Part 47

248 40 2
                                    

جونگین با شنیدن جملات سهون ، آهی کشید و پرسید :
×اگه سهاممو به نامت بزنم ، درخواستمو میپذیری و باهام میای ملاقات لوهان ؟
سهون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-آره ، الان همه چیز به تصمیم تو بستگی داره !
جونگین لبش را گاز گرفت و گفت :
×قبوله ، سهاممو به نامت میزنم پس آماده شو ، میری ...
-هی هی هی ، چرا عجله میکنی ؟ اول سهامو به نامم میزنی ، بعدش باهم میریم . تا سهام به نامم نشه ، من حتی باهات تا سر همین خیابون هم نمیام .
جونگین با عصبانیت به چشم های او زل زد و غرید :
×کی اینقدر پست شدی سهون ؟ کی شرافتتو به پول فروختی ؟ پولی که به هیچ وجه حق تو نبود . تو از صدقه سر لوهان به اینجا رسیدی وگرنه هنوزم تو اون مزرعه جون میکندی !
سهون با شنیدن این جملات جلو رفت ، یقه ی جونگین را درون دست هایش گرفت و پس از اینکه او را بالا کشید ، با عصبانیت گفت :
-خوب گوشاتو باز کن جونگین ، این وسط ، کسی که هیچ چیز حقش نیست ، تویی ! تو که حتی پدر و مادرتو هم نمیشناسی ، حق رسیدن به این پول و موقعیتو نداری . نمیدونم چرا لوهان تو رو به فرزند خوندگی قبول کرد و چی ازت دید ولی من هرگز خواستار باز شدن پات تو زندگیم نبودم . حالا فهمیدی چه کسی این وسط زیادیه ؟
جونگین با شنیدن این سؤال پوزخندی زد و گفت :
×من هرگز از لوهان چیزی رو طلب نکردم . من حد و حدودمو خوب میدونم اوه سهون ، این تو هستی که لگد زدی به هر چی مرام و مردونگیه !
با شنیدن این جمله ، سهون خواست مشت محکمی به صورت جونگین بکوبد ولی بکهیون با عجله دست او را گرفت و گفت :
+آروم باش سهون ، با دعوا کاری پیش نمیره !
سهون نیم نگاهی به بکهیون انداخت و سپس با عصبانیت یقه ی جونگین را رها کرد . دستی به موهایش کشید و در همان حال که پشت به جونگین سمت میزش میرفت ، گفت :
-فردا صبح وکیلو خبر میکنم ، سهامو به نامم میزنی و بعدش باهم میریم بیمارستان ، دیدن لوهان . قبوله ؟
جونگین در همان حال که لباسش را مرتب میکرد ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با درماندگی گفت :
×باشه ، فردا صبح زود میام اینجا ولی قبلش ، میشه تلفنی باهاش صحبت کنی ؟ ریما کنارشه ، البته بهم گفت که به خاطر داروها تا چند ساعت میخوابه ولی ... شب ... میشه ...
-باشه ، زنگ میزنم ریما و باهاش حرف میزنم ، لازم نیست نگران چیزی باشی !
جونگین با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پس از اینکه نیم نگاهی به بکهیون انداخت ، با عجله از اتاق خارج شد . پس از بسته شدن در ، بکهیون با عصبانیت سمت سهون چرخید و پرسید :
+واقعا که نمیخوای اینکارو انجام بدی ؟
سهون با تعجب سمت او چرخید و پرسید :
-چه کاری ؟
+به نام زدن سهام ، تو واقعا میخوای در قبال دیدن لوهان ، سهامو از جونگین بگیری ؟
-تو خودت اولین نفری بودی که ایدشو داد ...
+من ایدشو دادم ولی قصدم فقط این بود که از درستی گفته های جونگین مطلع شم . وقتی الان میدونیم حرفاش راسته ، دیگه دلیلی برای اینکار نمیمونه . این اصلا انصاف نیست که در مقابل دیدن همسرت ، از جونگین باج بگیری !
سهون که با شنیدن این جملات به شدت جا خورده بود ، با تعجب پرسید :
-خدای من بکهیون ، اینجا چه خبره ؟ از کی تا حالا منصف شدی ؟ تو که همیشه از لوهان متنفر بودی و میخواستی سر به تنش نباشه ، اونوقت الان چی عوض شده ؟
بکهیون با کلافگی دستی به موهایش کشید و گفت :
+من دنبال پول نبودم سهون ، من دنبال تو بودم . چرا دروغ بگم ، اوایل یکم وسوسه شدم ولی بعدش دیدم ، این وجود تو در کنارمه که برام مهمه ، نه چیز دیگه . الانم اگه مخالفتی میکنم ، به این دلیله که نمیخوام حق بچه ی یه نفر دیگه به گردنمون باشه . این سهام ، متعلق به جونگنیه ، چه حق ، چه ناحق ، لوهان به نامش زده پس ربطی ...
