سهون با عجله کنار لوهان دراز کشید و در همان حال که سر او را به سینه اش میچسباند ، با لحنی مضطرب گفت :
-الان گرمت میکنم خوشگلم ، میخوای موهاتو نوازش کنم ؟ هوم ؟ هر کاری دلت میخواد بگو انجام بدم ، تو جون بخواه ، من از هیچ کاری برای برآورده کردن خواستت دریغ نمیکنم !
لوهان پلک های سنگینش را بست و صورتش را به سینه ی گرم همسرش مالید . سهون با دیدن عکس العمل او لبخند تلخی زد و در همان حال که موهایش را نوازش میکرد ، پرسید :
-گرمت شد خوشگلم ؟ اگه بازم سردته ، میتونم حسگر گرمایشی رو ...
+نه ... فقط ... فقط بغلم کن ... سه ... سهونا ... تو گرمی ... فقط ...
نفس عمیقی کشید و لب های خشکش را بست . آنقدر بی حال و بی رمق بود که حتی توانایی به زبان آوردن کلمه ی دیگری را نداشت . سهون که متوجه ضعف لوهان شده بود ، سرش را درون موهای او فرو برد تا لوهان متوجه قطرات اشکی که از چشمش چکید ، نشود . چند ثانیه به همین منوال گذشت تا اینکه لوهان تصمیم گرفت سکوت را بشکند :
+سه ... سهونا ... من ... من دارم ... میمیرم ... مگه ... مگه نه ؟ برای ... همین ... تو ... گریه ... گریه میکنی ؟
سهون آب دهانش را به سختی قورت داد و در همان حال که سعی میکرد جلوی هق هق هایش را بگیرد ، جواب داد :
-نه عزیزدلم ، من گریه نمیکنم چون قرار نیست بمیری . تو پیش من میمونی هانا ، برای همیشه پیش من میمونی . فقط کافیه یکم تحمل کنی ، به وقتش عملتو انجام میدی و بعدش سالم و سلامت کنارمونی . ولی هانا ، بهتر نیست زودتر عملتو انجام بدیم چون ...
+قبل ازدواج ... جونگین ... نه ... باید ... باید مراسم ازدواجشو ببینم و با ... خیال ... راحت ... ب ... برم ... خواهشا ... منو ... مجبور به کاری ... که دلم ... آهههههه ...
با شنیدن خس خس گلوی لوهان ، سهون با عجله سر او را عقب کشید و با دیدن صورت درهمش ، با نگرانی گفت :
-باشه هانا ، باشه ، تو فقط آروم باش ، اصلا هر چی تو بخوای . ما هم همه چیزو برای بعد از مراسم ازدواج اونا آماده کردیم ، فقط میخواستم یه بار دیگه این موضوعو بهت یادآوری کنم . پس آروم باش ، باشه خوشگلم ؟
لوهان کمی پلک هایش را باز کرد و در همان حال که به چهره ی نگران سهون نگاه میکرد ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . سپس زمزمه وار گفت :
+لبم ... لبم خیلی ... خشک ... خشکه سهونا ...
سهون با عجله به لب های رنگ پریده و خشک او نگاه کرد و گفت :
-الان مرطوب کنندت رو برات میارم و لباتو باهاش مرطوب ...
+نه ... منو ببوس ... با لبات ... لبای خشکمو ...
اما با قرار گرفتن لب های سهون بر روی لب هایش ، جمله اش ناتمام ماند . سهون با دیدن چشم های بسته ی لوهان و لبخند رضایتی که بر روی لب هایش نقش بسته بود ، چشم هایش را بست و بوسه ی سبک و ملایمی را شروع کرد تا به او آسیبی نزند . با احتیاط زبانش را روی لب های نیمه باز لوهان می کشید و گاهی لب هایش را میان لب های خودش اسیر میکرد . پس از گذشت چند ثانیه عقب کشید و با دیدن لب های ملتهب لوهان که حالا کمی رنگ به آن ها برگشته بود ، لبخند رضایتی زد .
