چشم هایش را باز کرد و با دیدن نور زوریا که داخل اتاقشان منعکس شده بود ، لبخندی زد . نیم نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی با جای خالی سهون بر روی تخت مواجه شد ، کمی تعجب کرد . کش و قوسی به بدنش داد و تصمیم گرفت پس از نوشیدن شیر صبحگاهی اش ، با سهون تماس بگیرد . پس از روی تخت بلند شد و بدون تعویض لباس خوابش ، سمت آشپزخانه رفت . بطری شیر را برداشت و بعد از خروج از آشپزخانه ، دنبال تلفن گشت ولی ناگهان چشمش به سهون که روی کاناپه خوابیده بود ، افتاد .
سهون بدون تعویض لباس هایش ، با کت و شلواری بهم ریخته روی کاناپه خوابیده بود و ساعدش روی چشم هایش قرار داشت . با نگرانی جلو رفت و به آرامی پرسید :
-سهونا ؟ سهون ؟ چرا اینجا خوابیدی ؟ سهون ؟
سهون کمی تکان خورد ، دستش را از روی صورتش برداشت و پس از اینکه نیم نگاهی به بکهیون انداخت ، دوباره به پهلو و پشت به او خوابید . بکهیون با دیدن عکس العمل سهون ، با دست آزادش شانه ی او را گرفت و در همان حال که تکانش میداد ، پرسید :
-سهون ؟ مگه با تو نیستم ؟ چرا اینجا خوابیدی ؟ نصف شب کجا رفتی که با این سر و وضع برگشتی ، هان ؟
این بار سهون با عصبانیت از روی کاناپه بلند شد ، مقابل بکهیون ایستاد و فریاد زد :
+چیکارم داری لعنتی ؟ چرا دست از سرم برنمیداری ؟ حتما باید از همه چیز سردربیاری ؟
بکهیون که از این لحن سهون به شدت جا خورده بود ، متقابلا با عصبانیت فریاد زد :
-این چه طرز صحبت کردن با منه ؟ خوب گوش کن بهت چی میگم اوه سهون ، من شیو لوهان نیستم که هر کاری بخوای باهاش انجام بدی و هر حرفی دوست داشته باشی بزنی ، بعدش با یه عذرخواهی ساده بخشیده شی ، پس حواست به کارات و رفتارات باشه !
سهون با شنیدن این جملات پوزخندی زد و گفت :
+بسته ، بسته بکهیون ، تا کی میخوای با اسم لوهان گروکشی کنی ؟ بذار بهت بگم ، از این به بعد لازم نیست اینقدر به خاطرش نگران باشی چون دیگه هر چیزی بین من و اون بود ، نابود شد . میدونی چرا ؟ به لطف جنابعالی ، دیشب به حدی بهش تجاوز کردم که دیگه حتی دلش نمیخواد ریختمو ببینه پس برو خوشحال باش ، برو جشن بگیر و از پیروزیت لذت ببر ولی اینو بدون ، هیچ چیزی بین من و تو درست نمیشه ، تو هرگز نمیتونی منو با تموم وجود به دست بیاری . فهمیدی بهت چی گفتم یا نه لعنتی ؟
سپس با عصبانیت او را از جلوی راهش کنار زد و سمت حمام رفت .
با شنیدن صدای بسته شدن در حمام ، بکهیون که از عصبانیت به شدت میلرزید ، بطری شیر را روی سرامیک ها پرت کرد و با اینکارش ، صدای شکستن کریستال ها درون خانه پیچید . سپس در همان حال که نفس نفس میزد ، لگدی به میز مقابلش زد و فریاد زد :
-شیو لوهان ، شیو لوهان ، همش شیو لوهان ! بسته ، دیگه بسته . قسم میخورم ، خودم با همین دستام نابودش میکنم تا دیگه کسی اسمشو به زبونش نیاره . تا کی ، آخه تا کی میخواید ستایشش کنید و از برتری هاش حرف بزنید ؟ چرا من به چشم کسی نمیام ؟ آخه چرا ؟
☔☔☔☔☔☔☔
بدون درآوردن لباس هایش ، زیر دوش آب سرد ایستاد . پیشانی اش را به محفظه ی شیشه ای چسباند و چشم هایش را بست . حتی صدای جریان آب هم نمیتوانست مانع شنیدن فریادهای بکهیون شود . علاوه بر فریادهای بکهیون ، یادآوری جملات لوهان در شب قبل هم مانند تیری در قلبش فرو میرفت و بدنش را به لرزه می انداخت :
"برو به درک لعنتی ، ازت متنفرم اوه سهون ، متنفرم ."
