بهار از راه رسیده بود و زین دلتنگ هوای ابری لندن بود...
بالاخره میامی به خودش باران دیده بود و هوا مرطوب بود.
زین پنجره رو باز کرد
دانه های درشت باران به زمین میخورد و عطر باغ رو به مشام میرسوند.
زین چشماشو بست تا بتونه بوی خاک بارون خورده رو بهتر ببلعه...
به عکس روی میز دراور نگاه کرد و لبخند زد
" اگه گفتی این هوا چیو کم داره؟"
و انگار که جواب عکس رو از بر بود و به سمت موبایلش رفت...
" افرین... موزیک... و البته قهوه.. قهوه رو یادت رفت اقای فراموشکار.... "پلی لیستش رو پیدا کرد " sad & love... اوه اونطوری نگاهم نکن لیوم... عشق و غم به هم گره خوردن... غم پیچک تن عشقه... انقدر جلو میره که... دیگه... چیزی از عشق باقی نمیمونه... فقط غمه ... فقط غم... این حقیقته... مثل ما "
پشت میز نشست سیگاری اتش زد و به قاب عکس خیره شد
در حالی که Lord Huron با غمگین ترین صدای ممکن The night we met رو میخوند...زین سعی میکرد با اهنگ همخوانی نکنه اما مقاومت بی فایده بود انگار...
صورت لیام در عکس رو نوازش کرد و سر تکون داد "
Take me back to the night we metAnd then I can tell myself
What the hell I'm supposed to do
And then I can tell myself
Not to ride along with you
I had all and then most of you
Some and now none of you
Take me back to the night we met
I don't know what I'm supposed to do
Haunted by the ghost of you
Oh, take me back to the night we met
When the night was full of terrors And your eyes were filled with tears
When you had not touched me yet
Oh, take me back to the night we met
این اهنگ برای ما خونده شده؟ لیام منو برگردون به شبی که من از بیمارستان فرار کردم... اون روز دلم میخواست چشمامو باز کنم و دستم رو دور گردن تو که بالا سرم بودی حلقه کنم... دوباره برگردیم خونه و زندگی رو از سر بگیریم...
اما من احمقانه ترین تصمیم رو گرفتم... لیام منو برگردون به همون روزا تا بتونم بهت جرئت گفتن حقیقت رو بدم... بهت بگم اینکه پدرت معشوقه داشته و دخترش رو رها کرد ننگ نیست و اصلا تقصیر تو نیست ... از من پنهانش نکن... بهت جرئت معرفی لارا رو میدادم... حالا ما اینجا نبودیم...
لیام.....157 روزه که نیستی... من هنوزم نمیدونم بدون تو چه غلطی دارم میکنم... این حقیقته که با روحت تسخیر شدم چون... منم زنده نیستم... لیوم... خواهش میکنم منو برگردون به شبی که برای اخرین بار باهم تو ماشین بودیم... میخوام با تو از اون دره پرت شم پایین... منو ... برگردون... به شبی که ملاقاتت کردم.... لیوم من در حد مرگ دلتنگم...
تو خونه ی رابرت هم دلتنگ بودم اما میدونستم هرجا که باشم مهم نیست ، تو توی خونه مون بودی... یا پیدام میکردی یا میومدم پیشت....
اما الان دارم خفه میشم... لیوم من نمیدونم کجایی... فاصله م باهات چقدره؟ نکنه فاصلمون رو فقط باید با مرگ طی کنم؟ لیوم... من دلتنگم... من... خیلی... این بی انصافیه.... این تاوان اشتباهاتم نیست... پس خدا کجاست لیام؟ خدای ما کجاست.."
ESTÁS LEYENDO
sour apple [Z.M]
Fanfic[Complete] صداش پیچید که گفت: من حتی صدای نفساتو میشناسم چرا این موقع از شب بیداری بیب؟ خواب بد؟ جواب ندادم فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و تا صدای هق هقم بلند نشه لیام دوباره گفت : تو جات توی بغل منه منم بدون تو خوابم نمیبره.... عزیزم برگرد... هرج...