این پارت زودتر آپ شد چون من سخت ترین امتحانام رو پشت سر گذاشتم و قطعا بخشیش رو میدون انرژی مثبت شما هستم.
لطفا اول ووت بدین چون این پارت شرط ووت داره.
***********************************[ I forgive you, you know not what you have done
I forgive you, now it's time for me to move on
I forgive you, you did not see right from wrong
and I love you
Always in my heart you'll live on]~song: I forgive you_ Sia~
تریشا آزاد...
دختر آلفرد جبران آزاد تاجر گیاهان زینتی و لبنیات در آمستردام بود.
تریشا تنها دختر و درواقع تنها فرزند آلفرد بود
و دقیق تر میشد گفت تریشا تنها زنِ خونه ی آلفرد بود.
اون به تنهایی دخترش رو بزرگ کرده بود و دیگه هوای زن و رابطه ی جدید به سرش نزده بود.زندگی تکی با پدر ، از تریشا دختر محکم و آگاهی ساخته بود از طرفی زندگی با یک تاجر موفق از اون یک دختر اهل طمع و حساب و کتاب به وجود آورده بود.
زندگی برای تریشا بر اساس یک ماشین حساب دقیق بود و اول هر کاری سود و زیان رو به دقت محاسبه میکرد.
حتی عشق هم برای تریشا بر اساس سود و زیان بود و از این بابت آلفرد خوشحال و خیال راحت بود.
عشق به یاسر تماما سود بود. یاسر مالیک پسر قدرت مند ترن خانواده ی لندن بودند.
یاسر ، تریشا رو دوست نداشت ، میپرستید!این تمام چیزی بود که تریشا و البته آلفرد میخواستند.
وصلت با یک خانواده ی قدرتمند که تحکیم کننده ی این رابطه عشق دو طرفه باشه.برخلاف تریشا ، یاسر روحیه ی لطیفی داشت اون هیچ علاقه ای به مافیای خانوادگی نداشت و همین مسئله تریشا رو دلسرد کرده بود.
اما آلفرد معتقد بود " سکوت کن و راهت رو بساز"پس تریشا سکوت کرد.... وانمود کرد با همسرش هم نظره و در سکوت منتظر برگه ی شانسش موند.
دو فرزند اول تریشا و یاسر دختر بودند.
تریشا به خوبی میدونست مالیک ها دختر محور نیستند پس این برگه ی آسش نبود.اتفاق ، شانس ، خواست خدا ، هرچه که بود تریشا دوباره باردار شد و این بار فهمید دوقلو بارداره.
پس از لحظه ی اول به تمام جوانب کار فکر کرد
برخلاف دو زایمان قبلیش ، این بار باید به بیمارستان میرفت
هرچقدر از دسترس یاسر دورتر میموند بهتر میتونست راجع به بچه ها تصمیم بگیره.بچه ها پسر بودند، هر دو !
یکی گریه میکرد و دیگری در سکوت به اطراف خیره بود.
تریشا به سختی تکون خورد " بهم بگو چیکار کنم پدر ، یاسر دیگه از راه میرسه "آلفرد انگشتش رو نوازش وار روی گونه ی نوزاد ساکت کشید " برگ برنده ت پیش من امن تره"
تریشا ترسیده دستش رو روی بدن نوزاد گذاشت " نه... از من دورش نکن "
CITEȘTI
sour apple [Z.M]
Fanfiction[Complete] صداش پیچید که گفت: من حتی صدای نفساتو میشناسم چرا این موقع از شب بیداری بیب؟ خواب بد؟ جواب ندادم فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و تا صدای هق هقم بلند نشه لیام دوباره گفت : تو جات توی بغل منه منم بدون تو خوابم نمیبره.... عزیزم برگرد... هرج...