خواست از لوهان در مورد بوسه شان بپرسد ولی با دیدن تنفس منظم و عمیق او ، متوجه شد به خاطر اثر داروها دوباره در خوابی عمیق فرو رفته . ماسک تنفسی اش را با احتیاط روی صورت او قرار داد و پس از اینکه بدنش را در آغوش گرفت ، محو تماشای صورت همسر معصومش شد . در همان حال که به لرزش مژه های ظریفش زل میزد ، زیرلب زمزمه کرد :
-نباید بری لوهان ، اجازه نمیدم بری . اگه شده قلبمو با قلب تو تعویض کنم ، اجازه نمیدم بری . بهت قول میدم پرنس کوچولوی من پس آروم بخواب و نگران چیزی نباش !
☔☔☔☔☔☔☔
پایتخت
چانیول با دیدن نگاه خیره ی بکهیون ، نیشخندی زد و پس از گرفتن دست او ، به همراهش از سکو بالا رفت . بکهیون تمام مدت با تعجب حرکات چانیول را دنبال میکرد و به هیچ وجه نمیدانست مقصود او از این جملات و حرکات چیست . پس از ایستادن در مقابل میکروفن ، چانیول نیم نگاهی به چهره ی متعجب بکهیون انداخت ؛ دلش برای آن تیله های سبز گشاد شده و لب های صورتی رنگ نیمه بازش غش میرفت ولی به سختی خودش را کنترل کرد .
نگاهش را از صورت بکهیون گرفت و رو به جمع مقابلش گفت :
+و اما بالاخره نوبت به زمانی رسید که من مدت هاست براش له له میزنم . امشب ، میخوام جلوی همه ی شما ، از مهم ترین فرد زندگیم ، کسی که تنها دلیل نفس کشیدن و تپش قلبمه ، کسی که هر روز صبح به امید دیدن لبخندش بیدار میشم و هر شب در آرزوی بدست آوردنش تو روز بعد ، میخوابم ، کسی که حتی پلک زدنش هم یه پدیده ی خارق العاده تو زندگیم به حساب میاد ، خواستگاری کنم !
سپس سمت بکهیون که با چشم هایی که تا آخرین حد ممکن باز شده بود ، به او زل میزد ، چرخید . مقابل او ، روی زانویش خم شد و بعد از بیرون آوردن جعبه ی مخملی از جیبش و باز کردن آن ، رو به بکهیون ادامه داد :
+نمیدونم منو لایق خودت میدونی یا نه ، نمیدونم میتونم یه زندگی رویایی رو برات بسازم یا نه ، نمیدونم میتونم تموم خواسته هایی که تو قلبته رو برآورده کنم یا نه ، من حتی نمیدونم میتونم خاطرات خوشی رو برات رقم بزنم یا نه با این حال ، بیا انجامش بدیم بکهیون ، اگه یه روز به ویرونه شدن دنیا مونده باشه ، بیا انجامش بدیم . من و تو ، باهم انجامش میدیم بکهیون پس بذار درخواستمو باهات مطرح کنم . امرالد من ، بیون بکهیون ، قبول میکنی باهام ازدواج کنی و بقیه ی عمرتو ، خوب یا بد ، کنار من زندگی کنی ؟
بکهیون که با شنیدن این جملات از زبان چانیول ، تازه متوجه دلیل حرکات او شده بود ، نفس عمیقی کشید . هضم کردن مهمانی تولد برایش سخت بود و حالا مراسم خواستگاری ، به شوکه تر کردنش دامن میزد . جملات چانیول در ذهنش منعکس میشدند و او فقط یک سؤال را از خودش میپرسید : این اتفاقات واقعی اند یا هنوز هم در کما سیر میکند ؟
با قرار گرفتن دست سلین بر روی شانه اش ، تازه از افکارش بیرون آمد و نیم نگاهی به او انداخت . سلین با مهربانی رو به بکهیون زمزمه کرد :
×کجایی پسرم ؟
بکهیون خجالت زده نگاهش را از او گرفت و به چانیول که همچنان مقابلش زانو زده بود ، زل زد . برق درون چشم های مشکی چانیول ، دلگرمی عجیبی را به او منتقل کرد . این بار خواست بدون حیله و بدون در نظر گرفتن عواقب کارش ، خواسته ی قلبش را انجام بدهد پس با قاطعیت جواب داد :
-قبول میکنم یول ، قبول میکنم که باهات ازدواج کنم و همسر تو بشم !
