Part 17

250 41 8
                                    


×شات بعدی ... عجله کن ویلیام ... شات بعدی ... بجنب جونگین ... عقبی ...
*لعنتی بدو ... داری میبری ... شات بعدی ... جونگین چهار تا شات دیگه مونده ...
صدای تشویق افرادی که دور میزشان جمع شده بودند ، نظر همه ی افراد اطرافشان را سمت میزشان جلب کرد . جونگین و ویلیام با عصبانیت بهم زل زده بودند و به سختی شات های باقی مانده ی بطریشان را می نوشیدند . نوشیدن حتی یک شات از آن شراب برای هر هرایی غیر ممکن بود ولی خوشبختانه هم جونگین و هم ویلیام ، در اینکار با تجربه بودند و بدنشان تحمل میزان بالایی از شراب را داشت . با این حال ، بعد از نوشیدن نصف بطری ، هر دو به شدت مست بودند و هیچ کنترلی روی خودشان نداشتند . ویلیام شات آخرش را بالا برد ، پوزخندی زد و با حالت مستی رو به جونگین گفت :
-به سلامتی اون معشوقه ی خوشگل و جذابت ، اسمش چی بود ؟ هان ...
سپس با لحنی به شدت اغوا کننده و در حالی که به چشم های خشمگین جونگین زل میزد ، با حالتی کشیده گفت :
-لوهانننننننننننن ...
با شنیدن اسم لوهان از زبان ویلیام و با آن لحن ، جونگین خشمگین از جایش بلند شد ، با عصبانیت میز را برگرداند و باعث شد صدای شکستن کریستال ها ، شیشه ی بطری ها و جام های روی میز ، در جای جای بار پخش شود . با چهره ای سرخ شده از عصبانیت به ویلیام نزدیک شد و فریاد زد :
+فقط یه بار دیگه اون اسم بی نظیر و با ارزششو به زبون کثیف و بی ارزشت بیار تا بهت نشون بدم که میتونم تا چه حد وحشی و عوضی باشم حرومزاده .
ویلیام در همان حال که روی صندلی اش نشسته بود ، پوزخند زد و با لحنی تمسخرآمیز گفت :
-واوووو ، کنجکاو شدم ببینم ، پرنسس جونگین چه کارایی ازشون برمیاد . من دیوونه ی اون فرشته ای هستم که تو عمارتتونه و اسمش لوههههااا ...
جمله اش تمام نشده بود که مشت جونگین روانه ی فکش شد و او را کف بار پخش کرد . شدت ضربه ی جونگین آنقدر زیاد بود که لبش پاره شد و خون از میان بریدگی اش روی صورتش ریخت . اما جونگین به این بسنده نکرد ، خون جلوی چشم هایش را گرفته بود برای همین سمت ویلیام حمله کرد ، یقه ی او را در دستش گرفت و با دست دیگرش شروع کرد به مشت زدن به صورتش .
دوست های ویلیام که متوجه وخامت اوضاع شده بودند ، با عجله جلو آمدند و سعی کردند جونگین را از او جدا کنند اما فایده ای نداشت پس آنها هم سمت جونگین حمله ور شدند و شروع کردند به کتک زدن او . هر کدام مشتی روانه ی شکم و کمرش میکردند و جونگین که بی دفاع مانده بود ، فقط توانست دستش را سپر صورتش کند . ویلیام نیم نگاهی به او که زیر مشت و لگد دوست هایش ، گهگاهی از شدت درد ناله ای میکرد ، انداخت ، سپس پوزخندی زد و با حرص گفت :
-حالا میفهمی پرنسس ، اینجا عمارت اوه نیست که همه تا کمر برات خم شن و بهت احترام بذارن . خارج از اون عمارت ، تو فقط یه بچه ی پرورشگاهی هستی که حتی توانایی محافظت از خودشو هم نداره پس بهتره بزرگتر از دهنت حرف نزنی و شرطی نبندی که نتونی از پسش بربیای .
سپس رو به دوست هایش غرید :
-اونقدر بزنیدش تا خون بالا بیاره .
