میتونین عکس کست رو ببینید 👆👆
************************************
[برای من روز از جایی آغاز میشود که تو باشی]لیام فایل رو برای فواد ارسال کرد
" این تنها چیزیه که از مادام ساموئل دارم... مطمئنم راجر میتونه یه کاری باهاش بکنه "فواد به فایل صدا نگاه کرد و سر تکون داد " باشه... خیالت از بابت بن و خونه راحت باشه همشون مورد اعتماد خودمن"
لیام این پا اون پا میکرد انگار حرف ناگفته ای مونده بود چند بار دستش رو مشت کرد و آخر سر گفت " اگه همه چیز جوری که ما میخوایم پیش نره و این بار آخری باشه که همو میبینیم و برگشتی در کار نباشه... "
فواد " هی من قول دادم بهت "
لیام دستش رو بالا اورد " میدونم ولی احتمالات رو در نظر بگیر... من هیچ وقت بابت اینکه تو از زین مراقبت کردی تشکر نکردم... به هرحال من مرده بودم و زین حق داشت زندگی کنه و تو ادم مورد اعتمادی بودی... ممنونم اگر تو نبودی من هیچ وقت نمیتونستم زین رو از کاول و پندلتون یا رابرت پس بگیرم ... تو نقشه ی فرار ما رو چیدی، تو وقتی پدرم هنوز پدری کردن رو بلد نبود اومدی و خواهرم رو تا محراب عروسیش بردی تا سرشکسته نباشه ؛ تو وقتی که نبودم از همه ی خانواده ی من مراقبت کردی و تویی که راجر رو خوشحال میکنی
ممنون مرد... امیدوارم برگردم تا بتونم دینم رو بهت ادا کنم... لطفا دوباره مراقب همه چیز باش... زین و دوستامون تمام دارایی من هستن "فواد که مرد ابراز احساسات نبود فقط تونست لیام رو بغل بگیره و بگه " حواسم به همه چیز هست "
لیام لبخند زد و سر تکون داد " و به زین بگو که..... "
لیام سوار ماشین شد و فواد بعد از اینکه هشدار های لازم رو به بن داد اون ها رو راهی کرد و به سرعت به خونه برگشت.
میدونست که این همون بازی مرگ و زندگیه
اگر ببره درواقع تمام زندگی رو برنده شدن و اگر ببازه همه چیز رو باختن.صدای ماشین شنیده شد
فواد از جا پاشد و به سمت در رفت
راجر پله ها رو دوتا یکی بالا اومدفواد " کجا بردیشون؟ "
راجر با پا کفشاشو درآورد " خونه ی آلفرد... خیالم راحت تره اونجا "فواد سر تکون داد " کار خوبی کردی "
راجر وارد شد و کلید ها رو روی جا کفشی انداخت " لیام کو؟ بیاد یه فکری بکنیم ... وقت نداریم "
فواد " لیام رفت "
راجر چشماشو ریز کرد و داد زد " چیکار کرد؟"فواد به پله ها نگاه کرد " هیییش.. میخوای برادرت بیدار شه؟ من گفتم که بره "
راجر شقیقه هاشو فشار داد " چرا فواد ؟ تو که میدونی گم و گور شدن لیام چه بلایی سر زین میاره "
فواد " گم و گور نشده ... فرستادمش یه جای امن... من و تو خوب اونو میشناسیم .... اگه اتفاقی بیفته مطمئن باش لیام حتی نمیذاره فکر کنیم و برای اینکه بقیه به دردسر نیفتن همه چیز رو گردن میگیره... دورش کردم که بتونیم بدون قهرمان بازی این جریان رو حل کنیم "
YOU ARE READING
sour apple [Z.M]
Fanfiction[Complete] صداش پیچید که گفت: من حتی صدای نفساتو میشناسم چرا این موقع از شب بیداری بیب؟ خواب بد؟ جواب ندادم فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و تا صدای هق هقم بلند نشه لیام دوباره گفت : تو جات توی بغل منه منم بدون تو خوابم نمیبره.... عزیزم برگرد... هرج...