-پیدا میکنه بکهیون ، ربط پیدا میکنه . این سهام ، حق منه چون زمانی که جناب جونگین تو عمارت استراحت میکردن ، این من بودم که از صبح تا شب اینجا جون کندم . دیگه هم نمیخوام در این باره باهات بحث کنم پس هر چه زودتر برو عمارت و به کارا رسیدگی کن . شب که برگشتم ، نمیخوام با آشفته بازار رو به رو شم .
بکهیون خواست به اعتراض چیزی بگوید ولی سهون با عصبانیت فریاد زد :
-میری یا بیرونت کنم ؟
بکهیون با عصبانیت دندان هایش را روی هم فشار داد و بعد از برداشتن کتش ، با عجله سمت در رفت . پس از شنیدن صدای کوبیده شدن در ، سهون در همان حال که به میزش تکیه داد بود و از پنجره ی اتاقش رفتن بکهیون را تماشا میکرد ، زیرلب زمزمه کرد :
-این بازی رو خودت شروع کردی بکهیون . یادته ، روزی رو که تو همین اتاق بهم گفتی ، میخوای بازی ای رو شروع کنی که فقط دو تا شرکت کننده داره ؟ اون روز به خودم گفتم ، وقتی انبار پر از باروتو آتیش میزنی ، شاید اولش با مقدار کمی باروت شروع کرده باشی ولی در آخر ، کل انبار یکجا میسوزه ! اما بدون ، اگه من بسوزم ، تو رو هم با خودم میسوزونم ، بیون بکهیون !
☔☔☔☔☔☔☔
جونگین در همان حال که روی تخت اتاقش در هتل دراز کشیده بود ، عکس های لوهان را درون تلفن همراهش تماشا میکرد . انعکاس جملات سهون در درون ذهنش ، بدنش را به لرزه می انداخت :
"اگه میخوای حرفاتو باور کنم و باهات به دیدن لوهان بیام ، باید کل سهامتو به نامم کنی . چی میگی ؟ حالا حاضری به خاطر معشوقت ، از سهامت بگذری شیو جونگین ؟ اونقدری عاشقش هستی که به خاطرش ، همه چیزتو دو دستی تقدیمم کنی ؟"
تلفن همراش را کنارش روی تخت انداخت و چشم هایش را بست . پس از قرار دادن ساعدش بر روی پیشانی اش ، آهی کشید ، با دست دیگرش دکمه های پیراهن قهوه ای اش را باز کرد و مشغول لمس پلاک آهوی گردنبندش شد . پس از گذشت چند دقیقه ، با شنیدن صدای تلفن همراهش ، با کلافگی دستش را از روی صورتش برداشت و بعد از باز کردن چشم هایش ، به شماره ای که روی تلفنش ظاهر شده بود ، نگاه کرد . با دیدن نام کیونگسو ، یاد اتفاقات صبح افتاد . با کلافگی تلفن را برداشت و پس از برقراری تماس پرسید :
-چیشده کیونگی ؟ تازه یادت افتاد که صبح توهم زدی ؟
کیونگسو نیم نگاهی به افرادش انداخت و جواب داد :
+من هنوز سر حرفم هستم جناب کیم ، الانم برای این تماس گرفتم تا بهتون بگم ، فورا باید همو ببینیم . خیلی از اتفاقات و موضوعات هستن که شما به هیچ وجه اطلاعی ازشون ندارید . میشه فقط یه بار ، فقط یه بار بهم مهلت بدید تا همه چیزو با جزئیات براتون شرح بدم ؟ قول میدم به هیچ وجه پشیون نشید .
جونگین با کلافگی آهی کشید و پرسید :
-تو چیکاره ی اون فرد به ظاهر پدربزرگمی ؟ وکیلشی ؟
کیونگسو روی مبل نشست و با تردید جواب داد :
+من ... من هم نوه ی ایشونم ، پسر دخترشون .
جونگین ابرویی بالا انداخت و پرسید :
-یعنی پسر خاله ی من ؟
+پسر عمه قربان ، شما فرزند پسر جناب کیم و وارث اصلی امپراطوری کیم هستید .