جونگین که درد به مغز استخوانش رسیده بود ، فقط چشم هایش را بست و سعی کرد با تصور چهره ی لوهان ، از آن فضا بیرون بیاید . وقتی صورت بی نقص و معصوم عشقش جلوی چشم هایش بی رمقش پدیدار شد ، لبخندی زد و با خودش گفت "تو این دنیا ، چیزی رو به جز تو نمیخوام لوهان ، نه پول ، نه خونه ، نه اتومبیل ، نه کار ، هیچی ... هیچی جز تو و عشقت نمیخوام لوهان . اگه با مردن به این آرزو میرسم ، پس حاضرم هزاران بار بمیرم !" و سپس تاریکی محض بود که جلوی چشم هایش پدیدار شد و دیگر چیزی نفهمید .

چانیول بعد از اتمام غذایش ، با خوشحالی سمت لوهان که از ابتدای مراسم شام ، در حال بازی بازی کردن با غذایش بود ، چرخید و گفت :
×واووووو ، حاضرم قسم بخورم که تا حالا تو عمرم ، همچین غذای خوشمزه ای رو نخورده بودم . واقعا ممنون لوهانی ، همه چیز مثل خودت بی نقصه !
اما لوهان آنقدر غرق در افکارش بود که اصلا متوجه جملات چانیول نشد . از زمانی که جونگین جواب تماس هایش را نداده بود ، دلش به شدت شور میزد و هر کاری که میکرد ، نمی توانست افکارش را آزاد کند . سهون با دیدن سکوت لوهان ، با نگرانی سمتش چرخید و پرسید :
+لوهان ؟ چانیول ازت تشکر کرد ، چرا جوابشو نمیدی ؟
لوهان که تازه با شنیدن صدای سهون از افکارش بیرون آمده بود ، با عجله سمت چانیول چرخید و با شرمندگی گفت :
-آممم ... واقعا ببخشید چانیول ، یهو حواسم رفت جای دیگه . خوشحالم که خوشت اومده . هر زمان غذای خاصی رو درنظر داشتی ، میتونی بهم خبر بدی ، فورا برات آمادش میکنم .
چانیول با خوشحالی لبخندی زد و گفت :
×وایییی ... خیلی ممنون لوهان ، تو واقعا بی نظیری !
سهون با دیدن صورت خوشحال چانیول ، لبخندی زد ، سپس دوباره سمت لوهان چرخید و پرسید :
+تو که اصلا غذا نخوردی پرنسم ، مشکلی پیش اومده ؟ چی ذهنتو درگیر کرده ؟ نکنه هنوزم نگران جونگینی ؟ احتمالا کلاساش بیشتر طول کشیده . تو که میدونی ، امتحانای کشوری خیلی مهمه و مراکز آموزشی ، برای داشتن قبولیای بیشتر ، از هیچ تلاشی دریغ نمیکنن .
لوهان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-میدونم سهون ، فقط چون غذای مورد علاقشو براش پخته بودم ، یکم دلم گرفت که نتونسته تازه تازه ازش بخوره .
سهون بوسه ای روی گردن همسرش زد و با لحن ملایمی گفت :
+اشکال نداره عزیزم . بعدا میتونی دوباره این غذا رو براش بپزی . حالا که دنیا به آخر نرسیده !
-همینطوره که میگی هونی ، ببخش تو رو هم ناراحت کردم .
+اینطور نیست لوهانی ، دیگه از این حرفا نزن .
در طول مراسم شام ، بکهیون فقط به دلیل اینکه با دیدن طرز غذا خوردن چانیول و تعریف و تمجیدهای فوق العاده طولانی اش ، آب دهانش راه افتاده بود و همچنین میخواست بفهمد ، سهون هر روز چه طعمی را تجربه میکند ، مقدار کمی از چند غذایی را که در نزدیک ترین فاصله به او قرار داشتند ، چشید و همان مقدار بسیار کم ، آنقدر او را تحت تاثیر قرار داد که اگر از لوهان کینه به دل نداشت ، با عجله دست او را به دلیل طعمی که بعد از مدت ها تجربه کرده بود ، می بوسید ولی با این حال ، چهره ی عبوس و عصبانی خودش را حفظ کرد !
