#1
Little things_ 1d
zayn:
بازم تلفنش زنگ خورد. برای بار سوم توی این دو ساعت. بازم اول به من نگاه کرد بعدم رفت توی اتاق و شروع کرد به پچ پچ.....
من سعی میکنم آروم باشم.
سعی میکنم به هیچی فکر نکنم و مدام تکرار میکنم : ما هنوزم همدیگرو دوس داریم.... هیچی تغییر نکرده همه چیز مثل ۵ سال قبله.... ما هنوز همدیگه رو دوست داریییم.
اما اون صدای لعنتی توی ذهنم میپیچه :
نه فقط تو دوسش داری..... تو همیشه بیشتر دوسش داشتی... تو دوسال لعنتی رفتی رو مخش تا بهت علاقه پیدا کرد.... اون دوس دختر داشت.... یادت رفته؟ به خودت بیا! اون دیگه دوست نداره. داره بهت ترحم میکنه. لبخندشو ببین..... میبینی؟ اون لبخند برای تو نیست..... اون برای کسیه که پشت تلفنه....محکم پلک میزنم و سرمو تکون میدم تا این فکرا از سرم بیرون برن.
با لبخند به سمتم میاد. تلفنش تموم شده.
سعی میکنم بهش لبخند بزنم اما تلخی تمام جونمو گرفته پس فقط به شکل احمقانه ای گوشه ی لبام بالا میره. اروم میپرسم : کی بود پای تلفن؟
زمزمه وار میگه : دوستم بیب
پوست لبم رو میجوم : کدوم دوستت؟ من میشناسم؟
خودشو تو یخچال قایم میکنه و وانمود میکنه دنبال چیزی میگرده : نه بیب.... جدیدهاون تو دو جمله دوبار گفت " بیب" این یعنی یه گندی زده و سعی داره لاپوشونی کنه.
عصبی میگم : دنبال چه کوفتی میگردی اونجا؟ من دارم با تو حرف میزنم... به من نگاه کن.
علی رغم تلاشم صدام یکم رفت بالا.
متعجب به سمتم چرخید : بیب.....دنبال ابمیوه میگشتم.... برای تو....
سرمو تو دستام میگیرم و چشمامو میبندم : انقد اون کلمه ی لعنتی رو تکرار نکن.... بیب بیب..... (دهنمو کج میکنم)
ابرو هاش بالا میپرن: اوکی. یادمه قبلا دوست داشتی اما اگه نمیخوای ..... باشه.... دیگه نمیگم ..... زینی.
دوباره سمت یخچال میچرخه.
این بار دیگه خونم به جوش میاد ،کنارش زدم : ابمیوه... هان؟
پاکت ابمیوه رو از یخچال بیرون میارم و میکوبم روی میز : اینم ابمیوه..... و محض اطلاعت تشنه نیستم..... حالا بگو با کدوم جنده حرف میزدی؟
به شکل واضحی صدام به داد تبدیل شده
اخماش تو هم میره : زین ..... مودب باش.... لارا.... دوستمه....
اون صدای لعنتی بازم شروع میکنه به وز وز کردن :
لارا؟؟ یه دختر؟ دیدی گفتم؟ هی زین چشماتو باز کن مرد... مرد تو کم کم داره تبدیل میشه به یه استریت واقعی ... بپرس لارا دیگه کدوم خریه؟ چرا تو نمیشناسیش؟ چرا باهاش پچ پچ میکنه؟سرم داره گیج میره.... صدام میلرزه و نمیتونم کلماتو درست کنار هم بذارم : لارا.... کیه... کیه این.... با تو... با تو کارش چیه هان؟
جلو میاد.... میخواد دستشو بذاره روی سینه م.... این ترفندشه تا تحت تاثیر قرارم بده....
عقب میکشم : فقط یه جواب فاکی بهم بده لی...
YOU ARE READING
sour apple [Z.M]
Fanfiction[Complete] صداش پیچید که گفت: من حتی صدای نفساتو میشناسم چرا این موقع از شب بیداری بیب؟ خواب بد؟ جواب ندادم فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و تا صدای هق هقم بلند نشه لیام دوباره گفت : تو جات توی بغل منه منم بدون تو خوابم نمیبره.... عزیزم برگرد... هرج...