Part 66

335 57 20
                                    

چند دقیقه ای میشد که بیدار بود ولی قصد تکان خوردن نداشت چون میخواست از گرمای آغوش سهون بیشتر بهره ببرد . برخلاف فرمان مغزش و بدون توجه به هشدار وجدانش ، دوست داشت فقط و فقط مطابق میل قلبش رفتار کند . با قرار گرفتن لب های سهون بر روی لب هایش ، بالاخره پلک هایش را باز کرد . سهون با دیدن چشم های باز لوهان ، کمی فاصله گرفت و زمزمه کرد :
-میدونم بیداری ولی از تظاهرت به خوابیدن ، فقط میتونم یه برداشت کنم ، اینکه تو هم از بودن تو آغوشم لذت میبری . درست نمیگم ؟
و خواست دوباره لب های لوهان را ببوسد ولی لوهان سرش را به سمت مخالف چرخاند و با لحنی سرد گفت :
+منو برگردون عمارت ، میخوام از اینجا برم . مطمئنا الان همه نگرانم شدن !
سهون با شنیدن این جمله نیشخندی زد و پرسید :
-همه یا جونگین ؟ آمممم ... منظورم همون نامزد قدرتمند و پولدارته ، کیم کای !
لوهان پوزخندی زد و زمزمه کرد :
+هنوزم حسودی !
-میشه بپرسم وقتی همسرمو به عنوان نامزد فرزندخوندم اعلام میکنن ، باید چه حسی داشته باشم و چه عکس العملی نشون بدم ؟
این بار لوهان با عصبانیت سمتش چرخید و فریاد زد :
+این تو بودی که اول به خاطر اون هرزه ولم کردی . خواهشا بهم نگو که این یه سال مثل برادر و خواهر زندگی کردید و باهم نخوابیدید !
سهون دستی به گونه ی لوهان کشید و پرسید :
-تو چی ؟ تو با جونگین حرومزاده ...
اما با برخورد سیلی لوهان با صورتش ، سرش به سمت دیگر چرخید . لوهان با عصبانیت از جایش بلند شد و در همان حال که بازوبند سرم را از بازویش باز میکرد ، فریاد زد :
+خیلی پستی اوه سهون ، هنوزم مثل قبل بی شرم و پستی ! من مثل تو یه هرزه ی خیانتکار نیستم که با هرکس اومد تو تختم ، بخوابم ، همینطور جونگین . تو بهش میگی حرومزاده ولی اون حتی زمان بوسه هم هیچ مقصود ناپاکی نداره . اونقدر عوضی هستی که همه رو به چشم ...
اما با کشیدن شدن دستش توسط سهون و اسیر شدن لب هایش توسط لب های سهون ، جمله اش ناتمام ماند . مشت های ظریفش را به سینه ی سهون میکوبید تا رهایش کند ولی سهون دستش را پشت گردن لوهان گذاشت و با حلقه کردن دست دیگرش به دور کمر او ، اختیار هرگونه عکس العملی را از او گرفت . لوهان که تقلاهایش را بی حاصل دید ، دست از مشت زدن برداشت و دست هایش دو طرف بدنش رها شد .
سهون با ولع لب های لوهان را میان لب هایش به بازی میگرفت و در همان حال که سعی میکرد زبانش را به درون دهان قفل شده ی او هدایت کند ، با دست دیگرش ، گردنش را نوازش میکرد . لوهان بدون همکاری با او ، با نگاهی بی حس فقط حرکاتش را تماشا میکرد .
با بلند شدن صدای تلفن همراه سهون ، با کلافگی و برخلاف میلش از لوهان جدا شد و دستش را داخل جیب شلوارش برد تا به تلفنش جواب بدهد . لوهان با بی حالی روی کاناپه نشست ، تازه چشمش به شلوارش افتاد و فهمید که لباس خواب نارنجی رنگی به تن دارد . با فکر کردن به اینکه مطمئنا هنگام بی هوشی سهون لباسش را عوض کرده ، با عصبانیت به او زل زد .