جونگین با شنیدن این جمله قهقهه ای زد و پس از نشستن بر روی تخت گفت :
-ماجرا داره رفته رفته جالب میشه . از یه طرف نصف سهام یه شرکت بزرگ بهم ارث میرسه و از طرف دیگه هم میفهمم وارث یه امپراطوری فرضی هستم . خوب ، سورپرایز سوم چیه ؟ امروز قراره دوباره با چی سورپرایز شم ؟
کیونگسو با کلافگی دستی به موهایش کشید و گفت :
+قربان ، اگه تو شبکه های اجتماعی جستجو کنید ، میبینید که هیچ چیزی فرضی نیست . بزرگترین شرکت تجاری تو تانژانک ، تحت کنترل امپراطوری کیمه پس اگه یکم به خودتون زحمت بدید ، میفهمید که همه چیز واقعیت محضه !
جونگین دستی به چانه اش کشید و گفت :
-باشه کیونگی ، اومدیم من تموم حرفاتو قبول کردم ، خوب ، حالا که چی ؟ ازم انتظار نداری که بعد از این همه سال برم با پدربزرگم مست کنم ؟ بعدشم ، دست از رسمی حرف زدن بردار ، اعصابمو بهم میریزی ، جونگین صدام بزن ، جونگین !
کیونگسو آهی کشید و پرسید :
+خوب ، کی میتونم حضوری ببینمت جونگین ؟ حرفام خیلی مهم و حیاتی هستن ، مطمئنا خودتم با شنیدنشون شوکه میشی پس ...
-بذارش برای چند روز دیگه ، تا لوهان حالش خوب نشه و از بیمارستان مرخصش نکنن ، نمیتونم روی چیز دیگه ای تمرکز کنم پس تا اون زمان ، خداحافظ !
و بدون اینکه به کیونگسو فرصت زدن حرفی را بدهد ، تماس را قطع کرد و خودش را روی تخت انداخت .
☔☔☔☔☔☔☔
کیونگسو با کلافگی نیم نگاهی به صفحه نمایش تلفنش انداخت و سپس رو به یکی از افرادش اشاره کرد تا جلو بیاید . پس از جلو آمدن مرد ، با عصبانیت گفت :
-با لرد آندرسون تماس بگیر و بگو اوضاع به شدت بهم ریخته برای همین انجام شدن اوامرشون یکم طول میکشه . از طرفم عذرخواهی کن و بگو در اسرع وقت خودم باهاشون تماس میگیرم .
مرد که کت و شلواری مشکی به تن داشت ، ادای احترامی به او کرد و با عجله از آنجا دور شد . پس از رفتن مرد ، کیونگسو با کلافگی سرش را میان دست هایش گرفت و زمزمه کرد :
-خدا کنه شخصا بهم زنگ نزنه چون جوابی ندارم تا بهش بدم ! آهههه جونگین ، ببین منو به چه فلاکتی انداختی !
با دیدن مرد دیگری که سمتش می آمد ، با عصبانیت پرسید :
-به حرف اومد ؟
مرد با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . کیونگسو با دیدن تاییدش ، لبخندی زد و گفت :
-خوب ، بالاخره یه خبر خوشحال کننده بهم رسید . بریم ببینیم این زندانی چموش ما چی برای گفتن داره !
سپس جلوتر از مرد از عمارت خارج شد .
☔☔☔☔☔☔☔
عمارت اوه
بکهیون با تعجب به سونگ که با عصبانیت میز غذا را میچید ، نگاه کرد . پس از اتمام کار ، سونگ و دیگر خدمتکارها ، بدون اینکه چیزی بگویند ، سمت آشپزخانه رفتند . بکهیون هم با عصبانیت مسیر رفتن آن ها را تماشا کرد و بعد زدن پوزخندی زمزمه کرد :
-واقعا که ، جای خدمتکارو ارباب تو این خونه عوض شده . همشون شبیه برج زهرمارن . سهون چطوری اینا رو تحمل میکر ...
+قبلا این شکلی نبودن ، بعد از رفتن لوهان ، همشون ناراحتن ، پس سعی کن به رفتارشون توجه نکنی !
بکهیون با تعجب سمت سهون که حالا پشت میز می نشست ، چرخید و پرسید :
-وقتی لوهان میرفت ، چرا اینا رو با خودش نبرد ؟ می تونستیم خدمتکارای جدید استخدام کنیم .
