لارا موهای بلندش رو پشت سرش جمع کرد اما دستاش حتی قدرت نگه داشتن موها و بستنشون رو نداشت.
نایل به ارومی به سمتش قدم برداشت و زمزمه کرد " من برات انجام میدم "
لارا تنها سر تکان داد و از آینه به نایل نگاه کرد.اخمی روی پیشانیش بود که لارا هیچ وقت ندیده بود
اما سختی ها از ما آدم های جدیدی میسازن
نایل با دقتدو قسمت از موهای لارا رو جمع کرد و با گیره ی نگین داری که دست لارا بود ، بست.از آینه به نگاه خیره ی همسرش نگاه کرد...
لبخند نرمی به چشم های آبیش نفوذ کرد
چونه ش رو روی شونه ی دختر گذاشت..." ما از پس این روزا برمیایم لارا.... مطمئنم "
چشم های سرخ لارا دوباره به اشک نشستن " من فقط باورم نشده که اینطوری باختیم.... ما لیام رو... فرزندمون ، پاول و مدلین و ونسا رو از دادیم"
دوباره اخم به پیشانی مرد ایرلندی نشست " منم هنوز نتونستم باهاش کنار بیام... ما خیلی برنامه ها داشتیم.... لارا ما برای بچه بازم فرصت داریم اما مرگ دوستامون... خدای بزرگ... از دست دادن لیام دردی رو بهم داده که تا حالا تجربه نکرده بودم...هفته ی پیش که میخواستم برای مراسم امروز لباس بخرم ، بی حواس زنگ زدم به لیام که بیاد کمکم... اخه اون تنها مردیه که میدونه من کور رنگی دارم... البته... میدونست.... بعد قلبم سنگین شد ... چون یادم اومد نه تنها دیگه لیام نیست... بلکه این خرید برای مراسم... خودشه..."
لارا باپشت دست اشک هاشو پاک کرد و نامفهوم گفت" این بی انصافیه "
نایل همسرش رو به سمت خودش چرخوند و بغلش کرد
اجازه داد با خیال راحت هق هق هاشو توی سینه ش دفن کنه " دنیا منصفانه نیست بیب "این مراسم باید برگزار میشد...
دو ماه از مرگ لیام گذشته بود
فواد معتقد بود باید مرگ لیام و زین رو رسمی کنند تا بتونن از دست پندلتون و کاول در امان باشند.پس دوباره به لندن برگشتند به محض فرود هواپیما بوی مرگ به مشام رسیده بود.
لندن دیگه برای اونها زادگاهشون نبود... شهر مرگ و غم بود...دیگه حس وطن و خونه ی پدری رو نداشت... بیشتر شبیه قفس بود و نفسگیر...
همه برگشتن به جز النا و زین...
النا شب واقعه به کانادا برگشت... میگفت بدون پاول دیگه خونه ای نداره.... پس ترجیح داد پیش خانواده ش برگرده...
و زین...
فواد میگفت زین جاش امن بود...فواد برای چند روز سوییت امنی رو اجاره کرده بود به همراه یک مراسم ختم سوری...
چون هیچ جنازه ای در کار نبود.نایل دوباره به فواد یاداوری کرد " مطمئنی از مالیک ها کسی نمیاد؟"
فواد عصبی سر تکون داد " اصن نمیدونم تریشا و یاسر کجان... شماره هاشون مسدوده... "
نایل اخم کرد " اصلا در جریان اتفاقاتی که تو این چند وقته افتادن هستن؟"
ESTÁS LEYENDO
sour apple [Z.M]
Fanfic[Complete] صداش پیچید که گفت: من حتی صدای نفساتو میشناسم چرا این موقع از شب بیداری بیب؟ خواب بد؟ جواب ندادم فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و تا صدای هق هقم بلند نشه لیام دوباره گفت : تو جات توی بغل منه منم بدون تو خوابم نمیبره.... عزیزم برگرد... هرج...