ظاهر شده بود ، با کنجکاوی دکمه ی برقراری تماس را زد .
☔☔☔☔☔☔☔
ریما با دیدن سهون و جونگین که وارد بیمارستان میشدند ، با خوشحالی از جایش بلند شد و رو به آنها گفت :
-خوش اومدید ، حتما خیلی خسته شدید ، مگه نه ؟
سهون نیم نگاهی به او انداخت و گفت :
+خیلی ممنون ریما ، نه خسته نیستیم . لوهان تو اتاقشه ؟
ریما با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و خواست آنها را راهنمایی کند که سرکارگر اوه با دیدن سهون ، با عصبانیت سمت او رفت و پس از زدن سیلی محکمی به صورتش ، فریاد زد :
*حرومزاده ، کی بهت راه و رسم نارو زدن به کسی که تموم عمرش بهت لطف کرده رو یادت دادم ؟ چطور تونستی با آبروی چندین و چند ساله ی من بازی کنی و به همسرت که از جونش برات مایه گذاشته ، خیانت کنی ؟ هان اوه سهون ؟ من چطور تربیتت کردم که اینقدر بی شرم و عوضی شدی ؟
سهون با کلافگی محل سیلی پدرش را با دستش مالید و گفت :
+شما از هیچ چیزی خبر ندارید پدر پس خواهشا دخالت نکنید . نمیخوام بعد از این همه سال ، حرمتتونو بشکنم !
سرکارگر اوه پوزخندی زد و گفت :
*حرمت ؟ از کدوم حرمت حرف میزنی ؟ مگه توی حرومزاده ، دیگه برای من حرمتی گذاشتی ؟ من باید بعد از این گندی که تو بالا آوردی ، چطور سرمو بلند کنم و تو چشمای اربابم نگاه کنم ، هان ؟ تو دیگه پسر من نیستی سهون ، من دیگه پسری به اسم سهون ندارم ! خدا رو شکر که مادرت مرد و همچین روزی رو به چشم ندید !
جونگین با کلافگی نگاهش را از سهون و سرکارگر اوه که در حال بحث بودن ، گرفت و رو به ریما پرسید :
×همه چیز مرتبه ؟ حال لوهان چطوره ؟
ریما هم سمت او چرخید و گفت :
-آره بهتره ، امروز پزشک گفت که اگه همینطور ادامه بده و استرسی بهش وارد نشه ، میتونه تا چند روز دیگه مرخص شه !
جونگین که با شنیدن این جمله خوشحال شده بود ، لبخندی زد ولی با یادآوری موضوعی ، با نگرانی پرسید :
×راستی ریما ، با وکیل آعرون حرف زدی ؟ آمممم ... در مورد چیزایی که بهت گفتن ، میشه به لوهان چیزی نگی ؟ نمیخوام از ماجرای سهام مطلع شه !
ریما با تعجب پرسید :
-چه سهامی جونگین ؟ وکیل آعرون برای چی باید باهام تماس میگرفتن ؟
×یعنی هنوز باهاشون حرف نزدی ؟ آخه ایشون گفتن که باید باهات صحبت کنن !
ریما سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و گفت :
-نه ، نمیدونم ، شاید بهم زنگ زده و من نفهمیدم .
سپس در همان حال که سعی میکرد تلفن همراهش را پیدا کند ، پرسید :
-مگه مشکلی پیش اومده ؟ تو وکیل آعرونو از کجا دیدی ؟ چرا باهاشون حرف زدی ؟
جونگین با کلافگی خواست چیزی بگوید ولی ریما با دلخوری اعتراض کرد :
-ای بابا ، این اتفاقا برام اعصاب نذاشتن . فکر کنم گوشیمو روی میز کنار تخت لوهان جا گذا ...
هنوز جمله اش تمام نشده بود که جونگین وحشت زده فریاد زد :
×چه غلطی کردی ؟
سهون و سرکارگر اوه با شنیدن فریاد جونگین ، دست از بحث کشیدند و سمت او چرخیدند . سهون با دیدن چشم های متعجب ریما و صورت برافروخته ی جونگین ، با تعجب پرسید :
+جونگین چه خبر شده ؟ نکنه برای لوهان ...
