Part 80

177 35 8
                                    

لوهان که متوجه نگاه خیره ی سهون بر روی خودش شده بود ، سرش را بالا آورد و با کنجکاوی پرسید :
+مشکلی پیش اومده سهونی ؟ چیزی روی صورتمه ؟ من مطمئن شدم خوب صورتمو شستم ولی ...
اما سهون با عجله گردنبند را بالا آورد و پرسید :
-نظرت چیه که مثل شب تولدت ، دوباره بندازمش گردنت ؟
لوهان با چشم های که برق میزد ، به گردنبند نگاه کرد و ذوق زده گفت :
+اوهوم ، میخوام همیشه تو گردنم باشه تا همه جا عکساتونو با خودم داشته باشم !
سهون با خوشحالی پشت او نشست و پس از کنار زدن موهای نیمه بلند او از روی گردنش ، گردنبند را دور گردنش بست . بعد از اتمام کارش ، به گردن بلند و کشیده ی همسرش نگاه کرد و در همان حال که صورتش را درون گردن او فرو میبرد ، پرسید :
-شب تولدت گفتی که میخوای این گردنبند همیشه همراهت باشه ، پس کی درش آوردی ؟
لوهان با یادآوری اتفاقات گذشته ، لبخند تلخی زد و جواب داد :
+شبی که با زبون خودت گفتی بهم خیانت کردی ، درش آوردم ولی ... نتونستم بندازمش دور چون ... دور انداختنش به معنی دور انداختن قلبم بود اما ... شکست سهونا ... قلبم شک ...
اما با قرار گرفتن لب های سهون بر روی گردنش ، جمله اش ناتمام ماند . سهون که متوجه بهم ریختگی حال لوهان شده بود ، تصمیم گرفت با نوازش کردن او آرامش کند . به تناوب لب هایش را روی گردن ، لاله ی گوش و همچنین پشت گوش او میکشید و مک های عمیقی به آن نواحی میزد . لوهان که به خاطر لمس های سهون غرق در لذت بود ، دستش هایش را روی دست های او گذاشت و سپس دست های او را روی سینه و شکم خودش کشید .
سهون با دیدن لوهان که با حالتی شهوت انگیز لگن خودش را روی پایین تنه ی او می کشید ، با عجله گفت :
-ببخش هانی ولی نمیتونیم فعلا انجامش بدیم ، دکتر ما رو منع کرده چون نباید هیجان ...
اما لوهان با چشم هایی بسته نالید :
+اما من نیاز دارم سهون ... آههههه ... من بهت نیاز دارم ... میشه فقط یه بار ... آههههه سهوننن ... فقط یه بار ...
اما با چکیدن قطره ی اشک سهون بر روی گردنش ، چشم هایش را باز کرد و به پنجره ی اتاقش زل زد . با متوقف شدن لوهان ، سهون پلک های خیسش را بست و زمزمه کرد :
-میدونم هانی ، ولی ... تو رو خدا نذار بیشتر از این عذاب بکشم ... میتونم کاری کنم که فقط تو لذت ببری ولی لعنت که همینم برات سمه . یکم صبر کن خوشگلم ، بهتر که شدی ، میتونیم هر شب ...
+بهتر نمیشم سهون ، خودتم اینو خوب میدونی . من الان میتونم به شماره افتادن ضربان قلبمو حس کنم سهون . وزنم خیلی سبک شده و صورتم زیبایی قبلو نداره . اینکه با وجود تموم این تغییرات هنوزم منو میخوای ، قابل تقدیره !
با شنیدن این جملات ، سهون با عصبانیت مقابل او نشست و غرید :
-این چه حرفیه به زبون میاری لعنتی ؟ ظاهرت برام اهمیتی نداره هانا ، تو فقط کنار من باش ، حاضرم تموم عمرم بردگیتو کنم پس دیگه این جملاتو به زبون نیار . الانم باید بریم صبحونه بخوریم چون زمان قرصاته . بعد از اون با ماشین میبرمت یه دوری تو مزرعه بزنی تا این افکار نفرین شده از ذهنت بره بیرون !
