خونه غرق سکوت بود...
هری شامش رو تو اتاق با لو خورد و زین و لیام و ونسا سر میز حاضر شدن...
مدلین برای انجام یک سری از کار ها بیرون بود و نایل چندساعتی میشد که برای بردن لارا اومده بود و رفته بودن....
و حالا همه جا ساکت بود.تیک و تاک ساعت به مغزش رسوخ میکرد
لیام کلافه نفسشو فوت کرد و دوباره به سقف خیره شد خواب از چشماش فرار کرده بودزین تو خواب غر زد و صورتشو جمع کرد.... انگار درد داشت...
لیام به سمتش چرخید و اروم دست روی پیشانیش گذاشت تا چک کنه مبادا تب داشته باشه.
اما دمای بدن پسر نرمال بود...آروم زمزمه کرد " بیبی.... درد داری؟ "
زین غر زد و چیزی نگفت.
لیام موهاش رو نوازش کرد و سوالش رو تکرار کرد...زین به سختی لای چشماش رو باز کرد و نالید
" بدنم... این طرفم "لیام نگاهی به اشاره ی دست پسر انداخت و لبخند زد " لاو از اول شب به یه طرف خوابیدی بدنت درد داره بچرخ عزیزم "
و زین رو کمک کرد تا بچرخه به سمت دیگه و ناله ی پسر قطع شد...لیام بوسه ی نرمی روی گونه ش گذاشت و از تخت بلند شد....
از این دنده به اون دنده خسته شده بود...اروم روی پارکت سرد قدم برداشت و از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست...
پله هارو پایین پشت سر گذاشت و سایه ای رو پشت میز آشپزخونه دید...
اروم نزدیک شد و برای اینکه فرد ناشناس رو نترسونه زیر لب " هی گفت
سایه سرش رو بلند کرد " هی لیام... تو هم بی خوابی زده به سرت ؟"لیام لبخند زد و روبه روش نشست " اره .... خوابمنمیبره "
دختر موهای نارنجیشو کنار زد و لیوان چاییش رو به سمت لیام گرفت " ببخشید بی اجازه چای درست کردم "
لیام دستشو تکون داد " راحت باش مدلین "
مدلین لبخند زد " تو سرد دوس داری .... بیا... من یکی دیگه درست میکنم " و ماگش رو به سمت پسر هل داد.
لیام به جرعه ای از چای رو نوشید و به مدلین که کنار چای ساز ایستاده بود نگاه کرد
" تازه برگشتی؟ "
مدلین با سر تایید کرد " دو ساعته.... نتونستم بخوابم"لیام " چطور شد؟ کارات تموم شد ؟"
دختر ماگش رو پر کرد " اره فردا این کابوس تموم میشه.... دیگه برنمیگردیم "
لیام اخم کرد و مردد گفت " مطمئنی رفتن راه حله؟ اونجا سراغتون نمیان؟"
مدلین لبخند زد " اونجا تحت محافظت پدرم هستیم اتفاقی نمیفته "لیام فکری کرد و گفت " مدلین... من چند وقته که تو فکر رفتنم... درواقع بعد از تمام اتفاقاتی که افتاد و البته هنوزم تموم نشدن بهترین کار دور کردن زین از این مهلکه س .... میخواستم ببینم تو میتونی... "
VOUS LISEZ
sour apple [Z.M]
Fanfiction[Complete] صداش پیچید که گفت: من حتی صدای نفساتو میشناسم چرا این موقع از شب بیداری بیب؟ خواب بد؟ جواب ندادم فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و تا صدای هق هقم بلند نشه لیام دوباره گفت : تو جات توی بغل منه منم بدون تو خوابم نمیبره.... عزیزم برگرد... هرج...