اما جونگین با عصبانیت سمت او چرخید و گفت :
×خدای من ، تلفن همراهشو تو اتاق لوهان جا گذاشته ، اگه آعرون زنگ بزنه و در مورد سهام بهش بگه ، همه چیز نابود میشه .
و سپس با عجله سمت اتاق لوهان دوید . سهون هم نگاهی عصبانی به ریما انداخت و دنبال جونگین رفت . ریما که هنوز هم متوجه منظور آن ها نشده بود ، متعجب نیم نگاهی به سرکارگر اوه انداخت و وقتی جوابی از او دریافت نکرد ، او هم سمت اتاق لوهان به راه افتاد .
☔☔☔☔☔☔☔
لوهان تلفن همراه ریما را روی میز کنار تختش گذاشت و دوباره به بالشش تکیه داد . پس از قرار دادن ماسکش بر روی دهانش ، به سقف اتاقش زل زد و غرق در افکارش شد .
با باز شدن در اتاق ، با صورتی بی حس ، به جونگین نگاه کرد و سپس چشمش به سهون که به دنبال او وارد اتاق میشد ، افتاد . جونگین با نگرانی رو به لوهان پرسید :
×آمممم ... هانا ، من و سهون باهم رسیدیم بیمارستان و ...
-تنهامون بذار !
جونگین با تعجب به لوهان نگاه کرد و پرسید :
×چی ؟
لوهان کمی خودش را روی تخت بالا کشید و پس از اینکه ماسکش را کاملا از روی دهانش برداشت ، گفت :
-نکنه تو این یه روز ... شنواییت مشکل پیدا کرده جونگین ؟ گفتم تنهامون بذار ... تلفن همراه ریما رو هم بهش بده و بگو ... وکیل آعرون باهاش تماس گرفت و ... کارش داشت !
جونگین با نگرانی و صدایی لرزان پرسید :
×وکیل چی گفت ؟
لوهان این بار با صورتی بی حس به جونگین زل زد و پرسید :
-مگه باید چیزی میگفت ؟ چرا ... رفتارت اینقدر عجیب شده جونگین ؟ اشتباهی ... کردی که به خاطرش ... وحشت زده ای ؟
جونگین سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و پس از برداشتن تلفن از روی میز ، با تردید رو به لوهان پرسید :
×مطمئنی که میخوای تنها باشید ؟
لوهان با لحنی تمسخرآمیز پرسید :
-چیز جدیدیه ؟ میخوام با همسرم ... تنها باشم ، فکر نمیکنم ... کار عجیب و غریبی باشه !
جونگین با درماندگی نگاهی به سهون انداخت و با دیدن تایید او ، با عجله از اتاق خارج شد .
پس از بسته شدن در ، لوهان رو به سهون پرسید :
-نمیخوای بشینی ؟ فکر کنم خیلی ... موضوعات هستن که باید ... در موردشون صحبت کنیم ، درست نمیگم جناب ... اوه سهون ؟
سهون که از اینطور خطاب شدن توسط لوهان و همچنین لحن سردش به شدت شوکه شده بود ، با تعجب پرسید :
+چرا اینطوری حرف میزنی ؟ احساس میکنم میخوای بازجوییم کنی !
لوهان نیشخندی زد و گفت :
-بازجویی مختص مجرمه جناب اوه ... مرتکب جرمی شدید که خودتونو ... نیازمند بازجویی ... میبینید ؟
+با کنایه حرف میزنی لوهان ، برو سر اصل مطلب !
-پس برای اصل مطلب اینجایی ؟
+داری با ذهنم بازی میکنی تا اعتراف کنم ؟
لوهان چند ثانیه ماسکش را روی صورتش گذاشت . در همان حال که سعی میکرد به اعصابش مسلط باشد ، نفس هایی عمیق کشید و سپس رو به سهون گفت :
-بهتره خودت اعتراف کنی ... در غیر این صورت ... خیلی چیزا بینمون ... تغییر میکنه !
