#14
[خانه میان دستان توست.... آه چه تعارف شاعرانه ای!]
رابرت....
۳۰ سال پیش در سردترین روز از زمستان سومین فرزند خانواده ی پتینسون به دنیا اومد.
قطعا ریچارد پتینسون خوشحالترین فرد خونه بود از این رو که بالاخره بعد از دو دختر، یک مرد دیگه به خانواده اضافه شده بود.
پسری که از گوشت و خون خودش بود و دیگه مجبور نبود اموال و زندگیشو به دست پسرِ همسرش یعنی سَم بسپاره.پسر بور و چشم رنگی که بین خواهر هاش این چهره جدید بود.
اون با بی حالی گریه میکرد و گریه هاش بیشتر شبیه به یک بچه گربه ی بیمار بود.بااین حال ریچارد و کلر( پدر و مادرش) طی یک مراسم مذهبی در کلیسا تولدش رو جشن گرفتن و از
تام و کیتی دوست و همسایه شون تقاضای پذیرفتن فرزندخوندگی رابرت رو کردن.از بعد از تولد رابرت خونه آرامش نسبی خودشو به دست آورده بود
دیگه خبری از دعوا های قدیمی نبود.
(ریچارد " کلر تو فقط تونستی برای اون مردک پسر بیاری؟ پس من چی؟)سم که اون موقع فقط ۷ سال داشت و فرزند نامشروع کلر بود و ریچارد با دادنِ فامیلی خودش به اون درواقع بهش هویت داده بود اما این کافی نبود.....
سم علی رغم تلاشش برای جلب رضایت ریچارد همیشه مورد بی مهری قرار میگرفت.
اما این باعث نمیشد برای ویکتوریا و الیزابت برادر مهربون و دست و دل بازی نباشه.
وقتی رابرت به دنیا اومد الیزابت سه ساله بود پاهاشو روی زمین کوبید و به سمت اتاق سم رفت
بدون حرفی خودشو روی پاهای برادرش جا داد و هوف کشید تا چتری های مشکیش کنار برن.
سم خندید و با حوصله موهای لخت لیزی رو کنار زد " چیشده پرنسس الیزابت؟"
" من از اون گربه ی مریض متنفرم. حالا که پاپا پسر داره تو رو بیرون میکنه و اگه تو نباشی من غصه میخورم"
سم قهقهه زد و لیزی رو بیشتر به خودش فشار داد " عب نداره لیزی. پدر همه ی شمارو به یه اندازه دوست داره. و درضمن مادر اجازه نمیده از اینجا برم، حداقل تا ۱۸ سالگیم"
لیزی سرشو به سینه ی سم چسبوند و بینیش رو با بلوزش پاک کرد " نرو تو نباشی کسی نیست برای عروسکام اسم بذاره"
دوباره صدای کوبیدن پا شنیده شد این بار ویکتوریا بود. درو محکم پشت سرش کوبید و با جیغ گفت " سممممم اون همشششش ناله میکنه. اوه گااااد" و موهای بلندشو تو دستش مشت کرد و سم بازم خندید.رابرت سه سالگی شروع به حرف زدن کرد و این باعث میشد ریچارد مدام با حرص بگه " این پسر مثل پدرت خرفته کلر"
دعوا و ناسازگاری مسئله ی عادی ای تو خونه ی پتینسون بود.
رابرت هیچ کدوم از خواسته های ریچارد رو براورده نکرد و اونو کم کم ناامید میکرد.
نه به خوبی حرف میزد، نه قدرت بدنی، نه توانایی معاشرت و اجتماعی بودن و نه توانایی تحصیل داشت.
هر چقد کارهای مزرعه و گاوداری ریچارد توسط سم بهتر اداره میشد ، رابرت بیخیال و سرگردان فقط خرابکاری میکرد.
ریچارد به جای رابرت ، کلر رو سرزنش میکرد.
تماشای دعوا و سرکوفت های ریچارو به کلر دیگه سریال هر شب شده بود و اگه کسی دخالت میکرد کمربند ریچارد روی تنش مینشست.
YOU ARE READING
sour apple [Z.M]
Fanfiction[Complete] صداش پیچید که گفت: من حتی صدای نفساتو میشناسم چرا این موقع از شب بیداری بیب؟ خواب بد؟ جواب ندادم فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و تا صدای هق هقم بلند نشه لیام دوباره گفت : تو جات توی بغل منه منم بدون تو خوابم نمیبره.... عزیزم برگرد... هرج...