[ روز هایی که با تو به خوبی میگذرند را به کدام قلک بیاندازم تا دقایق تنهایی با مرورشان زنده بمانم؟]
سایمون برای دهمین بار گوشیش رو چک کرد اما پیامی از فواد نداشت...
صبح زود فواد پیغام فرستاده بود که قراره دست پر به دیدن سایمون بیاد اما هنوز خبری ازش نبود...کاول به شدت کنجکاو و حتی نگران بود دستاورد فواد مالیک بود...
رابرت پله هارو دوتایکی پایین اومد و به اتاق خلوت سایمون نگاه کرد....
" صبح بخیر "سایمون چشماشو چرخوند اما وقتی به سمت راب چرخید لبخند پدرانه ای زد " صبح بخیر رابرت... بیا بشین بگم برات صبحونه بیارن پسرم "
راب دلخوش از لحن دوستانه و مهربان سایمون روی صندلی نشست و تشکر کرد...
سایمون دستور غذا رو داد و بعد خودش هم پشت میز روبه روی راب نشست....
" برنامه ی خاصی داری امروز ؟"بشقاب پنکیک مورد علاقه ی راب مقابلش قرار گرفت
راب مارمالاد توت فرنگی رو برداشت و روی پنکیک ها ریخت " اگه شما اجازه بدید میخوام برم سراغ زین"سایمون توی ذهنش پوزخند زد .... درواقع تاریخ انقضای راب تا زمانی خواهد بود که بتونه زین رو برای کاول بیاره...
" بری دنبال زین؟ امکان نداره اجازه بدم خودتو تو همچین مهلکه ی خطرناکی بندازی پسرم "
راب لبخندی زد " میدونم نگران میشید اما اتفاقی نمیفته.... اجازه بدید برم و کار نیمه تمومم رو انجام بدم "
سایمون صورتشو جمع کرد.... ماسک نگرانی به صورتش زد... " رابرت.... من سالها پیش دخترم لارا رو از دست دادم... نمیخوام تو رو هم از دست بدم... وقتی بهت میگم پسرم یعنی به اندازه ی پسر نداشتم عزیزی "
رابرت از جا بلند شد و کنار سایمون نشست..
" این علاقه و توجهتون برای من خیلی ارزشمنده اما قول میدم سالم برگردم.... خواهش میکنم "سایمون لبخند پدرانه ای زد " باشه... من معنی عشق رو خوب میفهمم ... برو و عشقتو برگردون.... بیاید تو همین عمارت تحت حفاظت خودم زندگی کنین... برو چند نفرم همراهت میفرستم "
چشمای رابرت برق زد
" خیلی ممنون اقای کاول "
سایمون اخم کمرنگی کرد " ما چه شرطی داشتیم راب؟ یادت رفت؟"رابرت سرشو تکون داد " متاسفم.... فراموش کردم.... خیلی ممنون پدر "
رابرت دور شد و سایمون لبخندشو جمع کرد
" پدر.... فقط کافیه زین رو برام بیاری تا از شرت خلاص شم... روانی بدبخت ".
.
.
نیتن نگاهی به بلامی که روی صندلی کنارش دارز کشیده بود انداخت.... چند دقیقه ای میشد که چرت میزد...

YOU ARE READING
sour apple [Z.M]
Fanfiction[Complete] صداش پیچید که گفت: من حتی صدای نفساتو میشناسم چرا این موقع از شب بیداری بیب؟ خواب بد؟ جواب ندادم فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و تا صدای هق هقم بلند نشه لیام دوباره گفت : تو جات توی بغل منه منم بدون تو خوابم نمیبره.... عزیزم برگرد... هرج...