سهون با عصبانیت سمت او چرخید و گفت :
+لوهان بهشون سپرده از عمارت و همچنین من مراقبت کنن . علاوه بر اون ، اینجا ده ساله که خونه ی اونا و محل کارشون بوده پس انصاف نیست که اخراجشون کنم . الانم بی سر و صدا غذاتو بخور چون باید روی مسئله ای تمرکز کنم .
بکهیون نگاهی عصبانی به او انداخت و پرسید :
-اونوقت چه مسئله ای ؟
سهون هم متقابلا با عصبانیت به او نگاه کرد و گفت :
+انتقال سهام ، حالا که باخبر شدی ، غذاتو بخور !
بکهیون نفس عمیقی کشید تا به اعصابش مسلط باشد و سپس مشغول خوردن غذایش شد . سهون هم همچنان با صورتی بی حسی شروع کرد به خوردن غذا . با وارد شدن اولین قاشق به دهانش ، با تعجب فهمید که طعم غذا به شدت با زمان حضور لوهان در عمارت فرق میکند . بکهیون با دیدن چهره ی درهم او و طرز جویدنش ، پوزخندی زد و گفت :
-گفته بودم شرطی شدی ولی انکار کردی . خوب ، حداقل از این به بعد نمیتونی سر من غر بزنی ، مشکل از خودته !
سهون بدون نگاه کردن به او ، به خوردن غذایش ادامه داد . پس از گذشت چند دقیقه ، با بلند شدن صدای تلفن همراه بکهیون ، سکوت ناخوشایندی که بینشان حاکم بود ، شکست . بکهیون با عجله نیم نگاهی به تلفنش انداخت و با دیدن متن پیامی که برایش آمده بود ، لبخندی زد .
سهون که به خاطر عکس العمل او کنجکاو شده بود ، با تعجب پرسید :
+خبر خاصیه ؟ چون بالاخره بعد از مدت ها ، خنده ی جنابعالی رو هم دیدیم !
بکهیون که با شنیدن جمله ی سهون ، قلعه ی خوشحالی اش دوباره فرو ریخته بود ، با چهره ای خونسرد سمت او چرخید و گفت :
-از زمانی که تصمیم گرفتم با تو زندگی کنم ، هیچ چیز خوشحال کننده ای برام رخ نداده تا بخوام به خاطرش شاد باشم و لبخند بزنم اوه سهون !
سهون با شنیدن این حرف پوزخندی زد و پرسید :
+تو که هر چی خواستی برات فراهم بوده ، پس دیگه مشکلت چیه ؟ مگه عمارتو نمیخواستی ؟ ببین ، الان داخلشیم و پشت میزش غذا میخوریم ، چی از این بهتر ؟
بکهیون با شنیدن این سؤالات پوزخندی زد و پرسید :
-مسخرم نکن سهون ، از زمان ورودم به این عمارت کوفتی ، فقط مثل یه عروسک خیمه شب بازی تابع دستورات تو و خدمتکارات بودم . آبنمای ورودی و رقص نورا روشن نمیشن چون سرخدمتکار اینطور خواسته ! منوی اصلی روی میز چیده نمیشه چون اون منو مختص ارباب شیوعه ! خدمتکارا دست به لباسا و وسایلم نمیزن چون وظیفه ای در قبال من ندارن ! تو اتاق خواب مستر نمیتونم برم چون ارباب اوه خواستن در اونجا پلمپ بمونه ! ول چرخیدن تو عمارت هم ممنوعه چون هر جا میرم ، بالاخره یه نفر هست که ناجور نگاهم کنه . مسیر حرکتم ، اتاق مهمون ، میز غذا ، دوباره اتاق مهمون و دوباره میز غذاعه . البته ، بازم جای شکرش باقیه که اتاق مهمون سرویس بهداشتی داره وگرنه فکر کنم باید تو گلدونا خودمو خالی میکردم !
نفس عمیقی کشید و با حرص فریاد زد :
-یهو یه قبر بکنید ، منو هل بدید توش ، راحت شید . آخه من چه هیزم تری بهتون فروختم که اینطور باهام رفتار می کنید ؟
سپس بدون اینکه به سهون اجازه ی زدن حرفی را بدهد ، دستمالش را روی میز پرت کرد و سمت اتاق مهمان رفت .