و خواست از جایش بلند شود که لوهان دست او را کشید و با چشم هایی خیس گفت :
+من از مرگ میترسم سهون ، از رفتن و ندیدنتون میترسم ... جونگین ... تو ، ریما ... من ... من میترسم سهوننننن ... میترسم بخوابم و دیگه بیدار نشم . شبا اگه به خاطر آغوش تو نباشه ، نمیخوابم ولی بغلت بهم این اطمینانو میده که بیدار میشم . اگه یه روزی بدنم سر ناسازگاری باهام داشته باشه و دیگه صورتتو نبینم ... من ... من نمیتونم بدون تو ... نمیتونممممم ...
با شدت گرفتن هق هق هایش ، دیگر نتوانست جمله اش را تمام کند . سهون با عجله روی تخت نشست و در همان حال که سر او را روی سینه ی خودش فشار میداد ، با قاطعیت گفت :
-اون روز هرگز نمیرسه لوهان ، اجازه نمیدم بمیری هانا . اصلا ، بهت قول میدم ، منم باهات بیام لوهانی ، بهت قول میدم منم باهات بمیرم پس میشه گریه نکنی ؟ بیخیال جونگین ، بیا دوتایی بمیریم و تا اومدن اون بچه ی تخس تو دنیای واپسین یه ماه عسل دونفره داشته باشیم ، هوم ؟
لوهان به پیراهن لباس خواب سهون زل زد و با صدایی بی رمق جواب داد :
+میدونم اگه بگم آره خودخواهیه ... ولی ... مگه تو تموم عمرم خودخواه نبودم ؟ پس ... باهام ... باهام بیا سهون ... نذار ... نذار ... تنها ...
با ساکت شدن ناگهانی لوهان ، سهون با عجله سر او را از آغوشش بیرون آورد . با دیدن پلک های بسته ی او و لب های نیمه بازش ، وحشت زده چندین بار او را صدا زد ولی جوابی دریافت نکرد . با عجله بدن سرد لوهان را روی دست هایش بلند کرد و پس از خروج از اتاق ، رو به خدمتکاری که شوکه به ارباب بیهوشش زل زده بود ، فریاد زد :
-پزشکو خبر کن لعنتیییییی ، فورااااااااا !
سپس با عجله سمت اتاق خواب مشترکشان رفت چون تمام دستگاه های مورد نیاز و همچنین ماسک تنفسی لوهان در آن جا قرار داشت . بعد از اینکه او را با احتیاط روی تخت خواباند ، ماسکش را با دقت روی صورتش تنظیم کرد . در همان حال که انتظار آمدن پزشک را می کشید ، دست سرد لوهان را درون دست هایش گرفت ، به پلک های بسته ی او زل زد و با درماندگی التماس کرد :
-تو رو خدا لوهان ، تو رو خدا چشماتو باز کن . تو میتونی هانا ، تو میتونی با این بیماری مقابله کنی پس لطفا سهون خطاکارتو تنها نذار ، تنها نذار لوهان ... التماست میکنم خوشگلم ... ببین ، بدنم میلرزه هانا ... باشه لوهانی ؟ تو رو خدا لوهان ... الان زوده ...
با باز شدن در و ورود پزشک و به دنبال او ریما ، به داخل اتاق ، با درماندگی انتظار باز شدن آن پلک های ظریف و دیدن مرواریدهای قهوه ای رنگ مخفی شده در پشت آن ها را کشید .
☔☔☔☔☔☔☔
تانژانک
جونگین با خوشحالی به سرویس خواب آبی رنگ اشاره کرد و رو به کیونگسو پرسید :
-به نظرت اون چطوره ؟
کیونگسو لبخند دلنشینی زد و گفت :
+خوشگله ، تازه همرنگ پیپلاپه !
جونگین با شنیدن اسم پیپلاپ کمی خندید و سپس گفت :
-گفتی پیپلاپ یادش افتادم ، به نظرت الان داره چه بلایی سر پدربزرگ میاره ؟ کاش با خودمون میاوردیمش ، این دور و بر یکم بالا و پایین میپرید ، بهش میخندیدم !
کیونگسو دستش را درون بازوی او حلقه کرد و گفت :
+بیا یه چیزی براش بخریم تا وقتی برگشتیم گلایه نکنه . نظرت چیه یه تخت خواب کوچولو و خیلی راحت باد بادی برای اون کیوتی بخریم و یه اتاقم تو خونمون براش درنظر بگیریم ؟
جونگین با خنده جواب داد :
-اینطوری که باید تو هر اتاق یه تخت براش بذاریم ولی گفته باشم ، اون اول و آخر تو تخت خواب ما میخوابه ، کلا عادتشه بقیه رو حرص بده !