با اتمام جملات بکهیون ، صدای تشویق حضار و همچنین صدای سازهای مختلف درون سالن پیچید . چانیول با خوشحالی نیم نگاهی به چهره ی ذوق زده ی پدر و مادرش انداخت . سلین با دیدن صورت غرق در شادی پسرش ، سرش را روی شانه ی همسرش گذاشت و منتظر ادامه مراسم شد . پس از گرفتن دست چپ بکهیون ، چانیول رو به او پرسید :
+اجازه هست پرنسم ؟
بکهیون با خوشحالی جواب داد :
-دیگه اجازه لازم نداری چانیول ، از امشب به بعد ، یه جورایی همسرم حساب میشی !
چانیول لبخند رضایتی زد و پس از زدن بوسه ای بر روی دست بکهیون ، حلقه را درون انگشت او انداخت . بکهیون با خوشحالی نیم نگاهی به حلقه ی ساده ی طلایی رنگ که اسم چانیول بر رویش حک شده بود ، انداخت و سپس دست چانیول را گرفت تا حلقه ی دیگر را دستش کند . چانیول برای راحتی او از جایش بلند شد و به بکهیون که با ذوق حلقه را درون انگشت او می انداخت ، نگاه کرد .
بکهیون سپس در همان حال که با خوشحالی انگشت ها و حلقه ی چانیول را نوازش میکرد ، زیرلب گفت :
-اسم من روی حلقه ی تو حک شده !
+و اسم من روی حلقه ی تو ! امیدوارم ازشون خوشت اومده باشه ، خواستم ساده باشن چون ...
-از تجمل خستم چانیول ، فراموشش کن ، این بهترین حلقه ایه که میتونستی برام بخری مرد من ، مهم اسممونه که روشون حک شده . اینطوری عشقمون ساده و بی آلایش پیش میره ، مگه نه ؟
چانیول سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و خواست در جواب بکهیون چیزی بگوید که سلین با عجله پرسید :
×نمیخواید همدیگرو ببوسید ؟ ما منتظریما !
چانیول با شنیدن جمله ی مادرش کمی خندید و سپس رو به بکهیون گفت :
+خودت گفتی اجازه نپرسم پس ...
و بدون اینکه منتظر جمله ای از جانب بکهیون بماند ، دست هایش را پشت گردن او گذاشت و لب هایش را روی لب های نیمه باز او کوبید . بکهیون ابتدا شوکه به حضاری که برایشان کف میزدند ، نگاه کرد ولی با قفل شدن لب هایش میان لب های چانیول ، خودش هم چشم هایش را بست و با قرار دادن دست هایش روی دست های چانیول ، او را برای عمیق تر کردن بوسه تشویق کرد !
چانیول با ولع لب های بکهیون را میان لب هایش به بازی میگرفت . از ابتدای مهمانی خودش را به سختی کنترل کرد تا بوسه ای روی لب های بکهیون نزند تا این بوسه را خاص تر کند و حالا که به مقصودش رسیده بود ، از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید . بکهیون به خاطر بوسه های چانیول لبخند دلنشینی زد و با باز کردن لب هایش به او میدان بیشتری داد . هرگز اولین بوسه هایش با چانیول را فراموش نمیکرد ؛ اینکه آن زمان او چقدر ناشیانه میبوسید ولی حالا آنقدر با مهارت شده بود که خودش کنترل بوسه را بدست بگیرد باعث میشد بکهیون احساس رضایت خاصی را در قلبش حس کند !
با باز شدن سقف سالن و انفجار فشفشه ها و رقص نورها در آسمان ، از هم فاصله گرفتند . بکهیون با صورتی سرخ شده نگاهش را از چانیول گرفت و با لبخند پهنی که به لب داشت ، مشغول تماشای آسمان شب که حالا به رنگ های مختلف درمی آمد ، شد . چانیول هم به نیمرخ زیبای معشوقش و انعکاس رنگ ها درون آن زمردهای سبز رنگ زل زد .