اما سهون با دیدن نام جونگین ، پوزخندی زد و بدون توجه به نگاه خشمگین لوهان ، جواب تلفن همراهش را داد :
-بله ؟
×...
-باشه ، آدرسو برام بفرست ، میام . فقط امیدوارم حرفات ارزش تلف کردن وقت با ارزشمو داشته باشه !
×....
-حالش خوبه . داخل جیبشه چون گذاشته روی حالت بیصدا تا با من تنها باشه ، نفهمیده باهاش تماس گرفتی !
×...
-بهم اعتماد کن ، حالش خوبه ، اون همسرمه پس اجازه نمیدم آسیبی بهش برسه . الانم قطع میکنم چون میخوام براش صبحونه آماده کنم . میبینمت !
و بدون اینکه منتظر جواب جونگین بماند ، تلفن همراه را قطع کرد و داخل جیبش انداخت . سپس سمت لوهان چرخید و گفت :
-جونگین بود ، نگرانت شده ، میخواست ببینه حالت خوبه یا نه !
لوهان پوزخندی زد و پرسید :
+تو دیشب لباسامو عوض کردی ؟
سهون با کلافگی نالید :
-چرا لج میکنی هانا ؟ یه طوری رفتار نمیکنی انگار تا حالا بدنتو ندیدم !
لوهان با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد و گفت :
+منو برگردون عمارت ، بعد برو هر خراب شده ای که ازش اومدی . اگه خودت منو نبری ، خودم می ...
و خواست از جایش بلند شود ولی سهون مچ دستش را گرفت و با عصبانیت فریاد زد :
-پاتو از اینجا بذاری بیرون ، سر جونگینو برات میارم . فهمیدی یا نه ؟
لوهان وحشت زده به او نگاه کرد و زمزمه وار نالید :
+ازت متنفرم ، دیشب فکر میکردم عوض شدی ولی تو هنوزم همون موجود قبلی . فقط میخوای بهم صدمه بزنی ، حالا بهانه ی جدیدت برای کنترل کردن من ، جونگینه ؟
سهون با دیدن چشم های لرزان او ، با عصبانیت دستی به صورتش کشید و فریاد زد :
-لعنت به من ، لعنت به من هانا ، لعنت بهم که باعث شدم اینقدر بترسی ! غلط کردم هانا ، چند بار باید بگم غلط کردم تا کوتاه بیای و یه فرصت دیگه بهم بدی ، هان ؟
لوهان با چشم هایی لرزان به چشم های او نگاه کرد . نمیدانست جواب قلبش را به او بدهد یا خواسته ی عقلش را مطرح کند پس با کلافگی نالید :
+نمیدونم ، نمیدونم که میتونم بهت یه فرصت بدم یا نه ، نمیدونم جایی برای برگشت مونده یا نه ، نمیدونم دوباره میتونیم مثل قبل بشیم یا نه ، نمیدونم . فقط میدونم که نمیخوام لبامو ببوسی ، کثیفم نکن سهون ، من دلم نمیخواد جسممو به گند بکشی پس دیگه تا نخواستم بهم دست نزن ، نذار از این بیشتر احساس حقارت کنم !
سهون کف دست هایش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد و گفت :
-باشه هانا ، هرطور تو بخوای پس بهم قول میدی اینجا بمونی ؟ حداقل برای یه روز ، بهم مهلت بده خودمو توجیه کنم . اگه به نظرت این کار بی مورده ، بازم بهم یه فرصت بهم بده . باشه هانا ؟ تو که از قصاص قبل از جنایت بیزار بودی پس بهم یه فرصت میدی ؟
لوهان با لحنی تمسخرآمیز پرسید :
+مگه جنایتی مونده که تو انجام نداده باشی ؟
سهون آهی کشید  و گفت :
-اصلا هر چی تو میگی قبول ولی بهم قول بده بمونی . بیا ، بیا بذار سرمتو بهت وصل کنم ، با خیال راحت برم دیدن جونگین . مگه نمیخوای همه ی کدورتا برطرف شه ؟ میخوای تا آخر عمر همه به خون هم تشنه باشن ؟ این چیزیه که تو میخوای هانا ؟
لوهان با تردید به او نگاه کرد و پرسید :
+جونگین در چه مورد میخواد باهات حرف بزنه ؟
-اگه دلیلیشو بهت نگفته ، پس بهتره ندونی !
