راجر سرعتش رو بیشتر کرد
به عقب برگشت و نگاه کرد هنوز سه ماشین ضدگلوله دنبالش بودن.
به جلو که نگاه کرد محکم روی ترمز زد و به جلو پرت شد.
" فاک"مرد ارام به شیشه کوبید " بیا گپ بزنیم زین مالیک"
۱۲ساعت گذشته بود.
راجر خسته و کلافه حرکتی به سر و گردنش داد
با هر حرکتی که میکرد عینک طبی گردی که به چشم داشت چندین عکس از اطراف میگرفت.
هنوز چیزی که میخواست رو به دست نیاورده بود.آرتور ران سوخاری رو به دندان کشید " از گشنگی میمیری... حرف بزن و غذا بخور "
راجر چشماشو چرخوند و فوت کرد " حیف که دستام بسته ن"
آرتور قهقهه زد " مثلا چه گوهی میخواستی بخوری؟"راجر چشمک زد " میدل فینگر؟!"
آرتور چند لحظه مکث کرد و بعد سر تکون داد " کله شق احمق"
راجر خندید و گردن خسته ش رو به عقب داد به سقف نگاه کرد.آرتور از جا بلند شد صدای قدم های محکمش به اتاقک طنین انداخت " خسته م کردی"
راجر خمیازه کشید " یه چرت بخوابیم پس"آرتور عصبی یقه ی راجر رو گرفت به سمت خودش کشید " چشماتو باز کن بچه کونی.. نصف صورتم تو یه آتش سوزی سوخته که از اون هیچکس جون سالم به در نبرد... اما من زنده موندم... با من بازی نکن جنده"
راجر اول بلند خندید اما کم کم خنده ش تبدیل شد به نیشخندی که آرتور رو وادار میکرد فکش رو خورد کنه.
راجر اروم گفت " چقدر به پیشگویی اعتقاد داری مرد؟"
آرتور پوزخند زد " تصادف مغزتو از کار انداخته زین مالیک"
راجر سر تکون داد " تو منو نمیشناسی... اما من تو رو خوب میشناسم...آتش سوزی؟ زیرزمین همون سوله ای که توش اعضای بدنو نگه میداشتین؟ اوه عجب اتفاق بدی بود... "آرتور عقب رفت و زمزمه کرد " تو کی هستی؟"
راجر لباشو خیس کرد " پیشگو... غیب گو... مثلا میتونم بگم خودتو توی بخچال حبس کردی تا از آتش در امان بمونی... و میتونم بگم اوووم تا ۱۰ ثانیه دیگه از اینجا میرم "آرتور اخم کرد... گیج بود... " چی؟"
اما راجر با خونسردی شروع کرد به شمارش معکوس..
" ۱۰... ۹... ۸... ۷.... ۶... ۵... ۴...۳...۲...۱"و در به محکم ترین شکل باز شد...
" اون باید بره"
آرتور متحیر به امی و بعد به راجر نگاه کرد " چی؟"امی به سرعت به سمت راجر رفت... روی دو زانو نشست و با چاقوی جیبی طناب هارو باز کرد.
" دستور رئیسه"راجر از جا بلند شد " بهم ایمان آوردی ؟"
و به سمت در به راه افتاد.
جلوی درگاهی ایستاد و به عقب برگشت... مچ هاشو ماساژ میداد " سه تا نکته آرتور... به پندلتون بگو میتونه راجر صدام کنه... دوم اینکه... کامااان تو قرن بیست و یک کسی به مرد گی نمیگه بچه کونی ، ناامیدم کردی.... و سوم اینکه خوشحالم یه هموفوبیک رو سوزوندم... آه جهان مدرن به احمق هایی شبیه تو نیاز نداره " دستش رو داخل جیبش برد ، فندک نقره ایش رو بیرون اورد و توی هوا تکون داد و دور شد...
KAMU SEDANG MEMBACA
sour apple [Z.M]
Fiksi Penggemar[Complete] صداش پیچید که گفت: من حتی صدای نفساتو میشناسم چرا این موقع از شب بیداری بیب؟ خواب بد؟ جواب ندادم فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و تا صدای هق هقم بلند نشه لیام دوباره گفت : تو جات توی بغل منه منم بدون تو خوابم نمیبره.... عزیزم برگرد... هرج...