#4
hurts like hell_nightcore
fools gold_ 1dفلش بک
بیرون اتاق ایستادم و نگاه کردم. من هیچ وقت از صوفیا خوشم نمیومد، نه نه که کار خاصی در حق من انجام داده باشه ابدا.... من فقط نمیتونستم تحمل کنم اون مرد مورد علاقه ی منو تو آغوش میکشه و میبوسه و با نگاه خودخواهانه ش به بقیه نگاه میکرد
به هر حال اونا توی اتاق بودن و صوفیا مدام میگفت : من اصلا متوجه نمیشم
و لیام هر بار جواب میداد : متاسفم صوفیا اما دیگه چیزی بین ما نیست و اینو هر دومون به خوبی میدونستیم.... کامان نگو که غافلگیر شدی.
صوفیا ساکت موند و غیر منتظره سمت در ، جایی که من پنهایی جاسوسی میکردم نگاه کرد و با تلاقی نگاه خیسش با من از جا پریدم. لیام هم مسیر نگاهشو دنبال کرد و من سریع عقب کشیدم.
خجالت و عذاب وجدان تمام قلبمو گرفت.... اون داشت گریه میکرد..... حالا این من بودم که مرد مورد علاقه شو از چنگش دراورده بودم.... لعنت بهت لیام که انقدر جذابی... واقعا کسی هم توی این اطراف هست که تو رو دوست نداشته باشه؟
صدای صوفیا توجهمو جلب کرد : به خاطر اونه درسته؟ خدایا چرا زودتر نفهمیدم.... معلومه که اونه.... من چقدر احمق بودم که فک میکردم قراره میدون رو به یه دختر ببازم در حالی که باید مراقب یه پسر میبودم.
چند لحظه سکوت شد و لیام دوباره گفت : متاسفم صوفیا...
لیوم هیچ توضیح دیگه ای نمیداد فقط میگفت متاسفه. واقعا توضیحی هم وجود نداشت.... همه چیز ناگهانی تغییر کرده بود.....
صدای پاشنه های کفش صوفی خبر از بیرون اومدن از اتاق رو میداد پس در حالی که دیگه ناخنی برای جویدن نداشتم فرار کردم .
صدای صوفیا رو شنیدم که مخاطبش لیام بود ( هیچی نمیتونست لحن مغرورشو تغییر بده)
: یکیو میفرستم بیاد وسایلامو از خونه ت جمع کنه و زمزمه وار ادامه داد : توی قلبت که دیگه خونه ای ندارم.....
و جوابی از لیام نشنیدم.
پشت رگال رفتم و خودمو سرگرم کردم. صدای پاشنه های کفشش هر لحظه نزدیک تر میشد....
صوفیا: چطوری به دستش اوردی؟ با یه بوسه یا یه شب خوب؟ امروز رو خوب تو ذهنت نگه دار چون به همین سادگی هم از دستش میدی ، اون لیامه.... جذاب و دوست داشتنی و بهم اعتمادکن مرد جذاب نمیتونه فقط متعلق به ی نفر باشه.... به کابوس پین خوش اومدی مهاجر.
و قبل از اینکه زبونم بچرخه برای جواب دادن صوفیا دور شد...... برای همیشه.....
**************************************
لیام : زین اومد خونه..... خودم باهات تماس میگیرم.
مثل یه عروسک بادی که سوراخش کرده باشن وا رفتم
به دست گل توی دستم نگاه کردم و قبل از اینکه تصمیمم رو که پرت کردن گل ها به بیرون بود رو عملی کنم لیام متوقفم کرد : هی بیبی....
چشمم ناخوداگاه گوشیش رو دنبال کرد و تونستم یه قسمت از اسمی که هنوزم روی صفحه به چشم میخورد رو ببینم که با..... L شروع میشد... لارا.....
نفسم قطع شد....
لیام : اووووه لاو این گلا رو تو خریدی؟
گیج نگاهش کردم و لبخند بی حسی زدم : اوهوم..... لی متاسفم.... اوم بابت.... بهم ریختگی های چند روزه....
صدام بیش از حد شکسته به نظر میرسید.
اخم کرد و سمتم اومد : لی؟!! ما هنوز از این رد نشدیم؟ لیوم! ها؟؟ لیامِ تو.... درسته؟
سرمو به تایید تکون دادم : اره.... لیامِ من...
صدای صوفی توی سرم مثل یه نوار خراب تکرار میشد : به همین سادگی از دستش میدی.
از حس دستای لیام که دورم جمع میشد به خودم اومدم محکم بغلم گرفت و زیر گوشم زمزمه کرد : من لیامِ تو ام زی. تا هر وقت که بخوای..... این حالتو میفهمم فشار کارا خیلی زیاد بود و ما رو از هم دور کرد.... تو بیش از حد حساس شدی و این مسئله ی خاصی نیست. ما فقط به یه تعطیلات دونفره احتیاج داریم....
YOU ARE READING
sour apple [Z.M]
Fanfiction[Complete] صداش پیچید که گفت: من حتی صدای نفساتو میشناسم چرا این موقع از شب بیداری بیب؟ خواب بد؟ جواب ندادم فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و تا صدای هق هقم بلند نشه لیام دوباره گفت : تو جات توی بغل منه منم بدون تو خوابم نمیبره.... عزیزم برگرد... هرج...