لوهان با شنیدن این جمله پوزخندی زد و سپس سمت تخت رفت . سهون که تمام مدت به کف پای برهنه ی او که روی فرش وسط اتاق کشیده میشد ، زل میزد ، ناخودآگاه زمزمه کرد :
-دلم حتی برای صدای کشیده شدن کف پات روی کفپوشا هم تنگ شده . چرا اینقدر خاصی هانا !
با شنیدن این جمله ، لوهان قطره ی اشک سرکشی که از چشمش چکیده بود را با انگشتش پاک کرد و با چهره ی بی حسی روی تخت دراز کشید . سهون پس از مرتب کردن تخت و بالا کشیدن لحاف تا اواسط سینه ی او ، بازوبند را دور بازویش تنظیم کرد . بعد از قرار دادن محفظه ی دارویی جدید بر روی بازوبند ، رو به لوهان زمزمه کرد :
-سعی کن یکم بخوابی هانا ، پزشک برات آرامبخش هم تجویز کرده . تا بیدار بشی ، منم برمیگردم و بعدش باهم میریم بیرون تا غذا بخوریم ، باشه ؟ درو قفل نمیکنم چون به خدمتکار میسپرم برات غذا بیاره ، بهم قول میدی جایی نری ؟
لوهان نگاهش را از او گرفت و در همان حال که به پنجره زل میزد ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . سهون با دیدن تاییدش ، بوسه ای روی پشت دستش رد و گفت :
-پشت دستتو ازم دریغ نکن هانا ، حداقل یه قسمت از بدنتو بهم بده تا دلتنگ بوسه زدن روش نشم . من میرم لوهانی ، زود برمیگردم !
با دیدن لوهان که همچنان به پنجره زل زده بود ، آهی کشید و پس از برداشتن کتش ، تازه یاد کارت لوهان افتاد . با شرمندگی پرسید :
-آمممم لوهان ... کارتت ...
+فقط ازش استفاده کن و دیگه چیزی نگو سهون ، میخوام تنها باشم !
لبش را گزید و با عجله از اتاق خارج شد . با شنیدن صدای بسته شدن در ، بغضش بالاخره ترکید . سرش را درون بالشش فرو برد و به بخت نفرین شده اش لعنت فرستاد که چرا باید هنوز عاشق موجودی باشد که بیشترین آسیب را به او زده . صدای هق هقش در اتاق میپیچید و مثل همیشه این تنها خودش بود که میفهمید چه سنگینی بزرگی را روی قلب مریضش حس میکند !
☔☔☔☔☔☔☔
پلک هایش را به سختی باز کرد و با حس سرمای عجیبی ، با وحشت به اطرافش زل زد . روی سنگفرش های سخت و سرد محوطه ای خوابیده بود !
-بالاخره بیدار شدی بکهیون ؟
با شنیدن اسمش ، وحشت زده سرش را بالا آورد و با دیدن جونگین ، به خودش لرزید . لب های خشکش را به سختی و با بی حالی از هم فاصله داد و زمزمه کرد :
+نه ... دست از سرم بردار ... نه ... دوباره ... یول ... یول ... یول کجاس ... چانیول ...
سرجایش نشست و با حالت سردرگمی مشغول بررسی اطراف شد ولی به جز افرادی که با کت و شلوار سیاه اطرافش ایستاده بودند ، فرد دیگری را نمیدید . دست های لرزانش را روی گوش هایش گذاشت و فریاد زد :
+یوللللل .... یولللل نجاتم بده ... چانیییییوووللل !