پس از دور شدن او ، سهون با کلافگی آهی کشید و سرش را میان دست هایش گرفت . به بکهیون بابت نارضایتی اش حق میداد ولی از طرفی هم نمیتوانست به خدمتکاراها چیزی بگوید چون آنها مطمئنا ارباب ده ساله شان را به یک تازه وارد نمی فروختند . در مورد اتاق خواب مشترکش با لوهان هم به خوبی میدانست که پاهایش قدرت ورود به آن را ندارد پس صبح به سونگ خبر داد که اتاق را پلمپ کند و به کسی اجازه ی ورود به آن را ندهد .
سرش را بلند کرد و به سالن غرق در سکوت زل زد . در گذشته جای جای این عمارت ، برایش منبع گرما و آرامش بود ولی حالا سرمای منجمد کننده ای که از آن ساطع میشد ، تا مغز استخوانش نفوذ میکرد ! به خوبی میتوانست جای خالی لوهان و جونگین را با تمام وجود حس کند . با یادآوری خاطرات ایامی که کنارهم زندگی می کردند ، لبخند تلخی زد :
"جونگین روی کاناپه دراز کشیده ، سرش را روی پاهای لوهان گذاشته و مشغول ور رفتن با کنسول بازی اش بود . زمانی که برنده میشد ، از شادی فریاد می زد و با اشتیاق تکان میخورد . بعد از گذشت چند دقیقه ، تکان شدیدی خورد که باعث لرزیدن بدن لوهان شد . لوهان انگشت اشاره اش را روی پیشانی او کوبید و اعتراض کرد :
-هی جونگین ؟ تموم تمرکزمو از بین میبری . یا از روی پاهام بلند شو ، یا تکون نخور .
جونگین با لب هایی آویزان پرسید :
+بابا لوهان ؟ دلت میاد منو از روی پاهات بلند کنی ؟ قول میدم کمتر تکون بخورم ، باشه ؟
لوهان کمی خندید ، سپس بوسه ای روی پیشانی او زد و گفت :
-ای جانم قیافت چه کیوت شده . بخواب پسرم ولی سر و صدا نکن تا بتونم کتابی که ددی سهونت برام خریده رو بخونم . باشه عزیزدلم ؟
+چشم بابایی !
لوهان با یادآوری موضوعی ، با تعجب به او نگاه کرد و پرسید :
-راستی ، تو مگه درس نداری که بازی میکنی ؟
جونگین لبخندی پهنی زد و گفت :
+نه ، امروز چون زودتر اومدم خونه ، تموم کارامو انجام دادم و الان اوقات فراغتمه !
لوهان با تردید سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-که اینطور . منو گول نزنیا ، چون وضعیت درسیتو از استادات میپرسم !
+نه بابایی ، مطمئن باش همه چیز عالی عالیه !
و انگشت شستش را به نشانه ی عالی بالا آورد و دوباره مشغول بازی شد ."
صدای خنده های جونگین و لوهان ، دعواهای بچگانه شان ، کتک کاری های ساختگی شان ، جیغ های کودکانه ی لوهان ، شیطنت های جونگین و حتی فریادهای پیپلاپ درون ذهنش انعکاس می یافتند و بیرحمانه روح و جسم خسته و دلتنگش را مورد هدف قرار میدادند !
غرق در افکارش بود که با شنیدن صدای تلفن همراهش ، با عجله از پشت میز بلند شد و آن را از جیب شلوار راحتی اش بیرون آورد . با دیدن اسم ریما ، با عجله به تماس پاسخ داد و گفت :
+آممممم ریما ... سلام . جونگین ... جونگین بهم گفت ...
ریما که به دستور پزشک بیرون از اتاق لوهان ایستاده بود تا آن ها بتوانند راحت تر معایناتشان را انجام بدهند ، وقتی متوجه تعلل سهون شد ، با عجله گفت :
»میدونم ، جونگین بهم زنگ زد و گفت که قبول کردی بیای اینجا و میخوای قبلش با لوهان حرف بزنی . سهون ، بابت پذیرفتن خواسته ی جونگین واقعا ازت ممنونم ، لوهان به شدت به این دیدار احتیاج داره تا بتونه خطر بیماریشو پشت سر بذاره !
سهون که شک کرده بود ریما از ماجرای سهام خبر ندارد به همین دلیل اینطور صمیمانه با او حرف میزند ، تصمیم گرفت خودش هم به آن اشاره ای نکند . پس با لحنی ملایم پرسید :
+میتونم باهاش حرف بزنم ؟ بیداره ؟
ریما نیم نگاهی به پزشک و پرستارانی که به دنبالش از اتاق خارج میشدند ، انداخت و گفت :
»آره ، فقط چند لحظه صبر کن .