پس از گذشت چند دقیقه ، دستش را دور گردن بکهیون حلقه کرد و پرسید :
+برای اولین دور رقصتون بهم افتخار همراهی میدید پرنسم ؟
بکهیون با خوشحالی به چانیول نگاه کرد و به نشانه ی تایید پلک زد . چانیول که دلش برای باز و بسته شدن پلک های او غش رفته بود ، بوسه ی سبکی روی لب هایش زد و پس از گرفتن دستش ، او را سمت میدان کشید . بکهیون با دیدن عکس العمل او لبخندی زد و پرسید :
-تو که اینقدر مشتاق بوسیدنمی ، چطور تونستی از اول مهمونی تحمل کنی و لبامو نبوسی ؟
چانیول یک دستش را روی کمر بکهیون و دست دیگرش را هم روی شانه اش گذاشت و در همان حال که سعی میکرد حرکات پاهایش را با پاهای او هماهنگ کند ، جواب داد :
+باورت نمیشه ولی حتی از مردن هم سخت تر بود ! زمانی که از دره پرت شدم پایین و نزدیک بود تو آب خفه شم ، کمتر عذاب کشیدم .
بکهیون با یادآوری اتفاقات گذشته با شرمندگی لب پایینش را به دندان گرفت و زمزمه کرد :
-متأسفم ، برای همه چیز ، برای تموم ضرباتی که بهت زدم و بابت ...
+فقط لباتو ازم دریغ نکن ، این از هر عذرخواهی و ابراز تأسفی ارزشمندتره ، متوجه منظورم میشی هیونم ؟
بکهیون با خوشحالی سرش را به نشانه تایید تکان داد و در همان حال که به چشم های مشکی چانیول زل میزد ، جواب داد :
-اگه تموم وجودمو هم بخوای ، هر ثانیه ، هر لحظه ، ازت دریغش نمیکنم . من مال تو هستم یول ، با تموم وجود پس دیگه نترس . بهت قول میدم هیچکدوم از اتفاقات گذشته ...
+ما گذشته ای نداریم بکهیون ، پس ازش حرف نزن . تو امروز متولد شدی و منم همین امروز پیدات کردم . امشب اولین بوسمونو داشتیم و امشب برای اولین بار باهم میرقصیم . امروز اولین روز زندگیمون و امشب اولین شبمونه ، پس از چه گذشته ای صحبت میکنی خوشگلم ؟
بکهیون به سختی بغضش را کنترل کرد و برای عوض کردن جو بینشان پرسید :
-پس امشب باید تو اتاقای جدا بخوابیم ، آخه من تازه یه روزه باهات آشنا شدم ، میترسم یه وقت بلایی سرم بیاری . مطمئنا نمیتونیم تو اولین روز آشناییمون کنارهم بخوابیم ، هوم ؟
چانیول راضی از موضوع بحث جدیدشان ، چشمکی شیطانی به بکهیون زد و کنار گوش او با لحنی اغوا کننده زمزمه کرد :
+اما تو همین چند دقیقه ی قبل قبول کردی همسرم باشی ، از امشب به بعد ، جای تو حتی تو تختمم نیست !
بکهیون شوکه پرسید :
-پس باید کجا بخوابم ؟ من فقط شوخی کردم یول ، منظوری ...
+جای تو فقط و فقط تو بغل منه ، بدنت تو حصار دستام و بدنم اسیر میشه و سرت روی سینم میمونه . میخوام وقتی سرمو خم میکنم ، موهات صورتمو نوازش کنه و عطر دیوونه کنندت ، تموم ریه هامو پر کنه . چی از این بهتر هیونا ، مگه نه ؟
-فکر نمیکنی اینطوری خیلی خوش به حالت میشه یول ؟
چانیول ابرویی بالا انداخت و با قاطعیت گفت :
+من که راضیم ، کسی اعتراضی داره ؟ اصلا دلم میخواد همش تو بغل خودم باشی و روی دستام ببرمت این طرف و اون طرف ، کسی میتونه جلومو بگیره ؟
بکهیون با شنیدن جملات چانیول قهقهقه ای زد و گفت :
-تو دیوونه ای یول ، منم عاشقم همین دیوونگیتم ، میدونی ، مگه نه ؟
چانیول لبخند رضایتی زد و پرسید :
+مگه میشه تو چشمات زل بزنم و ندونم که قلبت چی میخواد ؟
بکهیون شوکه زمزمه کرد :
-پس میدونی چقدر دوستت دارم و دلم نمیخواد لحظه ای از هم جدا شیم ؟
چانیول بوسه ی سبکی روی لب های او زد و زمزمه کرد :
+میدونم چون مطمئنم قلبم و همچنین چشمات بهم دروغ نمیگن . ولی بیا از جدایی و موضوعات ناراحت کننده حرف نزنیم ، ما تازه اول راهیم و کلی اتفاقات خوب در انتظارمونه . چرا همه چیزو به کام خودمون و دیگران تلخ کنیم ، هوم ؟
بکهیون با خوشحالی لبخندی زد و گفت :
-پس بیا برقصیم یول و به اتفاقات خوب و خاطراتی که قراره باهم بسازیم فکر کنیم !
