[ تن تو بهشت من است....]
با صدای باز شدن در زین از جا پرید بلند داد زد " کیه؟"
صدای آشنایی گفت " عزیزم منم.... برا خودمون شام گرفتم "
زین به روشنایی روز نگاه کرد " شاام ؟ الان؟"
" تو که میدونی من زود شام میخورم زینی.... باز داری بهم بی توجهی میکنی؟ میخوای عصبانی شم ؟"زین سرشو چرخوند و خیلی زود فهمید که این صدای رابرته....
از روی تخت بلند شد و عقب عقب رفت " از خونه ی من گمشو بیرون حرومزاده"
رابرت دندوناشو بهم سابید " بامن بودی؟ نگفتم به من نگو حرومزاده ؟ نشونت میدم.... لخت رو تخت سریع"
" چی؟ برو بیرون ..... اصن الان زنگ میزنم به لیوم که... "
اما قهقهه ی رابرت حرفشو قطع کرد
زین ساکت شد و بااخم به راب نگاه کرد " چیش انقد خنده دار بود؟"
رابرت خندشو قطع کرد و اروم گفت " اینکه نمیخوای مرگ لیامو باور کنی..."
زین با فریاد نیم خیز شد....
لیام به سمت اتاق دوید " زین.... صدای تو بود؟ حالت خوبه؟"
زین گنگ به لیام خیره شد.... پس خواب بود..... اونا خواب بودن و لیام همینجاست....لیام روی تخت نشست و دستای زین رو گرفت " بیب.... من رفتم که برات ناهار درست کنم.... ترسیدی؟"
زین خودشو تو بغل لیام انداخت " خواب دیدم تو مردی.... لیام خواب بود وای خداروشکر که خواب بود"
لیام با نگرانی بدن زین رو بغل گرفت و خوابید
لحاف رو روی هردوشون کشید و فقط اجازه داد زین اروم بگیره.زین روی شکم لیام طرح های بی معنی میکشید " لیوم این کابوسا قراره زندگیمو به آتیش بکشن "
لیام نفس عمیقی کشید " کابوسن... هروقت چشماتو باز کنی بازم من کنارتم "
زین خندید و گردن لیام رو بوسید
لیام کمر زین رو نوازش میکرد " خیلی عذاب کشیدی تا اخر عمرم برات جبران میکنم "زین زمزمه کرد " باید راجع بش حرف بزنیم ؟"
لیام متقاعد کننده گفت " عزیزدلم.... میدونی که بالاخره باید راجع بش صحبت کنیم.... قرار نیست همه چیز بی سروصدا تموم بشه.... اونا یک ماه تورو عذاب دادن باید مجازات شن "زین نگران گفت " همه چی به سادگی که ما فکرمیکنیم نیست لیام "
لیام با تحکم گفت " زییین "
زین چشماشو فشار داد.... زین میخواست از واقعیت شغل خانوادگیش فرار کنه اما به نظر میاد همچین چیزی غیرممکنه....
" بعد از پارتی.... خواهش میکنم لیام.... بعد از پارتی حرف بزنیم "
لیام سرشو پایین اورد و موهاشو بوسید " من برات وقت تعیین نمیکنم اما نمیخوام ازش فرار کنی"
زین سرشو تکون داد و محکم تر به سینه ی لی چسبید " روزایی که تو خونه ی رابرت با پالتوی تو میخوابیدم اینکه بتونم دوباره بغلت بگیرم خیلی دور بنظرم میومد.... بخاطر پالتو هم.... "
و حرفشو خورد اما لیام متوجه ادامه ی حرفش شد....
YOU ARE READING
sour apple [Z.M]
Fanfiction[Complete] صداش پیچید که گفت: من حتی صدای نفساتو میشناسم چرا این موقع از شب بیداری بیب؟ خواب بد؟ جواب ندادم فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و تا صدای هق هقم بلند نشه لیام دوباره گفت : تو جات توی بغل منه منم بدون تو خوابم نمیبره.... عزیزم برگرد... هرج...