سهون باشه ای زیرلب گفت و منتظر ماند .
ریما با عجله وارد اتاق شد و با دیدن لوهان که به سقف اتاق زل زده بود ، پرسید :
»واااااووووو ... میبینم که لوهان شیطون ما بیدار شده ، بهتری هانا ؟
لوهان به آرامی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
×اوهوم ... گفتن ... میتونم ... میتونم هر چند ... دقیقه ... ماسکو بر ... بردارم ولی ...
ریما با دیدن نفس نفس زدن او ، با عجله گفت :
»باشه هانا ، باشه ، آروم باش . ببین ، آممممم ... سهون زنگ زده و میخواد باهات حرف بزنه ، دوست داری باهاش صحبت کنی ؟
لوهان با تعجب به او نگاه کرد و پرسید :
×سهون ؟ تو ... گفتی سهون ... زنگ زده ؟
سهون با شنیدن صدای ضعیف لوهان از پشت تلفن که بریده بریده حرف میزد ، مشتی به سینه اش زد و سعی کرد جلوی جاری شدن اشک هایش را بگیرد ؛ چقدر دلش برای این صدای لطیف و آسیب پذیر تنگ شده بود . به خوبی متوجه ضعف درون آوای صدای او میشد و این حقیقت مانند پتک مغز و قلبش را در هم میکوبید !
ریما با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد ، خم شد و سپس تلفن همراهش را کنار گوش لوهان گرفت . بعد از چند ثانیه سکوت ، لوهان با تردید لب هایش را از هم فاصله داد و پرسید :
×سهونا ؟ سهون ... خودتی ؟
سهون لب پایینش را گاز گرفت و با صدایی که سعی میکرد جلوی لرزشش را بگیرد ، گفت :
-آره عزیزدلم ، آره پرنسم ، منم . ببخش ، باید زودتر بهت زنگ میزدم ولی سرم خیلی شلوغ بود . آمممم ... بعدشم ریما گفت تو خوابی و نخواستم باعث بهم خوردن آرامشت بشم .
لوهان که با شنیدن صدای سهون حس میکرد جانی دوباره یافته ، با خوشحالی لبخندی زد و گفت :
×بدون تو ... آرامش برای من ... مفهمومی نداره !
با شنیدن این جمله آهی کشید و پرسید :
-حالت بهتره هانا ؟
×نگرانمی ؟
-مگه میشه نباشم ؟
×نمیدونم !
-فردا صبح زود حرکت میکنم و تا ظهر پیشتم ، باشه عزیزم ؟
لوهان پلک هایش را بست و ریما با ناراحتی به اشکی که از گوشه چشمش جاری شده بود ، زل زد . سهون با دیدن سکوت او ، با نگرانی پرسید :
-هانا ؟ حالت خوبه ؟ صدامو میشنوی ؟
لوهان آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت :
×منتظرت میمونم ... سهونا !
سپس به ریما اشاره کرد که تلفن را قطع کند . بیشتر از آن توانایی کنترل بغضی را که در گلویش گیر کرده بود ، نداشت . پشت به ریما ، به پهلو چرخید و زمزمه کرد :
×میخوام تنها باشم ... میشه ... میشه ...
ریما به نشانه ی حمایت دستش را روی شانه ی لوهان گذاشت و گفت :
»باشه عزیزدلم ولی به خودت فشار نیار . تو که نمیخوای وقی فردا سهون میاد دیدنت ، حالت بد باشه ، مگه نه ؟
لوهان سرش را به نشانه ی خیر تکان داد . ریما با دیدن عکس العمل او ، لبخند رضایتی زد و از اتاق خارج شد . با شنیدن صدای بسته شدن در ، بالاخره بغضش ترکید . در همان حال که به شدت اشک میریخت ، میان هق هق هایش زمزمه کرد :
×دلم برای صدات ... تنگ شده بود سهون ... دلم برای صورتت ... تنگ شده ... سهون ... دلم برای بغلت ... تنگ ...
از شدت گریه نتوانست جمله اش را تمام کند .
ریما که از پشت در صدای گریه ی لوهان را می شنید ، با ناراحتی به در تکیه داد و چشم هایش را بست .

عمارت کیونگسو

Oops! Questa immagine non segue le nostre linee guida sui contenuti. Per continuare la pubblicazione, provare a rimuoverlo o caricare un altro.

عمارت کیونگسو

Life Along the Rainy RouteDove le storie prendono vita. Scoprilo ora