سهون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و در همان حال که سعی میکرد رعایت حال او را بکند ، پرسید :
+با وکیل حرف زدی ؟
لوهان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . سهون با دیدن تایید او ، چشم هایش را بست و آهی کشید . لوهان با دیدن عکس العمل سهون ، پوزخندی زد و پرسید :
-توی زندگیت به جز پول ... چیز دیگه ای هم معنی داره ؟ مثلا عشق ... یا احساس وابستگی یا احترام و یا ... درک کردن جایگاهت !
سهون چشم هایش را باز کرد ، جلو آمد و وقتی پایین تخت لوهان رسید ، با دست هایش میله های تخت را گرفت و با لحنی بی حس گفت :
+من یه کارگر بودم لوهان . این که از قدیما میگن کبوتر با کبوتر ، باز با باز ، درسته ! پول وسوسه انگیزه لوهان ، به خصوص برای کسی که از بچگیش ، هر شب خواب یه شکم سیر و یه جیب پر از پولو میدیده !
-هم شکمتو سیر کردم ... هم جیبتو پر از پول ! یه عمارت که لنگش تو کل سنتوپیا ... پیدا نمیشه رو به همراه نصف سهام شرکت پایتختم ... به نامت زدم . دیگه چی میخواستی که در قبال دیدن من ... سهام اون بچه ی یتیمو ... ازش گرفتی ؟
سپس ماسکش را روی صورتش گذاشت و نگاهش را از سهون گرفت . سهون با ناراحتی گفت :
+نمیخواستم بحثو به اینجا بکشم ولی خودت مجبورم کردی ! من دنبال پول نیستم لوهان ، هرگز نبودم ! شاید بی پولی کشیدم و شاید به خاطر پولت باهات ازدواج کردم ولی قسم میخورم ، بعد از ازدواجمون ، حتی به یه سکه از اموالت چشم نداشتم !
-پس ...
+بذار حرفم تموم شه ! تو با غرورم بازی کردی لوهان ، جلوی همه خوار و خفیفم کردی ! چطور تونستی همچین رازی رو ازم مخفی کنی و تو چشمام زل بزنی ؟ اگه زودتر در موردش بهم میگفتی ، میگفتم باشه ، به فکر آینده ی پسرشه ، دوست داره جای پاشو محکم کنه ولی الان نمیتونم باهاش کنار بیام . چطور تونستی این همه سال ، برای جونگین برنامه ریزی کنی و به ریش من بخندی ، هان لوهان ؟
-من نمیخواستم با غرورت بازی کنم ... فقط نمیدونستم باید چطوری بهت بگم ... میترسیدم با دونستن این موضوع ... مثل الان عصبانی شی و ... با جونگین دعوا کنی . من قصد داشتم ... تو روز تولدت جونگین ... وقتی دورهمیم ، همه چیزو به هر جفتتون بگم ولی نشد ... توی لعنتی ... به خاطر عیش و نوشت رفتی با نامزد سابقت و همه ی برنامه های ... منو بهم زدی !
سهون با شنیدن این جملات پوزخندی زد و پرسید :
+عالیه ، حالا دوباره همه چیز سر من شکسته شد ، مگه نه ؟ همیشه من تو تموم اتفاقت مقصرم ! خیلی خوبه ، الان میتونی با به رخ کشیدن رابطه ی منو بکهیون ، خودتو تبرئه کنی !
لوهان با چشم هایی سرخ شده از عصبانیت و در حالی که به شدت نفس نفس میزد ، به چشم های سهون زل زد و فریاد زد :
-برو به درک پست فطرت ، دیگه نه تو ، نه اون دوست پسر عوضی تر از خودت برام ذره ای اهمیت ندارید . از امروز به بعد ، بزرگترین دشمنت تو زندگی منم اوه سهون پس بترس ، بترس از روزی که مقابلت قرار میگیرم !

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now