"تموم احساسی که بهت داشتم رو نابود کردی ، فقط ازت خواهش میکنم اینکارو باهام نکن ."
"ازت متنفرم اوه سهون ، متنفر !"
"این آخرین چیزیه که ازت میخوام پس لطفا بهم دست نزن . بذار همون یه ذره احترامی که بینمون مونده ، از بین نره سهون . ازت عاجزانه خواهش ..."
اشک های گرمی که از چشم هایش جاری میشد ، به شدت در تضاد با آب سردی بود که بدنش را در برمیگرفت . مشتش را روی محفظه ی شیشه ای کوبید و میان هق هق هایش ناله کرد :
+چرا ؟ آخه چرا اینکارو کردم ؟ چرا به این درجه رسیدم ؟ چطور تونستم با زندگیم بازی کنم و همسر با ارزشمو از خودم برنجونم ؟ من از این زندگی چی میخواستم که تا این حد متزلزل شدم ؟ آخه لعنتی ، چه مشکلی توی زندگی مشترکت داشتی که نابودش کردی ؟
نفس عمیقی کشید و فریاد زد :
+لوهان ، هانااااااا ... من ... من میخوامت لوهانننننن ... چرا ؟ چرا اینکارو کردم ؟ لوهان ...
هق هق هایش شدت گرفت و زیرلب زمزمه کرد :
+هانا ... لوهان من هنوزم دیوونه وار عاشقتم ... لوهان ... من چطور تونستم ؟ من چطور ... لوهااننننننننن ...
☔☔☔☔☔☔☔
از زمانی که به مکان مورد نظر جونگین رسیده بود ، نیم ساعتی میگذشت ولی هنوز هم خبری از او نبود . روی صندلی اتومبیلش کمی جا به جا شد ولی با پیچیدن درد جانکاهی درون کمرش ، دستی به پهلویش کشید و زیرلب زمزمه کرد :
-خدایا ، بهم تحمل بده تا بتونم از پس این درد بربیام . اگه جونگین از چیزی مطلع شه ، تولدش بهم میریزه ، پس خواهشا کمکم کن تا محکم باشم .
با کلافگی آهی کشید و نیم نگاهی به پاکتی که روی صندلی جلو قرار داشت ، انداخت . لبخندی زد و با شیطنت پرسید :
-حتما با دیدن این هدیه شوکه میشه ، درست نمیگم ؟
با تصور چهره ی جونگین هنگام دریافت هدیه اش ، کمی خندید و دوباره از شیشه ی اتومبیلش ، مشغول بررسی اطراف شد . محو تماشای مغازه ها و فروشگاه های رنگارنگ کنار جاده بود که با بلند شدن صدای تلفن همراهش ، با خوشحالی آن را از روی داشبرد برداشت . با دیدن شماره ی جونگین ، لبخندی زد و تماس را برقرار کرد . سپس تلفن را کنار گوشش گذاشت و خواست چیزی بگوید ولی با شنیدن صدای فرد پشت خط ، بدنش به لرزه افتاد :
+مشتاق دیدار ، جناب شیو لوهان !
