برعکس راجر که هرچقدر به خونه ی پدری نزدیک تر میشد مصمم تر بود ، زین کم کم داشت اعتماد به نفسش رو از دست میداد.
راجر از آینه به عقب و بغل نگاه کرد راهنما زد و وارد خیابان فرعی شد " صبح که اومدم دنبالت لویی رو ندیدم "
زین با سر تایید کرد " رفته بود پیاده روی "
راجر اوهوم گفت و ادامه داد " از دوست پسرش خبری نشد؟"زین " نه... تلفنش خاموشه آنه هم جواب لویی رو نمیده... نمیدونم تصمیم لو چیه ولی این روزا خیلی تو فکره... تقریبا هرروز از طرف پدرش پیغام میگیره که برگرده خونه "
راجر چندبار به ماشین جلویی بوق زد و عصبی پرسید " نمیخواد که برگرده؟"
زین چشم غره ای به راننده ی مست روبه رویی رفت " نه... میگه تنها هدفش اینه که کاول رو زمین بزنه که برای اون هنوز برنامه ای نداره "
راجر لبخند زد " برنامه هم پیدا میکنه... فعلا باید از زیر چتر بابایی خارج بشه تا بتونم براش یه کارایی بکنم... بپر پایین زین... امروز همش هیجانه "
برعکس راجر ، زین به این اتفاق به چشم هیجان نگاه نمیکرد...
دنبال راجر به سمت ساختمون راه افتاد.راجر برای نگهبان سر تکون داد و نگاه متعجب مرد رو که حالا دو پسر یک شکل میدید رو پشت سر گذاشت.
به محض رسیدن اسانسور به همکف ، راجر در رو باز کرد دستور داد " برو "
زین وارد شد و پشت سرش راجر.زین چرخید و توی آینه ی اسانسور نگاهی به ظاهر شلخته ش انداخت.
راجر نیشخند زد " من اگه این همه موی تو رو داشتم هرروز برای درست کردنشون وقت میذاشتم "زین نگاهی به سر کچل برادرش کرد " چرا موهاتو زدی"
راجر دستشو روی سرش کشید " این رنگا و اینا رو غلط اضافه کردم موهام سوخت... کچل کردم... همیشه الیزابت برام رنگ میکرد خواستم مستقل شم گند زدم"
زین اخم کرد " الیزابت کیه؟ دوست دخترت؟"
راجر قهقهه زد " نه خره... من گی ام... الیزابت دستیارمه... بهم میگه رئیس اما کلی ازم کار میکشه و سرزنشم میکنه... معلوم نیست کی رئیسه "
زین خندید " دفعه ی بعد بیا خودم کمکت میکنم"
راجر ابرو بالا انداخت " از این کارا هم بلدی؟ فک کردم استعدادت توی از راه بدر کردن پیر مردا باشه"
زین قبل از اینکه جوابی بده آسانسور طبقه ی۱۰ رو اعلام کرد و حرف زین نگفته باقی موند.
راجر زنگ در رو فشار داد و چند ثانیه بعد در باز شد.
تریشا وارفته به هر دو پسرش نگاه کرد... چهره ش رنگ باخت و دهانش چندبار بی صدا باز شد.راجر کفشاشو دراورد " ممنون از تعارفت... بیا تو زین" و در رو هل داد تا وارد شه.
زین کفشاشو اروم دراورد و با پا کفش های نامرتب برادرش رو هممرتب کرد.
BẠN ĐANG ĐỌC
sour apple [Z.M]
Fanfiction[Complete] صداش پیچید که گفت: من حتی صدای نفساتو میشناسم چرا این موقع از شب بیداری بیب؟ خواب بد؟ جواب ندادم فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و تا صدای هق هقم بلند نشه لیام دوباره گفت : تو جات توی بغل منه منم بدون تو خوابم نمیبره.... عزیزم برگرد... هرج...