×جالبه ، یعنی اونقدر دوستش داری که فقط از اون کمک میخوای ؟ اگه حداقل یه بار اسممو صدا میزدی ، بهت یکم امیدوارم میشدم هیونا !
چشم های خیسش را باز کرد ، با دیدن سهون که به آنها نزدیک میشد ، پاهایش را درون شکمش جمع کرد و رو به جونگین ملتمسانه نالید :
+تو رو خدا ... تو رو خدا ولم کن ... من دیگه به کسی نزدیک نمیشم ... فقط برم گردون پیش چانیول ... من ...
×فقط خفه شو لعنتی !
با شنیدن فریاد سهون ، شوکه سرش را پایین انداخت و به سنگفرش های جلوی پاهایش زل زد . جونگین راضی از سکوت بکهیون ، رو به سهون پرسید :
+لوهان کجاس ؟ مگه بهت نگفتم با خودت بیارش ؟
سهون ابرویی بالا انداخت و گفت :
×بهت گفتم حالش خوبه و الان راحت خوابیده ، داروهاشو هم مصرف کرده و یه نفرم سپردم حواسش بهش باشه پس لطفا برو سر اصل مطلب . دوست ندارم وقتی رو که میتونم با همسرم بگذرونم ، کنار این لعنتی تلف کنم !
جونگین با عصبانیت نیم نگاهی به او انداخت و خواست اعتراض کند ولی با ورود کیونگسو و پشت سر او دو مردی که ویلیام را دست بسته و با سر و وضع خونی سمت آنها می آوردند ، منصرف شد چون نمیخواست بیشتر از آن باعث ناراحتی کیونگسو شود . سهون با تعجب به جونگین که با نگاهی خیره به کیونگسو زل زده بود ، نگاه کرد .
با پرت شدن ویلیام جلوی بکهیون ، بکهیون وحشت زده چهار دست و پا کمی عقب رفت و دوباره مانند گلوله درون خودش جمع شد . جونگین با دیدن عکس العمل او نیشخندی زد و کنار گوش کیونگسو زمزمه کرد :
-به پارک چانیول خبر دادی ؟ نمیخوام مثل دفعه ی قبل یه جنازه تحویل بگیره !
کیونگسو با عصبانیت به او نگاه کرد و غرید :
»آره ولی منتظر هر عکس العملی از طرفش باش چون خیلی عصبانیه !
جونگین ابرویی بالا انداخت و رو به سهون با لحنی تمسخرآمیز پرسید :
-اجازه هست شروع کنیم ددی سهون ؟
سهون با شنیدن لقب قدیمی اش از زبان جونگین نیشخندی زد و گفت :
×اجازه ی ما هم دست شماست جناب کیم کای !
جونگین که متوجه کنایه ی او شده بود ، نیشخندی زد و سپس رو به ویلیام که جلوی آنها به زانو درآمده بود و تمام مدت به بکهیون که در لباس نازک بیمارستان علاوه بر ترسش ، به خاطر سرمای هوا هم به شدت میلرزید ، زل میزد ، غرید :
-شروع کن حرومزاده ، هر چی برای من تعریف کردی رو با تموم جزئیات ، تأکید میکنم ، با تموم جزئیات برای جناب اوه تعریف میکنی ، وگرنه باید تموم سگای کیونگسو رو با بدنت سیر کنی ، قبلا طعم تیزی دندوناشونو چشیدی ، درست نمیگم ؟
ویلیام با یادآوری اولین باری که کیونگسو برای اعتراف گرفتن ، او را جلوی سگ های شکاری اش انداخت ، به خودش لرزید . سپس سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با صدایی لرزان گفت :
*اولین بار بکهیونو یه سال پیش ، وقتی از مدرسه میرفتم خونه دیدم . ازم خواست سوار اتومبیلش بشم و بعدش باهام در مورد خانواده ی شما حرف زد . بهم گفت ازم یه کارایی رو میخواد و اگه انجامش بدم ، پول خوبی گیرم میاد . من یه دانش آموز انتقالی بودم که برای هزینه ی مدرسم نیاز به پول داشتم برای همین قبول کردم . اولش باید به جونگین نزدیک میشدم تا اون منو به عنوان دوستش ببینه . شبی که برای اولین بار به بهونه ی مشروب خوردن اومدم خونتون ، وقتی دیدم جونگین سرگرم خوابوندن اون موجود عجیب و غریبه ، توی مشروبش دارویی که بکهیون بهم داده بود رو ریختم .