چانیول با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و همراه بکهیون ، خودش را به ریتم دلنواز و ملایم موسیقی کلاسیک سپرد !
سلین که دورادور حرکات آن ها را زیرنظر داشت ، کنار گوش ناعون زمزمه کرد :
×خوشحالم که بالاخره همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد . نظر تو در این باره چیه ؟
ناعون با تردید جواب داد :
*نمیدونم ، یه حسی بهم میگه ، هنوز همه چیز تموم نشده و در پس این خوشی ، یه درد بزرگ نهفتس !
سلین شوکه پرسید :
×چرا این حرفو به زبون میاری پارک ؟ نمیشه برای یه بارم که شده نفوذ بد نزنی ؟
ناعون با کلافگی سمت همسرش چرخید و جواب داد :
*درسته بکهیونو پذیرفتم و دارم سعی میکنم صرف نظر از گذشتش و همچنین اشتباهاتی که هم از جانب من و هم از جانب اونا رخ داده ، به چشم یه اتفاق فرخنده به این وصلت نگاه کنم ولی با این حال ، گذشته گذشتس سلین . هر کاری هم که بکنی ، بالاخره یه روز دامن هممونو میگیره و من از اون روز میترسم !
سلین آهی کشید و در همان حال که به چشم های مشکی همسرش زل میزد ، گفت :
×اما هرجفت اونا به اندازه ی کافی به خاطر گذشتشون مجازات شدن و درد کشیدن ، به نظرت دیگه کافی نیست ؟
*من بگم کافیه ، تو بگی کافیه ، اونا بگن کافیه ، زندگی هم دست میکشه و میگه کافیه ؟ نه سلین ، هنوزم موجوداتی اون بیرون هستن که برای ضربه زدن به ما منتظر یه فرصتن و من دیگه نمیخوام حتی یه مو از سر پسرم کم شه . نه تنها پسرم ، بلکه در مورد بکهیون هم همین حسو دارم . اون بچه برای آخرین بار خواسته به ما اعتماد کنه ، میفهمی ؟ آخرین بار ! میدونی این به چه معنیه ؟ داریم در مورد موجودی حرف میزنیم که تو زندگیش تا به حال سه بار خودکشی کرده ، بار چهارم معلوم نیست مثل دفعات قبل خوش شانس باشه یا نه . و از قضا ، جون پسرمونم به جون همین فرد وابستس !
سلین آهی کشید و پرسید :
×فکر میکنی منم همه ی اینا رو نمیدونم ؟ پس دست از به رخ کشیدن مشکلاتمون بردار و بگو میخوای به چه نتیجه ای برسی ؟
ناعون نفس عمیقی کشید و در همان حال که به بکهیون و چانیول که با خوشحالی در مرکز میدان میرقصیدند ، زل میزد ، گفت :
*باید مراقبشون باشیم سلین ، تا زمانی که مطمئن نشدیم تموم خطرا از بین رفتن ، نباید تنهاشون بذاریم . روزی که بکهیون رفت تو کما ، نبودی سلین ، نبودی و چانیولو ندیدی . نمیخوام پسرم یه بار دیگه به اون روز بیافته .
سلین با درماندگی پرسید :
×آخه ما تا کی میتونیم مراقبشون باشیم ؟ بالاخره یه روزی باید بریم ، مطمئنا اونا میخوان زندگی شخصی خودشونو داشته باشن در نتیجه ، نمیتونیم تا آخر عمر پیششون باشیم تا یه وقت خدایی نکرده ، اتفاقی براشون نیافته !
ناعون با کلافگی آهی کشید و در همان حال که روی کاناپه مینشست ، جواب داد :
*نمیدونم عزیزم ، واقعا نمیدونم . تا حالا تو زندگیم اینقدر احساس درموندگی و بی مصرف بودن بهم دست نداده بود !
