Six feet under...

862 170 126
                                    

گایز اولا که خواهش میکنم چپترا رو با دقت بخونید هر شخصیتی که ازش اسم برده میشه قراره به درد بخوره پس لطفا به جز زیام به بقیه هم توجه کنید.
دوم اینکه پندلتون از سه زن سه تا بچه داره : کلر مادر سم ، گریس مادر بچه ای که پیدا نشده و جوانا مادر لویی.
تا اینجای کار پندلتون فکر میکرد هرسه بچه پسرن اما به نظر میاد بچه ی گریس دختر بوده.
*********************************************

نور کم کم به اتاق شونه می انداخت و زین برای فرار ییشتر به لیام میچسبید‌
لیام زمزمه کرد " صبح بخیر "

زین بین خواب و بیداری لبخند زد بینیش رو به سینه ی لیام مالید
صدای خشدار بود " اینجوری خیلی راحتم... "

لیام تکونی خورد و گفت " تبت اومده پایین... میخوام بلند شم زین "
زین هوشیار شد و تازه فهمید هنوز هم وسط کابوس دیشبه....
سریع نشست و گفت " متاسفم"

لیام تی شرتش رو پوشید " چیزی نیست "
زین نگاه غمگینش رو به لیام دوخت و گفت " لیوم... میشه حرف بزنیم؟"

لیام بدون اینکه برگرده گفت " گرسنمه میخوام صبحانه درست کنم... یه دوش بگیر برات خوبه... حمام پایین البته "
زین دستشو به صورتش کشید و از تخت پایین اومد " بذار حرف بزنم... توضیح بدم"

لیام پله رو پایین رفت و زین به دنبالش بود
"من توی زندگیت دخالت نمیکنم زین... هرکاری کردی به خودت مربوطه "
زین کلافه گفت " اگه به خودم مربوطه پس چرا عصبانی هستی "

لیام برگشت و نگاهش کرد... زین یه قدم عقب رفت
" عصبانی نیستم... فقط دیگه به من مربوط نیست "

زین پوفی کشید و روی زمین نشست
لیام شیر رو از یخچال بیرون کشید و گفت " زمین جای نشستن نیست "
زین لبخند زد " مگه نگفتی به تو مربوط نیستم؟"

لیام زیر شیرجوش رو روشن کرد " راست میگی... هرکاری میخوای بکن "

بلند شد و خودش رو بین لیام و اجاق گاز جا داد
" من برات توضیح میدم و تو یا قبولم کن یا نکن "

لیام حواسش به دست زین بود که به شعله نزدیک بود
زیر لب زمزمه کرد " میسوزی "
زین مثل لیام اروم گفت " بهم گوش کن "

لیام چند لحظه به پسری که مقابلش ایستاده بود نگاه کرد.
این زینی نبود که قبل از رفتن دیده بود
انگار ترسی توی این پسر شکسته بود و حالا فرق داشت
بالغ شده بود...

محکم زین رو گرفت بلند کرد و دور تر روی زمین گذاشتش
" الان حالم خوب نیست زین... بعدا حرف میزنیم"

زین میتونست بفهمه... لیام دوباره تبدیل شده بود به ادمی که همیشه سرکوبش میکرد.
سختی های این چند وقت ازش موجود متفاوتی ساخته بود‌.

لیام شیر رو توی لیوان ریخت و گفت " بیا صبحونه بخور"
زین اروم گفت " پس تو حرف بزن... لطفا لیام... انقدر از من دور نباش"

sour apple [Z.M]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin