[ چگونه بمیرم وقتی روحم به تو وابسته است؟ اه من تا ابد سرگردانم ]
لو از دور عمارت رو دید...
اون باز هم این جاده رو طی کرد تا به عزیزی برسه.
جلوی درب بزرگ آهنی ایستادی و بی توقف بوق زد...گارد بیرون اومد و اخم کرد لو نیم تنه ش رو از پنجره بیرون آورد " لویی ام این فاکی رو باز کن "
گارد جلو اومد و نگاه دقیقی انداخت و وقتی مطمئن شد کسی که تو ماشینه با عکس تطابق داره محترمانه سر تکون داد " بفرمایید اقا "
لو به دنده داد و پوزخند زد " افرین پسر " و وارد محوطه ی بزرگ عمارت شد....از ماشین بیرون پرید و به سمت در رفت
دیگه کسی جلوش رو نمیگرفت...
برعکس قد و قواره ش ، قدم های بلند و محکمی داشت...داد زد و صدای پیچید " پندلتون ؟ بیا من اینجام "
توجه اسلحه به دست ها جلب صدا شد اما اون پسر دوست داشتنی آقای پندلتون بود پس کسی حق نداشت چیزی بگه....رابرت از پله ها پایین اومد ابرو بالا داد و پرسید " افسار پاره کردی لویی "
لو پوزخند زد به پاش زد " هر پدرسگی برا من آدم شده.... برو بگو اربابت بیاد پاپی "
رابرت نفس محکمی کشید و سینه به سینه ی لو ایستاد " من پسر خونده ی این خونه م یه کاری نکن که... "
لویی سگک کمربند پسر رو محکم کشید سمت خودش و تو صورتش غرید " ببین هرزه کوچولو... من همینم نه پسر فلان کسم نه هیچ گوه دیگه اما تو یه بی سروپای خیابونی هستی که از مرزت رد شدی ها ؟ به دونفر از عزیزترین آدمای من نزدیک شدی... به یکیشون لطمه زدی و کیرت برا دوست پسرم بلند شده بود.... (ضربه ی ناغافلی به جلوی پسر زد ) فاصله تو باهام رعایت کن وگرنه قشنگ ترین خاطره ت از سکس میشه بلایی که فواد سرت آورده بود... ها چیه ؟ اره فواد برا ما تعریف کرده و به سلامتیش پیک زدیم... حالا بزن به چاک جنده "راب نفس محکمی کشید و عقب رفت... چندبار انگشت اشاره ش رو تکون داد و چیزی نگفت...
لو کلافه دست به کمرش زد و داد " هیشکی تو این خراب شده نیس؟"
صدای دویدن کسی به گوش رسید...
چهره ی مرد برای لو آشنا بود و ناگهان به یاد آورد " سم؟"سم از بازوی لو گرفت و به کناری کشید " به موقع رسیدی لویی "
لو دستشو کنار کشید " پس تو هم قاطی اینا شدی اره؟"
سم لبخند زد " من دقیقا به همون دلیلی که تو اینجایی اینجام... (صداشو پایین آورد ) من یه بچه ی ۵ ماهه دارم... نمیتونم ریسک کنم سر جون زن و بچه م... نترس زیاد طول نمیکشه فقط باهاش همکاری کن رو مخش نرو خب؟"
لو گاردشو پایین آورد " از دوست پسرم خبر داری؟"سم سر تکون داد " اره حواسم بود بهش .... خوبه نگران نباش "
لو دستشو محکم به صورتش کشید " چجوری نگران نباشم؟ زندگیم داره زیر و رو میشه... نگران هری ام نگران زین و لیام.... نگران بقیه نگران دخترا.... مگه این پدر مارو رها نکرده بود ؟ پس الان چی میخواد ؟"
YOU ARE READING
sour apple [Z.M]
Fanfiction[Complete] صداش پیچید که گفت: من حتی صدای نفساتو میشناسم چرا این موقع از شب بیداری بیب؟ خواب بد؟ جواب ندادم فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و تا صدای هق هقم بلند نشه لیام دوباره گفت : تو جات توی بغل منه منم بدون تو خوابم نمیبره.... عزیزم برگرد... هرج...