[گمان نکنم عاشق ها از هم دل ببرند... ]
زین لبشو گزید و دستاشو مشت کرد " شیلا نگفت چیکارمون داره؟"
فواد فقط سرشو تکون داد.زین عصبی و مستاصل دستاشو به پاهاش میکشید " نکنه لو چیزیش شده؟نکنه لو... "
فواد آروم گفت " اگه اینجوری بود حداقل شیلا به من میگفت"
زین به فواد نگاه کرد و مکث کرد بعد به سمت پنجره نگاه کرد.... ملتمس و بغض آلود زمزمه کرد " خدایا لو رو از من نگیر لطفا... خدای بزرگ لویی رو از ما نگیر... زندگی من رو پوچ نکن لطفا لویی رو از من نگیر... معذرت میخوام ازش دور شدم فقط یه فرصت دوباره بهم بده این بار ازش درست استفاده میکنم... "
فواد عصبی گفت " بس کن زین چیزی نشده "
زین اخم کرد " شده ... شده... من باید بهش میگفتم زنده ام... باید بهش اعتماد میکردم... باید بهش فرصت میدادم نه اینکه دورش بندازم... اگه چیزی بشه تقصیر منه... اگه .... خدایا خواهش میکنم منو اینجوری امتحان نکن "فواد نفس عمیقی کشید وگفت " چند دقیقه بعد که برسیم معلوم میشه"
و زین دیگه حرفی نزد.جلوی اپارتمان شیلا قبل از توقف کامل ماشین زین پیاده شد و دیوانه وار زنگ زد...
لویی مستاصل ایستاد " زینه... و نگرانه... فاک "
راجر خندید اما لو موهاش شلخته ش رو مثلا مرتب کرد و به راجر فاک نشون داد.شیلا در رو باز کرد... صدای دویدن از پله ها شنیده شد.
لو صورتشو بین دستاش فشار داد " زینه... زینه... "
سارا آروم بازوی پسرو فشار داد " گفتم که زنده س... اروم باش "لویی فقط سرشو تکون داد و نفسشو حبس کرد.
همه چیز شبیه شبی بود که لویی برای بردن زین از خونه ی فواد رفته بود...دوباره لو نگران بود... بازم این لویی بود که منتظر بود تا صورت زین دیده بشه...
بازم فواد بود... و دوباره بهم برگشته بودن... تقدیر همنیه انگار قرار نیست از هم جدا بشن...زین نفس نفس زد و جلو ی در خم شد دستاشو روی زانو هاش گذاشت...
موهاش بلند شده بود ریشاش دوباره پر بودن اما به لاغری سابق نبود...لو گرمی اشک رو توی چشماش حس کرد صورتش جمع شد و جلو رفت و شروع کرد به مشت زدن به سینه ی زین " چرا منو با مرگ خودت ترسوندی؟ چرا منو با مرگ خودت ترسوندی؟ چرا منو با مرگ خودت ترسوندی؟ چرااا؟ "
زین دستاشو گرفت و مجبورش کرد ساکت بمونه
لو سرشو بلند کرد... تخس دماغشو بالا کشید و دوباره داد زد " حق نداشتی اونجوری منو بکشی... حق نداشتی عوضی... تو که میدونستی من بعد از ماما چقد از مرگ میترسم... حق نداشتی عوضی "اشکاش سرازیر میشدن و به زین که لبخند میزد خیره بود.
زین ارومگفت " تو خودتم همین کارو کردی پندلتون "
VOCÊ ESTÁ LENDO
sour apple [Z.M]
Fanfic[Complete] صداش پیچید که گفت: من حتی صدای نفساتو میشناسم چرا این موقع از شب بیداری بیب؟ خواب بد؟ جواب ندادم فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و تا صدای هق هقم بلند نشه لیام دوباره گفت : تو جات توی بغل منه منم بدون تو خوابم نمیبره.... عزیزم برگرد... هرج...