لوهان با استرس و لب هایی که به شدت می لرزید ، زمزمه کرد :
-ویللللیامممم ؟
+بله ویلیام ، خوشحالم منو شناختید چون حوصله ی آشنایی مجدد رو ندارم . بگذریم ، خواستم بهتون خبر بدم جونگین پیش ماست پس زیاد منتظرش نمونید . از حق نگذریم ، حلقه ی خوشگلی براتون خریده ولی چه حیف که نمیتونه شخصا اونو بهتون بده ولی من خوشحال میشم اینکارو براش انجام بدم . نظرتون در این باره چیه ؟
لوهان با عصبانیت و در همان حال که نفس نفس میزد ، فریاد زد :
-من حرفاتو باور نمیکنم لعنتی ، از کجا بدونم راست میگی ؟
+اگه خلاف اینو می گفتید ، به عقلتون شک میکردم پس بی زحمت ، یه نگاه به فیلمی که براتون میفرستم ، بندازید . فقط محض اطلاع ، فیلم به شدت مثبت هیجده و خشونت آمیزه ، برای افراد ...
-خفه شو لعنتی ، تو ...
اما با ظاهر شدن فیلمی بر روی صفحه ی نمایش تلفنش ، نتوانست جمله اش را تمام کند . با نگرانی نگاهی به فیلم انداخت و با دیدن چندین مرد قوی هیکل که مشغول کتک زدن جونگین بودند ، با نگرانی التماس کرد :
-ولش کنید لعنتیا ، شما رو به خدا ولش کنید ، چی از جونش میخواید ؟ جونگین ؟ جونگینا ؟ پسرم جونگین ؟
جونگین در همان حال که دست هایش را سپر صورتش کرده بود ، با صدایی لرزان فریاد زد :
×لوهان ... به حرفاش گوش نده لوهان ... تو رو خدا ... تو رو خدا نیا ... لو ...
ولی با لگد محکمی که به پهلویش اصابت کرد ، جمله اش ناتمام ماند . لوهان در همان حال که اشک می ریخت ، رو به ویلیام که حالا خودش مقابل دوربین ایستاده بود ، التماس کرد :
-هر چی ... هر چی بخواید بهتون میدم فقط ولش کنید ، تو رو خدا ... تو رو خدا بلایی سرش نیار ... من ... من هر چی بخوای بهت میدم پس ...
پیراهن آبی روشنش را درون مشتش گرفت و در همان حال که مچش را روی قلبش فشار میداد ، چشم هایش را بست .
ویلیام با دیدن وضعیت او پوزخندی زد و گفت :
+معلومه چی میخوام پس تو هم مثل یه بچه ی خوب ، کارت اعتباریتو برامون میاری . فهمیدی یا نه ؟
لوهان با عجله چشم هایش را باز کرد ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-پس ... پس بهشون بگو دیگه نزننش ، من ... هر چی کارت دارم براتون میارم پس ...
+آدرسو برات میفرستم .
و تماس را قطع کرد .
لوهان چند ثانیه با نگرانی به صفحه ی نمایش سیاه تلفنش زل زد . نفس عمیقی کشید و در همان حال که اشک هایش را با دست هایش پاک میکرد ، گفت :
-آروم باش لوهان ، آروم باش ، فقط یه گروگانگیری عادیه . وقتی پولی که میخوان رو بگیرن ، میذارن جونگین بره ، آره ، آره ...
کمی مکث کرد و وقتی آرام تر شد ، ناگهان یاد سهون افتاد . با خودش فکر کرد که با او تماس بگیرد و در مورد این ماجرا مطلعش کند ولی برای این کار ، باید روی غرورش پا میگذاشت . با تردید نگاهی به شماره ی سهون انداخت و زمزمه کرد :
-این به خاطر جونگینه لوهان ، تو باید به خاطر اون انجامش بدی پس عجله کن . آره ، به خاطر جونگینه !
و دکمه تماس را لمس کرد .
☔☔☔☔☔☔☔
YOU ARE READING
Life Along the Rainy Route
Fanfictionزندگی شیو لوهان و همسرش اوه سهون به همراه پسرشون جونگین عالی و تقریبا بی نقص بود تا اینکه رد پای نامزد سابق سهون یعنی بیون بکهیون توی زندگیشون پیدا شد ! به نظرتون زندگی مشترک ده ساله ی سهون و لوهان میتونه همچنان بی نقص بمونه یا یه بارون سهمگین و سی...