بعد از گذشت چند دقیقه ، صدای زنگ تلفن همراه سهون ، سکوت موجود را شکست . سهون با عجله از جایش بلند شد ، سمت میز بزرگ وسط سالن رفت و بعد از برداشتن تلفن همراهش ، مشغول جواب دادن به آن شد . لوهان که با شنیدن صدای زنگ ، ناخودآگاه بدنش به لرزه افتاده بود ، سمت سهون چرخید .
سهون در همان حال که مشغول صحبت کردن با فرد پشت خط بود ، نیم نگاهی به چهره ی نگران همسرش انداخت و دوباره نگاهش را از او گرفت . لوهان که متوجه ی تغییر حالت چهره ی سهون شده بود ، با عجله از جایش بلند شد و سمت او رفت . سهون پس از اتمام تماسش ، با نگرانی به صورت کنجکاو لوهان زل زد . نمی دانست چگونه باید حرف هایی را که شنیده بود ، به او بگوید . لوهان وقتی سکوت همسرش را دید ، با نگرانی پرسید :
-سهونا ؟ چیشد ؟ کی بود ؟ چی میگفت که قیافت این شکلی شد ؟
سهون در حالی که سعی میکرد آرامشش را حفظ کند ، جواب داد :
+آممم ... یه مشکلی برای جونگین پیش اومده ، ازم خواستن برم دنبالش .
لوهان که با شنیدن کلمه ی مشکل از زبان سهون ، تمام بدنش به لرزه افتاده بود ، وحشت زده پرسید :
-چه مشکلی ؟ نکنه بلایی سرش اومده ؟
چانیول با دیدن ظاهر آشفته ی هرجفتشان ، با عجله از پشت میز بلند شد ، سمت آنها رفت و وقتی کنار لوهان رسید ، رو به سهون پرسید :
×مشکلی پیش اومده سهون ؟
سهون با کلافگی سرش را خاراند و وقتی دید چانیول هم کنارشان است ، کمی احساس بهتری پیدا کرد و با لحنی ملایم رو به چانیول گفت :
+راستشو بخوای ، از گارد سلطنتی بهم زنگ زدن . مثل اینکه جونگین و دوستاش ، رفتن یکی از بارای اطراف محل آموزششون و ...
لوهان با دیدن سکوت سهون فریاد زد :
-ادامه بده سهون ، قلبم داره وایمیسته .
سهون با دیدن صورت برافروخته ی لوهان ، لبش را گاز گرفت و ادامه داد :
+مثل اینکه مشروب آنجلاین سفارش دادن .
چانیول با شنیدن این جمله کمی خندید و گفت :
×خوب اینکه مشکلی نداره ، یکم پول میدید و ماجرا حل میشه . جوونن دیگه ، لازم نیست خودتونو نگران کنید . آروم باش لوهانی .
و دستش را روی شانه ی لوهان گذاشت . به خاطر این حرکت چانیول ، لوهان کمی خیالش راحت شد و سرش را به نشانه ی تایید تکان داد ، اما هنوز کاملا آرام نشده بود که سهون با درماندگی اضافه کرد :
+آخه فقط این نیست . مثل اینکه با دوستاش افتادن به جون هم و همدیگرو درب و داغون کردن . الان هم بردنشون بیمارستان گارد سلطنتی .
با شنیدن این جملات ، لوهان احساس کرد سرش گیج میرود و نزدیک بود بیافتد که چانیول با عجله پیشدستی کرد و او را در آغوش گرفت . سهون با نگرانی رو به او پرسید :
+لوهان ؟ لوهان چت یهو ؟
لوهان در همان حال که پیراهن چانیول را درون مشتش گرفته بود تا بتواند سرپا بایستد ، رو به سهون گفت :
-پسرمو برام بیار سهونا ، سالم برام بیارش . اون نمیتونه تو زندان بمونه سهونا . اگه اون تو زندان بمونه ... من طاقت نمیارم هونا !

