*با این اوصاف ، اگه دعوای قدیمی دوباره شدت گرفته باشه ، میخواید چه پیشنهادی بهشون بدید ارباب ؟ شما که در جریان هستید ، هر دفعه که گفتیم کوتاه بیان ، بی اعتنایی کردن . به نظر من ، تا تقسیم اراضی جدید رو مطرح نکنیم ، این دعوا حتی برای یه مدت کوتاهم فروکش نمیکنه !
ریما در همان حال که تمرکزش روی رانندگی اش بود ، در جواب سرکارگر اوه گفت :
-میدونم منطورتون چیه جناب اوه . منم به همه ی این موارد فکر کردم برای همین یه تقسیم اراضی جدید با یه سری راهبرد تکمیلی درنظر دارم که همشونو تو تلفن همراهم یادداشت کردم . بذارید یادداشتامو بدم بهتون تا خودتون ...
با دست آزادش مشغول گشتن جیبش شد تا تلفن همراهش را به سرکارگر اوه بدهد ولی بعد از گذشت چند ثانیه ، وقتی از یافتن تلفنش ناکام ماند ، با کلافگی اتومبیل را کنار جاده متوقف کرد و نالید :
-گند بزنن به این شانس ، تلفنمو تو اتاق لوهان جا گذاشتم . بدون اونم که نمیشه ، تموم برنامه هام داخلشه و برای هماهنگیا بهش احتیاج دارم !
سرکارگر اوه با دیدن چهره ی درهم ریما لبخندی زد و گفت :
*ارباب شما برگردید عمارت و تلفنتونو بردارید ، من به جاتون میرم و تا اومدنتون یکم سرگرمشون میکنم . نظرتون در این باره چیه ؟
ریما با خوشحالی رو به او لبخندی زد و گفت :
-واقعا لطف می کنید جناب اوه ! ولی خوب ، اگه کالسکه ای ، چیزی از اینجا رد نشد ، میترسم اذیت بشید !
+این چه حرفیه ارباب ، وظیفس . نگران نباشید ، راه زیادی تا محل برگزاری اجلاس نمونده ، فکر کنم پیاده همش یه ربع راهه ، من به اینطور پیاده روی ها عادت دارم ، تازه برای بدنمم مفیده !
سپس با لبخندی به لب از اتومبیل پیاده شد و با قدم هایی بلند از کنار جاده سمت سالن گردهمایی رفت تا بتواند در صورت عبور کالسکه ای سوارش شود . ریما هم با عجله دور زد و سمت عمارت چوبی حرکت کرد .
بعد از طی مسافت نسبتا زیادی ، بالاخره به دروازه ی ورودی عمارت رسید . برخلاف انتظارش ، نه تنها دروازه ی ورودی باز بود ، بلکه نگهبان مسن هم داخل اتاقک کنار دروازه حضور نداشت . با عصبانیت از اتومبیلش پیاده شد و در همان حال که سمت اتاقک نگهبان میرفت ، خواست اعتراض کند که چرا او پستش را ترک کرده ولی با دیدن اتاقک خالی آهی کشید .
با عصبانیت سرش را به طرفین تکان داد و پس از بررسی اتاقک خواست با صدایی بلند اسم نگهبان را فریاد بزند و او را به خاطر بی مسئولیتی اش بازخواست کند ولی ناگهان چشمش به لکه ی قرمز روی میز افتاد . دستش را جلو برد و پس از لمس لکه که هنوز هم تازه بود ، انگشت قرمز شده اش را مقابل بینی اش گرفت . با پیچیدن بوی خون در بینی اش ، بدنش به لرزه افتاد . با نگرانی سمت اتومبیلش دوید و وقتی آن را در گوشه ای دور از دید پارک کرد ، تفنگش را از داخل داشبرد برداشت . بعد از اینکه صدا خفه کن را روی تفنگش تنظیم کرد ، با عجله و مخفیانه سمت عمارت چوبی به راه افتاد !
YOU ARE READING
Life Along the Rainy Route
Fanfictionزندگی شیو لوهان و همسرش اوه سهون به همراه پسرشون جونگین عالی و تقریبا بی نقص بود تا اینکه رد پای نامزد سابق سهون یعنی بیون بکهیون توی زندگیشون پیدا شد ! به نظرتون زندگی مشترک ده ساله ی سهون و لوهان میتونه همچنان بی نقص بمونه یا یه بارون سهمگین و سی...