سهون وحشت زده به ویلیام زل زد . ویلیام آب دهانش را قورت داد و گفت :
*اون دارو برای افزایش میل جنسی و ایجاد توهم بود . جونگین منو مثل لوهان میدید و بهم التماس میکرد باهاش بخوابم و البته از شانس خوبم ، خوابش برد . منم فهمیدم اون واقعا لوهانو دوست داره و این موضوعو به بکهیون گفتم . بعد از اون شب ، بکهیون ازم خواست جونگینو تو مدرسه تحریک کنم و از لوهان بگم تا جو متشنج شه . شبی که قرار بود بکهیون و جناب پارک بیان خونتون ، بکهیون ازم خواست ماجرای شرطبندی و خوردن آنجلاین رو راه بندازم تا همه چیز بهم بریزه و همینطورم شد . تک تک کلماتی که تو مقر سلطنتی بهتون گفتم ، همه رو بکهیون بهم گفته بود .
نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
*وقتی جونگینو فرستادید دایمند ، ازم خواست شایعه ی رابطه داشتن اون و پدرشو پخش کنم تا بازم شما و جونگینو به جون هم بندازم .
جونگین با شنیدن این جملات نیشخندی زد و پس از اینکه نیم نگاهی به بکهیون که همچنان سرش پایین بود و فقط میلرزید ، انداخت ، رو به سهون پرسید :
-بهت گفت تو روز گروگانگیری ، چطور پیدات کرده ؟
سهون شوکه از جملاتی که شنیده بود ، با بدنی لرزان سمت جونگین چرخید و به سختی زمزمه کرد :
×گفت وقتی از خونه بیرون اومدم ، چون نگرانم بوده ، دنبالم کرده و رسیده اونجا !
جونگین با شنیدن این جمله قهقهه ای زد و گفت :
-وقتی زودتر از مدرسه بیرون اومدم تا برای لوهان حلقه و دسته گل بخرم ، ویلیام و افرادش جلومو گرفتن و منو به زور بردن . بی خبر از اینکه کیونگسو چون دلش شور میزده که نکنه یه وقت تو مزاحممون بشی ، تموم مدت دنبالمون بوده . کیونگ وقتی این صحنه رو میبینه ، افرادشو خبر میکنه . زمانی که لوهان میرسه به مکان گروگانگیری ، کیونگسو و افرادشم اطراف ساختمون مستقر میشن تا تو یه فرصت مناسب دست به کار بشن . وقتی تو هم اومدی ، اونا میخواستن حمله کنن و نجاتمون بدن ولی میبینن که افراد داخل ساختمون ، با بکهیون و افرادش صحبت میکنن . اول فکر میکنن همدستن ولی همینکه بکهیون و افرادش وارد میشن و درگیری رخ میده ، کیونگسو شوکه میشه که چی بینشونه و چرا خودشون افتادن به جون هم ؟ با درگیری گارد سلطنتی ، کیونگسو کنار میمونه ولی برای فهمیدن تموم حقایق ، میره سراغ ویلیام و میفهمه آزاد شده . با پیگیری هایی که انجام میده ، میفهمه بیون بکهیون آزادش کرده چون ویلیام تهدیدش کرده که اگه اینکارو نکنه ، همه چیزو لو میده . بعدشم میافته دنبال ویلیام و بقیشو خودت میبینی !