کیونگسو با خنده گفت :
+اون کیوته کای ، خیلی خوبه که کنارمونه ، اینطوری احساس میکنم بچه داریم !
کای در همان حال که دستش را پشت کمر کیونگسو میگذاشت تا باهم از مغازه خارج شوند ، پرسید :
-دوست داری بچه داشته باشیم ؟ اگه میخوای ، میتونیم براش اقدام کنیم !
کیونگسو در همان حال که مغازه ها را از نظر میگذراند ، جواب داد :
+احساس میکنم الان یکم زوده . تو تازه اومدی اینجا و اصرار پدربزرگ به داشتن عمارت شخصی خودمون و زندگی تو تانژانک ، همه و همش برات یکم زیادی جدیده . تازه ، نباید فراموش کنیم که تا بهبودی کامل لوهان ، باید تموم توجهمون روی اون باشه . پس بهتره اینکارو موکول کنیم به آینده ی نزدیک ، نظرت چیه ؟
جونگین بوسه ی سبکی روی لب های او زد و گفت :
-تو بهترینی عشق من ، اینو میدونستی ؟
کیونگسو با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و سپس با شیطنت گفت :
+تازه ، یادت نره که پدربزرگ تأکید کرد هرجفتمون باید دوباره برای امتحانات کشوری بخونیم در نتیجه ، وقت آزادمون خیلی کم میشه !
جونگین با لب هایی آویزان اعتراض کرد :
-اونو فراموش کن کیونگی ، آخه تو این وضعیت کی حال درس خوندن داره ؟ تازه ، ما که تا خرخره پولداریم ، برای چی باید بازم درس بخونیم ؟
کیونگسو با شنیدن جملات جونگین قهقهه ای زد و جواب داد :
+از اونجایی که هر زمان از پدربزرگ بپرسی علم بهتر است یا ثروت ، میگه علم ، در نتیجه ، اگه میخوایم از عمارت بیرونمون نکنه و اون عمارتی که برامون خریده رو پس نگیره ، ما هم باید علمو انتخاب کنیم پس غر نزن . خودم بهت کمک میکنم تا خیلی زود عقب موندگی درسیتو جبران کنی !
با دیدن مغازه ای ، با عجله رو به جونگین پرسید :
-کایا ، میشه تا تو برای پیپلاپ چند تا وسیله پیدا میکنی ، من به یه کارم برسم ؟ قول میدم زود برگردم !
جونگین کنجکاوانه پرسید :
+کار خاصیه ؟ ما که وقت زیاد داریم پس می تونیم باهم ...
اما کیونگسو با شیطنت بوسه ای روی لب های او زد و گفت :
-شخصیه !
سپس بدون اینکه به جونگین فرصت اعتراض بدهد ، با عجله از آن جا دور شد . جونگین با خنده رفتن او را تماشا کرد سپس در همان حال که سعی میکرد کنجکاوی اش را سرکوب کند ، سمت فروشگاه اسباب بازی فروشی مقابلش رفت تا برای جلوگیری از خیس شدن هرجفتشان ، وسایل مناسبی برای آن موجود کوچک دردسر ساز بخرد !
☔☔☔☔☔☔☔
مزرعه هیپوستس
با نگرانی به پزشک نگاه کرد و پرسید :
-حالش چطوره ؟ چرا ... چرا به هوش نمیاد ؟
پزشک که با حرکت انگشت هایش ، هاله ای از امواج را به بدن لوهان منتقل میکرد ، بدون نگاه کردن به سهون جواب داد :
×به خاطر اثر آرامش بخش جادو و همچنین داروها ، فکر نمیکنم تا دو سه روز دیگه به هوش بیان !
ریما که در سمت دیگر تخت ، کنار لوهان نشسته بود و با نگرانی موهای او را نوازش میکرد ، پرسید :
+دو سه روز ؟ این خیلی زیاد نیست ؟
پزشک در جواب ریما گفت :
×نه اینکه کاملا بیهوش باشن ، گاهی هوشیار میشن ولی نه کاملا چون بدنشون به یه استراحت طولانی احتیاج داره . حمله ی خطرناکی رو پشت سر گذاشتن . بذارید باهاتون روراست باشم ، اگه ایشون یه بار دیگه سکته کنن ، شانس زنده موندنشون به صفر میرسه پس لطفا زودتر عملشون کنید . اینطوری بازم شانسی برای زنده موندن دارن ولی در حال حاضر ، وضعیتشون به شدت حساس و خطرناکه ، هر لحظه ممکنه برای همیشه قلبشون بایسته ! جناب آندرسون بهترین بیمارستان و کادر پزشکی رو براتون آماده کردن ، فقط کافیه همسرشون اجازه ی عملو بدن !