با ترمز چانیول جلوی قرارگاه گارد سلطنتی ، سهون با عجله و بدون اینکه منتظر او بماند ، از اتومبیل پیاده شد و سمت ورودی قرارگاه رفت . کارت تجاری اش را به مأموران نشان داد و سپس وارد شد . بعد از پرس و جو از فرمانده ی مرکزی ، فهمید که اوضاع خیلی بهم ریخته است چون جونگین و دوست هایش علاوه بر مصرف مشروب آنجالاین و ضرب و شتم ، به مکانی شخصی آسیب رسانده بودند . چانیول هم چند دقیقه بعد به او پیوست و با کمک هم توانستند به شرط وثیقه ای سنگین ، جونگین را آزاد کنند .
بعد از حل کردن مشکلاتشان با گارد سلطنتی ، سمت بیمارستان بزرگ کنار قرارگاه رفتند . سهون با دیدن جونگین که به شدت زخمی شده بود و روی صورتش جای سالمی به چشم نمیخورد ، حالش به شدت بد شد چون نمی دانست باید چگونه لوهان را بعد از دیدن او آرام کند . خوشبختانه چانیول کنارش بود و به لطف او توانست کمی کنترل خودش را بدست بیاورد .
با عجله سمت تخت جونگین رفت و وقتی چشم های باز او را دید ، نفس راحتی کشید . بعد از گذشت چند دقیقه با عصبانیت فریاد زد :
-داشتی چه غلطی میکردی لعنتی که به این روز افتادی ؟ الان من تو رو چطوری به لوهان نشون بدم ؟ خدای من ، آه خدای من ، حاضرم شرط ببندم که سکته میکنه . مگه تو نرفته بودی مدرسه ؟ چرا سر از بار درآوردی ؟
در جواب سهون ، جونگین فقط پوزخندی زد و گفت :
+رفته بودم شرطبندی . جات خالی سهونی ، خیلی خیلی خوش گذشت . زدم فک اون لعنتیو ترکوندم .
سهون که از گستاخانه خطاب شدن توسط جونگین عصبانی تر از قبل شده بود ، فریاد زد :
-حالا کارت به جایی رسیده که منو بدون لقب صدا میزنی ؟ گستاخی تو دیگه حد و مرز نداره پسره ی خیره سر . آره فکشو ترکوندی ولی اونم متقابلا زده کل هیکلتو ترکونده . اول خودتو تو آینه برانداز کن ، بعد بیا برای من قلدر بازی دربیار . الانم از جات بلند شو ، باید زودتر بریم خونه تا لوهان بیشتر از این نگران نشده .
جونگین بدون اینکه ذره ای تکان بخورد ، پوزخندی زد و رو به سهون گفت :
+آره زده ترکونده ...
و شروع کرد به قهقهه زدن . سهون با دیدن حرکات او ، با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد و رو به چانیول گفت :
-ببخش چانیول ، ولی میشه تو بهش کمک کنی تا حاضر شه ؟ من باید برم پیش پزشکش و درباره ی وضعیتش بپرسم . بعدشم کارای ترخیصشو انجام بدم .
چانیول سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
×آره سهون ، تو نگران نباش ، من مراقبش هستم .
سهون رو به چانیول لبخندی زد و بعد از اینکه نیم نگاهی عصبانی به جونگین انداخت ، با عجله از اتاق خارج شد . سمت اتاق پزشک میرفت ولی ناگهان با شنیدن صدایی ، سرجایش ایستاد :
_هی اوه سهون ؟ اومدی اون پسر حرومزادتو ببری خونه ؟
سهون با تعجب سمت صاحب صدا چرخید و با دیدن ویلیام ، چند ثانیه با تعجب به او نگاه کرد . از همان شب اولی که ویلیام را دید ، به هیچ وجه حس خوبی نسبت به او نداشت و حالا حدسش به واقعیت تبدیل شده بود . ویلیام با دیدن صورت متعجب سهون ، پوزخندی زد و پرسید :
_چیه ؟ نکنه جواب دادن به موجوداتی با طبقه ی اجتماعی پایین ، در شأنتون نیست ؟
سهون که تازه به خودش آمده بود ، با عصبانیت سمت ویلیام حمله کرد ، یقه اش را میان دست هایش گرفت ، او را به دیوار کوبید و غرید :
-توی لعنتی چطور جرئت کردی روی پسر من دست بلند کنی ؟ تازه ، به چه حقی لقبی که شایسته ی خودته رو به اون نسبت میدی ؟ کسی که یه حرومزاده ی واقعیه ، تویی نه پسر من پس حد و حدودتو بدون ‌. درسته تونستی پسرمو تنها گیر بیاری و با اون دوستای حرومزاده تر از خودت ریختین سرش ولی بدون ، من با چرخوندن حتی یه انگشتم ، میتونم کاری باهات بکنم که تموم جد و آبادت بیان جلوی چشمات ، پس پاتو از گلیمت درازتر نکن . من اوه سهون ، رئیس بزرگترین شرکت تجاری کل سنتوپیا هستم و فقط با یه اشاره ، کل سنتوپیا جلوم به زانو درمیان در نتیجه ، حتی فکر درافتادن با من و پسرمو نکن ، چون بد میبینی جوجه !