سهون با عصبانیت سمت ویلیام رفت ، یقه ی او را درون دست هایش گرفت و فریاد زد :
×حرف بزن حرومزاده ، همه ی اینا راسته ؟ بیون بکهیون کسی بود که بهت درخواست گروگانگیری رو داد ؟
ویلیام با بدنی لرزان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
*آررررههه ... اون ازم خواست اینکارو بکنم تا شاهد قرار عاشقونشون باشید . من قسم میخورم همه ی اینکارا رو به دستور اون انجام دادم . من ... من حتی نمیخواستم کسی رو بکشم ولی بکهیون مجبورم کرد به جناب شیو شلیک کنم . اون میخواست ایشون بمیرن ولی شما نقشه هاشو بهم زدید و خودتونو سپر گلوله ...
اما جمله اش با کوبیده شدن مشت سهون به دهانش ناتمام ماند . سهون با کوبیدن لگدش در شکم ویلیام ، او را گوشه ای پرت کرد و سمت بکهیون که حالا دست هایش را دور زانویش قفل کرده بود ، چرخید . با حالتی خشمگین به او نگاه کرد و فریاد زد :
×بگو ، حتی اگه به دروغم شده بگو که اینا کار تو نیست ، دارم بهت فرصت میدم بکهیون پس التماس میکنم یه توجیهی برام پیدا کن !
بکهیون با چشم هایی خیس سرش را بلند کرد و خواست چیزی بگوید ولی با دیدن کیونگسو که کنار جونگین ایستاده بود ، وحشت زده زمزمه کرد :
+تو ... تو همونی هستی که دیشب اون نوشیدنی رو بهم دادی . تو ... تو بهم دارو دادی لعنتی ...
دهانش را چند بار برای گرفتن هوا باز و بسته کرد و سپس فریاد زد :
+شما دیشب بهم دارو دادید ، شما ... شما ... اینا تلس سهونا ... اونا بهم دارو ...
اما با برخورد سیلی سهون با صورتش ، جمله اش ناتمام ماند . آنقدر بدنش بی حال بود که روی سنگفرش ها افتاد . سهون با عصبانیت رو به او که با دست پانسمان شده اش صورتش را میمالید ، فریاد زد :
×تو واقعا شرم نمیکنی از دارو دادن حرف میزنی ؟ یه قوطی گرفتی دستت ، تو نوشیدنی هر کس که جلوت میرسه یه جرعه میریزی و هر کاری میخوای باهاش میکنی ، تازه قیافه ی حق به جانبم میگیری ؟ صبر کن ببینم ، نکنه تو نوشیدنی منم دارو میریختی و تحریکم میکردی باهات بخوابم ؟ آره ؟
بکهیون وحشت زده از جایش بلند شد و وقتی مقابل سهون ایستاد ، با بدنی لرزان نالید :
+باور کن سهونا ، به جز سه چهار بار اول ...
سهون پوزخند زد و با لحنی تمسخرآمیز پرسید :
×سه چهار بار ؟ مگه من و تو همش چند بار باهم خوابیدیم بیون بکهیون ؟ کدوم هرزه ای مثل تو ، تو نوشیدنی یه مرد دیگه دارو میریزه تا باهاش معاشقه کنه ؟ مگه مریضی روانی ؟
بکهیون با بدنی لرزان چند قدم به عقب برداشت ، سرش را پایین انداخت و با صدایی ضعیف زمزمه کرد :
+تنها گناه و اشتباهم تو این زندگی ، عشقم به تو و اصرارم به بدست آوردنته ولی خیلی وقته فهمیدم ، تموم زندگیمو روی تپه ی شنی بنا کردم سهون . بریزش ، خواهش میکنم بریزش چون اونقدر گناهکارم که حتی نمیتونم تو چشمای چانیول نگاه کنم . دیشب خواستم خودمو بکشم ولی ... ولی نجاتم داد . چرا ؟ چرا زنده موندم که ... که یه بار دیگه له بشم ؟ آره ... من اشتباه کردم ، اعتراف میکنم ، گناهای زیادی انجام دادم ولی من این شکلی از رحم مادرم متولد نشدم . من پاک بودم ، تا قبل از شبی که تو کلبه ی پدرم چندین بار بهم تجاوز کنن ، پاک بودم سهون . تا قبل از اینکه تا سر حد مرگ شکنجه بشم ، تا قبل از اینکه همه به چشم یه موجود اضافه بهم نگاه کنن ، منم پاک بودم !