سهون با کلافگی دستی به موهایش کشید و رو به پزشک پرسید :
-یعنی به جز عمل ، راه دیگه ای برامون نمونده ؟ باید یه راهی یه چیزی ...
×متأسفانه خیر قربان . اگه قبل از وخیم شدن وضعیت قلبشون سعی میکردن رعایت کنن ، اون زمان راه های دیگه ای هم بود ولی الان دیگه اوضاع قلبشون طوری نیست که بشه به درمانشون امیدوار بود . همونطور که میبینید ، بدنشون تموم داروها و جادوها رو پس میزنه و من فقط دارم سعی میکنم با استراحت و آرامبخش علائمو به تعویق بندازم !
سهون با کلافگی آهی کشید و گفت :
-بسیار خوب ، ما داروهای لازمه برای آماده سازی عمل قلبشو سفارش دادیم و به زودی میرسن ، درست نمیگم ریما ؟
ریما سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
+آره ، جونگین داروها رو سفارش داده هر چند نمیدونه اونا برای عملشن ، فکر میکنه داروهای عادین ! تا هفته ی دیگه داروها آماده میشن ، البته قرار بود یکم بیشتر طول بکشه ولی به خاطر وضعیت لوهان ، زودتر انجامش دادن .
سهون با عجله گفت :
-بهتره ندونه ، همین که مراسم ازدواجشونو برگزار کنن ، روز بعدش لوهانو برای عمل میبریم . تا اون زمانم داروهاشو مصرف میکنه و بدنش کاملا آماده میشه .
ریما با کلافگی آهی کشید و به چهره ی غرق در خواب لوهان نگاه کرد ؛ هر وقت که لوهان را در این حال میدید ، با خودش فکر میکرد ، چطور ممکن است همبازی بازیگوش کودکی اش اینطور ساکت بخوابد و برای بهم ریختن عمارت تلاشی نکند . وضعیت او به شدت قلبش را به درد می آورد .
طی اقداماتی که انجام داد ، قرار بود کسی از پیوند قلب او به لوهان آگاه نشود و تنها وکیلش وظایف انجام فرآیندها را برعهده داشت . حتی به او سپرده بود که بعد از مرگش ، تا مدتی به کسی چیزی نگوید و طوری وانمود کند که انگار ریما برای استراحت به سفری دور و دراز رفته . هرچند به خوبی میدانست که احتمال کاری شدن این حقه خیلی کم است با این وجود میخواست تمام توانش را به کار گیرد تا از بهبودی و سلامت کامل معشوق کوچکش مطمئن شود !
☔☔☔☔☔☔☔
پایتخت سنتوپیا
با دیدن تالار مقابلش ، شوکه پرسید :
-اینجا کجاس ؟ برای چی اومدیم ...
اما ناعون مهلت اتمام جمله اش را نداد و با عجله در جوابش گفت :
+یه جشن کوچیک و خودمونیه . دوستای نزدیکم وقتی فهمیدن من تو سنتوپیا هستم ، تصمیم گرفتن یه دورهمی برگزار کنن . منم دیدم بد نیست تو رو همراه خودم بیارم تا هم یه هوایی عوض کنی ، هم به بقیه معرفیت کنم !
بکهیون با شنیدن این جملات لبخندی زد و از شیشه ی اتومبیل ، به محوطه ی بزرگ و سرسبز مقابلش نگاه کرد . صبح پس از خارج شدن از رستوران ، به مراکز خرید متفاوت و بسیار شیک و گران قیمتی رفتند و با خوشحالی درصدی از وسایل الزامی برای مراسمشان را خریدند . همچنین چندیدن فروشگاه را برای طراحی دکوراسیون داخلی عمارت انتخاب کردند ولی بکهیون ترجیح داد آن کارها را همراه چانیول انجام بدهد . بعد از اتمام خریدهایشان ، به رستورانی دنج برای صرف نهار رفتند و پس از کمی گشت و گذار در خیابان ها به وسیله ی اتومیبیل شخصی و بسیار بزرگ و مجلل ناعون ، بالاخره به این تالار رسیدند .

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now