سلین که تا به حال همسرش را این چنین آشفته ندیده بود ، کنار او نشست و در همان که با دست های ظریفش شانه های او را نوازش میکرد ، گفت :
×ما باهم از پسش برمیایم ناعون . تازه ، اون دوتا الان کنارهمن ، پس به خوبی میتونن از پس مشکلاتشون بربیان ، مگه نه ؟
ناعون برای دلخوش کردن همسرش ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و نگاهی به بکهیون و چانیول که حالا با مهمان ها صحبت میکردند ، انداخت . با دیدن صورت از خجالت سرخ شده ی بکهیون و چانیولی که محو تماشای او شده بود ، ناخودآگاه لبخندی زد و زمزمه کرد :
*امیدوارم که لبخند روی لباتون تداوم داشته باشه ، پسرای عزیز من !
☔☔☔☔☔☔☔
تانژانک – عمارت کیم آندرسون
جونگین پس از ورود به اتاق شخصی اش با کیونگسو ، با کلافگی در را بست و غرید :
-میشه بپرسم ، به چه دلیل همچین اتفاق مهمی رو ازم پنهون کردی ؟ یعنی من باید از زبون پدربزرگ بشنوم که مادرت اون همه حرف بارت کرده ؟
نیم نگاهی به اطرافش انداخت و با دیدن اتاق خالی فریاد زد :
-کجایییی ؟
کیونگسو از پشت پارتیشن چوبی با صدایی بلند گفت :
+اینجام ، اگه یکم بهم مهلت بدی ، جوابتو هم میدم !
جونگین با کلافگی آهی کشید و پس از نشستن بر روی کاناپه ی راحتی گفت :
-بفرما ، منتظرم تا حرفاتو بشنوم !
کیونگسو در همان حال که لباس هایش را تعویض میکرد ، گفت :
+ببین جونگین ، اون مسائل یه چیزی بود بین من و مادرم و خوب ، حل شد . من از نگفتنشون به تو ، فقط یه دلیل داشتم و اونم درگیر نکردن هر چه بیشتر ذهنت بود . اما عصبانیت تو رو هم درک میکنم ، همونطور که من خوشم نمیاد تو رازی رو ازم پنهون کنی ، خودمم نباید اینکارو انجام بدم ولی این بارو بیا فراموش کن و منو ببخش ، باشی جونگینی ؟
جونگین که به هیچ وجه دلش نمیخواست کیونگسو را ناراحت کند ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-باشه ، هرطور تو بخوای ولی خواهشا دیگه تکرار نشه چون ما قراره به زودی باهم ازدواج کنیم پس مسئله ی شخصی ای بینمون نمیمونه !
کیونگسو که حتی از پشت پارتیشن هم میتوانست متوجه لحن دلخور جونگین شود ، لبخندی زد و پرسید :
+کایا ؟ عزیزدلم ؟ میشه از تو حموم برس موهامو برام بیاری ؟
جونگین دلش میخواست همچنان وجهه ی دلخور و خشمگینش را حفظ کند پس با عصبانیتی ساختگی پرسید :
-چرا خودت برش نمیداری ؟ مگه اون پشت داری چیکار میکنی ؟
کیونگسو با شیطنت جواب داد :
+دستم بنده . کایا ؟ یه چیز ازت خواستما ، چقدر سؤال میپرسی ؟ هنوز ازدواج نکردیم اینقدر غر میزنی وای به حال ...
جونگین با شنیدن این جملات با عجله از جایش بلند شد و در همان حال که سمت حمام میرفت ، با لحنی کودکانه گفت :
-الان میارمش ، الان میارمش تو فقط ناراحت ...
اما با باز کردن در و دیدن حمام ، شوکه زمزمه کرد :
-خدای من ، اینجا چه خبره ؟ووت دادن و جوین دادن تو کانال تگرام فراموش نشه خوشگلای من :
@zodise_n
YOU ARE READING
Life Along the Rainy Route
Fanfictionزندگی شیو لوهان و همسرش اوه سهون به همراه پسرشون جونگین عالی و تقریبا بی نقص بود تا اینکه رد پای نامزد سابق سهون یعنی بیون بکهیون توی زندگیشون پیدا شد ! به نظرتون زندگی مشترک ده ساله ی سهون و لوهان میتونه همچنان بی نقص بمونه یا یه بارون سهمگین و سی...