سهون خواست در جوابش با عصبانیت فریاد بزند ولی بکهیون با بی حالی کف دستش را بالا آورد و بدون نگاه کردن به او گفت :
+این آخرین حرفام به توعه پس بذار بزنمشون . یازده سال پیش بهم مهلت دفاع از خودمو ندادی ولی این بار اینکارو نکن . یازده سال پیش پاک بود و بیگناه ولی کسی ازم طرفداری نکرد . به چه حقی به خودت این جرئتو میدی تا بازخواستم کنی با اینکه میتونستی همون یازده سال پیش یه بار ، فقط یه بار بهم گوش بدی و الان هممون اینجا نبودیم . تو این زندگی ، فقط من شکستم و همتون تماشا کردید . وقتی داشتی تو تخت گرمت با همسرت عشقبازی میکردی ، یه پیرمرد کثیف و لعنتی به من تجاوز کرد ، میفهمی ؟ اون شب کجا بودی ؟ شبایی که از درد زجه میزدم ، کجا بودی ؟ شبایی که از درد بالشمو گاز میگرفتم و تموم لثه هام پر از خون میشد ، کجا بودی که الان تقاص پس میگیری ؟ من مقصرم ؟ آره ، مقصرم ولی تو هم مقصری ! امروز که به شب برسه ، همتون راحت میرید خونتون و مثل یازده سال پیش به زندگی آرومتون میرسید و این فقط منم که باید شبمو با کابوس خاطرات بدم صبح کنم . چرا ، چرا تقاص عشق پاکمو با این عذابا پس دادم س ... س ...
با چرخش دنیا به دور سرش ، چند بار پلک هایش را باز و بسته کرد ولی فایده ای نداشت . جونگین که تا آن زمان شرمنده سرش را پایین انداخته بود ، نفس عمیقی کشید و در دل از خودش پرسید که اینکارش لازم بوده یا نه . او اصلا فکر نمیکرد ، بکهیون تا این حد زخم خورده باشد .
سهون با دیدن سکوت بکهیون ، خواست رو به او چیزی بگوید ولی با دیدن خونی که از بینی و گوشش جاری بود ، وحشت زده زمزمه کرد :
×بک ... بکهیون ...
_بکهیوننننن !
همه از جمله خود بکهیون ، سمت چانیول که به او نزدیک میشد ، چرخیدند . چانیول وقتی نزدیک بکهیون رسید ، با دیدن خون جاری شده از بینی و گوشش فریاد زد :
_بکهیونننن ... خون .... خدای من بکهیون !
بکهیون فقط هاله ای از چهره ی چانیول را میدید ، با این حال میتوانست نگرانی اش را از صدایش بفهمد . لبخند بی جانی زد و زمزمه کرد :
+بالاخر اومدی یول ، دیگه تخلیه شدم ، دیگه ، دیگه چیزی نمونده که ازش بترسم ... چرا ... یه چیز هست و اونم تویی ... این آخرین باریه که منو میبینی ... پس ... پس بهم قول بده نگرانم نشی ... خوب غذا بخور و موقع خواب ... بالشمو بغل کن ، بوی منو میده ! فقط تو برام موندی پس ... میشه سر قبرم برام طلب بخشش کنی ...
چانیول وحشت زده شانه های او را گرفت و فریاد زد :
_چرا چرت و پرت میگی بکهیون ، قبر دیگه ...
+عاشقتم یول ، با تموم وجود ، عاشقتم یو ...
اما با بسته شدن چشم هایش ، بدن بی جانش در آغوش چانیول رها شد .

انجلای من جدی جدی یکم بیشتر حمایت کنید منم زودتر آپ میکنما ! 😉😉👼👼

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now