ساعت از نیمه شب گذشته بود
خونه درگیر سکوت عمیق شبانه بود
به اصرار زین ، همه منطقی دونستن که همچین شب برفی رو تو راه نگذرونن و هرکی اتاقی رو برای خودش انتخاب کرد.
همه به جز شیلا....
اون هنوز برنگشته بودزین دوباره با شماره ی دختر تماس گرفت و بازم ریجکت شد...
گوشی رو روی سینه ش رها کرد و لیام به سمتش چرخید و دستاشو براش باز کرد
" بیا اینجا بیبی... "انگار زین منتظر این دعوت خوشایند بود
گوشی رو کنار گذاشت و به آغوش مرد خزید....هردو چشماشون رو بستن و نفس عمیقی از سر اسودگی کشیدن.
لیام روی موهای مشکی زین بوسه های ریز گذاشت و سرش رو نزدیک گوش پسر برد
" خوشحالم که بالاخره ترستو کنار گذاشتی و راجع به اتفاقایی که پشت سر گذاشتی باهام حرف زدی "زین سرشو کمی بالا آورد و مکث کرد...
اروم چونه ی زبر از ته ریش لیوم رو بوسید " الان بیشتر احساس امنیت میکنم "" خوشحالم که برات خونه ی امنم "
زین خسته و خواب آلود وول زد " خونه ی امن من... لیام من خیلی دوست دارم.... نمیدونم چقدر اما خیلی زیاد ....دیگه نمیخوام هیچ روزی رو بدون تو بگذرونم"لیام دستشو نوازش وار پشت پسر حساس کشید " منم همینطور لاو.... دیگه نمیذارم ازم دور شی.... بخواب زینی... خیلی خسته ای"
و زین هومی کشید و سعی کرد تمرکز کنه " لیوم... من خیلی به حرفات فکر کردم.... حق با توئه ما تا زمانی که درمان نشیم نمیتونیم مسئولیت بچه ای رو به عهده بگیریم.... البته ما نه.... من "لیام لب های پسر رو با دستش به هم فشار داد و ساکتش کرد " هییییییش.... نگو اینو خب؟ هر دومون احتیاج داریم.... انگار تو یادت رفته من چی بودم و چیکارا کردم ؟ من صاحب یه مارکت بزرگ رو تا حد مرگ زدم چون داشت راجع به آسیایی ها مزخرف میگفت.... "
زین از به یاد آوریش خندید " بسه نگو.... تو دیوونه بودی.... لیوم این دفعه درمان رو جدی میگیرم میریم پیش دکتری که تو بگی نه اونی که فوادمعرفی کرده.... بین من و فواد هیچی بیشتر از یه نسبت فامیلی نیست.... اون عاشق رابرت بود قسم میخورم "
لیام خم شد و پسر مضطرب رو بوسید " آروم باش لاو... چیزی نیست خب؟ مهم نیست چه اتفاقایی افتاده مهم اینه که ما تصمیم گرفتیم تغییر کنیم و آینده رو باهم داشته باشیم درسته؟ "
زین چند لحظه مکث کرد و لبخند شیرینی زد " اره.... دیگه اشتباه نمیکنم قول میدم "
و دستش صورت لیام رو نوازش کرد
لیام صورتش رو چرخوند و کف دست زین رو بوسید.
" دیگه چیزی ما رو از هم دور نمیکنه زین.... مشکلات تموم شدن.... اهمیت نداره که فامیلات عضو یه مافیای بزرگ بودن و یا اینکه پدر یه آدم مزخرفه که به این خانواده آسیب زده... مهم نیست پدر لویی یه لاشخور احمقه... مهم ماییم... ما چند نفر کنار هم یه خانواده ایم.... دیگه نترس خب؟ فقط از روز هایی که داریم لذت ببر ... آروم باش ... زندگی داره به ما روی خوش نشون میده "
![](https://img.wattpad.com/cover/195816357-288-k590307.jpg)
YOU ARE READING
sour apple [Z.M]
Fanfiction[Complete] صداش پیچید که گفت: من حتی صدای نفساتو میشناسم چرا این موقع از شب بیداری بیب؟ خواب بد؟ جواب ندادم فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و تا صدای هق هقم بلند نشه لیام دوباره گفت : تو جات توی بغل منه منم بدون تو خوابم نمیبره.... عزیزم برگرد... هرج...