3400 کلمه.... ادیت نشده
####################[ مرا چه به نفس کشیدن اگر تو نباشی ؟ ]
دو واحد خون به زین تزریق شد و دکتر اجازه ی مرخصی پیدا کرد.
فواد پالتوش رو درآورد و کنار تخت زین روی زمین نشست.
آدام زمزمه کرد " اقا براتون صندلی میارم "
فواد کلافه دستشو تکون داد " لازم نیست.... به دکتر بگو خونه ش نره.... ببرش بالا سر رابرت "آدام دهان باز کرد تا سوالی بپرسه اما ترجیح داد ساکت بمونه و مطیع باشه.
" امر دیگه ای هست قربان ؟"فواد پیشانیش رو به دستش تکیه داد و با مکث گفت " زود برگرد که بتونی به کار این محافظا رسیدگی کنی.... من امشب حوصله ی حرف کشیدن ازشون رو ندارم"
صورت بی حال فواد کاملا گواه حرفش بود.
آدام اطاعت کرد و از اتاق خارج شد.فواد به صورت رنگ پریده ی زین نگاه میکرد.
موهاش از همیشه بلند تر شده بود..... اخرین باری که زین رو دیده بود یه پسر بچه ی گوشه گیر ۸ ساله بود. و اون آخرین دیدارشون بود.... یاسر و تریشا بهای سنگینی پرداختن تا زین رو از این مافیا دور نگه دارن و موفق هم شدن.... اما همه چی آروم بود تا زمانی که زین معشوق پسر جف پین شد....تا قبل از این رئیس میتونست بقیه ی خاندان رو راضی کنه تا با زین کاری نداشته باشن به هر حال مالیک ها به هم آسیب نمیزدن اما حالا با روی کار اومدن سایمون تمام این معادلات بهم ریخته بود و نه فقط زین بلکه جون افراد زیادی از این خاندان در خطر بود.
انگشتای فواد میل عجیبی داشتن برای مرتب کردن موهای آشفته ی زین.... اما طوری خودشو کنترل میکرد که انگار زین قدیسی شکننده بود و حق لمسش رو نداشت...
اون به زین خیره بود و به یاد میاورد که روزگاری چطور شادابی و شور جوانی از خودش هم دزدیده شد و محکوم شد به زندانی شدن در جسم یک هیولای خونخوار....
تا زمانی که مادرش ،آناستازی، زنده بود زندگی برای فواد راحت تر بود اما بعد از مرگ مادرش دیگه فواد حامی و همراهی نداشت.خون مهم ترین اصل توی این خاندان بود.... فواد اصیل زاده نبود.... فواد حاصل یک شب گذرونی پدرش توی کاباره بود و وقتی فهمید اون جنده ی اسپانیایی حامله س این امید توی وجودش زنده شد که این بار بچه پسر باشه و قدرت خاندان مالیک به این طریق دست خودش بمونه پس زن رو پیش خودش اورد و فواد رو به عنوان پسرش قبول کرد.
فواد هوش و استعداد و عرضه ی مالیک ها رو تو خونش داشت ..... پدرش کمتر از دخترهاش اما به حد کافی به فواد میرسید و اون همیشه قدردان بود.
اما داستان جور دیگه ای رقم خورد وقتی که تو ۸ سالگیش زین به دنیا اومد....
زین تو سلسله ی قدرت نسبت به فواد تو اولویت بود چون مادرش از خانواده ی سرشناسی بود.
کم کم بی توجهی ها به فواد آغاز شد چون اون دیگه تضمین کننده ی بقای قدرت نبود....
دو سال بعد مادرش از بیماری ناشناسی مرد و فواد تنها حامی ش رو از دست داد ....
فواد کنار بچه های نوکر ها و کلفت ها بزرگ میشد.
سایمون پسر یکی از نوکر های پدربزرگ فواد بود و شایعه ش پیچیده بود که عاشق یکی از نوه های دختری پدربزرگ به نام آنا شده....
اون خودش رو به حق برای این ازدواج میدونست اما پدرش اجازه ی این گستاخی رو نمیداد تا دو سال بعد که افسر جوان جف پین برای آنا رسوایی ایجاد کرد و مسئولیت فرزندش رو به عهده نگرفت و فرار کرد...
و سایمون از این فرصت استفاده کرد و علی رغم میل آنا و خانواده ش اما با وعده ی پذیرفتن مسئولیت بچه بااون ازدواج کرد و صاحب قدرت یک شبه ای شد ..... فرزند آنا به دنیا اومد.... آنا هنوز هم دل در گرو جف پین داشت گاه گداری میدید که پسرش رو مهد کودک میبرد و اون کوچولوی شیرین رو لیام صدا میکرد.... آنا اسم دخترش رو لارا گذاشت ....
لارا کاول .... بدون اثری از فامیلی مالیک تا این ننگ ادامه پیدا نکنه.
بااین اتفاق خانواده بیشتر از قبل دچار تنش شد و آخرین ضربه زمانی زده شد پدر فواد برای یک معامله ی بزرگ رفت و برای چند سال برنگشت....
جف پین کسی بود که بر حسب اتفاق محل اون معامله رو پیدا کرده بود و تمام حاضرین تیر باران شدند....
حدسیات بر مرگ پدر فواد هم بود پس دیگه فواد در اون خانواده ی شلوغ و درهم ریخته جایی نداشت... پسر بیچاره رو به یک شیخ عرب در امارات فروختند.
YOU ARE READING
sour apple [Z.M]
Fanfiction[Complete] صداش پیچید که گفت: من حتی صدای نفساتو میشناسم چرا این موقع از شب بیداری بیب؟ خواب بد؟ جواب ندادم فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و تا صدای هق هقم بلند نشه لیام دوباره گفت : تو جات توی بغل منه منم بدون تو خوابم نمیبره.... عزیزم برگرد... هرج...