سپس او را رها کرد و خواست سمت اتاق پزشک برود که ویلیام با پررویی گفت :
_پسر ؟ اما من فکر میکنم این لقب اصلا مناسب کسی نیست که به شدت به همسرت چشم داره . اول تکلیفتو با خانوادت روشن کن ، بعد بیا و برای من شاخ و شونه بکش ارباب اوه . به پسرت هم بگو ، اگه یه بار دیگه تو اون مدرسه ببینمش ، هر دو تا پاشو میشکنم و میذارم روی سینه ی معشوق عزیزش . از من گفتن بود ، بعدا نگید ، نگفتم !
و قبل از اینکه به سهون فرصت حمله ور شدن مجدد را بدهد ، با عجله از آنجا فاصله گرفت . برای چند ثانیه ، سهون بی حرکت سرجایش ایستاد ؛ به هیچ وجه نمیتوانست با حرف هایی که شنیده بود ، کنار بیاید .
×قربان ؟ با کسی کار داشتین ؟
سهون که غرق در افکارش بود ، با شنیدن صدای پزشک به خودش آمد ، سپس سمت او چرخید و با صدایی لرزان گفت :
-جناب دکتر ، من اوه سهون ، پدر شیو جونگین هستم . میخواستم بدونم وضعیتش چطوره ؟
پزشک سرش را به نشانه ی فهمیدن تکان داد و گفت :
×شانس آوردید به جز مشکلات ظاهری ، آسیب جدی داخلی ندیده ولی بازم باید چند روز استراحت کنه و پانسمان زخماش هم به موقع تعویض شه تا مشکلی پیش نیاد . من یه سری مسکن براش تجویز کردم ، البته ، امشب به خاطر مصرف مشروب به شدت مسته ، به همین دلیل دردی نداره ولی از فردا باید مصرفشونو شروع کنه . اما در کل مشکل خاصی نداره ، پس لازم نیست نگران بشید .
سهون که خیالش راحت شده بود ، ادای احترامی به او کرد ، سپس به نشانه ی تشکر با پزشک دست داد و گفت :
-بازم بابت زحماتتون ممنون . حتما هر چیزی که گفتید رو مو به مو اجرا می کنیم .
بعد از اتمام صحبت هایش با پزشک و تهیه کردن داروهای جونگین ، با عجله سمت در ورودی بیمارستان که چانیول به همراه جونگین ایستاده بودند ، رفت . نیم نگاهی عصبانی به جونگین که برای جلوگیری از افتادن به چانیول تکیه داده بود ، انداخت ، سپس سمت چانیول چرخید و با لحنی شرمنده گفت :
-واقعا ببخش چانیول ، به خاطر ما تو هم تو دردسر افتادی . نمیدونم لطف امشبتو چطور جبران کنم .
چانیول در همان حال که جونگین را محکم کنارش نگه داشته بود ، لبخندی زد و گفت :
×این چه حرفیه سهون ؟ ما الان دوستیم و دوستا باید هوای همو داشته باشن . بعدشم ، من که دردسری نمی بینم ، جوونن دیگه ، اینکارا هم تو سنشون عادیه . ما بزرگترا باید حواسمون بهشون باشه .
سهون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و سپس به کمک چانیول ، جونگین را که در عالم خواب و بیداری سیر میکرد ، روی صندلی عقب اتومبیل خواباندند و سپس سمت خانه حرکت کردند .

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now