#7
Dynasty_ Miia
Moondust_ james youngلویی بود
توی همون رکابیِ گشادش...
با خالکوبی هایی که خیلی بیشتر شده بودن و من موقع گرفتنشون کنارش نبودم....
و یه جفت چشم آبی شیطون که تو یه لحظه رنگ درد گرفتن...
اون عوض نشده و هنوزم غمش رو پشت ماسک شیطنت قایم میکنه....
آب دهنمو قورت دادم و خش دار گفتم : وقتی جوانا رفت من کنارت نبودم... من یه دیک عوضی بودم .... اما الان... تومو؟ میشه بازم از همه به من نزدیک تر باشی؟ جای خالیت توی زندگیم عفونت کرد و من مریض تر از هر وقتی شدم.....چند لحظه نگاهم کرد لبش لرزید اما مغرور لبهاشو بهم فشار داد اخم کرد وموهاشو از جلوی پیشانیش کنار زد
زیر لب محکم گفت " زین مالیک جلوی خونه ی من بعد از ۳ سال"
از خجالت سرمو پایین انداختم....
لویی از آرنجم گرفت و داخل کشید.
در رو بست منو به در کوبوند شوکه شدم و "هییین" گفتم
محکم از یقه م گرفت و حتی چند سانت از زمین بلندم کرد: تو ..... تو عوضی دیکهد..... اومدی اینجا که چی؟ بعد از این همه مدت؟ اومدی جلوی خونه ی من و از جوانا میگی؟!! توی احمق از خودراضی منو رها کردی رفتی و ماما تا لحظه ی اخر خواهش میکرد رابطه مو باهات درست کنم ، اون چشماشو بست درحالی که نگران بود پسرش بهترین دوستشو برای ابد از دست بده.... دستش توی دستام بود که بچه هارو به من سپرد و چشماشو بست و اتاق یخ زد اما تو نبودی، توووو نبوووودیی کنارم احمق شکاک و من ازت متنفر بودم که تو بدترین روز زندگیم شونه ت رو برای گریه کردن نداشتم
حرفای لویی مثل پتک تو سرم کوبیده میشدن چی با خودم فکر کرده بودم که پیشش نرفتم؟چشمای سبز و نگران هری رو از آشپزخونه دیدم.
با پشت دستش موهاشو عقب زد با این حال موهاش آردی شد . اروم زمزمه کرد : لو...
لویی یکم به عقب برگشت : جلو نیا هزا
و هری فقط سرشو به تایید تکون داد و همونجا ایستاد
دوباره به سمتم برگشت و با چشمای وحشیش داد زد : من فقط هری رو داشتم که اگه نبود هیچ وقت از پس گذروندن اون روزا برنمیومدم....
یادته زین؟ یادته چطور به هزا تهمت زدی؟
قلبم سنگین شد و فقط زمزمه کردم : من .. م...
و با بیچارگی به لویی نگاه کردم : لویی....
حرفی نداشتم که بزنم حق با لو بود... تو هر دادگاهی من گناهکار شناخته میشدم من قلبشو شکسته بودم
دشمن کارش ضربه زدنه اما ضربه ی دوست غافلگیر کننده س و دردش بیشتره....
اینجا جای موندن نیست من گند زدم....چند لحظه نگاهم کرد دستاش از یقه م شل شد و افتاد و پارچه ی مچاله شده ی لباسمو مرتب کرد و اروم زمزمه کرد : میدونی مشکل چیه زین؟ ... هوم؟ مشکل اینجاست که هیچ کدوم از اینا دیگه مهم نیستن چون گذشته و من هم مقصرم که توی حماقتت شریک شدم... من باید دست و پاتو میبستم و با زور کتک مجبورت میکردم آشتی کنی به هر حال من بزرگترم و این جزای منه.
هر دو خندیدیم
چشمای لویی از اشک برق زد و تبدیل به بهترین آبی شد
با صدایی که از بغض میلرزید گفت : انگار یه قرنه که ندیدمت و اونقد دلتنگتم که هیچی برام مهم نیست...
YOU ARE READING
sour apple [Z.M]
Fanfiction[Complete] صداش پیچید که گفت: من حتی صدای نفساتو میشناسم چرا این موقع از شب بیداری بیب؟ خواب بد؟ جواب ندادم فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و تا صدای هق هقم بلند نشه لیام دوباره گفت : تو جات توی بغل منه منم بدون تو خوابم نمیبره.... عزیزم برگرد... هرج...